میدانی؟ تنهایی مثل ته كفش میماند؛ یكباره نگاه میكنی میبینی سوراخ شده. یكباره میفهمی كه یك چیزی دیگر نیست. مامان میگفت: «پدرت حتا یك جاده را نتوانست تمام كند، خودش هم تمام شد.» و سجاف یك شلوار را گذاشت زیر چرخ خیاطی و پا زد: «اگر من اصرار دارم که نروی اردو به این خاطر است که بنشینی درس بخوانی. نمیخواهم مثل پدرت حرام شوی.»
گفتم: «بچههای مدرسه همه میآیند.»
گفت: «اردو اصلا کجا هست؟»
«رامسر.»
«توی این هوا و رامسر؟ اگر نروی چطور میشود؟»
«هیچ.»
«پس نرو.» و نگاهم کرد: «سفر به ما نیامده.» بعد لحظهای پای چرخ خیاطی بی حرکت و ساکت ماند تا بشنود که میگویم چشم، نمیروم. و من نرفتم. ماندم. چشمهای مامان درخشید. گفت: «این که میخواهم بمانی، فقط از ترس تنهایی است. وقتی نباشی تمام عید من میشود تنهایی.» و باز پا زد: «میدانی، در و دیوار شاخم میزند. روزم هزار سال میشود. من که جز تو کسی را ندارم.» و پارچه در برابر چشمهام رفت و چرخ شد و من شلوار را تنم كردم. گفت: «بچرخ!»
چرخیدم، و در آینهی قدی نگاهی انداختم. شلوار پدرم حالا اندازهام شده بود، فقط كمی قدش بلند بود. انگار كه فكرم را خوانده باشد، جلو پام زانو زد، لب پاچه را برگرداند و سوزن زد: «زیاد كوتاه نمیكنم. داری قد میكشی. ببین خوب است؟»
گفتم آره و در آینه به موهای نقرهایاش نگاه كردم، بعد به كتفش كه انگار قوز در آورده بود. عجیب بود! آدم چه زود بیقواره میشود! پیرهن توسی تنش بود، با گلهای قرمز ریز. و این پیرهن لاغرتر از آنچه بود نشانش میداد. سرم را كه برگرداندم دیگر نبود.
همیشه وقتی در گذرگاههای ویلمرسدورف یا شارلوتن بورگ، زیر ریسههای چراغانی شب سال نو راه میرفتم، خاطرات كودكیام مثل آوار به سرم میریخت. بیاختیار احساس میكردم پدرم از پشت رشتههای نور بیرون میآید، گوشهای آرام میایستد و نگاهم میكند؛ به راه رفتنم نگاه میكند، به پریشانیام كه تا مغازهها بسته نشده باید بچپم توی یكی از آنها، چیزی بخرم، كیسهام را پر کنم، سوار قطار شهری بشوم و به خانه برگردم. و دیگر؟
(از رمان تماماً مخصوص)
تازه از لايپزيگ برگشتهام. نمايشگاه بينالمللی کتاب لايپزيگ. دويست و پنجاه نويسنده کتاب تازهشان را میخواندند، من هم سال بلوا خواندم، در خانهی انتشارات اينزل و سورکامپ، هانس اولريش شخصاً مُدراتور برنامه بود، من از کتاب فارسی خواندم، و او آلمانی، کمی از سمفونی مردگان حرف زد، از پيکر فرهاد، فريدون سه پسر داشت، کمی از هدايت، کمی هم از سبک کارهام. نمینويسم چی گفت، میترسم، و اين خودسانسوری خواهی نخواهی با ما خواهد ماند، به هر دليلی! بعدش بحث و گفتگو يک ساعتی طول کشيد. يک ايرانی هم در بين آنهمه آلمانی روبروی من نشسته بود.
امسال در نمايشگاه کتاب لايپزيگ دويست و پنجاه نويسنده کتاب تازهشان را میخواندند. کتابی با نام و عنوان کتاب اين نويسندگان چاپ شده بود که من هم دارمش. پوستر نمايشگاه هم تصوير يک کتاب بود، و يک چشم که تاجی بر سر دارد. يک شاه! هر کس کتاب تازهاش را خواند در لايپزيگ شاه بود امسال. (مرگ بر شاه)
همين. خيلی چيزها داشتم که تعريف کنم، اما نمیدانم چرا بعد از سفر وين، و ماجراهای "کافکا" ترجيح میدهم خودم را سانسور کنم. عيد است، رها میکنم ماجرا را.
