بسيار زمان میخواهد تا مردم يک جامعه با ادبيات آرکاييک، ادبيات آرگو، و ادبيات ملیشان پيوند بخورند و شعر و داستان و ترانه و طنز و مثل و متل خود را بيابند و به جانشان پيوند بزنند. دربارهی شعر و داستان و انواع ادب سخن بسيار گفته شده اما از ترانه کم گفتهاند هرچند که با زمزمهی ترانهای خفتهاند.
حقهباز اگر نباشيم دوگانه زندگی نمیکنيم. میخواهم در حضور دوستم ايرج جنتی عطايی چيزی برای شما تعريف کنم که سالها توی دلم مانده بود و بهانهای نمیيافتم.
چند سال پيش رفته بودم کنسرت داريوش در "بتهوون هاله" شهر بن. داريوش بين آهنگهاش معمولا چيزی هم میگويد، شعری، تمثيلی، حرفی. آن شب از آزادی بيان حرف زد، از شاعران و نويسندگان ايران، از کسانیکه برای آزادی بيان تلاش کردهاند، از کسانی که قلم نفروختهاند، و چند نفر را نام برد. بعد گفت يکی از اين عزيزان امشب در جمع ماست. و بعد مرا به صحنه دعوت کرد، و بگذريم از ادب و مهربانی و بزرگواریاش، هنوز که به برلين میآيد سری هم به خانهی هدايت می زند، و همواره با همان ادب و وقار که داشته، احترام برمیانگيزد.
کنسرت شهر بن با شور و شعف سه هزار ايرانی آن شب پايان يافت. اما روز بعد دو نفر خودشان را به من رساندند که بگويند: «شنيدهايم ديشب دسته گل به آب دادهای و ... در شأن تو نيست که با اين خواننده مانندهها همسخن بشوی و...»
وای بر ما که چقدر حقهبازيم اگر انواع موسيقی را گوش کنيم و بعد جانماز آب بکشيم که پايينتر از باخ حرفش را نزن! باور کنيد هردوشان در خلوت جواد يساری گوش میکردند، و میگفتند: «با عرق فقط همين میچسبد!»
تيرهی پشتم عرق میکرد وقتی دوگانگیشان را میديدم، و دهنم کف میکرد وقتی از کارهای خوب داريوش حرف میزدم، از انتخاب ترانههاش، از متانتش، از جايگاهش در بين مردم، و اصلا من صدای اين خواننده را دوست دارم، چرا فکری به حال اين شخصيت دوگانهتان نمیکنيد؟
من از سالهای نوجوانی آهنگهای داريوش و فرهاد و فروغی و گوگوش را دوست داشتم، و اين ربطی نداشت به اينکه گوستاو مالر و بتهوون و راخمانينوف گوش نکنم، يا از عاشيقلار و يزلهخوانی لذت نبرم. از موسيقی دشتی و کوهی مازندران بگير تا جان لنون، تا جاز مختص تام ويتس، از جت روتال تا پينگ فلويد، از آثار زيبای ماجده الرومی تا کارهای قشنگ بيژن مرتضوی، از فيليپ گلاس تا النی کاراييندروی عزيزم، از شجريان (که افتخار شاگردیاش را داشتم) تا حشمت سنجری (که سه سال باهاش همکار بودم)، از تهران تا آستارا، از برلين تا پاريس، از شب تا صبح، و در طول روز مدام موزيک گوش میکنم. من بدون موزيک نمیتوانم بنويسم، بی موزيک میميرم. بی کلام يا با کلام، اما يک چيز را خوب میدانم که موزيک با کلام متکی به يک متن است که اين متن "ترانه" نام دارد.
هر شاعری نمیتواند ترانه هم بسرايد، اين کار يک تخصص است که معدود شاعرانی از پس آن بر آمدهاند، و ما ترانهسرای خوب کم داريم. شايد رفتار دوگانهی مردم ما نقشی پررنگ در اين موضوع داشته است.
و يادمان باشد که جامعه با ترانه زندگی میکند، ترانه در تار و پود لحظهها خاطرهای پيوند میزند که نامش زندگیست، با شنيدن ترانه آدمی ناگاه در زمان تاب میخورد و در جايی ديگر زنده میشود، گاه لبخند میزند، گاه آه میکشد.
مهمان شما بوديم. پدرم به پشتی تکيه داده بود و چای مینوشيد. آقای کابلی هم داشت میرفت سيستان. دشداشهی سفيد پوشيده بود که خطر کمتر تهديدش کند. همهی ما جوری نگاهش میکرديم که انگار آخرين سفرش است. پايين پلهها ايستاده بود. پدر گفت: «عباس، يک کاندا بده به آقای کابلی که توی راه...»
من از يخچال شما يک کانادا برداشتم. خواهرت آنجا ايستاده بود و نگاه میکرد. مانده بود چه کند. ما هم تکليفمان را نمیدانستيم. نمیدانستيم اين روی و گريزش بهخاطر حضور ماست يا اينکه از دست تو ذله شده. وقتی برگشتم پدر گفت: «آقای کابلی رفت، تشنه!»
