سلام جناب معروفی
همانطور كه قرار بود امشب در كنار خانوادهی آقای گنجی بودیم. جمعیت زیاد بود. شروع برنامه با سخنرانی خانم سیمین بهبهانی انجام شد و به دنبال آن سخنرانیهای دیگران و خواندن سرودهایی توسط مردم.
هر چند که، هر جا سخن از آزادیست شما حضور دارید اما من جسارت كردم و به جای شما هم فریاد آزادی سر دادم. با دو شمع در دستانم سرود ای ایران را خواندم.
خانم گنجی هم صحبت كردند... و گفتند: «وقتی امروز به ملاقات آقای گنجی رفتم و به ایشان گفتم كه قرار است مردم به خانهی ما بیایند چنان چشمهای بی فروغش درخشید كه وصف ناشدنی است.
این اخبار را از رسانهها خواهید شنید اما یک خبر را من برایتان میگویم چرا كه فقط بین من و خانم گنجی این صحبت رد و بدل شد.
وقتی به خانم گنجی گفتم كه آقای معروفی نامهی بسیار زیبایی برای آقای گنجی نوشتهاند و در آن نامه گفتند: كه رمانی خواهم نوشت تا به ایشان هدیه كنم، میدانید چه گفتند؟
چنان مرا در آغوش گرفتند و تشكر از شما میكردند كه...
گفتند در اولین فرصت این خبر را به آقای گنجی خواهم داد، و میدانم كه ایشان خیلی خوشحال میشوند.
به امید آنكه هر چه سریعتر گنجی آزاد شود و شما هم به آغوش گرم میهن بازگردید.
شاد باشید / مينو
عزيزم مينو، همين حالا نامهات به دستم رسيد. با ويرايشی مليح آن را در صفحهام گذارم. آنجا که چشمان بیفروغ گنجی میدرخشد، من نيز اميدوار میشوم که اينقدر دلشوره نداشته باشم، از نگرانی در میآيم، و لبخند میزنم، هرچند که تمام اين روزها تا میآمدم يک لقمه نان در دهنم بگذارم، گريه راه نفسم را میبست و دلم میخواست با همان لقمه که فرو میدهم در هقهقم خفه شوم.
هميشه همينجور بوده تا حالا، تمام جوانی من همينجورها گذشت، موهام سفيد شد، و اين دلتنگی برای "آدم" خوابم را آشفت. هنوز گرفتار نگاه مهربان احمد ميرعلايیام، هنوز برای استقبال و بدرقهی اديبانهی سعيدی سيرجانی لبخند میزنم، هنوز خيابان تخت طاووس برای من به انتها نرسيده، و نمیتوانم سرم را از شانهی محمد مختاری بردارم، هنوز گيجم، هنوز نمیفهمم "اصلاحطلبانی" که اينهمه شعار دادند و سنگرها را يکیيکی واگذار کردند، حالا کجا سنگر گرفتهاند؟ همان بزدلها، همان عاشقان پست که برای احراز صلاحيتشان نماز شبخوان شده بودند، همانها که هشت سال چهرهی واقعی جمهوری اسلامی را با لبخندشان برای عالم و آدم ماله کشيدند، از شاملو و سيمين بهبهانی و شيرين عبادی و داريوش اقبالی مشتمشت خرج کردند که مردم را رنگ کنند، همان ترسوها که ديگر گنجی را بهجا نمیآورند...
راستی چرا زير نامهی گنجی را امضا نمیکنند؟ گنجی به معين گفت کابينهات را در اوين بساز، و آن آدم کوچک نفهميد. و عجيب است که همين هفتهی پيش خاتمی هم گفت: «دوستان اصلاحطلب توقع داشتند كه تندتر در اين راه برويم اما اگر مىرفتيم آنها مرد اين ميدان نبودند.»
من دنبالهرو هيچکس نبوده و نيستم، ولی به دنبال گنجی به راه ادامه میدهم. اين همان راهی است که دوست داشتم، همان جايی که پانزده سال پيش هم مینوشتم که مسئلهی من تنها نوشتن يک رمان نيست، ما وقتی برای انتشار آن در اولين گام حقوقمان محروميم، ناچاريم برای آزادی بيان کار کنيم. يک روز عباس معروفی را "سياسیکار" يا "تندرو" میخواندند، يک روز میگفتند: «ناکس! تو پشتت به کجا بنده که اينقدر تند ميری؟» بعد يکیيکی نوبت به ديگران هم رسيد.
روزی که به گردون حمله کردند و مجلهام توقيف شد (بار اول)، در دفتر محسن سازگارا متنی نوشته شد که حدود شصت مجله آن را امضا کردند، و من اميدوار بودم که ما راهی به دهی پيدا خواهيم کرد. وقتی در ادامهی کار به سردبير دنيای سخن، شاهرخ تويسرکانی تماس گرفتم، گفت شب که به خانه میروی بيا که ببينم چه خبر شده. (خانهاش در نياوران چند قدمی خانهی من بود) شب نامه را به دستش دادم، خواند و نگاهی عاقلانه به سرتاپای من سراپاتقصير انداخت: «آخه عزيز من، پسر من، برادر من، چرا وارد بازیهای سياسی ميشی که ما رو هم در گير میکنی؟»
نامه را از دستش کشيدم و از خانهاش بيرون زدم. عربده میکشيدم. بازی؟ سياسی؟ درگير؟ ای...
