روزهاي يكشنبه حدود ساعت ده صبح وقتي اتوبانها را به طرف خانهام طي ميكنم، درست در مدخل شهر برلين، در خياباني پهن كه ماشينها با سرعت ميگذرند، پسر بچهاي را ميبينم كه با روروئكش از عرض خيابان ميگذرد. با خودم ميگويم اگر ماشيني بهش بزند آيا چيزي از او باقي خواهد ماند؟ چشمهاش طلايي است، هميشه شلوار جين به تن دارد، و وقتي ميخندد ابروي چپش ميپرد بالا. پا بر زمين ميكوبد و با روروئكش بيپروا ميگذرد، و من نگرانم. خيابان بسيار پهن و شلوغ است، با شيبي تند، و چند خروجي و ورودي به اتوبان. ماشينها بيوقفه ميپيچند و ميگذرند، و بعد در لابلاي ماشينهاي ديگر در شهر برلين گم ميشوند. من نيز هرروز ميروم كه در شهر برلين گم شوم؛ تمام شب را كار كردهام، و خستهام. درست در چنين لحظهاي ـ در روزهاي يكشنبه ـ كه من آن پسرك را با روروئكش نزديك چهارراه ميبينم، كسي دارد به من فكر ميكند. من حتا صداي او را ميشنوم كه بغضآلود ميگويد: «من، ورزا، پسر فرشيد، پسر لهراسب هيربُد هستم. پدرم نويسنده بود، و من نويسنده هستم.»
همه چيز در غباري مرموز ميگذرد. خاكآلود، در لابلاي غبار، در مِه، انگار آدمها از زير خاك هزارساله در ميآيند، خاك خود را ميتكانند، و سرمست زندگي، لبخندزنان راه ميافتند. همه چيز تكرار همه چيز است.
م.ع. سپانلو، اديب و شاعر مشهور ايران، در سفري كه براي حضور در كنفرانس برلين داشت، چند روزي مهمان من بود. او طي دو سه شب اقامت در منزل من، برايم گزارشي سوغات آورده بود كه اين گزارش از كتاب عتيق، ذهنم را به تمامي مشغول كرد كه از آن پس شبهاي بسياري را با آن گذراندم. تپش قلبم شدت ميگرفت، حيرت ميكردم، دوباره ميخواندم، ميخوابيدم، بيدار ميشدم، آب مينوشيدم، راه ميرفتم، و انگار كه از خوابي هزاروچهارصد ساله بيدار شده باشم، در فضايي معلق ميشدم كه واقعيت و تخيل و رؤيا در آن بيمرز بود.
شايد هم هيچكدام از اينها نبود. افسانهاي بود كه مادربزرگم ميگفت تا لحظههاي زندگي كودكانهام را دلپذيرتر كند. چه ميدانم؟ فكر ميكردم افسانهاي كه آدمهايش را لمس كرده باشم يا ديده باشم، نميتواند افسانه باشد؛ يا رؤياست و يا واقعيت. تخيل هم نيست، چرا كه در تخيل وقتي زني به مردي خاكآلود فكر كند، بايد كودكي لاغر بزايد كه شبيه مسيح باشد.
از سوي ديگر واقعيت نيز ناپايدار است؛ تا جايي كه واقعيت يك ديدار عاشقانه ميتواند آنقدر فراموش شود، كه خدا خود را بلاگردان اين عشق بنامد.
ماجرا چيست؟ چرا دچار درهمريختگي ذهني شدهام كه حافظههاي جمعي همه خاطرههاي من است؟ آيا تعريفها مخدوشاند؟ آيا واقعيت همان تخيل است، و رؤيا ميتواند واقعيتر از واقعيت باشد؟ آيا مردگان زندگي خود را در ما ادامه ميدهند؟ آيا آنان نسبت به ميزان خاطرات و دلبستگيشان در افراد پراكنده ميشوند؟ و آيا اين مشغلهها نميتواند دستمايههايي كافي و وافي براي افسانه شدن بشر باشد؟
چه چيزي مرا دچار پريشاني كرده است كه مرزها را ديگر نميشناسم؟ چرا به آساني با آدم تخيلم گفتگو ميكنم، به او دست ميزنم، گاه ميبوسمش، و گاه حتا آدم تخيل خود را در خواب ميبينم كه بابت چيزي كه نوشتهام به من اعتراض ميكند.