کانادا در دستهام مانده بود. نمیتوانستم آن را زمين بگذارم، همهجا شيب داشت، و شيشه میافتاد. شيشهی خنک را چسباندم به تبخالم، لبم آرامتر شد. از شيشههای قدی اتاق ديدم که باران میبارد، تند برگشتم. دنبالت میگشتم. آنطرف داشتی با خواهرت جر و بحث میکردی. و او از دستت ذله شده بود. گفتی: «پس ناهار چی داريم؟»
خواهرت گفت: «ماهی.»
و بعد ديدم که تو چيزی را بغل زده بودی و از پلهها بالا میرفتی. میگريختی. خواهرت دنبالت میآمد، باشتاب. گُر گرفته بود، و چقدر زيبا شده بود. میگفت: «ماهیها را کجا میبری؟»
گفتی: «ماهی نه! من ماهی دوست ندارم.»
مهمانها در اتاق پراکنده بودند، همهی ما گرسنه بوديم، و صدای اذان در گوشم میپيچيد. پدرم لاغر شده بود. کوچکتر شده بود. گفت: «عباس، خيلی دلم میخواهد ايشان را ببينم. پس کجا هستند؟»
انگار يک حکم است، دويدم که تو را صدا کنم، خواهرت يک گاو سياه به دوش کشيده بود و داشت از پلهها بالا میآمد. بالای پله منتظر ايستادم. تو در آستانهی در اتاقت ظاهر شدی. تنگ ماهی توی بغلت بود. جای تبخالم میسوخت، و موجی داغ در صورتم وول میخورد. سرم کاروانسرا بود، و قلبم تند میکوبيد. لبخند زدی. دلم ريخت. گفتی: «دلم میخواهد صدات کنم اما نمیدانم به چه نامی.» و ماهی نارنجی در تنگ بال میزد.
باز نگاهت کردم و زبانم بند آمد. لبهام میسوخت. سير نگاهت کردم. و تو لبخند زدی. لبخندی تماماً مخصوص.
گفتی: «چهجوری همهی خودم را بگيرم توی دستهام؟ هان؟»
اين هم نشريهی تيم «خانهی هنر و ادبيات هدايت» برلين، کاری گروهی و صميمانه، که از نوشتن و تهيهی مطلب تا چاپ و صحافی همه در چاپخانهی «گردون» و با دستهای خودمان انجام گرفته است. حالا چهار ماهی میشود که در کتابفروشی خانهی هدايت پيشرفتهترين ماشين چاپ و صحافی و برش (از دم ديجيتال با کيفيت عالی و سرعت بالا) در خدمت نشر کتاب و مجله تبعيديان قرار دارد. در همين ماه سه کتاب و دو مجله به زيور طبع آراسته گشته، و نشريهی «گربه ايرانی» ارگان اين مجموعهی فرهنگی مستقل، اول هر ماه به دست مخاطبانش خواهد رسيد.
همهی کارهاش را هم "بچههای خودم" انجام میدهند، همين بچههای کلاس داستاننويسی، همين دوستان کتابی، همين جوانها، همين آدمها که دارند تجربههای تازه را با زندگی پيوند میدهند. به قول شيرين عبادی کار فرهنگی يعنی اين. آدم اگر بخواهد کار بکند، نيازی نيست به انتظار فرج بنشيند. و من به گنچ و لاتاری و مزخرفات ديگر هرگز اعتقاد نداشتهام، و هرچند روزگار بر من سخت میگذرد، گاهی از فشار کار و خستگی به مرگ میرسم، اما میدانم سيستمی که در خانهی هدايت ايجاد شده با حضور يا عدم حضور يکی دو آدم نخواهد خوابيد، سيستمی که سرلوحهی کارش منشور کانون نويسندگان ايران است، و کنوانسيون حقوق بشر، و آزادی بيان بی حصر و استثنا، و عدالت اجتماعی، و معنا کردن تبعيد، با سر انگشتها لمس کردن رنج، ياد دادن و ياد گرفتن، احترام، دوستی، و باز شماره جديد مجله بر پيشخان.