پنج ماه بعد در دفتر دنيای سخن بمب گذاشتند و نصفش را به سطل آشغال کشاندند. صبح روز بعد به آنجا رفتم، شيشه خردهها را جارو کردم، و به تويسرکانی گفتم: «چکار کنم برات؟»
باز هم آدم نشده بود. گفت: «ما داريم دوستانه مسئله را حل میکنيم. يکوقت نروی با راديوهای بيگانه شلوغش کنی.»
از آنجا بيرون زدم. عربده میکشيدم. بازی؟ سياسی؟ درگير؟ بيگانه؟ شلوغ؟ ای...
همين اتفاق بار ديگر با مجلهی کيان رخ داد، و همين حرفها را با رضا تهرانی مطرح کردم. گفت: «دعوت کردهايم بچههای حزبالله شهر ری امشب بيايند اينجا که دوستانه مسئلهی بمبگذاری را حل و فصل کنيم. آقا يک وقت با بی بی سی مطرح نکنيد شما!» وضو گرفته بود که نماز سر وقت بخواند. (آخر صوابش بيشتر است. آخ! تو میخواهی به بمبگذارهات شام بدهی که چی را از دلشان دربياوری؟ میخواهی اين دنيات را به گه بکشی که آن دنيا يک حوری لهستانی بيندازند توی بغلت؟ يا مثلاً در جهنم به يک نيمسوز سوارت نکنند؟ ول کن آقا جان! مسخره است. مگر چه کردهای تو؟! مگر فرمان قتل دادهای؟ مگر آدم کشتهای؟ مگر حقی را ضايع کردهای؟ مگر دلی را سوزاندهای؟ مگر کسی را به زندان انداختهای؟
- من ... من معلم بودهام، نويسنده بودهام، کار کردهام، کتاب خواندهام، موزيک شنيدهام، برای انسان اشک ريختهام...)
دلم میسوزد اگر اين را نگويم. همين دو سه سال پيش با خاتمی دقيقاً دربارهی گنجی و ديگر روزنامه نگاران در زندان سئوال کردند، لبخندی زد و گفت: بیگناهی در زندان های ما نيست. ما زندانی سياسی نداريم.
و اين روزهای آخر که غزلهای خداحافظیاش را میخواند میگويد: چقدر شبها برای ملت ايران گريه کردم.
راستش يکی از اين حرفها دروغ است. يا گريه را نمیشناسد، و يا زندانی سياسی را.
امروز جامعه از دو سو در حال تخريب است: آتش و دار. بخش آتش البته به ما مربوط نيست. از يکسو رهبر ايران تلاش میکند که منطقه را با اعلام اينکه بمب اتم داريم به آتش بکشد، و از سويی، قلم و انديشه را در ميدان شهر به دار آويزد. برای اين کار به جمع حمله میبرد، يکی را تنها میکند، و میآويزد.
1- ما نبايد بگذاريم کسی تنها بماند. بايد هوای جمع را داشته باشيم. گروهی حرکت کنيم، و برای اين کار پای يک گروه را به ميان بکشيم. (گلستان سعدی را لطفاً بخوانيد)
2- روی گروه معروف به اصلاحطلبان حساب باز نکنيم. هروقت پای پست و مقام به ميان آيد همه را مثل حزب توده خواهند فروخت.
3- آخرين راهکار عملی اين است: پای نامهی آخر گنجی امضا بگذاريم. يعنی همه بپذيريم که مفاد آن نامه (پيام صريحش) را میپذيريم، وگرنه شتر رهبر انقلاب درِ خانهی همه خواهد خوابيد. 25 سال پيش من کيانوری را ديده بودم، هارت و پورتش را هم ديده بودم. گروههای سياسی را چپ امريکايی خواند و همه را به باد داد، گفت چپ امريکايی را به دولت معرفی کنيد. بعد خودش لجنمال شد و به باد رفت. هنوز هم هوادارنش دارند آدم بو میدهند.
شتر رهبری حتا درِ خانهی سران و دولتمردان هم خواهد خوابيد. فقط زمانش فرق دارد، و قيمتش. که آدم پيش از لجنمال شدن، جانش را مثل اسپارتاکوس، مثل سياوش، مثل آرش، مثل حسين، مثل حلاج به دست گيرد و انسانيتش را برهاند.
بنابراين ساده بگويم: من متن نامهی گنجی را امضا میکنم.
لطفاً به شاه سلطان علی خامنهای حالی کنيد که ما چند هزار نفريم. اين آغاز ماجراست.
* دوستان عزيزم، لطفاً لوگو و فضای مناسب برای جمعآوری امضا را فراهم کنيد و نگذاريد اين حرکت گنجی خاموش شود. شمعی برابر شمعی بگذاريد، امضايی برابر امضا. اين آتش با حضور و نام شما جان میگيرد. حتا اگر گنجی نباشد، من نباشم، تو نباشی. (خانم شکوه ميرزادگی، ميشه خواهش کنم شما آغاز کنيد؟ ميشه فضا رو فراهم کنيد؟ ممنونم.)
«بهتر است آقای خامنهای فقط به یک پرسش پاسخ بگوید: چگونه میتوان به صورت مسالمتآمیز ایشان را از قدرت کنار زد؟ چگونه میتوان دربارهی کنار نهادن ایشان از قدرت سخن گفت، بدون اینکه با کارد سلاخی شود؟...»
