به احترامش برمیخيزم، و آرزو میکنم آزاد شود.
تمام روز همينجور که سرم به چاپ يا صحافی يا کاری گرم است، به تکهای از رمان فکر میکنم، کارهای روزمرهی ديگر هم البته هست. گاهی میشود که دو هفته از "خانه هدايت" بيرون نمیروم. گاه دلم میگيرد، گاه در پارک مجاور قدم میزنم، گاه دلم میخواهد به يک غار پناه ببرم و چند روز بخوابم، يا بخوانم، ... و هستم.
خسته که میشوم، بعد از کار نوشتن، انگار از زير اقيانوس بالا آمدهام، کمی در خانهی دوستان میچرخم، انگار میروم مهمانی.
وبلاگ برای من اهميتی ويژه دارد، پنجرهای است به دنيای زندگان، و دوستان وبلاگی حالا در زندگیام نقش دارند. هر به چندی از هم ديدار میکنيم و باز در کارمان غرق میشويم.
در اين چند روز که از کامپيوتر محروم شدم، بسته بودن اين پنجرهی تپنده سخت دلگيرم کرد. دانستم که در تب و تاب نوشتن رمان، بهويژه اين يکی، سخت با دوستان وبلاگی پيوند خوردهام، انگار در حضور اين آدمهاست که واژه را صيقل میدهم، در منظر اين خوانندگان و منتقدان خاموش است که اضافات را حذف میکنم.
من هم البته در خانهی دوستانم جايی دارم؛ جايی محکم که يکی به خشم میخواهد تنهاشان نگذارم، و يکی به مهر میگويد باش اما بنويس.
گفتن ندارد که چه نقشی برای همديگر داريم، و تنها ديوار نامرئی "احترام" بين ما سلامت رفاقتهامان را تضمين میکند. میخوانيم، نقد میکنيم، و داريم دورانمان را میسازيم. سوای اينکه يکی مهندس است، يکی پزشک، يکی نويسنده، و اينجا همه وبلاگنويسيم.
نوشتن و ويرايش رمان "تماماً مخصوص" دارد به چهامين سال میکشد، دارم با آدمهای رمان زندگی میکنم، خوابشان را میبينم، و در فضای آن آفتاب بالانس میزنم. میخواهم سطح توقع دوستان و منتقدانم را سخت بالا ببرم، تا جايی که اگر دلانگيز نبود اگر نکشيد و اگر ضعف داشت رمانم را پرت کنند تا شيرازهاش از هم بپاشد، میخواهم يک کار متفاوت ارائه دهم که با نگاه سختگير و منتقد آنان مواجه باشم، از کار متوسط بيزارم، همانطور که دلم به حال زبالهسازان و فحاشان بینشان اينترنتی میسوزد. میخواهم از توانستن بگويم.
انگار ميز کارم کنار پنجرهی شما بوده است. همزمانی تپشهای رمان را با لحظه لحظهی روشن اين پنجره به فال نيک میگيرم و "تماماً مخصوص" را تقديم میکنم به:
نوشآفرين، درياروندگان، خوابگرد، سوررئاليست، سودارو، ايگناسيو، زيتون، ناتور، آدم و حوا، کيا، بابونه، از دور بر آتش، سلامی و کلامی، سيبستان، خيال تشنه، نیآوا، سفيلان، خورشيد خانوم، اين يک زن است، سارا محمدی، بیقرار، انعکاس سايهی روح، سارا درويش، شيدا محمدی، ياسمن، ايستگاه، آندرياس آوهناريوس، و...
چند روز گذشته در تونل تاريکی گذشتم که انگار در خوابی طولانی در زمانی بی برگشت جا ماندهام. کسی (مسلماً ايرانی) با استفاده از نام آشنايی برای من يک بمب ایميل کرده بود که در صفحهی اول با حروف فارگليسی نوشته بود (in ham aks) و من به تصور دريافت يک کار گرافيکی از نيما نيليان با خيال آسوده آن را باز کردم. صفحهی دِسکتاپم رفت، و هر بار که میخواستم وارد فضای کامپيوتر شوم، پيش از دسکتاپ، بر میگشتم سر جای اول. سه روز تصور میکردم رمان "تماماً مخصوص" و چهار سال کارم، رمان "طبل بزرگ زير پای چپ"، چند داستان کوتاه، چند مقاله، و تعدادی از کارهای دوستانم (ويرايش شده)، و کلی چيزهای ديگر به باد رفته است. - البته حدود دو ماه پيش دارايیام را ذخيره کرده بودم، اما - رمان برای من همهی آن چهار سال است به علاوه دو ماه، به اضافهی روز آخر. همهی عمرم، و يک روز.