همين است ديگر! به همه گفتهام سرتان را بيندازيد پايين و کار کنيد، اهميتی ندارد که ديگران چه میگويند. آدمهای منزهطلب به من میگويند: «شما که گردون را در کارنامهتان داريد چرا حاضر میشويد نامتان کنار چهرههای تازه بيايد؟ میخواهيد به هر قيمتی مطرح باشيد؟»
و من جواب میدهم: «گردون حاصل يک دوره از تاريخ مطبوعات ماست. هرکس مسئول نام خود و سالهايی از عمر خويش است که در همين برلين به باد داده. بايد ببيند چه کرده؟ چند درخت کاشته؟ قلهی دماوند را کی فتح کرده؟
"من مسئول گل خودم هستم." من نامم را با افتخار کنار اين چهرههای تازه میگذارم تا يک تيم تازه، روزنامهنگاری و سردبيری و دبيری سرويس و مجله درآوردن را تجربه کند. نمیخواهم خودم را مطرح کنم، نيازی ندارم، ولی اين حق من است که نام خودم (تنها دارايیام در اين جهان) را هرجا دلم خواست امضا کنم، کنار هر تلاشی، در ريشهی هر جوانهای، بر کف دست هر فرهادی. نام من مال من نيست، متعلق به دوستان من است، مال آن گرافيست توانايی است که (در سفرش به اينجا بهجای آنکه برود برلين را بگردد) در پستوی خانهی هدايت طی چهار روز کار شبانه روزی جلد مجله را به اين زيبايی ساخت، و هشت روی جلد کتاب طراحی کرد، متعلق به احمد است که برای تأسيس چاپخانه و مجله عمرش را گذاشته، متعلق به اين بچهها، متعلق به همين دوستان وبلاگی، و هر کس که ايران و آزادی را دوست دارد. نامم متعلق به شيرين است، به دانشور، به گلشيری، به رويايی، جمشيدی، شاملو، نجدی، بهبهانی، نصرت، ساری، سيروس، هانساولريش، سعيد، اميرخان، و آنهمه آدم نازنين که با هم نان و نمک خوردهايم. به همين خاطر بسيار کارها نمیکنم، بسيار چيزها نمیخورم، با بسيار آدمها نمینشينم، بسيار جاها نمیروم، و با لگد به زير بسيار ميز معاملات نام و نان میزنم، و آبروی فقر و قناعت نمیبرم...»
همهی نامها يک نامند،
همهی چهرهها يک چهرهاند،
همهی قرنها يک لحظهاند... «اکتاويو پاز، احمد ميرعلايی، سنگ آفتاب»
"
1 - برای معرفی در «گربه ايرانی» دو نسخه از کتاب تازهتان را به نشانی مجله بفرستيد.
2 – نشر گردون و چاپخانهی گردون تا زمان حضور غير قانونی ادارهی کتاب وزارت ارشاد و هنگ موتورسواران، يک امکان ملی برای انتشار خلاقيتهای ادبی و هنری، و شکستن مرزهای سانسور است.
3 – نشر گردون به زودی کتاب مجموعه داستان برگزيدگان مسابقهی بهرام صادقی را منتشر میکند. (27 داستان)
4 – از بچههای مهربان اردبيل، زيتون، مسعود برجيان، کوزه خانوم، حميرا طاری، جواد – ق، داريوش، پدرام رضايیزاده، آيدا و آيدين و پدرشان از تبريز، کيوان، فرين، حسين، شبنم طلوعی، خانم دکتر شراره ميم از اروميه، سيمای زن، سارا، ياسمن، رمديوس خوشگله (جوجو)، سارا خانم محمدی، بهروز و بهرنگ از تبريز، سيبستان گل، رضا شکراللهی، نازلی از زنجان، آيدين فرنگی از اردبيل، کيانوش از سنگسر، مجيد و مومی (همسر ايرانیشدهی آقا مجيد که تلفنی مثل بلبل فارسی حرف میزند، و من به مجيد افتخار میکنم، و قرار است سال آينده دوباره بروم چين)، و همهی دوستان مهربانم تشکر میکنم. وای چقدر من خوشبختم. هيچی ندارم، ولی اينهمه رفيق دارم. و پنجره را به احترام و مهر شماها باز میکنم، همين.
ماهنامه ايرانيان شهر برلين
خبری، اجتماعی، فرهنگی
سال يکم – شماره يکم
ژانويه ۲۰۰۵، ديماه ۱۳۸۳
مدير مسئول: عباس معروفی
سردبير: احمد احقری
هيئت تحريريه: هاله آگنج، احمد احقری، کيا بهادری، عباس معروفی، مهرگان معروفی، پيام يزديان
امور فنی:آتليه نشر گردون، زير نظر سيروس برهمن
طرح روی جلد: حميدرضا وصاف
طراح آرم: شيبا قادری
طرحهای داخل مجله: اکرم ابويی
حروفچينی و صفحهآرايی: هاله آگنج
چاپخانه نشر گردون
10627 Berlin Germany
Email: Ghorbeirani@gmx.de
دستهای تو را رها میکنم
تا به اقيانوس کبير بپيوندی
زيرا تو بزرگی
و من
آدمی هستم تنها.
مثل خدا که تقدير
نام تو را بر سينهام سنجاق کرد.
نگران من نباش.
آنقدر بیتاب شده بودم که نمیتوانستم خود را به آب و آتش نزنم. حالم هم خوب نبود، تپشهای نامنظم، دلهره و احساس زنده بهگوری...
يانوشکا بالای پلهها ايستاده بود و به سنگ قبرها نگاه میکرد. منتظر بود اتوبوسش برسد. و من صدای چرخهای اتوبوس را بر آسفالت خيس میشنيدم. بقيهی آدمها هم رفته بودند و گورستان خالی شده بود. دوباره ترس برم داشت، و دوباره بیتابی افتاد به جانم. گوشی را برداشتم و در آن تاريکی شماره گرفتم. زنی گوشی را برداشت که نمیشناختمش. به تته پته افتادم. گفتم: «با خانم...» و زبانم بند آمد. اما ترسيدم قطع کند، ترسيدم نفسم برای هميشه قطع شود. گفتم: «میخواستم با خانم...» و باز لال شدم.