اکبر گنجی
تا بهحال موزيک اين صفحهی سبز را گوش دادهايد؟ شده که با فاصلهی دو يا سه ثانيه اين صفحه را به تکرار بيندازيد و آنوقت به اين موزيک گوش کنيد؟ شده با آن به يک داستان فکر کنيد؟ شده با آن ديواری بسازيد که صدای ديگری نشنويد؟ شده در رنگی مست شويد که طعم نارنجیاش بوسهی خدا را تداعی کند؟ شده به طعم نارنجی بهار فکر کنيد، و تمامی هستی صورتیرنگ جلوهگر شود؟ شده به يک زندانی بينديشيد که پنجاه روز غذا نخورده باشد برای آزادی؟ چه اهميت دارد که رفقاش پيام مهمش را نمیفهمند! او شاه بازی را کيش کرده. نوبت بازی با رفقاست.
آخر شبها من با تکرار دوباره يا سهبارهی اين موزيک بين مرگ و زندگی جايی برای لبخند پيدا میکنم، و به آروُ پِرت، آهنگساز محبوبم برای اين اثر که آلينا نام دارد درود میفرستم. برای قطعهی سومش "آينه در آينه"، همين که میشنويد.
زندگی بدون موسيقی، يعنی زنده بودن بیعشق. روسها افسانهای دارند که میگويد وقتی جهان به پايان رسيد، دو گروه هستند که روحشان در آسمان بال بال میزند و با ديگران محشور نمیشود: آهنگسازها، و نجارها.
و تو نجار منی، برام پنجرهای بساز که به روی زندگی باز شود.
شکست
قامت بلند تو
انتظار را.
و لبخند،
جَلد لبهای ما نشد.
تيری که تو برای مرزهای آزادی پرتاب کردی به سينهی بزرگترين درخت جهان نشست، بی آنکه پيکرت پاره پاره شود. بس که قشنگ پرواز میکند عقاب انديشهات، بس که استوار بودی، بس که ستارههای آسمان دوستت دارند، گيرم هرکدام جايی در اين پهنهی سياه سوسو بزنند.
حرف همه را بشنو، کار خودت را بکن. تن تو روی آزادی بنا شده، آزادی بر تن تو روييده است، نه روزهی خود را بشکن، نه تنت را، و نه باور مرا.
آدم اگر دو هزار روز نشکند، هرگز نمیشکند.
میدانی؟ صدها نفر شکستهاند که انسان بودهاند در قلعهی سنگباران، صدها نفر سوختهاند که آدميزاد بودهاند برابر آهن گداخته. حرجی نيست، میتوانشان فهميد. رذيلت اما آنجا چشم میدراند که برخی خواستهاند از شکست خود فضيلت بسازند، و تو را آلت دست قاضی و بازی بشمرند. رذالت آنجا زوزه میکشد که بعضی در تاريکی منتظرند چشم بگشايی تا سنگسارت کنند. چه اهميتی دارد؟
نسلی به تو چشم دوخته، بچههای من، همين آدمهای مهربان که نگران بودهاند. باور کن آدمها تو را دوست دارند. تنها با روزهات ظلم را شکستهای، نمازت چه میکند با مهر؟
قهرت تو را به مصاف تنت میبرد، مهرت با انسان سر به کدام کوه میسايد، پسر خوب ايران! چه مغروری وقتی بر دروازهی زندان، فرعون را ريشخند میکنی، چه نحيفی وقتی بر صليب تقدير تنها میمانی، چه آرامی در گلستان اتهام، ای بتشکن! ای سوارهی در آتش، سياوش قشنگ من!
سرنوشت چه بازی سختی با تو داشت، چه سرفههايی! چند روزی بياييد اينجا پيش من... چرا دکتر نرفتهايد... بيايم دنبالتان...؟ پنج سال گذشته است. چه صدای دلانگيزی دارد داوود شخصيت تو!
تاريخ بشر را دور میزنم، و باز به تو میرسم. از اسپارتاکوس تا خودت. به راستی زندگی عقيده است و مبارزه؟ به تو میگويم: حسينای من، حضرت عشق، آقای اکبر گنجی! به دشمنت میگويم: ای شمر! ای خولی! ای افراسياب!
کاری نمیتوانم کرد، چيزی ندارم.
جانت را پر از رمان عاشقانه میکنم. همراه تو میشوم، خرج واژه، خرج عشق، خرج آزادی، خرج وطنم، نه مرگ ساده. اگر جان و توان تو را نداشتم، اين انصاف را دارم که بگويم تو به تمامی خرج آزادی شدی. خليفه را نمدمال کردی، و او خيال میکند زنده است!
بمانی، بيايی، بخندی، بگويی، بميری، فرقی نمیکند، مردهات زندهی تاريخ من است، زندهات را میخواهم، حضورت را، و لبخندت را. روزه بگير و بمان، بشکن و بمان، سخن بگو، سکوت کن، اما بمان. گنج ايران، آموزگار بزرگ ما، آقای گنجی.
يک روز به شاملو گفتم: «کاش میتونستم ده سال از عمرمو بدم به شما.»
دستهام را توی دستهاش گرفت، نگاهم کرد و با لبخند گفت: «چی بگم بهت؟ من همهی عمرمو میدم به تو.» و تمامی دردهاش را از ياد برد، و از ياد برد که گفته بود: «آنقدر درد میکشم که دلم میخواد کسی ناغافل يک گلوله توی مغزم خالی کنه.» و از ياد برد که من يک ساعت راه دارم تا تهران، ريخت و من نوشيدم، ريختم و او نوشيد، و تا نيمشب از شازده کوچولو گفت، از رومن گاری، از لورکا؛ و من مست شدم.
چند سال از عمرم باقیست که با تو نصف کنم؟ هميشه سختی غربت را با سه سال، چهار سال، پنج سال زندان تو مقايسه کردهام. اين سرنوشت ما بود که تمام سالهای غربتمان را با ترانهای زير لب زمزمه کرديم:
خستهام از همه
خسته از دنيا
ای آسمان
بشنو از
قلب من اين صدا...