من براي يكي از همكلاسيهاي دانشكدهام كه اعدام شده است، در رمان تازهام نامي برگزيده بودم كه نام واقعياش نبود. گذشت بيست سال نامش را از ياد من برده بود. ماه پيش خوابش را ديدم كه جلو دانشكده دراماتيك ايستاده بود، با كت و شلوار توسي، بلوز يقهاسكي ظريفي كه همخواني قشنگي با سبيل آنكارد شدهاش داشت، و شايد كلاه كپ توسياش را كه كمي كج به سرش گذاشته بود، مرا دچار سردرگمي ميكرد كه آيا خواب ميبينم يا اين يك واقعيت است؟
پوستر بنفش نمايش «كلهگردها و كلهتيزها» از برتولت برشت بر ديوار قطعيت بيشتري به واقعيت ميداد. جلو رفتم، با او دست دادم، همديگر را بوسيديم و بعد به يك قهوهخانه نزديك ميدان ژاله رفتيم. وقتي قهوه مينوشيديم، او گفت: «اسم من فرزين بود، يادت هست؟ اسم همسرم فريبا بود. همگي در حياط دانشكده واليبال بازي ميكرديم. بعد نفهميدم چه شد، من در خرداد 1360 اعدام شدم، فريبا شايد دو ماه بعد...»
لبخندي زد: «با يك قهوه ديگر چطوري؟»
و باز نوشيديم. وقتي از خواب پريدم، دهنم بوي قهوه ميداد. آمبولانسي زوزه ميكشيد، خورشيد رختخوابم را پوشانده بود، و صدايي خفه و گنگ داشت تاريخ كشورم را در چند عبارت به من گزارش ميداد: «اهرمن بر مردم غالب شده، باران به موقع نميبارد، مردم فقير شده، در اين پنجاه سال چهار سال قحط خوراكي شده.»
صدا، صداي آشناي سعيدي بود، صداي نويسنده ی محبوبم؛ ورزا، همان كه در سال دوازدهم پادشاهي يزدگرد، از پنجره ی كوچك مشرف به خيابان همه چيز را مينگريست، همان كه چهارده قرن پيش زندگي امروز مردم ايران را به خط پهلوي بر پوست آهو مينوشت.
سپانلو در گزارش خود مينويسد: «آيا كتاب دكتر نوشيروان جي حقيقت دارد؟ كتابي عتيق كه او از هند با خود به ايران آورده و طي دو سه شب اقامت در يزد، بخشي از آن را براي ميزبان خود ترجمه كرده است؟... همه چيز در هواي كدر مشكوك به نظر ميآيد.»
آيا سپانلو، همان انوشيروان جي است، و من همان ميزبان او در شهر يزد؟ چرا چنين گزارشي از قديميترين نويسنده كشورم دست به دست ميچرخد، تا به دست من برسد، و از اصل كتاب خبري نيست؟ ظاهراً شخصي به نام دكتر انوشيروان جي، در سفر آخرش به شهر يزد، دو سه روزي اين كتاب عتيق را براي ميزبان خود ترجمه كرده، و بعد ناپديد شده است. نه خبري از او در دست داريم، و نه پارسيان بمبئي از وجود او آگاهي دادهاند.
همه چيز مهآلود است. نوشته ی ورزا گزارشي است از پريشاني و از همپاشيدگي يك ملت، كه ما امروز مختصر ميدانيم كه هزاروچهارصد سال پيش وقتي اعراب به ايران حمله كردند، مردان را ميكشتند، به زنان و دختران تجاوز ميكردند، و آنان را به اسارت ميبردند، كودكان را در بازار بردهفروشان ميفروختند، اموال و احشام مردم را غارت ميكردند، و كتابها و كتابخانهها را به آتش ميكشيدند.
آنها نودويك سال بر ايران حكومت كردند كه دين اسلام جايگزين دين بهي گشت، و بسياري از ايرانيان راهي كشورهاي ديگر، بهويژه هند شدند.
در ميان مردمان پناهجو، دختري كوچك از ميان همه، كتابي را كه بر پوست آهو به خط پهلوي نگاشته شده بود، در بغل ميفشرد، و به جاي امني فكر ميكرد كه بتواند ساعاتي در روز به خواندنش بپردازد. ببيند چرا پايتخت ثروتمند ايران سقوط كرده است؟ چه چيزي رمز دوام و گسترش امپراتوري از راه رسيدگان بود؟ و نيز چه چيزي اين عجلبرگشتهگان را در گرباد فرو پاشيد. و چگونه؟
ورزا مينويسد: «شش سال پيش در تيسفون بودم. عربها ـ كه جز شتر چيزي نداشته، دزدي همي كردند و آدم بيگناه همي كشتند ـ به دين تازه درآمده، خوي آدمي گرفته، جز هنگام جنگ كسي را نميكشند، مال هيچكس نميبرند، از بزرگانشان فرمان ميبرند، همگي، همگروه به صورت قشون رده كرده، با هم عبادت ميكنند. هنگام جنگ، خدا را به صداي خيلي بلند به كمك ميطلبند، خدواند آنها را كمك ميكند كه بر ما غالب شوند.»
تصوير براي ما بسيار روشن و آشناست. آخرين شاه ساساني سرگردان بود. آنقدر بيخوابي كشيده بود كه به ديوانگان ميمانست. از شهري به شهر ديگر ميگريخت، و مرگ را نمييافت. جامعه از فقر و فلاكت داشت فرو ميريخت، مردم به مزدك گرويده بودند، همان مزدك شورشي عليه ستمشاهي و ستمديني، كه كشته شده بود. مردم دسته دسته پيرو مزدك ميشدند، اما پناهي نبود، جامعه از هم ميپاشيد. دين بهي به دست صاحبان خود تباه شده بود، و مردم گمان ميكردند كه آيين مزدك رستگارشان خواهد كرد.