خدای من، چرا به اسمش که میرسيدم مغزم از کار میافتاد؟ گمان میکنم آن زن مرا شناخت. گفت: «شما؟»
گفتم: «ايرانی هستم. عباس ايرانی.» و بعد ناگهان توانی در من جوشيد: «میخواستم با خانم آه صحبت کنم.»
«میدانيد؟ بردهام چشمش را عمل کردهام و نگذاشتهام کسی بفهمد. تازه از بيمارستان مرخصش کردهاند، هنوز نمیتواند ببيند.»
گفتم: «گوشی را بدهيد به خودش شايد بتواند ببيند.»
گوشی را به دستش داد، پنجرهای در آن تاريکی باز شد که حالا میديدمش. چشمهاش باز بود اما نمیديد. میخنديد. نارنجی پوشيده بود، به جايی نامعلوم نگاه میکرد و میخنديد. گفت: «سلام.»
«سلام.»
از خواب که پريدم ديدم در "تماما مخصوص" نيستم. در پراگ هستم. مسيحا بالای سرم ايستاده بود و میگفت: «بيا صبحانه بخوريم.»
تمام شب کابوس بود و از خواب پريدن. خواب آخری نمیدانم چرا تو در تو مرا می کشاند و میبرد. مسيحا ايستاد که همراهش بروم. هوا آفتابی بود. چيزهايی گفت که نفهميدم. روی ميز پر بود، و از پنجره صدايی میآمد که انگار کسی دارد شير تربيت میکند؛ يک شلاق میزند بر کف صحنه، و بچه شيرها از حلقهی آتش میپرند. مسيحا برام چای ريخت و گفت: «واسلاو هاول ازدواج کرد. با يک بازيگر معمولی تئاتر.»
گفتم: «مگر از شبنم جدا شده؟»
«شبنم؟ اسم زن قبليش شبنم بود؟»
«آره، همان عينکی. چه حيف!»
«واقعا اسم زنش شبنم بود؟ کجايی بود مگر؟»
«ايرانی بود، شبنم طلوعی. من صبحانه نمیخورم، میروم بخوابم. میبوسمت با اشک.» عجب نمايش قشنگی بود. اشکم را در آورد.
از پنجره همان صدا می آمد. با شليک هر تيری چندين کايت رنگی در آسمان پر میکشيد و به جای نامعلومی میرفت. شايد هم سيم نقاله بود که خاک میبرد به جاهای دور. واگنهای خالی بر میگشت و باز خاک پر میشد؛ انگار کسی داشت گودالی بزرگ میساخت.
وبلاگ يعنی اتاقی که پنجرهای برای ديدار و گفتگو دارد. حالا پنجرهام را از ترس بلايای روزگار گِل گرفتهام. کمی دلگير است، ولی بايد عادت کنم، بايد بپذيريم تنها استالين و هيتلر نبودند که بر کلهی انسانها رژه رفتند، آدمخواری و حذف و ترور و ستمگری فقط از جانب شارون و خامنهای نيست، هنوز برخی در تاريکی نشستهاند و پنجرهی ديگران را نشانه میروند. ترور ترور است. حملهی فيزيکی به پنجره يا ماشين يا لباس يا تن يا حق انسانها اسمش حملهی فيزيکی است. تخريب و انهدام يک واحد بزرگ در نيويورک همانقدر مذموم است که ويرانی و انفجار يک واحد کوچک در فلسطين. به خطر افکندن آزادی ديگران چيزی جز ترور نيست.
وبلاگ اما تجربه در جهان آزادی است که ما ياد بگيريم به حريم يکديگر احترام بگذاريم. مخترع اينترنت پرومتهای بود که آتش را از خدايان ربود و به انسانها هديه کرد، بیآنکه خدايان المپ او را در کوههای قفقاز به زنجير کشند و به مجازات سنگينش مقدر فرمايند. مخترع اينترنت و سپس سازندگان مويبل تايپ برای نزديکتر شدن انسانها، و تنوع افکار، و همهگير شدن "نوشتن" امکانی فراهم آوردند تا انسانی بنويسد و انسانی ديگر بخواند و اگر خواست بر آن نقد يا نظری بنگارد. نوشتن با اين امکانات ديگر فقط در حريم خبرگان نيست بلکه همگان از آن بهرهمند میشوند.
اما برای خوانده شدن و ديده شدن در هر زمينهای نخست بايد عرق ريخت و تلاش کرد و خود را ساخت. هنگامی که اعتبار فراهم آمد، مردم میروند کتاب تو را میخرند و میخوانند.
روزی نويسندهای به داستايوفسکی گفت من چندين کتاب نوشتهام ولی نمیدانم چرا کتابهای مرا نمیخرند. داستايوفسکی گفت: «تو يک شاهکار بنويس همهی کتابهات را میخرند.»
کسی که اراده کند و بخواهد شاهکار بنويسد، آشغال نمینويسد. حتا اگر اثرش شاهکار از آب در نيايد.
و اينجوری نيست که کسی نوشتهای را به چاپ بزند و جلد کتاب آدمی شناختهشده را بر آن صحافی کند و به خورد مردم بدهد. و اينجوری هم نمیشود که کسانی بخواهند از اين آزادی موجود سوء استفاده کنند، و هر مطلب نامربوطی را پای نوشتهی ديگران بگذارند، و تازه طلبکار هم باشند که چرا صاحب وبلاگ آشغالهاشان را از اتاقش جارو کرده است.