با يک دسته گل منتظرت میمانم، و ديگر چيزی ندارم، جز يک رمان که سعی میکنم قشنگ بنويسم و تقديمش کنم به: اکبر گنجی. (بدون هيچ قيد و صفتی، بی هيچ شرطی...).
صفت واژهی قبل از خود را بیصفت میکند.
* شعر زيبای ابتدا از "سامره" است.
آيين درستنويسی خوابگرد
آنچه که، بر له، بر عليه، میباشد، و...
"آنچه" يعنی آن چيز که. يعنی "که" در آن مستتر است. بعد از "آنچه" لطف کنيد و "که" نياوريد. "آنچه که" غلط است. مهم هم نيست که بسياری در سخنرانیهاشان میگويند: «آنچه که...» و خيلیها هم اين غلط را مینويسند.
"عليه" يعنی "بر". مثل: «او عليه کسی پاپوش نساخته بود.» يا «نقدی که عليه کتاب تو نوشته بودند بیپايه بود.»
"بر عليه" يعنی "بر بر". «وقتی بچه بودم تافتون را از بربری بيشتر دوست داشتم.» برای "له" و "عليه" نبايد "بر" گذاشت. چون بربری میشود.
به نثرهای پاکيزهی و اديبانهی مجتبی مينوی، سعيدی سيرجانی بيشتر توجه کنيد. البته نامههای منسوب به سعيدی سيرجانی در زندان، پر است از: "بر عليه"، "آنچه که"، واز اينجور چيزها.
اعلاميهنويسها در دورههايی ناخواسته زبان فارسی را آش و لاش کردند، چون اعلاميهها را معمولاً آدمهای گندهی سياسی مینوشتند که ادبيات سرشان نمیشد. اهل رمان مُمان هم نبودند.
در يک دوره از تاريخ مبارزاتی ايران، يعنی در دورهای که کنفدراسيون داشت دخل اعليحضرت را میآورد، و بزرگترين اپوزيسيون عليه نظام سلطنتی بود، نثر اکثر اعلاميهها و بيانيههای سياسی جزو قزميتترين نثرهای تاريخ زبان فارسی است.
کنفدراسيونیها و بقيهی گروههای سياسی آن دوره، ظاهراً در ساختار جملهی مرکب حيران بودهاند که نشانهی مفعول جملهی اول را در آغاز جملهی دوم میآوردند. يعنی بعد از فعل "را" میگذاشتند که هنوز هم اين عادت زشت در بسياری از اعلاميهها ديده میشود. مثل: «ما رژيم جنايتکار ستمشاهی که ترتيب دادگاههای مخفی از مظاهر آن میباشد را محکوم نموده و...» (با آن "میباشد" حرامزاده که معلوم نيست از کجا آمده تا جای "است" و "هست" نازنين را بگيرد.)
هر جمله را معمولاً هشت جور میتوان نوشت، پيش از چسباندن نان به تنور، میتوان کمی با خميرهی ادبيات ور رفت. خوشخوراکتر و ماندنیتر میشود.
آدم گرسنه اگر مجبور به خوردن نان خشک شود، هيچکس به خواندن نوشتهای بيات و ناپخته ناچار نيست.
راستی اينجا (Download file ) را ديدهايد؟ بسياری از وبلاگنويسها سهم دارند اين بار. اين هم آقای سردبير.
حضور خلوت انس ادامهی سرمقالههای مجلهی گردون، به لطف انقلاب فيروزهای تداوم يافت، و ارتباط من با دوستان اهل قلم برجا ماند. امروز هفدهم جولای 2005 وبلاگ من دو ساله شد. يادداشتهای دو سال زندگی با شما تماماً در برابرتان گسترده است.
من دوست ندارم برای کشو ميزم چيزی بنويسم، برای مخاطبم مینويسم. برای تو مینويسم، و خوب میدانم که در سرزمين بی آدم، نوشتن بی معناست.
در اين دو سال يک دست به کار رمان، يک نظر به سامان دادن همين صفحه، (کارهای ديگر هم بود و نبود) حالا دلم میخواهد از شما بشنوم؛ اگر گلايهای هست به جان منتپذيرم.
در اين دو سال سعی کردم مثل بسياری از شما وبلاگنويس بمانم، تا آنجا که وقت اجازه دهد در گفت و شنود سهيم باشم، و معرفت جمعی را در نظر بگيرم. نمیدانم تا چه حد موفق بودهام.
سعی کردم با ايجاز چيزی بنويسم و بگذرم، از اطالهی کلام پرهيختم، که معتقدم شيرفهم کردن خواننده يعنی توهين به او. شيرفهم کردن يعنی خرفهم کردن، و اين کار من و شما نيست در اين عصر سرعت، در شأن انسان پيچيدهی امروز نيست. بين ما شيشهایست بهنام "احترام" که دلم خواسته مراقبش باشم و نگذارم ترک بردارد.
با نقل کوتاهی از سرمقالهی گردون شماره 3، دی ماه 1369 حرفم را جمع میکنم: «يک رمان زمانی موفق است که در بين صدها رمان منتشر شود، يک تابلو نقاشی در بين تابلوهای ديگر نمايشگاه ارزش میيابد. در حضور ديگران است که به معيار دست میيابيم. برای انبوهی ستارههای اين آسمان بزرگ بايد تلاش کرد. تو اگر زهرهای، بايد کنار ستارهها باشی.»