بنابر گزارش زيباي سپانلو و بنابر اسناد تاريخ ميدانيم كه اردشير ساساني، بنيانگزار اين سلسله ی شاهي، خود رهبري دين و دنيا را به عهده داشت. در وصيتنامه ی او كه به «عهد اردشير» معروف است، به همه ی پادشاهان بعدي ايران تأكيد ميكند كه چون بزرگترين رقيب آنها روحانيت است، لازم است كه پادشاهان خود، رهبري دين و دنيا را به دست گيرند و روحانيون مخالف را به اتهام «بدعتگزاري در مذهب» سركوب كنند. سرِ مزدك نيز در همين فرمان به باد رفت. و رمز و دوام چهارصد ساله ی ساسانيان در اجراي اين وصيت نهفته است.
سپانلو ميگويد: «تصور ميكنم كه انوشيروان چنين سفارشي را در مقابله با مزدكيان به كار بست. اما از سوي ديگر، قدرت بي چونوچراي موبدانِ وابسته به دربار كه برابر قانون فساد قدرت، در آينده مانع از هرگونه تحول و بهسازي ميشد، خود از موجبات انهدام سلسله ی ساساني گرديد... يادآوري ميكنم كه ايدئولوژي حكومتي صفويان به اقتباسي تاريخي از آرمانهاي اردشير شباهت دارد. صفويان را، همسان با ساسانيان، همان نيرويي تشكل و قوام بخشيد كه در پايان باعث انهدام آنها شد.»
تصوير، تصوير انقلاب ايران است؛ كسي ميآيد، كسي ميآيد كه مردم تصوير او را در ماه مييابند، كسي ميآيد كه ايران را بهشت ميكند و از يوغ وابستگيها نجات ميدهد، عدالت و عشق ميآورد، گورستانها را آباد نميكند، مغز جوانان را خورشت ماران نميسازد، دختران را در بلا نميافكند، و بشريت را به گورستان هدايت نميكند.
در پيشينه ی تاريخي جامعه، شگفتآور نبود كه مردم به ستوه آمده از آيين پادشاهي و فقر و تلخكامي و انهدام، به قطب مخالف يعني آموزههاي مزدك جذب شوند. ورزا مينويسد: «مردم همه از دين بهي برگشته، گروهي آيين مزدك گرفته از كشتن و غارت باك ندارند. زنهاي مردم را ميبرند، باقي دين ندارند. دروغ ميگويند، همديگر را ميكشند، احشام و مال همديگر غارت ميكنند. مردار را از آب بيرون نميآورند، خدا را به خشم آوردهاند.»
در همان روزهاي انقلاب بود كه با چشمان خودم ميديدم يك پاسبان را از درختي آويخته بودند، و داشتند دهنش را جر ميدادند، و او خود مرده بود. و نيز در خيابان ديگر باز ديدم كه افسري عاليرتبه را در پناه يك ديوار، با چاقو تكه پاره ميكردند، چشمهايش را درميآوردند، گوشش را ميبريدند، و انگشتهاش را قيمهقيمه ميكردند. عكس استالين، چهگوارا، ستاره ی سرخ، و كلمات قصار امام علي نميتوانست مانع چنين جناياتي شود.
بر ديواري نوشته بودند: «لذتي در عفو هست كه در انتقام نيست.» اسلام سراسر مهر ميآمد، اسلام عدالت و قسط، اسلام بخشش و عشق، اما توفان خاك بود. زمين از جا كنده ميشد، توفان شن بود. چهرههاي خندان را ميديدم كه از خاك هزار ساله درآمده بودند و با سرمستي به زندگي پاي ميگذاردند. اما اين تصوير بر صورتشان خشك ميشد، و همه چيز چروك ميخورد. زمان به سرعت همه چيز را لايهلايه ميكرد. مرگ در لايههاي چين و چروك كمين كرده بود.
ورزا كنار پنجره نشسته بود و هرچه زنش اصرار ميكرد كه تكهاي نان به دهنش بگذارد، نميشنيد. داشت به كشتار نگاه ميكرد. انگار چيزي عوض نشده بود. شاعري را كه به جستجوي نان از خانهاش درآمده بود، ميربودند، و يك هفته بعد جسد خفه شدهاش را در بيابانهاي اطراف شهر مييافتند. هيچ انساني عقل نداشت. همه آواره بودند. توفان شن بود. هركس به سويي ميگريخت. مسيح نيز ميگريخت. جمعي او را يافته بودند و ميگفتند كه «اگر تو پسر خدايي، بگو كه سنگ، نان شود. نميخواست، وگرنه ميتوانست.»
