جايی که بودم همهاش آب بود، ديوار و ستونهای آجری قديم، آفتاب، و يک آرامش تمامنشدنی در عمق دريا. انگار بر تمام نقشهی جغرافی مسلط بودم، و داشتم فکر میکردم که آيا عمق تاريخی ما چنان بنای محکم و ماندگاری داشته است؟ چه کسی خواسته است بنای ميهن ما را از ته دريا کند؟
بعد ديدم که او دارد میآيد. لبحند زدم و با دقت به آن پهناور آبی نگاه کردم. او در آب میآمد با سرعتی بینظير، آرام و بیصدا، از راه رسيد، و بر آستانه ايستاد. ترکيبی بود از انسان و حيوان، به رنگ کهر، به اندازهی يک بره، چيزی شبيه مجسمهی زيرخاکی. چشمهاش، خدای من! تا کنون چشم به اين زيبايی نديدهام. با تمامی چشمهاش میخنديد. درست جلو من بر آستانهی آن ستونهای آجری ايستاده بود و چشمهاش میخنديد. بی آنکه از کسی پروا کند.
نمیتوانم زيبايی چشمهاش را بنويسم، نمیتوانم بگويم چه آرامشی از حضورش ساخته میشد، زنی زيبا بود در کالبد يک موجود عجيب؛ بعد با همان لبخند چشمهاش، به انتهای اقيانوسِ ما نگاه کرد و وارد خانه شد. خانهی ما اقيانوس بود. و من چيزی جز انتظار او نمیدانستم، چيزی جز آرامش حضور او نمیفهميدم. اما چرا نمیتوانم حس آن لحظه را بنويسم؟ چرا نمیتوانم اندامش را تصوير کنم؟ زيبايی چشمهاش، خدای من! آيا آمده بود مرا اغوا کند؟
زن بود؟ اسب بود؟ سگی تيزهوش بود؟ برهای ملوس بود؟ پری دريايی بود؟ يا فرشتهی نجات که وقتی پلک میزد، من دلم فرو میريخت و احساس امنيت می کردم؟ با حضور او ديگر دردی نداشتم. ديگر ايران مال ما میشد و میتوانستيم برگرديم. ديگر گذشتهها غمبار نبود، لبخند زدم و به رد راهش در آب نگاه کردم. فرشتهی خوشبختی به خليج فارس وارد شده بود که آنجا مأوا کند.
از خواب پريدم و به پنجره نگاه کردم؛ برلين بارانی بود، من لبخند میزدم، و دلم میخواست آن فرشته، آن پری، آن موجود ديدنی ايران را زيبا کند.
اصلا همين ديروز نبود، انگار صد سال گذشته از آن شبی که بيش از صد و هشتاد نويسنده در دفتر مجلهی گردون گرد آمده بودند تا ببينند چه کسانی بهترين ادبيات خلاقهی سال هفتاد و سه را پديد آوردهاند. چه شوری بود، و چه هراسی داشتم من که هر به دقايقی از بالکن سر میکشيدم ببينم يکوقت نريزند، يکوقت خرابی به بار نياورند، يکوقت اتفاقی برای کسی نيفتد.
نمیخواهم از آن شب بگويم، و نمیخواهم به دلم چنگ بيندازم که ببينم چه حوصلهای داشتيم و چقدر مسخره بود آن ور ديواری که سعيد امامی نُمودش بود و اسلام ناب صفوی نمادش.
بيژن نجدی در اين چند روز در ذهنم چمبره زده بود، با آن صميميت و مهربانیاش که يکجا اگر خلوتی میيافت شانههام را در دو دستش میگرفت: «بگذار يک خرده ببينمتان.»
و من میبوسيدمش با تمام قلبم، و تحسينش میکردم برای "يوزپلنگانی که با من دويدهاند" تا مُهرش کنم: «تو آدمی، خيلی آدمی، نويسنده پيش از هر چيز بايد آدم باشد، و چقدر دوستت دارم.»
در خلوتی ديگر آدرس خانهاش را در جيبم گذاشت: «لاهيجان منتظر شما میمانم. خواهش میکنم بياييد.»
میآيم، اما نشد. در زمان تاب خوردم، زير و زبر شدم، و نيامدم. نشد. بر سرنوشتم لعنت میفرستم که اصلا بعدش نفهميدم چی شد، چرا همهمان لت و پار شديم، آنهمه آدم چی شدند؟ رضا درويش که اصرار داشت از مراسم فيلم بگيرد شايد تنها کسی بود که میدانست از آنهمه آدم، يکی هم بيژن نجدی است تا به هنگام دريافت جايزهی بهترين مجموعه داستان آن سال جلو دوربين میايستد و برای سالها بعد میگويد:
«... بيشترين ارزش جايزههای ادبی در ناگزيری احترام لحظهای از تاريخ به رنج انسان است. زيرا در بهترين دموکراسی، باز هم آنچه غايب است، آزادیست. انسان هنوز تنهاست و هر خرد سياسی مسلط در ستيز با هنر (که ترجيح میدهم آن را خرد مقدس بنامم) ابزار و امکانات هولناکی در اختيار دارد.