اگر جارو نکنم اتاقم بو میگيرد، حريمم کثيف میشود، من انسانم، حق دارم بنويسم و منتشر کنم، تحديد و تهديد هيچکس را بر نمیتابم. وقت اضافی هم ندارم مدام جارو کنم. دلم میخواهد با دوستانم از وطن بگويم، از آزادی، از عشق، از اندوه، از استقلال، ادبيات، شادی، فرهنگ، کودک، هنر، زندگی، خوشبختی انسانها، مبارزه با تروريسم، نان، آزادی، گريه، تنهايی، و هرچه دلم خواست، دوست ندارم زير مطلبی با عنوان آزادی بيان، کسی کامنت قطعهقطعه کردن وطنم را بگذارد، دوست ندارم پای نوشتههای من سربازان الهام علیاف و حيدر علیاف تبلغ آذربايجان شمالی و جنوبی بگذارند، آنهم در روزگاری که امپرياليسم، آلمان شرقی و غربی را به هم متصل میکند تا تواناتر شود، و میخواهد ما را به تکههای کوچولو تقسيم کند که در دهان گندهاش جا شويم. دوست ندارم پای نوشتهی انسانی من کسی به شخصيت دختر جوانی که همسن فرزند دوم من است اهانت کند تا روان بيمار خود را نشانم دهد، دوست ندارم آدمی ناشناس و بیچهره، به چهرهی چروکيده در سی سال کار و تلاش و مبارزهی من اسيد بپاشد...
پنجرهام را گل میگيرم و در اتاقی بی پنجره تنها مینويسم. نه صدايی، نه پرندهای، نه نشانی از آنهمه دوست. متأسفم که افرادی در جوامع آزاد مثل امريکا و اروپا هنوز لياقت و شايستگی آزادی را ندارند، با تروريسم جهان را هر لحظه نا امنتر میخواهند، و با خودخواهیهای احمقانه جهان را هر لحظه فاجعهآميزتر میکنند، نور را میکُشند، پنجره را میشکنند، اسيد میپاشند، روی کلهی ديگران پا میگذارند، و انهدام واحدهای انسانی لذتشان است، و مرگ کسب و کارشان.
دلم میخواهد امشب با وبلاگنويسان، با وبگردها، با جوانهای وطنم، و با شما درد دل کنم، دلم میخواهد منشور کانون نويسندگان را که حاصل خرد جمعی گروهی از نويسندگان وطن ماست، (لااقل چند بندش را) با خوانندگانم مرور کنم. کاری ندارم با بیمعرفتهايی که در پس تاريکی پنهان میشوند و با امضای قلابی به يک نهاد انسانی سنگپرانی میکنند. کاری ندارم با کسانی که بزرگترين افتخارشان بیحرمت کردن شاعر يا نويسندهی وطنششان است. من و شما نمیتوانيم مشکلات روانی عدهای را حل کنيم (عددی هم نيستند تا نامی را تخريب کنند)، ما اگر خيلی همت داشته باشيم با کار ايجابی میتوانيم کاغذ خود را سياه کنيم و بگذريم.
مدتهاست که اينجا و آنجا چيزهايی از آزادی بيان میخوانم و دلم میخواهد اين دستاورد از سر بیدقتی به تعريفی ديگر بدل نشود. برخی میگويند "آزادی بیحد و مرز"، بعضی از "آزادی بیقيد و شرط "حرف میزنند، حالی که چهار سال شاهد بودم که در جمع مشورتی کانون نويسندگان چقدر بر سر اين واژهها و کلمهها بحث و گفتگو شد، چقدر قهر، چقدر دعوا، چقدر از دل يکديگر در آوردن، چقدر در خيابانی دراز راه رفتن و بر شانههای شاعری گريستن، و عاقبت منشور ما که به مثابهی پرچم ماست بر لوح روزگار، بر پيشانی همهی ما به ثبت رسيد، هرچند کانون نويسندگان در آن کشور به ثبت نرسيد، و چه بهتر که رسميت نيافت در حکومت جمهوری اسلامی.
بسياری از آن آدمها ديگر نيستند تا ببينند www چه آزادیهايی فراهم کردهاست برای فرزندانشان. آينده از آن شماست، اگر دو کتاب داريد و منشور را امضا میکنيد، کانون نويسندگان خانهی شماست، و آزادی حق شماست.
دلم میخواهد واژههای ما سنجيده بر لوح روزگار ثبت شود. وقتی میگوييم "آزادی بیحصر و استثنا"، يعنی آزادی نه در انحصار کسیست، نه استثنا میتوان قائل شد.
«1- آزاديِ انديشه و بيان و نشر در همهيِ عرصههايِ حياتِ فردي و اجتماعي بي هيچ حصر و استثنا حقِ همگان است. اين حق در انحصارِ هيچ فرد، گروه يا نهادي نيست و هيچكس را نميتوان از آن محروم كرد.»