ورزا نگاه ميكرد و مينوشت: «همگي اطاعت اهريمن كرده، شمشير از كمر باز نكرده، همي مردم بيگناه كشته يا بيگناه كشته شده. پادشاهان و بزرگان، خويشاوندان خود را كشته و ميكشند. پدرها پسرها كشته، پسرها پدرها كشته... همگي اطاعت اهريمن كرده...»
بعد ديدم مردي را در عرض جاده آونگ كردهاند. بين دو ماشين ميرفت و بر ميگشت. عدهاي كه در ماشين سمت راست بودند او را صدا ميكردند و چيزي به او ميگفتند. و آنها كه در ماشين سمت چپ جاده بودند او را صدا ميكردند و سرش داد ميكشيدند. اعصاب مرد بههم ريخته بود، پريشانش كرده بودند. نميدانست چه كند، عرض جاده را ميرفت و بر ميگشت. و كاميوني در شيب جاده كله كرده بود.
و شيطان را كه ميگويند از آتش بدون دود آفريده شده است، و قدرتي فناناپذير دارد، من سالها پيش ديده بودم. كسي كه گناه بشريت را يكتنه به گردن گرفته است تا بشر از شر گناه خلاص شود، بر ديواره ی ناپيداي عظيمي، در شانزده قطعه ی بههم پيوسته از سنگ و فلز به رنگ دود، محكم برجاي خويش ايستاده بود. تجسمي بود به اندام انسان بيسرودست. شبيه يك چوخاي خاكستري، در ابعادي دور از باور.
من با چشمهاي خود او را در شهر ماد ديدم، و مدتي از شگفتيِ اندام، و استحكام و رنگ براق جنسِ آن مجسمه ی عظيمِ شانزده قطعهاي بيمار شدم. چه كسي او را برايم در خواب مجسم كرده بود؟ و سازنده ی آن مجسمه ی عظيم كه بود؟
بعد ديدم دختري را بر تخته سنگ خوابانده بودند، و مردي به او شلاق ميزد، در دست چپ قرآني زير بغل داشت، و با دست راست ميزد. محكم ميزد. مرد ديگري كه مثل جوكيان هندي ورد ميخواند و خود را تكان تكان ميداد، ضربهها را ميشمرد.
دخترك صورتش را بر سنگ گذاشته بود، و با هر ضربه چشمهايش بههم فشرده ميشد. وقتي شلاق ميخورد، فكر ميكرد. داشت به من فكر ميكرد. گاهي هم به وضعيت تأسفبار آن آدمي فكر ميكرد كه داشت شلاقش ميزد. اما بيشتر به من فكر ميكرد. دستم را توي انبوه موهاش بردم. گفتم: «عزيزم.»
جرمش اين بود كه به خانه ی دوست پسرش رفته بود. كمين گذاشته بودند و ريخته بودند و بالاخره او را گرفته بودند تا قيامت و روز حساب را برپا كنند. و مردي كه شلاق ميزد نيز داشت فكر ميكرد. به صداي خنده ی دختر فكر ميكرد كه با سرب مذاب بايد خاموش شود، به ميلههاي گداخته فكر ميكرد، به چشمهاي دخترك، به گرزهاي آتشين، به انبوه موهاش...
دوباره پنجهام را لاي موهاي دخترك لغزاندم. گفتم: «عزيزم، عزيزم.»
گفت: «مادرم دبير است، پدرم دبير است، و من به دبيرستان ميروم. من خيلي كتاب خواندهام، من رياضيات خوب ميدانم، شعر ميگويم، گيتار هم مينوازم، اما كشورم مرا دوست ندارد، من اين سرزمين را ترك ميكنم.»
ورزا كه از پشت پنجره همه چيز را ميديد، در گزارش خود مينوشت: «پدر پير مرا با دو برادرم كه براي جستوجوي پسرانم و آوردن خوراكي به دهستان ابركوه ميرفتند با چهار نفر ديگر در بين راه اوسا و شوز، دزدان كشتهاند. اسبها و شتران آنها را غارت كردهاند. گروهي از مزدكيان، دو قريه ی پادين و تيسزنگ را غارت كرده، چهل و پنج زن و مرد بيگناه را كشته... كسي از آنها انتقام نميگيرد. قلعه ی خورميس محاصره ی مزدكيان است. كسي كمك آنها نميكند. دهستان ارد كه دور از شهرستان است تمام غارت شده، مردم از گرسنگي مرده و ميميرند. دهستان موبدان كه هشت قلعه ی محكم و دويست مرد جنگي دارند غارت نشده وليكن خوراكي ندارند. مردم علف ميخورند. باقي دهات تمام خراب و غارت شده، مردم دهات در شهرستان و نهرستان آمده، خوراكي ناياب است. مردم علف انگور و علف كه تازه سبز شده ميخورند. اينها همه خشم خداوند است.»