ديدهايم که گاه اقتصاد محملی برای سانسور انديشه، به ياد داريم گاه آرمانگرايی اهرمی برای حذف انديشه، و بسيار وسايل ارتباط عمومی سنگ و سيمان شده برای تدفين انديشه. با چنين مفروضات، ما امروز به "مجموعهی درخشندهی نويسندگان" بيشتر نيازمنديم تا به يک "نويسندهی درخشان".
زيرا نوشتن در تعريف بديهی آن، تظاهر ذهن فرد به شکلی از زبان است ولی در حضوری پنهانی، عملی است به خاطر "من ديگران شدن" نويسنده، که اين خود سخت وامدار همهی آنهاست که پيشتر نوشتهاند...»
و متن نوشتهاش را به دستم داد. شايد هم صداش را برای هميشه در گوشم و در دلم جا گذاشت: «زيرا در بهترين دموکراسی، باز هم آنچه غايب است، آزادیست.»
زمان گذشت و سالها به ساده بودن و شريف بودن مردی دقيق شدم تا امروز بنا به اتفاقات اين حوالی پيام آن آزادهی بزرگوار را دوباره انتشار دهم. پيامی که بايد در کتابهای درسی به مردم آموزش داده شود تا سالها بعد هر نظريهپردازی با دکترين مصلحتها و اقتضاهاش به جای تئوری بافتن و شعار دادن فقط اين را بفهمد که آدم با نشخوار حرفهای گنده، بزرگ نمیشود، آدم بايد "بزرگ" باشد که "حرف" کوچکی برای فرهنگ بشری به يادگار بگذارد.
داشتم خوش خوشک وبگردی میکردم و سرم گرم بود که وارد فضای ملکوتی خودمان شدم، فضايی که سخت دوستش دارم، و سخت از آن دلگيرم. فضايی که زمانی بوی نان و نمک میداد، و حالا بوی خون میدهد. فضايی که برای گسترش رفاقت گسترش يافت، و حالا میترسم که جدايی آدمها گسترش يابد. نمی دانم اگر نويسندگان همين مجموعه سردمدار يک کشور بودند و هرکس يک اسلحهی کمری داشت تا بهحال آيا چند جمجمه ترکيده بود؟ و شايد با همين تجربههاست که نمیگذارند ما بمب اتم بسازيم، چون يکی از ما گاهی حالش آنقدر به هم میخورد که ممکن است پيش از بالا آوردن برود بالای قبر صادق هدايت و دخل تاريخ و ملت روشنفکریمان را بياورد. و ما چقدر سخت دهاتی هستيم وقتی در اروپا حضور داريم.
راستش ما هنوز به آن درجه از شهروندی نرسيدهايم که بتوانيم بمب اتمی بسازيم. و راستش دنيا دارد با کمک آخوندهای ايران، و القاعده، و شارون، و جرج دبيليو بوش، و فداييان اسلام، همراه با نوازشهای اتحاديهی اروپا خواب را بر مردم بی دفاع مسلمان ايران و فلسطين و عراق و افغانستان حرام میکند. و راستش حکومت ايران بزرگترين بازوی اين جنايت است در سرکوب انسان، وقتی اصل بيست و چهارم حقوق بشر آزادی انتخاب دين برای هر فرد باشد.
به من چه تو مسيحی باشی يا بودايی يا کمونيست، مهم اين است که آدم باشی و حقوق ديگران را محترم بشماری. زمانی مد بود يهودی میکشتند، و حالا به همت رهبر مسلمين جهان مد شده که شاعر خفه میکنند! مسلمانش در وطن شاعر میکشد، کمونيستش در تبعيد نويسنده را رجاله میخواند. و چه افتخاری بالاتر از اين! به افتخارشان کف بزنيد.
من و تو اما مسلح به کلمهايم، مسلح به وبلاگيم، و ميليونها انسان همين حالا گرسنهاند، چه رسد به اين که کامپيوتر داشته باشند.
کامپيوتر، فرار، تبعيد، تنهايی، تحصيل، بیمرزی، روشنفکری و خيلی چيزهای ديگر همزاد ماست، ما توانستهايم خودمان را از مرگ نجات دهيم و به اينجا پناهنده شويم. بسياری از ما شعار دادهاند "کارگر"، خودشان را رهاندهاند و او را تنها گذاشتهاند. بسياری فرياد زدهاند "برزگر"، او را وا نهادهاند و خود گريختهاند. نه کارگرند نه برزگر، ولی کم میآورند و باز هم به حريم روستاهاشان نزديک میشوند، انگار که گراز به ورزيل حمله کرده است. از همديگر دشمن میسازند، و چه بزرگ! چه بزرگ شليک میکنند وقتی سايهی تهديد را در چهرهی يکديگر میبينند، يادشان میرود که جوانی در راه بوده، جوانی در راه است، از سايهی جوان میترسند وقتی با اخم نگاه میکند، راستش پوسيدهاند در روستا.