گرچه اين روزها ذهنم در گير اکبر گنجی است، و نمیدانم چه میتوان کرد. نه میتوانم بنويسم، نه کاری از دستم بر میآيد. فقط میدانم که ديوی در شهر ما فرشتهای را در شيشه کرده و دور جهان میگرداند.
این ما نیستیم كه زندگی میكنیم، این زمان است كه ما را میزید... (اكتاویوپاز)
سرم را روی میز میگذارم. چشمانم را روی هم. فكر میكنم چند سال است شما را ندیده ام؟ چند وقت است كه با اشاره صدایم نكردهاید؟ چقدر از زمانی كه در تحریریه گردون مینشستیم و شما برایم حرف میزدید گذشته؟ زمانیكه برای بچههای مجله قصه میگفتید... از كی لرزش دستهایتان را ندیدهام؟ تپش تند قلبتان را؟ چند وقت است كه از كابوسهای شبانه چیزی نگفتهاید؟ چند وقت میشود كه كیك خوردنم را ندیدهاید و كیف نكردهاید؟
نمیدانم؟
با این كه سالها از آن دوران میگذرد اما نمیتوانم چشم بر روزگاری ببندم كه در كنار شما بودم و نفس میكشیدم. نمیتوانم روزهایی را كه در كوچههای شهر كشیك میكشیدم تا بیایید و بروید و ...گاه با عینك آفتابی، در ولوو نارنجی و گاه با رنو .... نه نمیتوانم.
اندیشههای بزرگ همگی از دل ریشه میگیرند... (ماركی دو وونارگ)
حضورخلوت انس را چند بار باید بخوانم و بغل بگیرم؟ چند بار باید به درون خویش بگویم من به این آدم چقدر نزدیك هستم؟ اما من نه تحصیلات آكادمیك داشتم نه هنری كه به كار آید پس چطور میتوانستم قدم به جایی بگذارم كه كارخانه فرهنگی بود؟ جایی كه اندیشهها را روی هم میریختند، از دل آن موضوعات ادبی بیرون میآمد. بعد آن خلاقیتها را مكتوب میكردند و انتشار میدادند؟ عجب كار قشنگی. چه زایش زیبایی. اما چیزی كه باعث میشد آنجا را طوری دیگر ببینم تنها كار ادبی نبود. بلكه دلهای صاف و دوست داشتنی بود كه همگی زیر یك سقف جمع میشدند و هر تلاشی كه صورت میگرفت در راستای خدمت به بشر بود. برای كمك به بهتر زیستن. برای دوست داشتن. برای تماشای دنیا از دریچهای دیگر...
چقدر كاغذ سیاه كردم كه چیزی برایتان بنویسم. چقدر كلنجار رفتم تا نامه را به شما بدهم و بروم و گم بشوم و پرسه بزنم تا فردا... پس این فردا كی میآید؟ كاش نامه را نداده بودم. آخر من شانزده هفده ساله در یك نشریه ادبی چه كاری دارم؟
اما شما صدایم زدید. یادتان هست؟ بعد از ظهر یك روز سه شنبه بود. در مجله شعر خوانی بر پا شده بود. پایین پلهها ایستاده بودم و قرار نداشتم... آفتاب آن روزها چقدر قشنگ میتابید. مثل اینكه زندگی از نو شروع میشد. حیات برایم دوباره معنا میگرفت. هیچوقت فراموش نمیكنم. بعد از آن كار ما شروع میشد. نمیدانستم چه كاری را باید به انجام برسانم و آیا از عهده آن برخواهم آمد؟ اما بعد از مدتی كوتاه دیگر به نوع كار فكر نمیكردم. تنها به حضور قناعت كرده بودم.
: «سرخ و سیاه استاندال را بگیر و بخوان. »
یاد ژولین سورل به خیر... دوسه روز كارم خواندن این كتاب شده بود. به نظرم به عرش رسیده بودم. لحظهها ناب بود، دوست داشتنی. بهترین آهنگها نواخته میشد. فكر میكردم در قشنگترین رودخانهی دنیا شنا میكنم. احساس میكردم یك چیزی از درونم بیرون آورده میشود. هر روز بیشتر. تا اینكه متوجه شدم سراسر وجودم تغییر یافته است. این تحول حاصل چه چیزی بود؟ چرا تا به حال به این موضوع فكر نكرده بودم. این درونمایهای كه سالها از عمر آن میگذشت چرا تا به حال خاموش مانده و صدایش در نیامده بود؟ و حالا چه چیزی باعث بیداری آن میشد؟ كم كم مفهوم نویسندگی را میفهمیدم. نویسندگی را دوست داشتم. اما همهی نویسندهها را نه. كاش هر نویسندهای در دنیا میتوانست یك نفر را بیدار كند. كاش همهی نویسندهها اثرشان را تقدیم به انسانهای آزاد میكردند، به:
جانهای آزاد همه ملتها... به كسانی كه رنج میبرند و پیكار میكنند و پیروز میشوند. (رومن رولان)
آنوقت دنیا طور دیگری میشد. هستی معنای تازهای پیدا میكرد و ...
حالا گاهی وقتها میروم و كوچه دفتر مجله را بالا و پایین میكنم. روبروی آن میایستم و خیره میشوم به طبقهی بالا. روی تراس. به پنجرهی آشپزخانه چند تا شبگرد میآیند و میروند. هنوز هم اینجا محل رفت و آمد خیلیهاست. هنوز هم آشغالها را سر كوچه میگذارند. هنوز هم نیمههای شب كسی میزند زیر آواز ...