به ياد ميآورم كه در جادههاي شمال ايران (بين نور و بابلسر) زن و مرد فقيري با پسر شش سالهشان ميآمدند كنار جاده مينشستند و گدايي ميكردند. پدر اينطرف آن جاده ی سوت و كور مينشست، و مادر آنطرف. پدر با ديدن هر ماشيني بچه را صدا ميزد و او را به چيزي اِغوا ميكرد، و مادر با ديدن ماشين بعدي او را ميخواند. آنقدر اين پسربچه را در عرض جاده ميبردند و ميآوردند تا سرانجام ماشيني او را به پرواز درآورد.
ماجرا براي آن زن و مرد فقير، غمانگيز بود، اما زماني غمانگيزتر ميشد كه نميتوانستند با پول خون بچهشان زندگي كنند. مادر گاهي هنگام آشپزي از شدت گريه، راه نفسش بند ميآمد و توي قابلمه تف ميكرد.
روزهاي يكشنبه حدود ساعت ده صبح، صداي آشناي نويسندهاي را كه به من فكر ميكند، ميشنوم. در همان لحظه كودكي با روروئكش از عرض يك چهارراه شلوغ ميگذرد. نكند ناگاه ماشيني به او بزند؟ چرا اين ماشينها اينقدر تند ميروند؟ چرا مواظب كودك خويش نيستند؟ آيا اگر كودك آدمها پرواز كند، انسانيتشان مخدوش نميشود؟
ورزا از پنجره ی كوچك نگاه ميكرد و مينوشت: «من دو پسرم را سي و سه روز است براي آوردن خوراكي به دهستان ابركوه فرستادهام. خبري از آنها ندارم.»
شاه سقوط كرده بود. گمراه بود. بدبخت بود. عرق شرم بر پيشاني شيطان نشانده بود. بيمار بود. بايستي معالجه ميشد. مردم شايد ميخواستند كه او را ببخشند، صندوقها را پر از كاغذهاي سفيد ميكردند، اما او صندوقها را به توپ ميبست. ميليون برگ كاغذ سفيد از آسمان ميريخت، اما زمين آلوده بود.
شاه سرگردان وصيتنامهاي در دست داشت، و از كشته پشته ميساخت. سنيها را ميكشت، شيعهها را ميكشت، بابيها را ميكشت، بيدينها را ميكشت، كمونيستها را ميكشت، روسپيها را ميكشت. خود را از شهري به شهري ديگر ميكشيد، اما كابوس هزارساله رهايش نميكرد. سلطانكابوس شده بود. به ديوانگان ميمانست، شاعرها را ميكشت.
طبق نوشته ی كريستين سن، در سال 642 ميلادي از لشكر شاهنشاهي اثري نماند. دفاع ايالات ايران به عهده ی مرزبانان و امراي محلي قرار گرفت. همدان و ري مسخر لشكر عرب شد. بعد نوبت به آذربايجان و ارمنستان رسيد. يزدگرد خود را به اصفهان كشيده بود و بعد از آن كه اصفهان به دست عرب افتاد، خود به استخر پناه برد. مدتي بعد استخر هم مسخر شد و همه ايالات فارس كه گاهواره ی خاندان ساساني بود به دست مسلمانان افتاد. يزدگرد كه جز عنوان شاهي نداشت باز هم رو به هزيمت نهاد... رو به مرو، همانجايي كه زندگيش در آسيابي به پايان رسيد.
اما در سر راه، از يزد هم گذشته بود. گذشته بود تا ورزا پسر فرشيد بنويسد: «جز سه نفر راهزن را كه امر به كشتن داد، ديگر كاري نكرد. با شتاب به طرف كرمان و سكستان رفت. گويند در بلخ قشون فراهم ميكند كه عربان را بيرون كند.» ولي او هرگز به بلخ نرسيد.
هياهو بود، توفان شن بود، شهرها فرو ميريخت، تاريكي موحشي همهجا را گسترده بود. در سر چهارراهها، روروئكها و پسربچهها به پرواز درميآمدند، نويسندهاي در زندان دست به دست ميشد، از وزارت اطلاعات به دادستاني انقلاب، پاسكارياش ميكردند. در خياباني دور از زندان، كاميوني كه از مدتها قبل كمين كرده بود، سرانجام در شيب جاده مردي را به پرواز در ميآورد. توفان مرگ بود. دين بهي به دست خود، خود و مردم را را به هلاكت ميافكند، مزدكيان راه ميزدند، گرسنهها فغان ميكردند، عدهاي ميگريختند، و در ميان آنها، دختركي كتابي را در بغل ميفشرد تا روزي آن را به دست من برساند.