از خواب که بيدار شدم خوشحال بودم. میدانستم امروزعيد میشود و خنسا میآيد که مرا به خانهمان ببرد. مادربزرگم سفره هفت سينش را روی ميز گردی چيده بود، و آجيل و شيرينی و ميوه را روی ميز وسط. پارچهی سفيدی هم روش کشيده بود، لابد به اين خاطر که من دست نزنم يکوقت!
خانه ساکت بود، ماهیهای حوض زاد و ولد کرده بودند، هزارتا. و کلاغهای کاج میگفتند: برف، برف.
مادربزرگم گفت: «دو تا نان بگير صبحانه بخوريم.» و از کيفش يک اسکناس دو تومانی به دستم داد: «بقيهاش را گم نکنی! بگذار توی جيبت.»
و من از آن دالان تاريک و دراز که میگذشتم، خدا خدا میکردم خنسا را ببينم. بازارچه نايبالسلطنه سرتاسر خيس بود. نم بارانی نمیدانم کی باريده بود که سبزهها تازه شوند لابد! و نانوايی شلوغ بود. مشدعلی خرده چوب میريخت و تنور گُر میگرفت. اگر خنسا زودتر میآمد به خانهمان میرفتم که لباس نو بپوشم، کفش مشکی نو، و بعد با مامانم برمیگشتم خانهی مادربزرگ، بعد میرفتيم جاهای ديگر. مهمانی. با خواهرهام، و سعيد که تازه اول دبستان بود. تا سيزده بدر توی خانه ی خودمان...
تا ظهر منتظر ماندم، دور و بر باغچه پلکيدم که مادربزرگم بنفشه کاشته بود و حسابی باغچه را خوشگل کرده بود.
داشت عيد میشد و خنسا نمیآمد.
خسته ام. همين حالا از سر کار آمدهام پای کامپيوتر، مدتهاست که میبينم کسی وبلاگ مرا پينگ میکند. کسی دارد به من توهين میکند، قصدش تخريب من است، صفحهام را پينگ میکند، هدفش تحقير است. و نمیدانم چرا. دارم اذيت میشوم، ممکن است صفحهام را ببندم بروم دنبال کار خودم. خواهش میکنم با نو شدن نام صفحهام فريب نخوريد، صفحهی مرا هفتهای يکبار باز کنيد لطفا.
بارها صفحهام پينگ شد، فورا مطلبی تازه نوشتم که کسی خيال نکند خودم جنايت کردهام، مثل همين حالا. اما دلم میخواهد هروقت حرف تازهای دارم بنويسم.
در برابر نداشتن تمدن، ما را بی فرهنگ میخوانند. ما فرهنگ داريم، ولی تمدن نداريم. ما بايد ياد بگيريم که آدم باشيم.
اسلام، و مغربزمين
يک فستيوال ادبی، دهم تا سيزدهم مارس 2005
تازه برگشتهام. تمام شب از پنجرهی قطار به نقطههای تاريک و روشن نگاه کردم. و تا صبح در آن صندلی تکی پرپر زدم. يکی از مسافران کوپهی ما همان لحظهی ورود متکاش را از ساکش درآورد، دو صندلی را به هم چسباند و وسط کوپه کپهاش را گذاشت، و ما سه نفر ديگر فقط به هم نگاه میکرديم و لبخند میزديم؛ آخر آن زن کلافهی از خودراضی وقتی خوابش برد دستش را کرده بود توی شورتش. يک ساعت بعد پياده شد و ما راحت شديم. ساعت دوازده آن دو دختر دانشجو هم متکاهاشان را از ساکشان درآوردند، لبخندی زدند، شب بهخيری گفتند و خوابيدند. من هم شروع کردم به نوشتن و تماشای نقطههای روشن و تاريک.
فستيوالهای ادبی بينالمللی برای من حکم لحظهای را دارد که ورقهای بازی با هم بُر میخورند تا بازی بهتری ارائه شود. اين يکی انتخابی بود ويژه با تأکيد بر نويسندگانی که خاستگاهشان کشوری اسلامی است (چند نفری اعلام کردند که مذهبی ندارند) يا نويسندگانی که به نوعی در زمينه اسلام کار کرده اند، مخالف يا موافق. اين فستيوال در "کونست هاله" (تالار هنر) شهر وين اجرا شد که مهمترين مرکز هنری اتريش است.