به لطف دوستم رامين همه چيز برگشت، حالا کامپيوترم مثل قرقی مهتاب بالانس میزند، و من مثل ماهی در رمانم شنا میکنم. دنيا عجيب قشنگ و بهاری شده!
آن ای ميل با نام نيما نيليان آمده بود گرچه میدانم او هرگز به من بمب هديه نمیکند. اين تجاوز از يک آدم تيمارستانی بر میآيد!
اين چيزها هميشه مرا در کارم مصممتر کرده است، (صحنههای عاشقانهی سال بلوا و پيکر فرهاد را وقتی که از دست بازجوی عزيزم خلاص میشدم، مینوشتم) و حالا علاوه بر شبها، هر روز صبح که از خواب بيدار میشوم، مینويسم. قول میدهم يک رمان تر و تميز تقديمتان کنم. رمانی تماماً مخصوص.
ته دنيا بوديم و همچنان میرفتيم. نه حال حرف زدن داشتيم، نه جانی كه بخواهيم صرف چيزی اضافی كنيم. با تهماندهی نيرو فقط میرفتيم و میرفتيم. خاك بود و بيابان بود و مرگ بود كه در صدای سگها تكرار میشد.
تمام شب را حرف زده بوديم تا خورشيد طلوع كند، و تمام روز را تشنه و گشنه به انتظار موسا زابلی زير تيغ آفتاب به باد داده بوديم كه شايد بيايد.
از برجك ويرانه دور شده بوديم، و هنوز میرفتيم. آن جلوتر در سينهكش بيابان چيزی مثل يك سبد از دل زمين بيرون زده بود كه هر دومان را به طرف خود میكشيد. وقتی رسيديم، هر دومان بیاختيار گفتيم وای! و بعد چيزی نگذشته بود که هردو گريختيم، روبروی هم نشستيم، و داد کشيديم، عر زديم، گريه کرديم، انگار که آن جسد يکی از ماست.
جسدی بود كه دندههاش از خاك بيرون زده بود، يا شايد پاها و جمجمهاش در خاك فرو رفته بود و دندههاش بيرون مانده بود. اسكلت كهنه نبود، جسدی چندروزه بود كه هنوز تكههای گوشت پخته در جدارههاش ديده میشد، با كمی پوست تركيده و سوخته.
فرشاد با دو دست بازوهام را گرفت و سرش را به شانهام گذاشت. نمیتوانست جلو هقهقش را بگيرد. گفتم: «آرام باش.» و به پشت سر نگاه كردم كه برجك را درست پشت سرمان ببينم. آفتاب سرخ داشت غروب میكرد، و من آنقدر به ته جاده نگاه كرده بودم داشتم كور میشدم. كمی ايستادم و ته سراب را با نگاهم بلعيدم. همه چيز بود و هيچ چيز نبود.
فرشاد پشت به آن جسد، جوری روی زمين خم شده بود که انگار در تاريکی دنبال عينکش میگردد. با صدای بلند گريه میكرد و چيزی میگفت که نمیفهميدم. رفتم كنارش، سرش را بلند كردم و گفتم: «اگر میخواهی زنده بمانيم پاشو راه بيفتيم. بايد زود از اين منطقه دور شويم.»
«چقدر؟» و جوری گريه میكرد كه انگار آدم گريستن مردی نابينا را میبيند.
چهرهاش موقع گريه كردن هيچوقت از يادم نمیرود.
نمیدانست از كدام سو بايد رفت. دستش را گرفتم و كشيدمش به جادهی خاكی بیانتهايی كه يك جايی بالاخره اسمش پاكستان بود.
صدای سگها ديوانهكننده بود و نمیشد فهميد كه از كجا اين صدا میآيد. به هر طرف نگاه میكردی بيابان بود، اما صدای سگها قطع نمیشد. از روز پيش چيزی نخورده بوديم، نه غذايی، نه آبی، نه اميدی.
نمیدانستم چه بلايی سرمان میآيد، اما اين را میدانستم اگر آنجا زمينگير شويم، به شكل اسكلتهای انسان ماقبل تاريخ درمیآييم؛ سبدی كه عقربی بر ديوارهاش راه میرود، و نمیافتد، يا آدمی كه سينه سپر كرده تا از خاك بزند بيرون.