ورزا سرش را به پنجره ی كوچك گذاشته بود، و به خواب رفته بود. پايانبندي گزارش ورزا اما در فضايي بين رؤيا و واقعيت ميگذرد. فضايي خفقانگرفته از هواي سنگين فاجعه، جايي كه با شنيدن صداي قلم ورزا، نفسنفس زدن او را ميتوان شنيد: «من، ورزا، پسر فرشيد، پسر لهراسب هيربد هستم. پدرم نويسنده بود و من نويسنده هستم. من شصت و دوسال دارم. يك زن و بچه ی كوچك در خانه دارم. املاك و احشام مرا غارت كردهاند. پدر و دو برادرم را بيگناه كشتهاند. من بيچاره هستم. من ديوانه هستم. اگر در آيين من گناهِ بزرگ نبود، با كارد پهلوي خودم را پاره ميكردم. من ميدانم تا چند روز ديگر از گرسنگي ميميرم و يا كشته ميشوم. من خط خوب دارم. خيلي كتاب خواندهام و خيلي كتاب نوشتهام. من گزارشات خودم را در جزء اين كتاب مذهبي خودم و دعاهايي كه سه سال پيش نوشته بودم، به خط خودم نوشتم تا اولاد من بدانند بر من چه گذشته، براي من عبادت كنند. اين است گزارشات من در سال دوازدهم پادشاهي يزدگرد.»
من صداي او را ميشنوم، صداي نبض او را در خونم ميشنوم، صداي مهربان و آشناي او را كه ميگويد: من در خاك هم نگرانم. نگران پسركي هستم كه با روروئكش از عرض آن چهارراه شلوغ ميگذرد.
پاريس 27/5/2001
چند سال پيش يکی از نويسندگان جوان از ايران به من تلفن زد و گفت که ازدواج کرده، و خبر خوش ديگری برای من دارد. گفت که همسرش مهريه ای عجيب تعيين کرده، و فی المجلس آن را دريافت نموده است، و حالا می خواهد تلفنی چند کلمه با شما حرف بزند. من به آن بانو تبريک گفتم، و او هيجان زده به من گفت: "مهريه ی من سه جلد کتاب بود که دريافت کردم؛ بوف کور، شازده احتجاب، سمفونی مردگان. مرسی." و خوشحال بود که "سمفونی مردگان" تنها کتاب امضاشده، به خاطر روابط دوستانه و نزديک ما، ارزش ويژه ای هم برای عروس و داماد دارد.
تمامی اين چند سال برای اين بانو احترامی فوق العاده ای قائل بودم که شناخت عميقی از مردش حاصل کرده و آنگاه به سنت، غنايی غير مادی بخشيده است. گاهی اين موضوع را برای دوستان نزديکم گفته بودم. و هميشه به اين مسئله فکر می کردم که در جامعه ی ما، رقم های مهريه دارد روز به روز نجومی تر و سرسام آورتر می شود؛ رقم هايی که يک شاه قادر به پرداخت ناگزير آن نيست، چه رسد به جوانی دلباخته که موقع ازدواج تن به خواسته ی مصلحت جويانه ی بزرگان فاميل می دهد، و چون ارزش عشق در دلش سر به آسمان می زند، مهريه ی سربه فلک کشيده را هم چشم بسته می پذيرد و با لبخند زير اسناد امضا می کند. اما تجربه به من می گويد: مهريه قيمتی است برای ازدواج های ناباب، وگرنه با هيچ ثروتی نمی توان عشق خريد.
روزی که برای ديدار قصر "لويتن بزرگ" به شهری بين برلين و درسدن رفته بودم، تمام راه به آن بانوی عاشق فکر می کردم که در تصادف جانش را از دست داد، و غمش را برای ابد بر دل من و دوست نويسنده ام گذاشت. تمام راه به جدال طبيعت با انسان فکر کردم، جدال انسان با ناشناخته، جدال روشنايی با ترس، جدال نقاش با نقش، و جدال زندگی با مرگ.
زمان و مکان حالا در ذهن من به هم ريخته است. هر چيزی را از هر جايی بر می دارم و در هر زمانی که بخواهم جا می دهم تا آشفتگی ذهنم مرمت شود. می توانم از جوانی ام به کودکی باز گردم، و از نوجوانی ام با يک پلک به رؤيايی در زمان حال برسم، و باز در آينه شناور شوم تا واقعيت و تخيل و رؤيا بی مرز شوند.
می توانم قاب پنجره ای به دست گيرم و با آن به تماشای هرجا که بخواهم بروم، می توانم با قاب پنجره ام به ايران برگردم و در باغ پدربزرگم دنبال پروانه ها کنم. می توانم همينجور که کنار پدربزرگم ايستاده ام و دارم به درختی نگاه می کنم، در محوطه ی قصر "لويتن بزرگ"، از چين و چروک های تنه ی درخت به پيشانی پدربزرگم برسم، و وقتی به پشت سر واگشتم، بانويی را ببينم که با لباس صورتی لبخند بزند و بگويد: "می خواستم ببينم شما چه حالی می شويد وقتی بشنويد که من در تصادف مرده ام."
"من؟ من تا ابديت غمگين می مانم. تا ابديت و يک روز."
"چرا ابديت و يک روز؟"
"همه ی زندگی در همان يک روز خلاصه می شود؛ يک روز که تو به دنيا آمدی، يک روز که خواندن آموختی، يک روز که عاشق شدی، يک روز که جايگاهت را شناختی، و يک روز که تصادفا رفتی. همه ی روزها يک روز است."