روی یكی از صندلیهای حال مینشینم. نباید وارد تحریریه شد. سرم پایین است و میدانم كه مكان ادبی پیش از داشتن دانش ادبی رفتار ادبی میخواهد. شهناز اردانی پشت میزش به كار مشغول است. بلند میشوم و قدم میزنم. پردههای تحریریه سبز است. كنارم تابلو فروغ قرار گرفته است. و كاری از طلیعه كامران. موسیقی باران عشق هم پخش میشود. نمیدانم چرا تا حالا در مجله ماندهاید؟ قرار ندارم. دیروقت است. نباید دیر بروید. میخواهید من همراهتان باشم؟
من عنوان قهرمانی را به كسانی كه از راه اندیشه یا زور پیروز گشتهاند نمیدهم، بلكه كسانی را قهرمان مینامم كه قلب بزرگی داشتهاند. (رومن رولان)
در حالیكه ساكم را برمیدارم از شما خداحافظی میكنم. میدانید كه میروم سر تمرین. رفتنم را میبینید و دنبال میكنید اما معلوم نیست به چه چیزی فكر میكنید؟
استاد مهربانم،
هنوز هم خاك تشك را با تمام وجود بو میكشم. خم میشوم. زانو زده، بوسه میزنم بر آن. با تمام احساسم. به خوشی بهترین رایحههای دنیا... اما دیگر از خیر قهرمانی گذشتهام. به گمانم قهرمانی را باید در جای دیگری دنبال كرد. گرچه آرزو داشتم از روی سكوهای جهانی بالا بروم و مدال بگیرم. اما میدانید وقتهایی كه دوستانم سر تمرین حاضر میشدند من توی خیابانهای شهر كارگری میكردم. آری درد نان داشتم و عرقم را در جایی دیگر میریختم. آن لحظههایی كه تن خستهام را جمع میكردم و روی تشك میبردم، دوبندم را به زحمت بالا میكشیدم. دیگر توان كشتی گرفتن نبود. فكر خسته، جسم خسته... نه.
قهرمانی باید از آن همان عدهای میشد كه روز و شب سر تمرین حاضر بودند و روی تشك كشتی جای خواب پهن میكردند. این عین حق بود. اما باور كنید از كشتی جدا شدنی نیستم. فكر میكنم روحم با آن پیوند خورده و اگر روزی دستهایم از كار بیفتند چشمانم از دیدن آن سیراب میشوند. من عاشقم.
حالا تنها، تكه عشقی برایم باقی مانده...
حالا هر شب سرا غ نوشتههایتان میروم. حتا اگر از تمرین برگشته باشم و خستگی امانم را بریده باشد. میخوانم. با دقت و حوصله. با عشق. دلم میخواهد روزهای دور شده را مهار كنم. هنوز پشت این میز تحریر قدیمی كه هدیهی شماست مینشینم. ساعتها مینویسم و فكرم را سبز میكنم. هنوز هم با آن ضبط صوت دست دومی كه برایم خریدید بهترین موسیقیها را گوش میكنم. ساعتها از شما برای همسرم میگویم و... هنوز هم مادر پیرم سراغ شما را میگیرد با همان لهجهی تركی. بعد فكر میكنم مگر شما را دیده؟
رویتان را میبوسم و بیصبرانه منتظر تماماً مخصوص میمانم.
علی اكبر طاهری
عزیزم،
برای تو چی بنویسم که دلم آرام بگیرد و در این دمدمههای صبح بخواهم سرم را آرام بر بالین بگذارم هنگامی که به تو فکر میکنم؟ به تو، به همسرت، به مادرت، و به آن روزهايي که گذشت. همیشه دلم میخواست برات کاری بکنم که از پلههای قهرمانی بروی بالا، نشد. دلم میخواست از پلههای خانهتان به دیدار مادرت بالا میآمدم، نشد.
تو میخواستی مدام همراهم باشی که زخم نخورم، و من هرگز نمیگذاشتم کسی به تو زخم بزند، ازت دور میشدم، میایستادم تا دل بکنی و بروی، حتا اگر تنها در آن تاریکی راه بیفتم، از وحشت سوت بزنم، دندانهام را به هم فشار دهم و منتظر نقطهی آخر باشم.
نمیگویم که من تمام بودم، نه. اما تو داشتی آغاز میکردی. داشتی از پلههایی بالا میرفتی که حالا آنجا بانویی عاشق توست، و میزی تو را صدا میکند که از پلههای داستاننویسی بالا بروی.
بازهم نگاه میکنم، منتظر میمانم؛ هم همتش را داری، هم ادبش را، و هم معرفتش را. ادبيات هم سکوهای جهانی دارد، فراز شو پسرم.
عباس معروفی
دوستان وبلاگنويس، واژههايی که با "و" ختم میشود، ولی "او" خوانده نمیشود، بلکه "-ُ" خوانده میشود "ی" مضاف نمیگيرد. استثنا هم ندارد.
مثل: جلو، تابلو، گرو، راهرو، مانتو، پالتو، ، نارو، و...
يعنی: جلوِ خانه، تابلوِ فروشگاه، گروِ بانک، راهروِ باريک، مانتوِ سفيد، پالتوِ خوليو کورتازار، ناروِ احمقانه، و...
يعنی نمینويسيم جلوی خانه، تابلوی فروشگاه، گروی بانک...
فکرش را بکنيد! چه لهجهی نا مأنوسی از آب در میآيد اگر بگوييم تابلوی (يه) فروشگاه. برويد جلو آينه به دهنتان نگاه کنيد وقتی میگوييد جلوی، تابلوی، کمی هم لطفاً "ی" را بکشيد. لطفاً به خودتان نخنديد.
