روزهاي يكشنبه حدود ساعت ده صبح وقتي اتوبانها را به طرف خانهام طي ميكنم، درست در مدخل شهر برلين، در خياباني پهن كه ماشينها با سرعت ميگذرند، پسر بچهاي را ميبينم كه با روروئكش از عرض خيابان ميگذرد. با خودم ميگويم اگر ماشيني بهش بزند آيا چيزي از او باقي خواهد ماند؟ چشمهاش طلايي است، هميشه شلوار جين به تن دارد، و وقتي ميخندد ابروي چپش ميپرد بالا. پا بر زمين ميكوبد و با روروئكش بيپروا ميگذرد، و من نگرانم. خيابان بسيار پهن و شلوغ است، با شيبي تند، و چند خروجي و ورودي به اتوبان. ماشينها بيوقفه ميپيچند و ميگذرند، و بعد در لابلاي ماشينهاي ديگر در شهر برلين گم ميشوند. من نيز هرروز ميروم كه در شهر برلين گم شوم؛ تمام شب را كار كردهام، و خستهام. درست در چنين لحظهاي ـ در روزهاي يكشنبه ـ كه من آن پسرك را با روروئكش نزديك چهارراه ميبينم، كسي دارد به من فكر ميكند. من حتا صداي او را ميشنوم كه بغضآلود ميگويد: «من، ورزا، پسر فرشيد، پسر لهراسب هيربُد هستم. پدرم نويسنده بود، و من نويسنده هستم.»
همه چيز در غباري مرموز ميگذرد. خاكآلود، در لابلاي غبار، در مِه، انگار آدمها از زير خاك هزارساله در ميآيند، خاك خود را ميتكانند، و سرمست زندگي، لبخندزنان راه ميافتند. همه چيز تكرار همه چيز است.
م.ع. سپانلو، اديب و شاعر مشهور ايران، در سفري كه براي حضور در كنفرانس برلين داشت، چند روزي مهمان من بود. او طي دو سه شب اقامت در منزل من، برايم گزارشي سوغات آورده بود كه اين گزارش از كتاب عتيق، ذهنم را به تمامي مشغول كرد كه از آن پس شبهاي بسياري را با آن گذراندم. تپش قلبم شدت ميگرفت، حيرت ميكردم، دوباره ميخواندم، ميخوابيدم، بيدار ميشدم، آب مينوشيدم، راه ميرفتم، و انگار كه از خوابي هزاروچهارصد ساله بيدار شده باشم، در فضايي معلق ميشدم كه واقعيت و تخيل و رؤيا در آن بيمرز بود.
شايد هم هيچكدام از اينها نبود. افسانهاي بود كه مادربزرگم ميگفت تا لحظههاي زندگي كودكانهام را دلپذيرتر كند. چه ميدانم؟ فكر ميكردم افسانهاي كه آدمهايش را لمس كرده باشم يا ديده باشم، نميتواند افسانه باشد؛ يا رؤياست و يا واقعيت. تخيل هم نيست، چرا كه در تخيل وقتي زني به مردي خاكآلود فكر كند، بايد كودكي لاغر بزايد كه شبيه مسيح باشد.
از سوي ديگر واقعيت نيز ناپايدار است؛ تا جايي كه واقعيت يك ديدار عاشقانه ميتواند آنقدر فراموش شود، كه خدا خود را بلاگردان اين عشق بنامد.
ماجرا چيست؟ چرا دچار درهمريختگي ذهني شدهام كه حافظههاي جمعي همه خاطرههاي من است؟ آيا تعريفها مخدوشاند؟ آيا واقعيت همان تخيل است، و رؤيا ميتواند واقعيتر از واقعيت باشد؟ آيا مردگان زندگي خود را در ما ادامه ميدهند؟ آيا آنان نسبت به ميزان خاطرات و دلبستگيشان در افراد پراكنده ميشوند؟ و آيا اين مشغلهها نميتواند دستمايههايي كافي و وافي براي افسانه شدن بشر باشد؟
چه چيزي مرا دچار پريشاني كرده است كه مرزها را ديگر نميشناسم؟ چرا به آساني با آدم تخيلم گفتگو ميكنم، به او دست ميزنم، گاه ميبوسمش، و گاه حتا آدم تخيل خود را در خواب ميبينم كه بابت چيزي كه نوشتهام به من اعتراض ميكند.