میرفتيم. تنها خشخش صدای پاهامان اثبات میكرد كه هنوز هستيم. داشتم به اين فكر میكردم كه آيا او آن قدر حساس است كه اشكش در مشكش است يا من پوستكلفت شدهام؟ مگر چند سالم است؟ چرا عصاكش يك ناشناس شدهام که جز رفتن و از مرز گذشتن هدف ديگری ندارم؟
مرز با يك تيرك چوبی و تابلو حلبی جلو رویمان بود. آخرين نيروی خود را به كار گرفتم و او را كشيدم و گذشتيم. در آخرين لحظه رو به خورشيد ايستادم. آخرين غروب آفتاب كشورم را تماشا كردم كه به رنگ خون در آن سوی جهان فرو میرفت. ديگر چيزی ازش نمانده بود.
توی دلم گفتم: «خدا حافظ مامان.»
ديروز شنيدم پدر يکی از عزيزانم درگذشته است. جايی جز همين وبلاگ برای ادای احترام به اين انسان شريف، ناشر خوبم (مدير نشر ققنوس) ندارم. دلم میخواست تمام اين لحظهها کنارش باشم، دلم میخواست در روزنامهی وطنم به او تسليت بگويم. متأسفم که نمیشود. از شما دوستانم اجازه میگيرم که پيام تسليتم را اينجا بنويسم:
برادرم، آقای امير حسينزادگان
مرا در غمتان شريک بدانيد.
گفت: «اروتيکترين شب زندگيم مال تو.»
گفتم: «کی میآيی؟»
و باز در سال و ماه چرخيدم و تصوير دختری هفده ساله در ذهنم جان گرفت. بايستی همان روزها میديدمش، بايستی باورش میکردم، اما آن روزهای فرار کی مجال میداد برگردم ببينم دختری که با مانتو سرمهای دسته گلش را گذاشت و رفت چه جوری از پلههای دفتر روزنامه پايين رفت که سکندری نخورد، بايستی فرار میکردم. و در حال فرار چه جوری میشود تصويری گنگ و محو از لبخندی را به خاطر سپرد که وقتی دسته گلش را میداد گفت: «آقای ايرانی، برای شما يک نامه هم نوشته بودم، يادتان هست؟»
گفتم: «من از آن روزنامهنگارهايی نيستم که با دخترهای جوان نامههای عاشقانه رد و بدل میکنند.»
و میخواستم پيش از او پلهها را تا به آخر سالم طی کنم که مجبور نباشم از پشت بام همسايهی دفتر روزنامه مثل دزدها دو کوچه آنطرفتر خودم را برسانم لای جمعيت.
گفتم: «دارم از تنهايی ديوانه میشوم.»
گفت: «میدانی؟ توی اين چند هفته مثل ديوانهها همهاش توی هوا پروانه گرفتم. مامانم میگويد که ديوانه شدهام. خودم هم میدانم.»
گفتم: «چه شکلی شدهای؟»
گفت: «شير آبت چک چک میکند.»
بی اختيار سر از بالش برداشتم و به دستشويی خيره شدم. شير آب چک چک میکرد. نمیدانستم که همهی آن گفتگو در خواب گذشته بود. حرفهای ديگر هم بود. گفته بودم که مستش میکنم، پر، لبريز، آنقدر که از شدت لذت چشمهاش پر از پولک شود. و او گفت: «اروتيکترين شب زندگيم مال تو.»
اما فرار بود و من آونگ شده بودم بين فرار و نگاه. توی رختخوابم به در و ديوار نگاه کردم، گفتم صبح بروم دکتر بگويم من از تنهايی به اين روز افتادم خانم دکتر شوايتزر، می فهميد؟ گفتم ولش کن. زمين، صبح...
از آن شبی كه خانم دكتر شوایتزر در رختخواب من خوابیده بود شاید ده سالی میگذشت. باز هم برف بود و برف، در همین شبهای سال نو كه هر كس سرش به كاری گرم است. و خانم دكتر شوایتزر، همسایهی سابقم از شوهرش قهر كرده بود و یكراست آمده بود سراغ من. معمولاً در چنین مواقعی آدمها به دمدستیترین فرد خود مراجعه میكنند، و حاضر نیستند زحمت بیشتری بكشند، مثلاً بروند آن طرف خیابان شاید لقمهی دندانگیرتری نصیبشان شود. یك طبقه میروند پایین، یا دو طبقه بالا، زنگ را میزنند: «آه، آقای ایرانی!»