من اما آزادی بیحد و مرز را نمیفهمم، آزادی بیقيد و شرط را بهجا نمیآورم، نمیتوانيم جمع و جورش کنيم، نمیتوانيم از پس تعريفش برآييم.
انسان آزاد است انديشهاش را بيان کند، اما آزادی تبليغ هرويين برای کودکان و نوجوانان محدود و ممنوع است. بیحد و مرز يعنی سيگار کشيدن در اتاق کودکان، بیقيد و شرط يعنی اينکه من به تو اتهام بزنم. بیحد و مرز يعنی کسی به ديگری اهانت کند. بیقيد و شرط يعنی يک نفر برای ملتی تصميم بگيرد و گاهی اگر کم آورد خدا را بر سر انسان بکوبد.
من اجازه نمیدهم حاصل تخيل و تلاشم به خاطر مصلحت، دين، يا هر چيز ديگری قلع و قمع شود، دلم نمیخواهد پنجرهی نظرخواهی پای صفحهام را بهخاطر چهار نفر که زير نوشتهی من در صفحهی باز خودم به من و ديگران اهانت میکنند، ببندم. اما اگر بيکاری آنها بر گرفتاری من بچربد و هر به دقايقی عرصه را بر انسانيت من تنگ کنند، پنجرهی نظرخواهی را میبندم، و سخنگوی يکجانبه میشوم. حرف زدن يکسويه اما به رشد وبلاگنويسی آسيب میزند.
«2- كانونِ نويسندگانِ ايران با هر گونه سانسورِ انديشه و بيان مخالف است و خواستارِ امحايِ همهيِ شيوههايي است كه، به صورتِ رسمي يا غيررسمي، مانعِ نشر و چاپ و پخشِ آرا و آثار ميشوند.»
انسان آزاد است نوشتههای ديگران را نقد کند، اما اتهام زدن و سلب حيثيت افراد ممنوع است.
انسان آزاد است با نام حقيقی، و آنجا که جانش در خطر باشد مثلا، با امضای مستعار انديشهاش را بنويسد، اما آزادی من تا حريم تو مرز دارد. يعنی من صدای موزيکم را تا جايی بلند میکنم که خواب تو را نياشوبم.
«5- حقِ طبيعي و انساني و مدنيِ نويسنده است كه آثارش بي هيچ مانعي به دستِ مخاطبان برسد. بديهي است نقدِ آزادنه حقِ همگان است.»
انسان آزاد است هر تعداد چاقو در خانهاش داشته باشد، انسان آزاد است ساطور هم داشته باشد، انسان آزاد است طناب هم داشته باشد، اما به هيچ وجه اجازه ندارد با اين ابزار شاعر و نويسندهای را به قتل برساند، و بعد با خوردن واجبی نام حقيقی يا مستعارش در فهرست آمران يا عملان قتلهای زنجيرهای بيايد.
سياهپوش جوانی که دو هفته بعد از مراسم قلم زرين گردون کلتش را به صورتم گرفته بود و گاه به گاه يک سيلی میخواباند بيخ گوشم، بين هر کلمه يکبار میگفت "مادر جندهها" و دوبار میگفت: "جايزه میدی؟" و بعد میزد.
آزادی با رشد جامعه تبيين و تعريف میشود، شايد سالهايی ديگر شما بهتر تعريفش کنيد، اگر زنده بودم امضا میکنم.
رفتن ايگناسيو، ترزا، کتابچه و درياروندگان از حلقهی ملکوت، جوی عصبی در اين حلقه فراهم آورد که نمیخواهم به آن بپردازم، من در آن روزها با شيوههای مختلف، با نوشتن مطلب، با صحبت تلفنی و حتا با طنز سعی کردم داريوش عزيز (مؤسس حلقهی ملکوت) را از رفتار غير دوستانه پرهيز دهم، چرا که آيين ميزبانی در مرام او نه اينهاست که کرد. متاسفانه کار به جايی رسيد که او طی نامهای خيال تشنه را از ملکوت اخراج کرد و لينکش را از صفحهی اول برداشت. حلقه داشت میپاشيد، تا جايی که قرار بود ما هم همگی به جای ديگری برويم و ملکوت را ترک کنيم. مهدی جامی سيبستان البته با سعهی صدر تلاشها کرد که اين فضای "تشنج الکی" رو به آرامش نهد و دوستان به دشمنی نيفتند.
دو سه روز پيش نامهای از حميرا طاری، داستاننويس و شاعر مقيم سوئد به دستم رسيد که بهتر ديدم در حضور همه بازش کنم و همين جا از داريوش عزيز بخواهم که آن را بخواند، و در روزهای نخستين سال نو حلقهی ملکوت را به دوستانهترين نقطهاش برساند، و دوستان رفته را باز گرداند. البته میتواند شانه بالا بيندازد و بگويد "سال نو ما که نيست!" نمیدانم، همين قدر میدانم که داريوش ملکوت را ساخته است، ولی همهی ما حقی مساوی در پرداختن ملکوت داريم. حلقهی ملکوت مال همهی ماست. دنيای حقيقی که به ما وفا نکرد و مالکيتی برای نگشود، میخواهيم در دنيای مجازی با اين احساس مالکيت خوش باشيم. اين هم نامهی خيال تشنه:
آقای معروفی عزيز، سلام
پیش از هر حرفی لازم است ذکر کنم هدف من از نوشتن این مطلب همانطور که پیش از این هم در "خیال تشنه" نوشتهام دفاع از خود نیست. این مطلب را نوشتم چرا که نیاز به نوشتنش را در خود احساس کردم. اخراج شدن از یک وبلاگ چندان مهم نیست. به قول آقای داریوش در عرض نیم ساعت میتوان صاحب وبلاگ شد. برای من مهم آن است حرفهایی را که روزها زیر دندان جویدهام، به زبان بیاورم.