من براي يكي از همكلاسيهاي دانشكدهام كه اعدام شده است، در رمان تازهام نامي برگزيده بودم كه نام واقعياش نبود. گذشت بيست سال نامش را از ياد من برده بود. ماه پيش خوابش را ديدم كه جلو دانشكده دراماتيك ايستاده بود، با كت و شلوار توسي، بلوز يقهاسكي ظريفي كه همخواني قشنگي با سبيل آنكارد شدهاش داشت، و شايد كلاه كپ توسياش را كه كمي كج به سرش گذاشته بود، مرا دچار سردرگمي ميكرد كه آيا خواب ميبينم يا اين يك واقعيت است؟
پوستر بنفش نمايش «كلهگردها و كلهتيزها» از برتولت برشت بر ديوار قطعيت بيشتري به واقعيت ميداد. جلو رفتم، با او دست دادم، همديگر را بوسيديم و بعد به يك قهوهخانه نزديك ميدان ژاله رفتيم. وقتي قهوه مينوشيديم، او گفت: «اسم من فرزين بود، يادت هست؟ اسم همسرم فريبا بود. همگي در حياط دانشكده واليبال بازي ميكرديم. بعد نفهميدم چه شد، من در خرداد 1360 اعدام شدم، فريبا شايد دو ماه بعد...»
لبخندي زد: «با يك قهوه ديگر چطوري؟»
و باز نوشيديم. وقتي از خواب پريدم، دهنم بوي قهوه ميداد. آمبولانسي زوزه ميكشيد، خورشيد رختخوابم را پوشانده بود، و صدايي خفه و گنگ داشت تاريخ كشورم را در چند عبارت به من گزارش ميداد: «اهرمن بر مردم غالب شده، باران به موقع نميبارد، مردم فقير شده، در اين پنجاه سال چهار سال قحط خوراكي شده.»
صدا، صداي آشناي سعيدي بود، صداي نويسنده ی محبوبم؛ ورزا، همان كه در سال دوازدهم پادشاهي يزدگرد، از پنجره ی كوچك مشرف به خيابان همه چيز را مينگريست، همان كه چهارده قرن پيش زندگي امروز مردم ايران را به خط پهلوي بر پوست آهو مينوشت.
سپانلو در گزارش خود مينويسد: «آيا كتاب دكتر نوشيروان جي حقيقت دارد؟ كتابي عتيق كه او از هند با خود به ايران آورده و طي دو سه شب اقامت در يزد، بخشي از آن را براي ميزبان خود ترجمه كرده است؟... همه چيز در هواي كدر مشكوك به نظر ميآيد.»
آيا سپانلو، همان انوشيروان جي است، و من همان ميزبان او در شهر يزد؟ چرا چنين گزارشي از قديميترين نويسنده كشورم دست به دست ميچرخد، تا به دست من برسد، و از اصل كتاب خبري نيست؟ ظاهراً شخصي به نام دكتر انوشيروان جي، در سفر آخرش به شهر يزد، دو سه روزي اين كتاب عتيق را براي ميزبان خود ترجمه كرده، و بعد ناپديد شده است. نه خبري از او در دست داريم، و نه پارسيان بمبئي از وجود او آگاهي دادهاند.
همه چيز مهآلود است. نوشته ی ورزا گزارشي است از پريشاني و از همپاشيدگي يك ملت، كه ما امروز مختصر ميدانيم كه هزاروچهارصد سال پيش وقتي اعراب به ايران حمله كردند، مردان را ميكشتند، به زنان و دختران تجاوز ميكردند، و آنان را به اسارت ميبردند، كودكان را در بازار بردهفروشان ميفروختند، اموال و احشام مردم را غارت ميكردند، و كتابها و كتابخانهها را به آتش ميكشيدند.
آنها نودويك سال بر ايران حكومت كردند كه دين اسلام جايگزين دين بهي گشت، و بسياري از ايرانيان راهي كشورهاي ديگر، بهويژه هند شدند.
در ميان مردمان پناهجو، دختري كوچك از ميان همه، كتابي را كه بر پوست آهو به خط پهلوي نگاشته شده بود، در بغل ميفشرد، و به جاي امني فكر ميكرد كه بتواند ساعاتي در روز به خواندنش بپردازد. ببيند چرا پايتخت ثروتمند ايران سقوط كرده است؟ چه چيزي رمز دوام و گسترش امپراتوري از راه رسيدگان بود؟ و نيز چه چيزي اين عجلبرگشتهگان را در گرباد فرو پاشيد. و چگونه؟
ورزا مينويسد: «شش سال پيش در تيسفون بودم. عربها ـ كه جز شتر چيزي نداشته، دزدي همي كردند و آدم بيگناه همي كشتند ـ به دين تازه درآمده، خوي آدمي گرفته، جز هنگام جنگ كسي را نميكشند، مال هيچكس نميبرند، از بزرگانشان فرمان ميبرند، همگي، همگروه به صورت قشون رده كرده، با هم عبادت ميكنند. هنگام جنگ، خدا را به صداي خيلي بلند به كمك ميطلبند، خدواند آنها را كمك ميكند كه بر ما غالب شوند.»