من به مناسبت انتشار "سال بلوا" در کشورهای آلمانی زبان روز جمعه ساعت 18 بخشهايی از سال بلوا و پيکر فرهاد را خواندم. يک هنرپيشه تئاتر شهر وين قسمتهايی از دو رمان را خواند، و اريک کلاين، روزنامهنگار و منتقد اتريشی که اجرای برنامهی مرا به عهده داشت دربارهی رمانهای من و بيشتر دربارهی پيکر فرهاد حرف زد که: آثاری که از نظر قدرت آدم را ياد کافکا میاندازد و...
و توضيح دربارهی سال بلوا را به خودم واگذاشت. بعد هم در غرفهی کتاب سالن کمی کتاب امضا کردم، بعد يکی آمد يک چکش قرمز کوچولو به سينهام نصب کرد، و شبش با دوستانم کيانوش فريد و جمشيد برزگر و دوستان ديگر به آهنگرخانهی بهروز حشمت رفتيم. خورديم و نوشيديم و خنديديم.
قبل از رمانخوانی من کسی هم جلو سالن اعلاميهای پخش میکرد که عباس معروفی جاسوس جمهوری اسلامی است. مطالبی که روزگاری در نشريه قاصدک به مديريت آزاده سپهری چاپ شده بود، دوباره آمد بالا. بالاخره اتريشیها هم فهميدند که من جاسوس و قلمبهمزد و رجاله و جنده و عامل هستم. به ويژه آن چهارصد پانصد نفر داخل سالن دانستند که من در برنامههای بسيار مهم اپوزيسيون کله میکشم، گوش میخوابانم، و اطلاعات را به رژيم میفروشم. (گاو پيشانی سفيد برای رخنه در اين محافل مهم گريم میکند، مثل ماجراهای اقامت پنهانی ميگل ليتين در شيلی)، و ... چقدر دلم میخواست مارکز ايرانی بود. در همين لحظات نيز با خبر شديم که چون سلطنتطلبان ايرانی در بروکسل از هواپيما پياده نمیشدند، پليس به زور آنها را پياده کرده. باز هم جای مارکز خالی! بگذريم.
فستيوال پايان يافت و ما همه برگشتيم. و اما دستاورد؟ با چند نويسنده مصری و عراقی و لبنانی در يک نشست خصوصی قرار گذاشتيم يک حلقهی مشترک بسازيم که آثار خوب کشورهامان برای همديگر بفرستيم، ناشر معرفی کنيم، و در چند گام بتوانيم در منطقهی خودمان درست بُر بخوريم و آثارمان را درست و به موقع عرضه کنيم. يک نويسنده عراقی سوسياليست، يک ناشر لبنانی مسيحی، يک رماننويس مصری که پروژهای شبيه طرح من داشت، و من؛ دستهامان را روی هم گذاشتيم که از اين حلقه يک شگفتی ادبی بسازيم. و اين برای من از همه چيز مهمتر بود. برای آنها هم مهم بود که آثارشان در ايران ترجمه و منتشر شود، برايشان گفتم که پارسال با طارق علی، نويسنده پاکستانی قراری گذاشتم، و حالا کتابش دارد در تهران منتشر میشود. اين هم فهرست شرکت کنندگان به ترتيبی که در پوستر فستيوال آمده:
ميرال التهاوی از مصر (نويسنده و استاد دانشگاه)، نويد کرمانی از آلمان (نويسنده و محقق)، عباس معروفی از برلين (نويسنده)، مرجان ساتراپی از پاريس (نويسنده)، گرهارد شوايتزر از آلمان (نويسنده)، ناجم والی از عراق (نويسنده)، محمود درويش از فلسطين (شاعر)، فريدون زيمُگلو از ترکيه (نويسنده)، اشتفان وايدر از آلمان (روزنامهنگار)،سودابه محافظ از آلمان (نويسنده)، اتل عدنان از لبنان (نويسنده)، رشيد بوجدرا از الجزاير (نويسنده)، طارق الطيب از مصر (نويسنده)، علی زهما از افغانستان (نويسنده)، امام حميدان يونس از لبنان (نويسنده)، ادوار الشرات ازمصر (شاعر)، امل الجبوری از عراق، و چند شاعر و نويسنده ديگر. اين هم يکی دو سايت مرتبط. و بعد عکس و مطلبی از مريم عزيز، و نيز گزارش کيانوش فريد از راديو فردا.