و خودش را انداخت توی آپارتمان من.
«این وقت شب!» و حیران نگاهش كردم.
«از من چیزی نپرسید آقای ایرانی، در وضعیتی نیستم كه توضیحی به شما بدهم.»
«اوكی. میخواهید برایتان چای درست كنم؟»
«این وقت شب؟»
«شراب هم هست، آبجو هم هست...» و دیگر چی داشتم؟ داشتم فكر میكردم و حرفهام ناتمام ماند.
خانم شوایتزر گفت: «اول باید یك دوش داغ بگیرم تا یخهام آب شود. اجازه دارم.»
پالتو پشمی مشكیاش را درآورد. از شانهاش واكندم و به جارختی آویختم: «البته، خانم دكتر شوایتزر.»
و در حمام را براش باز كردم، اما نمیدانستم این كارهاش چه معنایی دارد. بعد كه دوش گرفت، و چای نوشید و روی مبل پهن شد، فهمیدم كه میخواهد شب را در آپارتمان من بماند. و بعد كه از من ودكا خواست، و من نداشتم و مجبور شدم توی آن برف بروم از پمپ بنزین براش بگیرم، فهمیدم كه با شوهرش دعوا كرده و میخواهد ازش انتقام بگیرد، انتقامی سخت. این را البته توی رختخواب فهمیدم.
دم دمای صبح خوابش برد، و من از خوشی یكشنبه بودن آن روز خوابم نمیآمد. كمی دور و بر تختخواب پلكیدم و عاقبت همان جا نشستم و خیرهی آن چهرهی معصوم شدم كه پر از زندگی بود، و به خاطر یك چیز كوچك ممكن بود هزار تا دروغ از چشم و دهنش بریزد بیرون، و بعد كه بازی را برد مثل برهای سربراه چنان بیصدا بخوابد كه آدم نتواند طاقت بیاورد، ناچار خم شود و به آرامی لبهاش را ببوسد. انگار او نبود كه از من خواهش كرده بود همان موزیك غریبهی آخرین دیدارمان را بگذارم و همان را تكرار كنم. انگار او نبود كه همین دو ساعت پیش تمام تنم را با زبانش طی میكرد و همراه نفسهای عمیق به درون میكشید. انگار او نبود كه خود را سوار بر اسب فرض كرده بود و با پرههای باز بینی كوچكش، با چشمهای بسته و لبخندی توأم با اخم، دنیا را از یاد برده بود.
نمیدانستم بعدش چه میشود، داشتم به صورتش نگاه میكردم كه بفهمم چه چیزی این قدر شیرینش میكند. دوباره لبهاش را بوسیدم و فاصله گرفتم. به آرامی لبخند زد، و من تازه فهمیدم كه گوشههای لبهاش، و گوشههای چشمهاش، خطی طولانیتر دارد. و باز بوسیدمش.
چشم باز كرد و با تمام صورت خندید. بیصدا خندید. بعد با رضایتی تمام صورتم را دور زد، به شانههام نگاه كرد، و باز اخم و لبخند توأمان. گفت: «امیدوارم عاشقت نشده باشم.»
باز بوسیدمش.
گفت: «امشب عجیبترین شب عمرم بود. انگار یك سال بود.»
باز بوسیدمش. پا شد نشست و شروع كرد به حرف زدن. نه جیغ كشید، نه گریه كرد، نه به كسی فحش داد، فقط حرف زد و حرف زد، و من جلو پاهاش دراز كشیدم و گوش دادم. گفت كه وقتی مردی بعد از عشقبازی زن را ببوسد، حتماً عاشقش شده است. گفت چقدر بدش میآید از این كه مرد بعد از عشقبازی روش را بكند آن طرف و بخوابد، مثل زنبور كه وقتی نیشش را زد، میمیرد. و گفت كه از همان بار اول از این موزیك من خوشش میآمده، اما یك جوری ته دلش را لرزانده که نمیخواسته جلو من ابهتش را از دست بدهد. و گفت: «میدانی؟ ازدواج آخرین نماد توحش بشر است.»
(تکه ای از رمان تماماً مخصوص)