تصوير براي ما بسيار روشن و آشناست. آخرين شاه ساساني سرگردان بود. آنقدر بيخوابي كشيده بود كه به ديوانگان ميمانست. از شهري به شهر ديگر ميگريخت، و مرگ را نمييافت. جامعه از فقر و فلاكت داشت فرو ميريخت، مردم به مزدك گرويده بودند، همان مزدك شورشي عليه ستمشاهي و ستمديني، كه كشته شده بود. مردم دسته دسته پيرو مزدك ميشدند، اما پناهي نبود، جامعه از هم ميپاشيد. دين بهي به دست صاحبان خود تباه شده بود، و مردم گمان ميكردند كه آيين مزدك رستگارشان خواهد كرد.
بنابر گزارش زيباي سپانلو و بنابر اسناد تاريخ ميدانيم كه اردشير ساساني، بنيانگزار اين سلسله ی شاهي، خود رهبري دين و دنيا را به عهده داشت. در وصيتنامه ی او كه به «عهد اردشير» معروف است، به همه ی پادشاهان بعدي ايران تأكيد ميكند كه چون بزرگترين رقيب آنها روحانيت است، لازم است كه پادشاهان خود، رهبري دين و دنيا را به دست گيرند و روحانيون مخالف را به اتهام «بدعتگزاري در مذهب» سركوب كنند. سرِ مزدك نيز در همين فرمان به باد رفت. و رمز و دوام چهارصد ساله ی ساسانيان در اجراي اين وصيت نهفته است.
سپانلو ميگويد: «تصور ميكنم كه انوشيروان چنين سفارشي را در مقابله با مزدكيان به كار بست. اما از سوي ديگر، قدرت بي چونوچراي موبدانِ وابسته به دربار كه برابر قانون فساد قدرت، در آينده مانع از هرگونه تحول و بهسازي ميشد، خود از موجبات انهدام سلسله ی ساساني گرديد... يادآوري ميكنم كه ايدئولوژي حكومتي صفويان به اقتباسي تاريخي از آرمانهاي اردشير شباهت دارد. صفويان را، همسان با ساسانيان، همان نيرويي تشكل و قوام بخشيد كه در پايان باعث انهدام آنها شد.»
تصوير، تصوير انقلاب ايران است؛ كسي ميآيد، كسي ميآيد كه مردم تصوير او را در ماه مييابند، كسي ميآيد كه ايران را بهشت ميكند و از يوغ وابستگيها نجات ميدهد، عدالت و عشق ميآورد، گورستانها را آباد نميكند، مغز جوانان را خورشت ماران نميسازد، دختران را در بلا نميافكند، و بشريت را به گورستان هدايت نميكند.
در پيشينه ی تاريخي جامعه، شگفتآور نبود كه مردم به ستوه آمده از آيين پادشاهي و فقر و تلخكامي و انهدام، به قطب مخالف يعني آموزههاي مزدك جذب شوند. ورزا مينويسد: «مردم همه از دين بهي برگشته، گروهي آيين مزدك گرفته از كشتن و غارت باك ندارند. زنهاي مردم را ميبرند، باقي دين ندارند. دروغ ميگويند، همديگر را ميكشند، احشام و مال همديگر غارت ميكنند. مردار را از آب بيرون نميآورند، خدا را به خشم آوردهاند.»
در همان روزهاي انقلاب بود كه با چشمان خودم ميديدم يك پاسبان را از درختي آويخته بودند، و داشتند دهنش را جر ميدادند، و او خود مرده بود. و نيز در خيابان ديگر باز ديدم كه افسري عاليرتبه را در پناه يك ديوار، با چاقو تكه پاره ميكردند، چشمهايش را درميآوردند، گوشش را ميبريدند، و انگشتهاش را قيمهقيمه ميكردند. عكس استالين، چهگوارا، ستاره ی سرخ، و كلمات قصار امام علي نميتوانست مانع چنين جناياتي شود.
بر ديواري نوشته بودند: «لذتي در عفو هست كه در انتقام نيست.» اسلام سراسر مهر ميآمد، اسلام عدالت و قسط، اسلام بخشش و عشق، اما توفان خاك بود. زمين از جا كنده ميشد، توفان شن بود. چهرههاي خندان را ميديدم كه از خاك هزار ساله درآمده بودند و با سرمستي به زندگي پاي ميگذاردند. اما اين تصوير بر صورتشان خشك ميشد، و همه چيز چروك ميخورد. زمان به سرعت همه چيز را لايهلايه ميكرد. مرگ در لايههاي چين و چروك كمين كرده بود.