خدا نگهدار تا روز هجدهم مارس در نمايشگاه بينالمللی کتاب لايپزيک که در غرفهی سورکامپ باز هم "سال بلوا" میخوانم و جاسوسی میکنم!
آيدا، آيدا، آيدا. عضوی از خانواده که کمتر خاطرهای از او در ذهن مانده بود. حتا آيدين هم سالها بعد هرچه فکر میکرد نمیتوانست چيزی از بچگی اين دختر زيبا بهياد بياورد. نه حرف، نه جنجال، نه حضور. در پستوی خانه نم کشيده بود، و بعد بی دردسر بهقول پدر گورش را از اين خانه گم کرده بود... (سمفونی مردگان)
به آينه رسيدم، با گوشهی چادرم غبار آينه را پاک کردم. و حالا او مجسمهی روشنی بود که پشت چرخ کوزهگری نشسته بود. میترسيدم سرم را برگردانم و ببينم در ميان آنهمه مجسمه و کوزه و خمره، او هم يک مجسمه است. همانطور ماندم. آدمهای آينه رفته بودند... (سال بلوا)
از ته دل آرزو میکردم که خودم را تمام و کمال تسليم اين فراموشی و رهايی کنم، گذشتههام را از ياد ببرم، و تابخوران در روزگاران نقش و نگاران بمانم. نه. اين ملنگی طبيعی نبود. مثل اينکه کسی قلممو در شراب میزد و مرا میکشيد... (پيکر فرهاد)
دلم ريخت. در يك آن متوجه شدم كه همين لحظه را يك بار ديگر تجربه كرده بودم؛ دقيقاً همين تصوير كه يانوشكا داشته از پلهها بالا ميآمده، بيآن كه دستش به نرده باشد، اما هر چه فكر كردم يادم نيامد كه بعدش چه اتفاقي افتاده. آيا پيش از اين زندگي، من در زندگي ديگري با او شريك بودهام؟ آيا قبلاً به اينجا آمده و آن صحنه برام تداعي شده؟ خداي من، او كه تا به حال به خانة من نيامده است. آدرس پستيام را دارد، اما چرا قبلاً تلفن نزده كه مرا از آمدنش مطلع كند؟
وقتي از پاگرد چهارم پيچيد و در برابرم قرار گرفت، روي پلهی اول ماند و لبخند زد. دوباره دلم ريخت. دوباره احساس كردم اين لحظه را نيز قبلاً ديده بودهام. بيحركت و ساكت ماندم، و به ذهنم فشار آوردم كه همه چيز مثل قبل پيش برود.
آمد تو، با همان لبخند و توجهي كه هميشه به من داشت. در را بستم و سر تا پاش را ورانداز كردم. پالتو مشكي بلند، كيفي با بند بلند بر شانه، و دسته كليد پُري كه بهش نميآمد اين همه كليد داشته باشد. ديوانهوار خوشحال بودم و نميدانستم چه بايد بكنم. بياختيار شروع كردم به باز كردن دكمههاي پالتوش، كيفش را از سر شانهاش وا كندم و گذاشتم كنار مبل. سنگين بود. و بعد پالتو را از تنش درآوردم، و او خودش را رها كرد كه پالتو به راحتي كنده شود. آويختمش به جا رختي، و دسته كليد را از دستش درآوردم: «خوش آمدي.» و سير نگاهش كردم. بلوز صورتي بيآستيني تنش بود كه روي سينهاش عدد بيست و پنج نوشته شده بود.
ساكت ماند و لبخندش عميقتر شد. كمي به صورتم نگاه كرد، كمي به حولهاي كه تنم بوده. بعد با چشمهاش دور اتاق را چرخ زد، روي عكس مادرم ماند، و بعد دوباره به من لبخند زد... (تماما مخصوص)
لبهای زن لرزید تا چیزی بگوید، اما حرفی نزد. من سیر نگاهش كردم. آیا آه بود؟ خدای من! زنی داشت جلوههای زلال زنانه را به من نشان میداد و مرا یاد چیزی میانداخت كه از دست داده بودم. چیزی كه فراموش كرده بودم. فراموش كرده بودم كه میشود عاشق شد، میشود دل بست و در بیقراریاش سوخت، میشود مرد، آری میشود، با یك نگاه مرد. اصلاً چه اتفاقی افتاده بود كه در یك روز پشت سر هم دیده میشدم، آیا این راز سفر بود؟.. (تماما مخصوص)
امروز هشتم مارس بود؟
سلام!