سرم را از قاب پنجره ام بيرون می برم. بوی دريا می آيد، باد می آيد. بانو با لباس صورتی بر ايوان مشرف به درياچه ايستاده است. می توانم پلک زدنش را ببينم. و لحظاتی بعد ما در بين درخت های کهن پرسه می زنيم و به قصر "لويتن بزرگ" نگاه می کنيم. از دوردست صداهايی می آيد، درياچه کف می کند، موج می زند، و صدای دو نقاش را می شويد.
دو نقاس روبروی هم بر صندلی نشسته اند، جعبه رنگ شان را پشت به پشت قرار داده اند و انگار همديگر را نقاشی می کنند. يکی شان چينی است، و ديگری آلمانی. گوش می خوابانم، صداها در باد گم می شود. نقاش آلمانی گاهی لغتنامه ی کنار دستش را ورق می زند تا معنای کلمات نقاش چينی را بفهمد. نبضم تند می زند. همراه بانو به طرف قصر راه می افتم. درها بسته است، و هيچ صدايی جز صدای دريا نمی آيد. می گويم: "در برابر انسان، طبيعت سرسختی وجود دارد که بی حضور انسان می پوسد و پوک می شود.»
از پنجره ی کوچک به درون قصر می رويم. صدای پايمان در تالارهای خالی می پيچد. می گويد: "می بينيد! روزی، روزگاری اينجا مردمانی زندگی می کرده اند. همه چيز نشان می دهد که آدم هايی اينجا بوده اند که زندگی را دوست می داشته اند." و با انگشت ميز تحريری را نشانم می دهد.
و من برای آن بانو حرف می زنم، گاهی نگاهش می کنم، از اتاقی به تالاری می رويم و هردو انگار انتظار می کشيم تا هنرمندها بيايند و آثارشان را بر ديوارها به رقص در آورند. دقت و آرامش او به من جرئت می دهد تا آنچه از ذهنم می گذرد در دلم به زبان بياورم:
راستی طبيعت بی حضور آدم ها چه معنايی دارد؟ هم جلوه گری می کند تا اغوايش کند، و هم دندان تيز کرده و هميشه در کمين است تا عاقبت انسان را به کام کشد، و می کشد. هر دو دلباخته ی همند انگار، در بازی عشق و تباهی، با يک دست می سازند و با دست ديگر ويران می کنند.
انسان با طبيعت و زمين درگير است، به ويژه هنرمند که چشم به طبيعت دوخته و دست دراز کرده بلکه از دريافت هاش به نوايی برسد. می داند که بی طبيعت هيچ است، و خوب می داند که با طبيعت اما به چشم می آيد، ديده می شود، و عشق يعنی ديدن و ديده شدن.
وارد اتاقی می شويم که دو نقاش صورت به صورت نشسته اند، با زبان چينی و آلمانی حرف می زنند، تاش های رنگ را بر می دارند و روی بوم می نشانند، يکی شان ضمن کار آبجو می نوشد، و آن ديگری سيگار می کشد.
بانو به آرامی اتاق را دور می زند، آن سوی نقاش ها می ايستد، و دست هاش را از دو طرف به بازوهاش می گذارد. نقاش ها به محض ديدن او، بوم تازه می گذارند و دست به کار می شوند؛ لباسی صورتی به تن دارد، موهای سياهش حلقه حلقه از بوم سرريز می کند، و حلقه ی ظريفی در انگشتش برق می زند.
جلو تابلو نقاشی می ايستم و به چشم هاش نگاه می کنم. لبخند می زند و می گويد: " واقعيت هنری خاطره ای است از واقعيت موجود."
و بعد صداش در امواج دريا شسته می شود. داد می زنم: "چی گفتی؟"
می گويد: "ذهنيت، واقعيتی است انکار ناپذير." دست هاش را رها می کند، و باز راه می افتيم. صدای قدم های ما در اتاق ها و تالارهای خالی می پيچد. و من باز در دلم براش حرف می زنم:
هنرمند امروز دريافته که تنها اسير طبيعت نيست. زمان هم با او بازی ها دارد، در لحظه ی خلق اثر، نبض بازی ديگری می کند، و احساس و منطق او را نمی خواند؛ بعد تصوير نهايی را چنان بر بوم می نشاند که خود هنرمند مبهوت می ماند.
هميشه در بازی منطق و احساس، در جدال عقل و قلب، برنده، سومی است؛ آنچه از آستين يا انگشت می تراود، آخرين قطره ی خونی است که بر صفحه ی هستی می چکد. تيری است که به قلب و مغز هنرمند شليک می شود و مثل گلی او را شکوفا می کند.
اين موجود ميرا و تسليم طبيعت، هر قدم که بر می دارد، يک گام به مرگ نزديک تر می شود، و اگر قدم بر ندارد دو گام. بنابراين ناچار است با ذهنيت و خيالش بر طبيعت فائق آيد، و دنيای ديگری بيافريند تا ترس و وهم خود را شکست دهد.