ورزا كنار پنجره نشسته بود و هرچه زنش اصرار ميكرد كه تكهاي نان به دهنش بگذارد، نميشنيد. داشت به كشتار نگاه ميكرد. انگار چيزي عوض نشده بود. شاعري را كه به جستجوي نان از خانهاش درآمده بود، ميربودند، و يك هفته بعد جسد خفه شدهاش را در بيابانهاي اطراف شهر مييافتند. هيچ انساني عقل نداشت. همه آواره بودند. توفان شن بود. هركس به سويي ميگريخت. مسيح نيز ميگريخت. جمعي او را يافته بودند و ميگفتند كه «اگر تو پسر خدايي، بگو كه سنگ، نان شود. نميخواست، وگرنه ميتوانست.»
ورزا نگاه ميكرد و مينوشت: «همگي اطاعت اهريمن كرده، شمشير از كمر باز نكرده، همي مردم بيگناه كشته يا بيگناه كشته شده. پادشاهان و بزرگان، خويشاوندان خود را كشته و ميكشند. پدرها پسرها كشته، پسرها پدرها كشته... همگي اطاعت اهريمن كرده...»
بعد ديدم مردي را در عرض جاده آونگ كردهاند. بين دو ماشين ميرفت و بر ميگشت. عدهاي كه در ماشين سمت راست بودند او را صدا ميكردند و چيزي به او ميگفتند. و آنها كه در ماشين سمت چپ جاده بودند او را صدا ميكردند و سرش داد ميكشيدند. اعصاب مرد بههم ريخته بود، پريشانش كرده بودند. نميدانست چه كند، عرض جاده را ميرفت و بر ميگشت. و كاميوني در شيب جاده كله كرده بود.
و شيطان را كه ميگويند از آتش بدون دود آفريده شده است، و قدرتي فناناپذير دارد، من سالها پيش ديده بودم. كسي كه گناه بشريت را يكتنه به گردن گرفته است تا بشر از شر گناه خلاص شود، بر ديواره ی ناپيداي عظيمي، در شانزده قطعه ی بههم پيوسته از سنگ و فلز به رنگ دود، محكم برجاي خويش ايستاده بود. تجسمي بود به اندام انسان بيسرودست. شبيه يك چوخاي خاكستري، در ابعادي دور از باور.
من با چشمهاي خود او را در شهر ماد ديدم، و مدتي از شگفتيِ اندام، و استحكام و رنگ براق جنسِ آن مجسمه ی عظيمِ شانزده قطعهاي بيمار شدم. چه كسي او را برايم در خواب مجسم كرده بود؟ و سازنده ی آن مجسمه ی عظيم كه بود؟
بعد ديدم دختري را بر تخته سنگ خوابانده بودند، و مردي به او شلاق ميزد، در دست چپ قرآني زير بغل داشت، و با دست راست ميزد. محكم ميزد. مرد ديگري كه مثل جوكيان هندي ورد ميخواند و خود را تكان تكان ميداد، ضربهها را ميشمرد.
دخترك صورتش را بر سنگ گذاشته بود، و با هر ضربه چشمهايش بههم فشرده ميشد. وقتي شلاق ميخورد، فكر ميكرد. داشت به من فكر ميكرد. گاهي هم به وضعيت تأسفبار آن آدمي فكر ميكرد كه داشت شلاقش ميزد. اما بيشتر به من فكر ميكرد. دستم را توي انبوه موهاش بردم. گفتم: «عزيزم.»
جرمش اين بود كه به خانه ی دوست پسرش رفته بود. كمين گذاشته بودند و ريخته بودند و بالاخره او را گرفته بودند تا قيامت و روز حساب را برپا كنند. و مردي كه شلاق ميزد نيز داشت فكر ميكرد. به صداي خنده ی دختر فكر ميكرد كه با سرب مذاب بايد خاموش شود، به ميلههاي گداخته فكر ميكرد، به چشمهاي دخترك، به گرزهاي آتشين، به انبوه موهاش...
دوباره پنجهام را لاي موهاي دخترك لغزاندم. گفتم: «عزيزم، عزيزم.»
گفت: «مادرم دبير است، پدرم دبير است، و من به دبيرستان ميروم. من خيلي كتاب خواندهام، من رياضيات خوب ميدانم، شعر ميگويم، گيتار هم مينوازم، اما كشورم مرا دوست ندارد، من اين سرزمين را ترك ميكنم.»