چند روز پیش در رابطه با اجرای سناریوی جایزه ادبی صادق هدایت، نوشتهای را که خطاب به آقای: امیرحسن چهلتن، بود حضورشما، آقای معروفی ارسال داشتم. بی هیچ واکنشی از سوی شما (تا کنون)، چرا؟شما مگر نویسندهای پیشکسوت نیستید؟ مگرمدیریت یک سایت ادبی، در کف با کفایت شما نیست؟ مگر لشکری از نویسندگان جوان (510) نفر در جایزه ادبی صادق هدایت که از طرف سایت سخن به مدیریت آقای چهلتن، اجرا میشد، شرکت نداشتهاند؟ و مگر بی حرمتی به آنها، نبایستی شما را ناراحت کرده باشد؟ (مراجعه به نوشته من که حضور شماست، دلایل این بی حرمتی، به وضوح توضیح داده شده است). مگر شما از قبل از (گردون) هم، در راه سربلندی قلم، قلم نزدهاید، که هنوز هم بابت آن دارید میکشید!
پس چرا به خود هیچ تکانی ندادهاید؟ فکر می کنید عباس معروفی بودن کافی است؟ و نباید دست به ترکیبش بخورد. شما، حتا اگر با عملکرد مشئوم آقای چهلتن و سایت متخلف سخن، موافق هم باشید، باز بایستی، بخاطر حرمت به نویسندگان جوانی که با امید فراوان، در این مسابقه شرکت کردهاند، و داستانهایشان خوانده نشد، و با بر چسب ("ضعف کلی" برای ماست مالی کردن کم کاری خود) نیز روبرو شدند، صدائی از خود درمیآورید؟ بنظر میرسید، شما به پشتوانه سابقه پرتوانتان شهامت رو در روئی با متخلفین را دارید. که گویا نظر درستی نبوده است. اگر (مارشال پتن) هم باشی (چهلتن که کسی نیست) باید جوابگوی تخلفات خود باشی. ولی گویا شما بخاطر درگیر نکردن خود، و در ساحل امن بودن، از سایه طرف هم حساب میبرید.
آدم حالش از این همه محافظهکاری و نان قرض دادن بهم میخورد. من بخاطر در ارتباط بودن با بیش از 200 نفر از شرکت کنندگان، بر اساس ایمیلشان دارم با شما صحبت میکنم.
در میدان ادبیات بودن و سایت ادبی اداره کردن و چنان سابقه درخشانی را در کوله بار داشتن، یک جو شهامت هم میخواهد. نمیشود همهاش بهبه و چهچه باشد و روی پر قو بودن و نام و افتخار در قلک شخصیت ریختن... کمی وجود نشان بدهید.
با پوزش از مزاحمت برزگر
آقای برزگر عزيز
همانطور که در ایميل برای شما نوشتم، فايل قبلیتان باز نمیشود. قرار بود کسی (فردا که تعطيل است) کمکم کند تا آن را باز کنم. اما حالا بهتر است خودتان لطف کنيد. عجول هم نباشيد، قضاوت کار سادهای نيست. داستاننويس خوب کسی است که قضاوت را به ديگران واگذارد. به همين خاطر هم هست که قاضیها داستاننويس نمیشوند.
يکی دو نامه ديگر هم دريافت کردهام که از داوری اين مسابقه گله و شکايت داشتهاند، و حق شماست که نقد کنيد. جامعه به نقد، و اعتراض (و احترام) بيش از هر چيزی نياز دارد. با همين نقد و اعتراض است که رفتار قبيلهای در ايران ريشهسوز میشود. نامهتان را بفرستيد تا عينا نقل کنم. و يادتان باشد که همهی اين مسابقهها برای اين است که اثری ديده شود و جای رشد بيابد. مسابقهها و جايزهها فراموش میشوند، تنها اثر و هنر میماند.
عباس معروفی / برلين
اين هم نامه
آقای امیرحسن چهلتن، سلام
اگر سردبیر سایت سخن هستید، و اگر علاوه بر داور نهائی! یکی از مجریان اصلی "و شاید اصلیترین" کارگزار جایزه ادبی صادق هدایت، "بدانگونه که شنیدهام"، لطفن برای اذهان شرکت کنندگان در این ماجرا، نظر مبارکتان را به اطلاع برسانید. به شما قول می دهم کسر شأنتان نخواهد شد. آن را که پاک است "چون شما" ابائی ندارد که با مردم گفتگو کند... هیچ چیز کاذبش به درد نمیخورد.