در عوض واژههايی که با "و" ختم میشود، و "و" خوانده میشود، "ی" مضاف میگيرد. استثنا هم ندارد.
مثل: تو، رو، مو، آبرو، جوجو، کوکو، قو، سو، روبهرو، دروعگو، و...
يعنی: توی خانه، روی ماهت، موی سفيد، و...
خُب چرا حالا عنوان اين مطلب را گذاشتم «درستنويسی خوابگرد»؟ اولاً بسيار چيزها که در کشور ما باب میشود به اسم اولين نفر به ثبت میرسد. مثل جارو نپتون که مال شرکت صنعتی نپتون بود، ولی اسم آن جارو با هر مارک ديگری نپتون نيست، مارکش نپتون است. يا تايد، برف (شويندهها)، آدامس، و...
غلط ننويسيم ابوالحسن نجفی سالها پيش انتشار يافت، و اين مال حوزهی کتاب بود، در فضای وبلاگ راستش خوابگرد حق تقدم دارد. او وقت صرف کرد که به نونويسان کمک کند تا بیغلط بنويسند. بد نيست همهی اين مسائل دستوری يکجا گرد آيد.
دليل ديگر عنوان «درستنويسی خوابگرد» شايد اين باشد که دلم برای شکراللهی تنگ شده. من آدمی هستم احساسی. اينجوری حال بچهاش را هم میپرسم.
اختلاف بين زن و شوهر از آغاز زمين وجود داشته، و من فکر میکنم جهان روزی به خاطر دعوای يک زن و شوهر از هم میپاشد، مثل شهاب میسوزد و از چرخهی هستی خارج میشود.
اين وسط بچههايی که وجهالمصالحه يا وجهالمشاجره قرار میگيرند، شهاب نيستند که بسوزند و از چرخهی هستی خارج شوند. آنها به امنيت، مادر، پدر، غذا، آفتاب، و خوشحالی نياز دارند. بسيار مادرها را میشناسم که بچههاشان را از مردشان دزديدهاند، بسيار پدرها را ديدهام که همين جنايت را مرتکب شدهاند...
و ته ماجرا دو واژه میماند: دزدی و جنايت.
نوشی عزيزم.
هفتهی پيش زنی آلمانی آمده بود اينجا، شروع کرد از "سمفونی مردگان" حرف زدن، و با اشک از دو فرزندش گفت که بيست و پنج سال پيش پدرشان آنها را دزديده و به ايران برده است. عکس دخترش را از کيفش در آورد و نشانم داد؛ دختری چشم آبی که تازه عروس شده است. و عکس ديگر از پسرش بود. يکيش مهندس شده، آن يکی دکتر. هردو چشم آبی. میگفت: «من مادرم. بيست و پنج سال...» و ديگر نتوانست حرف بزند. موقع رفتن دم در صورتش خيس اشک بود. گفت: «من مادرم، آقای معروفی، میفهميد؟»
آدم يا جنتلمن است يا گه. انسانی که بچه میدزدد، آدمی که بچه را وجهالمرافعه قرار میدهد، کسی که بچه را از پدر يا مادر محروم میکند، موجود پلشتی است که بايد معالجه شود. مرز بين عشق و نفرت، مرز عشقبازی و تجاوز، مرز اهورا و اهريمن. مرز نامردی و مرام، مرز انسانيت کجاست؟ آيا کودک آدمی را گرگ دريده، يا نه؟ او را به چاهی انداخته که حتا روزی پادشاه مصرش میکند؟ يعقوب آنقدر در فراق يوسف گريست که کور شد. اين يک اسطوره است، اما مادری چون نوشی برای دو فرزندش آه میکشد، و به جای خالی هريک که نگاه کند میگويد: يوسف زيبای من!
نثر يعنی امضای نويسنده. ذکر مأخذ فقط احترام میانگيزد. از امروز نقل هر نوشتهی من آزاد است. اگر خواننده نثر مرا نشناسد، لابد جايی از کارم میلنگد.
حکومتی که جان آدمی را ارزش نمیداند، راهی جز گورستان برای بشر نمیشناسد. و نخستين خواستهاش نابودی آزادیخواهان است، آن هم به شکل توهينآميز. وقتی دکتر کاظم سامی را در مطبش به قتل رساندند، جمجمهی او را شکسته بودند، و با چيزی مغزش را به هم زده بودند. اين پيام صريح حکومت اسلامی به مغز و انديشه بود.
وقتی احمد ميرعلايی را از جلو خانهاش ربودند و با تزريق الکل در رگهايش او را به قتل رساندند و در کوچهای جسدش را رها کردند، پيام روشنشان اين بود که تکتک نويسندگان را نابود میکنيم. روز واقعه من زير بازجويی بودم. و وقتی از بازجويم (حاج آقا محمدی) پرسيدم چرا با اين آدم نازنين چنين رفتاری شده؟ پاسخ داد که او با ايرانيکا همکاری کرده. و همان روز بود که گفت: «ما بمب اتم داريم، ساده نباش عباس! ما دارم به حکومت جهانی فکر میکنيم.»