ورزا كه از پشت پنجره همه چيز را ميديد، در گزارش خود مينوشت: «پدر پير مرا با دو برادرم كه براي جستوجوي پسرانم و آوردن خوراكي به دهستان ابركوه ميرفتند با چهار نفر ديگر در بين راه اوسا و شوز، دزدان كشتهاند. اسبها و شتران آنها را غارت كردهاند. گروهي از مزدكيان، دو قريه ی پادين و تيسزنگ را غارت كرده، چهل و پنج زن و مرد بيگناه را كشته... كسي از آنها انتقام نميگيرد. قلعه ی خورميس محاصره ی مزدكيان است. كسي كمك آنها نميكند. دهستان ارد كه دور از شهرستان است تمام غارت شده، مردم از گرسنگي مرده و ميميرند. دهستان موبدان كه هشت قلعه ی محكم و دويست مرد جنگي دارند غارت نشده وليكن خوراكي ندارند. مردم علف ميخورند. باقي دهات تمام خراب و غارت شده، مردم دهات در شهرستان و نهرستان آمده، خوراكي ناياب است. مردم علف انگور و علف كه تازه سبز شده ميخورند. اينها همه خشم خداوند است.»
به ياد ميآورم كه در جادههاي شمال ايران (بين نور و بابلسر) زن و مرد فقيري با پسر شش سالهشان ميآمدند كنار جاده مينشستند و گدايي ميكردند. پدر اينطرف آن جاده ی سوت و كور مينشست، و مادر آنطرف. پدر با ديدن هر ماشيني بچه را صدا ميزد و او را به چيزي اِغوا ميكرد، و مادر با ديدن ماشين بعدي او را ميخواند. آنقدر اين پسربچه را در عرض جاده ميبردند و ميآوردند تا سرانجام ماشيني او را به پرواز درآورد.
ماجرا براي آن زن و مرد فقير، غمانگيز بود، اما زماني غمانگيزتر ميشد كه نميتوانستند با پول خون بچهشان زندگي كنند. مادر گاهي هنگام آشپزي از شدت گريه، راه نفسش بند ميآمد و توي قابلمه تف ميكرد.
روزهاي يكشنبه حدود ساعت ده صبح، صداي آشناي نويسندهاي را كه به من فكر ميكند، ميشنوم. در همان لحظه كودكي با روروئكش از عرض يك چهارراه شلوغ ميگذرد. نكند ناگاه ماشيني به او بزند؟ چرا اين ماشينها اينقدر تند ميروند؟ چرا مواظب كودك خويش نيستند؟ آيا اگر كودك آدمها پرواز كند، انسانيتشان مخدوش نميشود؟
ورزا از پنجره ی كوچك نگاه ميكرد و مينوشت: «من دو پسرم را سي و سه روز است براي آوردن خوراكي به دهستان ابركوه فرستادهام. خبري از آنها ندارم.»
شاه سقوط كرده بود. گمراه بود. بدبخت بود. عرق شرم بر پيشاني شيطان نشانده بود. بيمار بود. بايستي معالجه ميشد. مردم شايد ميخواستند كه او را ببخشند، صندوقها را پر از كاغذهاي سفيد ميكردند، اما او صندوقها را به توپ ميبست. ميليون برگ كاغذ سفيد از آسمان ميريخت، اما زمين آلوده بود.
شاه سرگردان وصيتنامهاي در دست داشت، و از كشته پشته ميساخت. سنيها را ميكشت، شيعهها را ميكشت، بابيها را ميكشت، بيدينها را ميكشت، كمونيستها را ميكشت، روسپيها را ميكشت. خود را از شهري به شهري ديگر ميكشيد، اما كابوس هزارساله رهايش نميكرد. سلطانكابوس شده بود. به ديوانگان ميمانست، شاعرها را ميكشت.
طبق نوشته ی كريستين سن، در سال 642 ميلادي از لشكر شاهنشاهي اثري نماند. دفاع ايالات ايران به عهده ی مرزبانان و امراي محلي قرار گرفت. همدان و ري مسخر لشكر عرب شد. بعد نوبت به آذربايجان و ارمنستان رسيد. يزدگرد خود را به اصفهان كشيده بود و بعد از آن كه اصفهان به دست عرب افتاد، خود به استخر پناه برد. مدتي بعد استخر هم مسخر شد و همه ايالات فارس كه گاهواره ی خاندان ساساني بود به دست مسلمانان افتاد. يزدگرد كه جز عنوان شاهي نداشت باز هم رو به هزيمت نهاد... رو به مرو، همانجايي كه زندگيش در آسيابي به پايان رسيد.