حدود يک ماه از نامهی آقای داریوش (خالق حلقه ملکوت) به من، که در واقع حکم اخراج من از حلقه بود، میگذرد. طی این مدت به جای نوشتن طوماری از اشعار شعرای کلاسیک بر صفحه خالی وبلاگ، به جای قد کشیدن در صورت واژهای آنان و به جای رقص درویشی شروع کردم به غواصی در دریای این زمان و زبان روز. زبان روزانه آن مردمی که آقای داریوش بدون ارائه هیچ ماخذ و سندی مرا به برخی از آنها (گفته داریوش: "راهی که سرکار در پیش گرفتهاید و حلقه اصحابی که گرد شما را گرفتهاند از قبیل مجید زهری، خسن آقا و سایر دوستان هم عقیده ایشان.") به گونهای ربط دادند. چیزی که هنوز برایم قابل درک نیست در رابطه با ايشان این است که چطور انسانی که آن همه شعر از آن همه ادیب، انسانی که آن همه تئوری از آن همه پروفسور و تئوریسین و انسانی که آن همه از معرفت و مرام دین شریف خود میگوید و گاه و بیگاه مطالبی از آن را بر صفحه وبلاگ خود میآورد، هنوز نتوانسته آداب انسان دوستی را بجا بیاورد و یا چطور میتواند با تهمت بستن به دیگری در صدد انتقام گیری از مخالفین نظریات خود بربیاید؟
من نویسنده و شاعر هستم. نه مسلمانم، نه مسیحی، نه غربزده، نه شرقزده ، نه مجاهد، نه منافق. من انسانی هستم آزاد و آزادی خود را بیشتر از هر دین و مسلکی میستایم. تا به امروز هم نه تابع مرجع تقلید بودهام و نه خواستهام مرجع تقلید کسی باشم. من در پی ارشاد کسی که نیستم هیچ بلکه شدیدا هم از این واژه بیزاری میجویم چرا که این واژه یادآور هزاران دختر و پسر و زن و مردی است که تا به امروز سنگسار و یا اعدام شدهاند.
تجربه دوران کودکی (درود بر خمینی، مرگ بر شاه) و نوجوانی (دیدن شکنجه، تجاوز و کشته شدن هزاران نوجوان دختر و پسر) به من آموخته که نه حکام شریف دین اسلام بویی از انسان دوستی و انسانیت بردهاند و نه احزابی که از دل حکومت پهلوی و حکومت اسلامی برخاستهاند قادر به درک درستی از عدالت، برابری و آزادی بوده و هستند.
من اندیشهی خود را در هیچ چهارچوب سیاسی و دینی قرار نمیدهم چرا که میدانم آن چهارچوب از من بندهای خواهد ساخت در خدمت خدا. خدایی که من زندانیاش خواهم شد و او زندانبانش. من به عنوان یک انسان امروزی که میخواهد در زمان خود زندگی کند (در زبان، فکر و عملکرد) ذهنم را آزاد گذاشتهام برای آموختن از هر دين و اندیشهای.
اگر مجید زهری حرفی برای گفتن داشته باشد با کمال میل از آن استقبال خواهم کرد، اگر خسن آقا که تا بیست روز پیش حتا یکبار هم وبلاگش را ندیده بودم حرفی بزند که از نهان دل مردم ستمدیده ایران بربیاید آن حرف را حتما پشتیبانی خواهم کرد و اگر شما حرفی برای گفتن داشته باشید حتما سری هم به وبلاگ شما خواهم زد.
آقای معروفی عزيز
من و دوستان و هنرمندان دیگر به پیشنهاد نویسندهای مثل شما به حلقه ملکوت گام گذاشتیم. مگر ما آمده بودیم در این حلقه بنویسیم برای تفتیش و تخریب اندیشه و عقاید یکدیگر؟ مگر ما آمده بودیم برای یار و یارکشی؟ آقای داريوش محمدپور در جایی از نامهشان نوشته بودند: "نتیجهی بحثهای ما (کتابچه، سیبستان و ملکوت) خللی در دوستی ما وارد نکرد اما نتیجه تهمتهای شما و یکی دو دوست دیگر دهان عدهای بیگانه با منطق و بحث را بر من و حلقه ملکوت باز کرده است."
اولا ايشان که "منطق" داشتند چرا توجهی به این "بی منطقها" نشان دادند؟ ثانيا من متاسفم، بسیار هم متاسفم برای ايشان که مثل پدرسالارها برای جرمی که دیگری مرتکب شده است به محاکمه زنی میپردازد که اصلا نقشی در بازیهای مردانهی آنها نداشته است.