وقتی شاعر را با طناب میکشتند، به صراحت حنجرهی سرخ شعر را خفه میکردند، و آن پيام هم به جامعه منتقل شد. اما چه کسانی دولتمرد بودند، در اين حکومت سهم داشتند، و سکوت کردند؟ و چرا همچنان ساکتاند؟ راستی چه اتفاقی افتاده است؟ وقتی آنهمه آدم اعدام شدند، آدم عاقلی در اين حکومت نبود که بگويد: برادر، مرا نکش؟
گنجی بر حق انسانیاش پای میفشارد، و حکومت اسلامی بر جهالت و ظلم. تمام دنيا به اين صحنه خيره شده. در کشوری که زمانی کورش و داريوش پادشاهش بودند، امروز خامنهای و احمدینژاد بر آن حکم میرانند. موضوع از تراژدی هم گذشته. موضوع کمدی است. مضحکه است. دردآور است. و اين حاکمان تدبيری جز نابودی گنجی نمیشناسند. چارهای جز تقلب و جرزنی نمیيابند، راهی جز سرکوب نمیجويند. مطبوعات دنيا اما به اين صحنهها خيره شده. همه دارند نگاه میکنند.
البته ما آنهمه جوان داريم، اميد داريم، و هنوز آدم داريم. شيرين عبادی امروز گفت: «ایکاش به جای جایزه صلح نوبل یک کلید طلائی به من میدادند تا دروازهی زندانها را باز کنم.»
وقتی...
وقتی ديگر نمانده.
امروز کار ما اين است که برای "آدم" حلقهی حفاظتی و حمايتی ايجاد کنيم. نظام اسلامی دارد خود را برای جنگ آماده میکند، چون عزت و شرف و حيثيت آنها در گرو جنگ است. آنها لهله میزنند که تانک به خيابان بکشند، آنها در باروت و دود، در جنگ و سرود خود را میيابند، آنها به يک حکومت جهانی فکر میکنند که رهبر و رييس جمهورش را هم حالا دارند، آنها با مرگ کسب و کار میکنند، آنها ايران بزرگ ما را وسيلهای کردهاند برای نمايش ايدئولوژی برترشان. آنها بهشت و جهنم را در همين دنيا برپا کردهاند، و چه جهنمی!
آنها يکدست شدهاند و شاخ و شانه میکشند که بر طبل جنگ بکوبند، و عنقريب با وقاحت خواهند گفت: اتم هم داريم.
يادمان نرود، ما عزت و شرف و حيثيتمان را در راه آزادی، به خاطر انسان، و برای حقوق بشر به داو میگذاريم. ما آدمهامان را لازم داريم، ما بايد دوباره ايران را بسازيم. گرچه پراکندهايم، اما روز به روز با همدلی به هم نزديکتر میشويم؛ نزديک دوردست.
لازم نيست رفتار انتحاری را تبليغ کنيم. قرار نيست جوانان کشور را شير کنيم تا از حلقهی آتش و مرگ بگذرند، کافیست بدانيم که با اميد و اعتماد و تلاش فضای ديالوگ شکل میگيرد. کافیست که ما هم همدست شويم. کافیست بدانيم که گفتگوی تمدنها شعار نيست، چهارصد سال است که تلاش میکنند تا تمدنها به گفتگو بنشينند، اما در حکومت تروريستپرور اسلامی با اين شعار جهان را فريب میدهند، و حتا منتقدان داخلی خود را بر نمیتابند.
مگر میتوان از گفتگوی تمدنها حرف زد، و اهل قلم را، هموطن را، آدم را در زندان کشت؟ مگر میتوان از سعادت سخن گفت و ملتی را تباه کرد؟ و مگر میتوان اينهمه در انحطاط جامعه پافشاری کرد؟
وقتی ديگر نمانده. کافیست بدانيم که هيچ کتاب آسمانی و هيچ دينی بشريت را رستگار نمیکند. کتاب و دين مسئلهی شخصی آدمهاست، مثل عشق، مثل عقيده، و مثل هر چيز ديگر.
دستاورد بشر، و خرد جمعی جهان همين سی اصل حقوق بشر است، و تا زمانی که کسی به آن ايمان نياورد، به بشريت اهانت کرده است.
عشق
پير نمیشود
جا میافتد
شراب
کهنه میشود.
در آينه برف میبارد
سفيد میکند
هرچه پرکلاغیست
و بوی نارنجی تو
راز خواهد ماند.
هی! بيدار شو، از کابوس بيا بيرون. انتخابات رياست جمهوری هنوز انجام نشده. ما که رأی نداديم! همهی اين اخبار کابوس بود. آبی به صورتت بزن، بعد جدی به ماجرا نگاه کن. هنوز کو تا انتخابات؟
رييس مجلس ايران هنوز به بلژيک نرفته و آبرو ريزی نکرده، راستش را بخواهی او در سفر موفقيتآميزش! حتماً با رييس مجلس سنای بلژيک که خانم بسيار محترمی است، مثل آدميزاد دست میدهد، سر ميز ناهار به ميزبان نمیگويد چه بنوشد، چه بپوشد. مهمانی ناهار لغو نمیشود. و اين هيئت ايرانی در بروکسل نان بلژيکی و ماست ترکی نمیخورد.
«رئیس مجلس بلژیک ضیاف ناهار را به این دلیل لغو کرد که نمایندگان مجلس شورای اسلامی می خواستند پرهیز خود از نوشیدن الکل را به میزبان هم تحمیل کنند. از سوی دیگر، رئیس مجلس سنای بلژیک، که یک زن است نیز قرار خود برای ملاقات با حداد عادل را به علت امتناع قانونگذاران جمهوری اسلامی از دست دادن با زنان لغو کرد.» کابوس ديدهای، و اين کابوس کمی ادامه دارد، هنوز کمی مانده تا تمام شود.
راستی باور کردهاي؟ يعنی اين جماعت بر کشور و مردم ايران حکم میرانند؟ باور نکن، فقط کمی صبر کن تا اين قافله نيز بگذرد. "نادر رفت و بر نگشت."