اما در سر راه، از يزد هم گذشته بود. گذشته بود تا ورزا پسر فرشيد بنويسد: «جز سه نفر راهزن را كه امر به كشتن داد، ديگر كاري نكرد. با شتاب به طرف كرمان و سكستان رفت. گويند در بلخ قشون فراهم ميكند كه عربان را بيرون كند.» ولي او هرگز به بلخ نرسيد.
هياهو بود، توفان شن بود، شهرها فرو ميريخت، تاريكي موحشي همهجا را گسترده بود. در سر چهارراهها، روروئكها و پسربچهها به پرواز درميآمدند، نويسندهاي در زندان دست به دست ميشد، از وزارت اطلاعات به دادستاني انقلاب، پاسكارياش ميكردند. در خياباني دور از زندان، كاميوني كه از مدتها قبل كمين كرده بود، سرانجام در شيب جاده مردي را به پرواز در ميآورد. توفان مرگ بود. دين بهي به دست خود، خود و مردم را را به هلاكت ميافكند، مزدكيان راه ميزدند، گرسنهها فغان ميكردند، عدهاي ميگريختند، و در ميان آنها، دختركي كتابي را در بغل ميفشرد تا روزي آن را به دست من برساند.
ورزا سرش را به پنجره ی كوچك گذاشته بود، و به خواب رفته بود. پايانبندي گزارش ورزا اما در فضايي بين رؤيا و واقعيت ميگذرد. فضايي خفقانگرفته از هواي سنگين فاجعه، جايي كه با شنيدن صداي قلم ورزا، نفسنفس زدن او را ميتوان شنيد: «من، ورزا، پسر فرشيد، پسر لهراسب هيربد هستم. پدرم نويسنده بود و من نويسنده هستم. من شصت و دوسال دارم. يك زن و بچه ی كوچك در خانه دارم. املاك و احشام مرا غارت كردهاند. پدر و دو برادرم را بيگناه كشتهاند. من بيچاره هستم. من ديوانه هستم. اگر در آيين من گناهِ بزرگ نبود، با كارد پهلوي خودم را پاره ميكردم. من ميدانم تا چند روز ديگر از گرسنگي ميميرم و يا كشته ميشوم. من خط خوب دارم. خيلي كتاب خواندهام و خيلي كتاب نوشتهام. من گزارشات خودم را در جزء اين كتاب مذهبي خودم و دعاهايي كه سه سال پيش نوشته بودم، به خط خودم نوشتم تا اولاد من بدانند بر من چه گذشته، براي من عبادت كنند. اين است گزارشات من در سال دوازدهم پادشاهي يزدگرد.»
من صداي او را ميشنوم، صداي نبض او را در خونم ميشنوم، صداي مهربان و آشناي او را كه ميگويد: من در خاك هم نگرانم. نگران پسركي هستم كه با روروئكش از عرض آن چهارراه شلوغ ميگذرد.
پاريس 27/5/2001
امروز همان روزي است كه ورزا مْي گويدمردم به هم رحم نمي كنندكارهاي بزرگ را به آدمهاي كوچك داده اند و انسانهاي بزرگ به امور جزْيي سرگرم شده اند.سالها جنگيده ايم با كه و چه ؟هنوز درست نمي دانيم و چه به دست آورده ايم از اين همه سال نبرد با خود و ديگران جز آنكه هرچه به سود بيگانگان بوده حاصل آورده ايم اگر ميخواهي از امروز ورزا گزارشي بخواني نظري به اين سو كن. سربلند باشي
Posted by: مير سعيد at June 3, 2004 11:36 AMبا مقايسه نسبي زمان قا؟ار ودوره ؟هلوي وزمان حال گر بتوان با ديدي بيطرفانه به قضاوت نشست. روش انقلابي شيفته گونه ان زمان امروزاز ديد من زير سوال رفته!
رفت وبرگشت ذهن بين نور وبابلسرو اتوبان برلين بي مرزي خيال وواقعيت است.
سلام .اولا يكي گفته بود آدم بايد معرفت داشته باشد.ثانيا راستش بايد قبول كنم داريد ازته ديگ روحيهتان حرف ميزنيد تا از جايگاه يك نويسنده و لاجرم يك روشنفكر. انگار در تعطيلات داستاني فكر كردن قدم زده و به مريدان چه بگويم چه تحويل ميدهيد.البته اين از ذهن جاگذاري شخصيتها در ذهن فرهنگي بيمارما برميخيزد كه هيچكدام انكارش نميكنيم.راستي عباسخان نكند تعريفها از لاك نويسنده بودنت رماندهاند. تنهاييات كه زيباست. معجزه مهريه كتابت هم نبايد دلفريب باشد كه آنگونه ذوقزده كند. واقعا آنسوي مرز كدام هواي مسمومكننده در جريان است كه دوستان ما را اينگونه قرباني ميگيرد.