زیاد وقتتان را نمیگیرم. چند مطلب پرسش برانگیز است که برای تداوم صادقانه این واقعه ادبی، بهتر است توضیح داده شود.
شما میگوئید: (در نهایت از 510 داستانی که در دور اول، توسط خانم ناهید کبیری و آقای هوشنگ عاشورزاده مورد بررسی قرار گرفت...)
آقای امیرحسن چهلتن! شما، شخصا اعتقاد دارید که هر یک از این دو نفر، به واقع تمامی 510 داستان را خواندهاند؟ (در حالیکه به هنگام شروع این مسابقه در 3 سال پیش، این مهم به 5 داور سرشناس سپرده شده بود.)
شما میفرمايید: (داوران نهائی، به علت ضعف کلی داستانهای ارسالی، فقط یک داستان را شایسته دریافت تندیس تشخیص دادند.)
منظور از (داستانهای ارسالی) چیست؟... مگر شما دو نفر هم (داوران مرحله نهائی) همهی (داستانهای ارسالی) را که 510 تاست خواندهاید؟ شما که میگويید، فقط 20 داستان انتخابی داوران مرحله اول را، به قضاوت نشستهاید.
آقای چهلتن! شما میتوانید، این "ضعف کلی" را برای یادگیری شرکت کنندگان توضیح بدهید؟ که هم خدمتی کرده باشید، و هم فرصتی باشد، تا من، شخصا، داستانهايی را از بین همین 509 داستانی که میفرمايید (ضعف کلی) دارند، به همه خوانندگان (داوران همیشه صادق و راستین) نشان بدهم که نه تنها "ضعفی" ندارند (بر معیار تنها داستانی که به زعم شما، ضعفی ندارد.) که جزو بهترین نمونه داستانهای کوتاه نیز هستند.
من در تنها داستان انتخابی شما، (شاخصهای خاصی) را ندیدم که همه 509 داستان دیگرفاقد آن باشند.
لطفا، آن دادههای یگانهای را که فقط شما و فقط در یک داستان دیدهاید، روشن کنید. مگر هدف غائی از چنین رخدادهايی، در نهایت غیر از این راهنمايیها میتواند باشد؟
گمان نمیکنم، شما آنقدر بی خیال و بی مسئولیت باشید که با احساس و شخصیت لشکری از نویسندگان بازی کنید.
گو اینکه اخیرا "مد" شده است که همه شرکت کنندگان را به بیماری (ضعف کلی) مبتلا میکنند و با "ژستی" خاص دستشان را میتکانند، و غائله را میخوابانند. اما گمان نمیرفت که به این سرعت، دامن شما را نیز بگیرد.
سخن آخر اینکه، لطفا: سرکار خانم ناهید کبیری و آقای هوشنگ عاشورزاده را که به این (کار گران) گماشتهاید، با توجه به سابقه و تجربهشان، به همه معرفی کنید. و نگويید: "عجب! شما که آنها را نمیشناسید، چرا وارد معرکه میشوید؟" هیچ عجیب نیست، نه تنها آنها، که شما هم، من را و داشتهها و تجربههایم را نمیشناسید. قرار نیست که همه، همه را بشناسند. محض اطلاع شما، من با تعداد زیادی از شرکت کنندگا ن در تماس هستم، و از زبان آنهاست که با شما صحبت میکنم.
با سپاس از توجه و توضیح شما و با احترام و ارادت. امیر هوشنگ برزگر
رونوشت این نامه را برای رسانههای زیر ارسال میدارم:
دريارونده دارد معجزه میکند. او حالا مثل بالتازار يا پلنگ صورتی يا سمک عيار اثری میگذارد و میگذرد. يکی دوتا که نيست، در خودش تکرار میشود. خواندنی میشود. و ... چه بگويم؟ خودتان بخوانيد:
دريارونده يکم:
هلهله
شادمانی
ديکتاتوری کوتوله
سوار بر ارابه غرور غنی شده ملی
با زنگوله ای بر گردن
و
موشکی نه متری
بين پا
از صف بواسيريان سان می بيند.