اينهمه توهين، اينهمه تهديد، اينهمه نفرت در کلام از کجا میآيد تو به من بگو. ما که چيزی جز رفاقتهامان تغيير نمیدهيم، بگو چرا يقه میدرانيم و جر میدهيم فضای ملکوتی رفاقت را؟ چه خوب که ما مسلح به اسلحهی کمری و مابقی آن کثافتهای اتمی نيستيم. وگرنه بار ديگر مجيد شريف واقفی را خاکستر می کرديم که با گوشت و خون بفهمد حق با ماست.
اينکه تو سالها فقط صدای مادرت را شنيده باشی، و کاری هم نتوانی بکنی جز اينکه دستهات را بههم بمالی، يا دکمههای کاپشنت را ببندی که از سرما نلرزی، يا نه، يک گوشهی خيابان را بگيری و آنقدر بروی که ندانی چقدر راه رفتهای، چرا رفتهای، و حالا کجايی؟ اينکه گاهی تلفن بزنی تا صدای مادر را بشنوی، باهاش شوخی کنی، بخندی اما توی دلت زار بزنی، اينکه با هر سن و سالی خيال کنی هميشه برای مامان همان جوجه گنجشک کوچولويی که هنوز جيرجير میکند، و «باشه مامان، مواظبم. نگران من نباش.»
تنهايی برای خودت غذا درست کنی، تنهايی بخوری، و از پنجره به رنگهای نور خيره شوی که خيال کنی هالهی اشک نيست توی چشمهات، تلألو نور چراغهاست، يا خستگی، يا هراسی پنهان از خبرهای بد که هميشه با تو هست، يا چه میدانم مامان، من حالم خوب است، به زودی بر میگرديم، باز هم دور همديگر...
همه میميرند، همه میميريم، اما مردن در تبعيد يا شنيدن خبر مرگ مادر در تبعيد آخرين حد انفجار خاموش اندوه است. دلت میشکند، برای هميشه دلت میشکند، جايیست که پنجرهی جهان به تنها پنجرهی اميدت بسته میشود.
ديروز شنيدم که نادر خوشدل مادرش را از دست داد. بهش گفتم که نبودن مادر را هم بايد به سينه بکشد تا روزی روزگاری اگر برگشتيم کنار آن سنگ قبر بنشيند و توی دلش بگويد: «باشه مامان، مواظبم. نگران من نباش.»
نادر انسانی است مؤدب، صبور و تنها. هميشه مرا ياد ابراهيم و قيصر و مهدی میاندازد. داستانهای قشنگی هم نوشته که اگر قدر خودش را بداند و پیگير کار کند، داستاننويس خوبی است. ويژگی خودش را دارد، و وقتی برگرديم همه خواهند فهميد که او يک تبعيدی است. دردی که مادرش را در تهران پير کرد، و آخر آن در باز نشد تا نادر بيايد تو و مثل يک بچه گنجشک بگويد: «سلام مامان، ما برگشتيم.» جيرجير کند و يادش نباشد که موهاش سفيد شده، کاملا سفيد.
گفت: «میدونی؟»
گفتم: «چی؟»
گفت: «من يه راز دارم. میخوام بهت نشون بدم.» و مرا به طرف کمد لباسش برد.
گفتم: «چی؟»
دور و بر را پاييد، لابلای آنهمه لباس با دستهاش ته کمد را کاويد. انگار آن راز با تنگ شدن چشمهاش و تکان خوردن لبهاش پيدا میشد.
يک جعبهی بزرگ کفش را مثل عتيقهای مقدس به خود چسبانده بود، و با چشمهای تنگشده به من نگاه میکرد. گفت: «ايناهاش.» و درِ جعبه را به آرامی باز کرد.
خدای من! پر از مدادتراش بود؛ قرمز، آبی، زرد، سبز.
«اينارو از کجا آوردی؟»
«از مدرسه. ولی اين يه رازه، نبايد به کسی بگی.»
آن مدادتراشهای رنگی و دختری که هميشه لباس سفيد میپوشيد و از تميزی برق میزد در ذهنم مثل يک لبخند چهل سال با من آمد و آمد، و اين راز تا امروز با من ماند، اما من نتوانستم راز خودم را به او بگويم. روزها وقتی از مدرسه بر میگشتم، کمی دور و بر کاج میپلکيدم، قدری با ماهیهای حوض حرف میزدم، و دلم میخواست او بيايد تا رازم را بگويم که هرگز نتوانستم. سال بعد هم آنها از بازارچهی نايبالسلطنه رفتند، و من باز هم تنها شدم.
دراز میکشيديم روی آجرفرش کنار باغچه، با چشمهای تنگ شده، از لابلای سرشاخههای کاج به خورشيد نگاه میکرديم. از لابلای نور زرد و نارنجی و بنفش، پولک میباريد.
«میبينی چقدر پولک!»
«آره.»
او به پولکها نگاه میکرد و من به لرزش پلکهای او. تصوير لبخندش همينجور با من مانده است.
دار،
آونگ خاطرههای ما
در ساعت تاريخ بود.
ساعت لنگری گفت: دنگ، دنگ، دنگ.