متاسفانه ايشان به برخی افراد که در "حلقه ملکوت" مینوشتند و مینویسند به قدری مظنون هستند که نه تنها قادر به تشخیص حق از باطل نبوده بلکه آنچه تهمتش را به من زدند خود آگاهانه برای آن قد علم کردند.
آقای معروفی، همانطور که گفتم من و دوستان جوان و هنرمند و یا هنردوست یکی پس از دیگری روزی به اعتبار حرف شما که حدود سی سال عمر خود را پای نوشتن گذاشتهايد پا به حلقه ملکوت گذاشتیم. در این میان هر کس کار و راه خود را پیش برده است. از خودتان گرفته تا وحید عزیز، کتابچه، ترزا و ایگناسیو، و آنانی که به تبلیغ دین و مسلک خود پرداخته و میپردازند، هیچکدام در یک قالب مشخص قرار نداشتیم.
بارها کسانی به من می گفتند: "در این حلقه چه میکنی...؟" میگفتم آيا زیبا نیست تمرین دموکراسی با افکار گوناگون در همسایگی یکدیگر؟ چرا که از پنج سال پیش دغدغهام این بود که به آقای پرویز صیاد (در رادیویی)، و به افراد کمونیست کارگری، مجاهدین خلق و ديگران بگویم که در کتابخانههای بینالمللی مانع گذاشتن میز کتاب هيچ گروهی نشوید. آنقدر بد و بیراه به فیلم فستیوالها نگویید، آنقدر تعصبی برخورد نکنید. اگر ما هم تعصب بهخرج دهیم چه فرقی بین ما و جمهوری اسلامی خواهد بود؟
طی مدتی که همسایه شما بودم از همه نوشتم. (نوشتن مسائل روز، ترجمه اشعار همجنسگراها، آوردن اعلامیه چپیها، اشعار شاعران جهان، حوادثی که در ایران رخ داده و...) و هرگز طی این مدت به تبلیغ هیچ اندیشهای نپرداختم جز اندیشهی انسانیت و انسان دوستی. البته لازم به ذکر است که هرگز میانه خوبی با آدمکشها نداشتهام، اعم از مسلمان تا نازیست و کمونيست. از نظر من انسانی که بر اساس اعتقادش (دین اسلام، مسیحیت و...) انسان دیگری را تکه تکه میکند با دین و اعتقاد خودش تعریف میشود. برای همین آدمکشها را مسلمان متعصب وحشی، نازیست متعصب وحشی، يا کمونیست متعصب وحشی خطاب کرده و خطاب خواهم کرد.
حالا میخواهم بدانم کجا آقای محمدپور و همرایان ايشان را تلویحا و تصریحا به طعنههای مختلف مورد اهانت، تهمت و یا بیحرمتی قرار دادهام؟ کجا ايشان یا آقای جامی را در ردیف طایفه وحشی قرار دادهام یا متعصب و تنگنظر خطاب کردم؟ در ضمن اين سوال در ذهن من پیش آمده که مگر ايشان نسبتی با آنان که انسانی را سنگسار یا تکه تکه میکنند هم دارند؟ مگر انسانی را بهخاطر عقیده، ساختن فیلم ، کشيدن نقاشی، و نوشتن تکه تکه کردهاند؟ چرا حرفهای من را به خود گرفتهاند؟
در ماه آپریل فیلم مستندی از یک کارگردان ایرانی در باره یک زن نقاش و کارهایش در تلويزیون سوئد به نمایش درخواهد آمد. در این فیلم خانم نقاش بر تن برهنه زنی که سنگسار شده است جملههای عربی آورده است. میخواهم بپرسم متعصبین برای او و کارگردانش چه خوابی خواهند دید؟
حضور من در حلقه ملکوت اصلا به این معنا نبود که هر وبلاگی را باید همیشه میخواندم و یا دعوای وبلاگی را با وبلاگی دیگر دنبال میکردم. ايشان در جایی از نامهشان نوشتهاند: "این حلقه تا آنجا که من فهمیدهام حلقهی اختصاصی، یک بعدی و برای گروه سنی و سیاسی خاصی نیست. پس همه حق دارند که از ذهن، حس و اندیشهی خود بگویند." و بعد مینویسند: "شما عملا دارید برای ملکوت مسیر خاص ترسیم میکنید که نوعی آییننامه نوشتن است..."
آقای معروفی، میخواهم در حضور شما از ايشان بپرسم چه وجه اشتراکی در سن، نگاه سیاسی، جایگاه ادبی و اندیشهی عباس معروفی، یدالله رویایی و رضا علامهزاده با سن، جایگاه ادبی و اندیشهی او یا ديگران وجود داشت و دارد؟ چه وجه اشتراکی بین مطالب "سلامی و کلامی" و "احمد احقری" با مطالب "مهرگان" ، "ندا" و یا "سپیده" وجود داشته و دارد؟
انگار ايشان هنوز متوجه نشدهاند که چه مستأجرهایی در ملکشان سکنا گزیدهاند که اینقدر حرف من به مزاجشان تلخ آمده است!
با احترام - حمیرا طاری