سلامت باشي
شود و در ذهن ديگران مي رود تصويرهايشان با هنر ذهنياتشان با نوشته و هزاران راه به ذهن ديگران فرو مي رود خود مي روند ولي افكارشان در ناخوداگاه و گاه خوداگاه فرو رفته ما مي ماند و ما را ميراث ذهني به اندازه تمام بشريت مي كند اين مسير تاريخي است كه بشريت پيموده چرا از درهم ريختگي ذهنتان بر آشفته مي شويد تلنگري كه وارد شده برآشفته تان كرده است؟ ما ميراث همه را در خود داريم حتي آيدايي كه شما آن را به آتش كشيديد و آيديني كه ديوانه اش كرديد. موفق باشيد
Posted by: sora at May 29, 2004 8:41 PMسلام آقاي معروفي برايم جالب بود كه اينجا را يافتم و هم عجيب چرا آيدا را به آتش كشيديد؟ سالها فكر مرا مشغول كرد تصوير آن تپه گوشت كه از جانوران تغذيه مي كند مدتها كابوس من بود و بلاخره در نقاشي هايم سالهاي دانشجويي آمد و رفت . تمام. با شخصيتهايتان واقعا زندگي كردم اما چرا آيدا آتش كشيده شد چرا؟ درباره رويا و واقعيت و تخيل پرسيديد درباره ناخودآگاه جمعي پرسيديد و روح....... گاه فكر مي كنم فلاسفه عرفا آمدند و جوابي دادند سهروردي امد بوعلي آمد و درباره نفس هاي چند گانه انسانها سخن گفت درباره خيال و قوه فاهمه و قوه خياليه ....... يونگي آمدو درباره اسطوره ها و ناخود آگاه جمعي ما گفت بشر مي آيد و مي رود گاه ذهنشان فكرشان بيرون ريزي مي شود
Posted by: sora at May 29, 2004 8:40 PMيك دستمال مچاله شده عشق را لاي كتاب تاريخ پيدا كردم. امروز من يك تاريخ مچاله شده از لاي كتاب عشق پيدا كردم.
امروز متني از عرض ذهن پريشانم عبور كرد. امروز متني پرواز كرد. امروز من بزرگ شدم...
سلام , مانده نباشي/قلمت هميشه سبز و نگاهت مدام آبي باد.
Posted by: kiyanoosh at May 29, 2004 2:56 PMmazerat mikham ke ino migam , ba vojodi ke khili dsetan daram va ba inkeh matalebeh shoma ro moshtaghane mikhoonam vali baz har vaght ke az shoma mikhoonam yadeh hameh azizanehmordeh mioftam , ye jooraiee hesse marg hast to neveshteh hatoon , ma be andazeh kafi inja to kocheh khiaboonamoon in hessodarim , shoma bayad ma o omidvar konin , mamnom
Posted by: fataneh at May 28, 2004 11:50 PMچه گردش غريبي بود در تاريخ و آدم هاي تاريخ...و چه سخته بار سنگينيه اين بيداري رو به دوش كشيدن...قلمتان همواره جاري.
Posted by: مهسا at May 28, 2004 10:38 PMسلام وبلاگ قشنگي داري به ما هم سر بزنم
محشريد استاد . چه مي توان گفت؟
Posted by: Toranj at May 27, 2004 1:23 PMیکی از زیباترین کارهای شما در چند سال اخیر . البته من متن کامل را در - اخبار روز -خواندم . دست و قلمت توانا !
Posted by: فرامرز at May 26, 2004 11:37 PMsheida shoda. shoride.angone ke magham asheghist .va a zkhod biron amadm .nagone ke rasme ayarist ..va roya shodam ,angone ke namey vagheist.
dar hameye vagashtha o gashtha goshei a zkhodam bodam o khial o tarikh ke be shokoh reside bod .ba mojezey kalmi chonin shiva .va chonin ziaba.
man niz dar haman rangarangi roya hastam va takhayoli ke por ranga tar az vaghiat man ast va dar in hozor ,shoma ra mibinam ke jolotar az tasavor man ,hamye khilam ra naghashi mikonid.
tanha anjast ke yeksare be farmoshi miresam .faramoshi ke khod yein yad ast.
ostad aziz man hanoz montazere kalam shoma dar delmashgholihaye neveshtehaym hastam ta gah gahi yadam biayad koja istadeam .
khoshhalam konid gahi ba yadi.