هنرمند نمی خواهد مغلوب شود. در جهان نا متعادلی زندگی می کند که رفتارهای اجتماعی، اقتصادی و سياسی حکم نور و سايه را بر اشيايش يافته اند، مثل تاريکی که از درخت هيولا می سازد.
برای همين طبيعتی ديگرگونه می آفريند، معماي عشق را از مرزهای علم فرا می کشد، خود را از سنگينی تنهايی و ترس و خيال نجات می دهد، تا همچنان راز بماند.
برای همين، همواره از دو بخش وجود خود سود می جويد؛ بخش زنانه که همانا توان آفريدگاری اوست، و بخش مردانه برای ستيز با بی رحمی طبيعت.
برای همين در طبيعت دست می برد، زمان را باز می دارد، توفان را تصوير می کند، و گلی به زندگی می افزايد تا آدم ها در خوشبختی سر کنند.
يک جنايتکار با انسان مواجه است، يک پزشک با بيمار، نجار با چوب، و نانوا با پول، اما هنرمند با هيچ مواجه است؛ با کاغذ سفيد، با بوم خالی، با تخته سنگی سخت.
کنار سنگ قبر بانوی نويسنده ايستاده ام تا گذشته را مرور کنم؛ زمانی که جسد را در قبر می گذاشتند، شوهرش ديگر گريه نمی کرد، فقط دست هاش می لرزيد وقتی يک جفت حلقه ی ازدواج را لای کتاب "سمفونی مردگان" می گذاشت، و آن را بر روی سينه ی بانو می نهاد.
از قصر خالی بيرون می آيم. درِ قصر پشت سرم بسته می شود، صداهايی در گوشم می پيچد، امواج درياچه کف می کند و همه چيز را می شويد. نه نقاش ها هستند، نه بانو، و نه من.
برای تماشای تابلوهای آويخته بر ديوار يک پنجره کافی است.
__________________________________________________________________
اين نوشته در مقدمه ی کتابی می آيد که قرار است به مناسبت سومين نمايشگاه نقاشی هنرمندان جهان در "قصر لويتن بزرگ" تابستان امسال در برلين انتشار يابد. اين نوشته را به عزيزم، محمدرضا پريشی تقديم می کنم.
من شاعر نيستم. اين را از روی شکسته نفسی يا بزرگ منشی نمی گويم. تبلور کلام در بلوغ احساس با شعر تصوير می شود. کار سختی است البته، و نيز کار بسيار ساده ای است نوشتن شعر. می توان شعر گفت و نوشت و چاپ کرد، اما دشوار بتوان شاعر بود. من شعر می خوانم و رمان می نويسم. موزيک هم زياد گوش می کنم، برای همين گوشم حساس شده، و تحمل بعضی صداها را ندارم، از ناهنجاری تنم می لرزد. نقاشی هم زياد نگاه می کنم، و به شکل غريبی خواب می بينم.
خواب زياد می بينم. از کابوس می غلتم به رؤيا، از حال به کودکی، از خيابان کانت به ميدان فوزيه، و همينجور از خوابی به خوابی می غلتم. بعضی هاش را می نويسم، برخی را در رمان هام خرج می کنم و کسی نمی فهمد، و بسياری از خواب هام را از ياد می برم و غمگين می شوم.
گاهی همينجور که خوابم و دارم رؤيا می بينم، بيدار می شوم و دلم سخت می گيرد، گاهی از کابوسی می پرم و تازه می فهمم که پا به واقعيتی وحشتناک تر از کابوس گذاشته ام، و گاه از واقعيت به خواب می روم و در رؤيايی شناور می شوم که دلم نمی خواهد هرگز بيدار شوم، و با اينکه در خواب همه چيز را می دانم، دلم می خواهد تا ابديت در آن رؤيا بمانم تا لااقل يک روز معنای زندگی را فهميده باشم. اما بيدار می شوم و باز تکرار می شوم.
چند سال پيش که هنوز در اندوه بی پايانم غوطه ور نشده بودم، شبی خواب ديدم که لوح های سنگی بزرگی را از برابرم می گذراندند و من محو سنگ نبشته ها بودم. بر سينه ی هر سنگی شعری بود که مسحورم می کرد و نمی دانستم آيا سراينده ی اين شعرها خداست يا انسان. مبهوت بودم، می خواندم و کيف می کردم. در خواب هم می دانستم که دارم خواب می بينم و بايد بيدار شوم و يادداشت بردارم، اما می ترسيدم بيدار شوم و لوح بعدی را از کف بدهم.
بر سينه ی يکی از لوح ها شعری بود که نتوانستم تاب بياورم، تلاش کردم بيدار شوم، و در همان لحظه لوح بعدی آمد که آن را هم خواندم. درست در لحظه ای که بيدار شدم، شعر قبلی از خاطرم پاک شده بود، و هر چه فکر کردم آخر يادم نيامد که نيامد. اما آخرين شعر بر آخرين لوح در يادم ماند. در تاريکی آن را نوشتم:
جايی آب خوری که فرصت عاطفه را
آب، تنگ است.
جايی بنوش
که آبِ بالا ندارد.