توهم خواب و رويا... پادرهوايي ميان دو سرزمين, كه ديگر نه از آن هيچ كدامي... در هم فروريختن تمام مرزهاي خودآگاه و ناخودآگاه... حمل سنگين خاطره اي تاريخي به دهشت رنج همه آدميان و به وسعت زمان زيست تمام مردمان... خاكستري رنگ فضايي براي زيستن هميشه, اگر نام زيستن سزاي اين سنگيني رنج آلود پيمايش مدام خاطرات زجر و رنج بي نسيان باشد... اي كاش وقت بود تا بيش تر از آن مي گفتم...
Posted by: rahgozar at May 26, 2004 10:46 AMخيلي وقت است كه زمان گم مي شود برايم و دائم بين واقعيت و خيال رها مي شوم..همين روزها هم دائم بين ديدن و نوشتن و رها شدن دستانم در خيال نواختن و نوشتن بيدار مي شدم و مي خوابيدم..
حالا اندكي سرخوشم شما نيز از همين بيماري جذاب قرن نوشته بوديد...
سلام. يادم هست آخرين نسل برتر را مي خواندم از بس باخودم اين طرف و آن طرف مي بردم گمش كردم و ناچار شدم تمام كتابفروشي هاي انقلاب را براي خريدنش زير پا بگذارم. اگر نام تمام كتاب هايي كه تاكنون خوانده ام از ذهنم پاك شود محال است اين يكي از گنجينه حافظه ام بيرون رود. اما نثر يادداشتهاي روزانه تان را كه ديدم احساس آدمي به من دست داد كه انگار به خانه اي به اشتباه وارد شده است. پوزش مي خواهم استاد!
Posted by: hamid at May 25, 2004 10:12 PMسلام
عباس نكند اين پسر بچه يك رابطه اي با خود شما داشته باشد؟
موفق باشيد........
Posted by: ايران امروز at May 25, 2004 9:34 PMاين پسر بچه كه شما از زير ماشين رفتنش ميترسيد همان شيشه عمر شما است كه از ارتفاع 1000 متري بالاي سنگلاخي با ريگهايي)!( به بزرگي زمان هاي از دست رفته رها شده اما مشكل اينجاست كه شما نميدانيد چقدر تا زمين فاصله دارد
Posted by: bijan at May 25, 2004 8:57 PMشماره تازه مجله شعر را بخوانيد
Posted by: sher at May 25, 2004 2:27 AMسلام .فرای تعریفی. نوشته بسیار زیبایی... بود و بر عکس انچه خانم (اقای!!) اله در نظرشا ان از پیوند میان ر ید... و واقعیت اظهار داشتند . و جالب است که هرچه گشتم خودی در نوشته ندیدم تا خویش را بنماید . بهر حال این نثر از همان واقعیت امده است . واقعیتی که کهنه شده ی منثور ش نیز برای بسیاری غیر قابل هضم است .و شاید فقط ادبیات میتواند به ان چنین طعمی خوش بدهد.
Posted by: alirezai at May 24, 2004 10:15 PMسلام استاد. از اينكه بازم نوشتيد خوشحالم . من كه با هر جمله شما مست ميشم . هر چند كه ظاهراً براي شما سايه اي بيشتر نيستم ا
Posted by: ftemeh at May 24, 2004 7:36 PMميدونم كه در باره تاريخم تقريبا هيچي نميدونم و لي اگر دونستنش اينقدر غم انگيزه فراموشي بهتر نيست؟
Posted by: monireh at May 24, 2004 7:09 PMسلام. اين نثر را از كجا اورده اي ؟ سراسر خود نمايي است وقتي ادم توي وبلاگش با اين نثر مي نويسد معلوم است كه اگر مثلا رمان بنويسد چه ريدماني مي كند . مي بخشيد واقعيت را نوشتم .
Posted by: elahe at May 24, 2004 3:15 PMصدات توی گوشم هست، تکيه داده بودی به قفسههای کتاب، رو به دوربين من؛ بار اول که پراگ آمدی، جايی ورای خيال و واقعيت.
Posted by: کاتب کتابچه at May 24, 2004 11:45 AMسلام
وبلاگ جالبی داری . اظلاعاتی که دادی به دردم ميخوره . راستی نظرت در مورد اينکه به هم لينک بديم و تبادل لوگو کنيم چيه ؟
با تشکر
باي
سلام استاد . اول اينكه اول . دوم اينكه خوشحالم باز نوشتيد . سوم اينكه بيشتر از اين نمي توانم بنويسم كه به اين مطلبتان هم لينك دادم... اوه يادم آمد . چهارم و تا هزار اينكه شاد باشيد ....
Posted by: Arash at May 24, 2004 1:39 AM