این ما نیستیم كه زندگی میكنیم، این زمان است كه ما را میزید... (اكتاویوپاز)
سرم را روی میز میگذارم. چشمانم را روی هم. فكر میكنم چند سال است شما را ندیده ام؟ چند وقت است كه با اشاره صدایم نكردهاید؟ چقدر از زمانی كه در تحریریه گردون مینشستیم و شما برایم حرف میزدید گذشته؟ زمانیكه برای بچههای مجله قصه میگفتید... از كی لرزش دستهایتان را ندیدهام؟ تپش تند قلبتان را؟ چند وقت است كه از كابوسهای شبانه چیزی نگفتهاید؟ چند وقت میشود كه كیك خوردنم را ندیدهاید و كیف نكردهاید؟
نمیدانم؟
با این كه سالها از آن دوران میگذرد اما نمیتوانم چشم بر روزگاری ببندم كه در كنار شما بودم و نفس میكشیدم. نمیتوانم روزهایی را كه در كوچههای شهر كشیك میكشیدم تا بیایید و بروید و ...گاه با عینك آفتابی، در ولوو نارنجی و گاه با رنو .... نه نمیتوانم.
اندیشههای بزرگ همگی از دل ریشه میگیرند... (ماركی دو وونارگ)
حضورخلوت انس را چند بار باید بخوانم و بغل بگیرم؟ چند بار باید به درون خویش بگویم من به این آدم چقدر نزدیك هستم؟ اما من نه تحصیلات آكادمیك داشتم نه هنری كه به كار آید پس چطور میتوانستم قدم به جایی بگذارم كه كارخانه فرهنگی بود؟ جایی كه اندیشهها را روی هم میریختند، از دل آن موضوعات ادبی بیرون میآمد. بعد آن خلاقیتها را مكتوب میكردند و انتشار میدادند؟ عجب كار قشنگی. چه زایش زیبایی. اما چیزی كه باعث میشد آنجا را طوری دیگر ببینم تنها كار ادبی نبود. بلكه دلهای صاف و دوست داشتنی بود كه همگی زیر یك سقف جمع میشدند و هر تلاشی كه صورت میگرفت در راستای خدمت به بشر بود. برای كمك به بهتر زیستن. برای دوست داشتن. برای تماشای دنیا از دریچهای دیگر...
چقدر كاغذ سیاه كردم كه چیزی برایتان بنویسم. چقدر كلنجار رفتم تا نامه را به شما بدهم و بروم و گم بشوم و پرسه بزنم تا فردا... پس این فردا كی میآید؟ كاش نامه را نداده بودم. آخر من شانزده هفده ساله در یك نشریه ادبی چه كاری دارم؟
اما شما صدایم زدید. یادتان هست؟ بعد از ظهر یك روز سه شنبه بود. در مجله شعر خوانی بر پا شده بود. پایین پلهها ایستاده بودم و قرار نداشتم... آفتاب آن روزها چقدر قشنگ میتابید. مثل اینكه زندگی از نو شروع میشد. حیات برایم دوباره معنا میگرفت. هیچوقت فراموش نمیكنم. بعد از آن كار ما شروع میشد. نمیدانستم چه كاری را باید به انجام برسانم و آیا از عهده آن برخواهم آمد؟ اما بعد از مدتی كوتاه دیگر به نوع كار فكر نمیكردم. تنها به حضور قناعت كرده بودم.
: «سرخ و سیاه استاندال را بگیر و بخوان. »
یاد ژولین سورل به خیر... دوسه روز كارم خواندن این كتاب شده بود. به نظرم به عرش رسیده بودم. لحظهها ناب بود، دوست داشتنی. بهترین آهنگها نواخته میشد. فكر میكردم در قشنگترین رودخانهی دنیا شنا میكنم. احساس میكردم یك چیزی از درونم بیرون آورده میشود. هر روز بیشتر. تا اینكه متوجه شدم سراسر وجودم تغییر یافته است. این تحول حاصل چه چیزی بود؟ چرا تا به حال به این موضوع فكر نكرده بودم. این درونمایهای كه سالها از عمر آن میگذشت چرا تا به حال خاموش مانده و صدایش در نیامده بود؟ و حالا چه چیزی باعث بیداری آن میشد؟ كم كم مفهوم نویسندگی را میفهمیدم. نویسندگی را دوست داشتم. اما همهی نویسندهها را نه. كاش هر نویسندهای در دنیا میتوانست یك نفر را بیدار كند. كاش همهی نویسندهها اثرشان را تقدیم به انسانهای آزاد میكردند، به:
جانهای آزاد همه ملتها... به كسانی كه رنج میبرند و پیكار میكنند و پیروز میشوند. (رومن رولان)
آنوقت دنیا طور دیگری میشد. هستی معنای تازهای پیدا میكرد و ...
حالا گاهی وقتها میروم و كوچه دفتر مجله را بالا و پایین میكنم. روبروی آن میایستم و خیره میشوم به طبقهی بالا. روی تراس. به پنجرهی آشپزخانه چند تا شبگرد میآیند و میروند. هنوز هم اینجا محل رفت و آمد خیلیهاست. هنوز هم آشغالها را سر كوچه میگذارند. هنوز هم نیمههای شب كسی میزند زیر آواز ...
روی یكی از صندلیهای حال مینشینم. نباید وارد تحریریه شد. سرم پایین است و میدانم كه مكان ادبی پیش از داشتن دانش ادبی رفتار ادبی میخواهد. شهناز اردانی پشت میزش به كار مشغول است. بلند میشوم و قدم میزنم. پردههای تحریریه سبز است. كنارم تابلو فروغ قرار گرفته است. و كاری از طلیعه كامران. موسیقی باران عشق هم پخش میشود. نمیدانم چرا تا حالا در مجله ماندهاید؟ قرار ندارم. دیروقت است. نباید دیر بروید. میخواهید من همراهتان باشم؟
من عنوان قهرمانی را به كسانی كه از راه اندیشه یا زور پیروز گشتهاند نمیدهم، بلكه كسانی را قهرمان مینامم كه قلب بزرگی داشتهاند. (رومن رولان)
در حالیكه ساكم را برمیدارم از شما خداحافظی میكنم. میدانید كه میروم سر تمرین. رفتنم را میبینید و دنبال میكنید اما معلوم نیست به چه چیزی فكر میكنید؟
استاد مهربانم،
هنوز هم خاك تشك را با تمام وجود بو میكشم. خم میشوم. زانو زده، بوسه میزنم بر آن. با تمام احساسم. به خوشی بهترین رایحههای دنیا... اما دیگر از خیر قهرمانی گذشتهام. به گمانم قهرمانی را باید در جای دیگری دنبال كرد. گرچه آرزو داشتم از روی سكوهای جهانی بالا بروم و مدال بگیرم. اما میدانید وقتهایی كه دوستانم سر تمرین حاضر میشدند من توی خیابانهای شهر كارگری میكردم. آری درد نان داشتم و عرقم را در جایی دیگر میریختم. آن لحظههایی كه تن خستهام را جمع میكردم و روی تشك میبردم، دوبندم را به زحمت بالا میكشیدم. دیگر توان كشتی گرفتن نبود. فكر خسته، جسم خسته... نه.
قهرمانی باید از آن همان عدهای میشد كه روز و شب سر تمرین حاضر بودند و روی تشك كشتی جای خواب پهن میكردند. این عین حق بود. اما باور كنید از كشتی جدا شدنی نیستم. فكر میكنم روحم با آن پیوند خورده و اگر روزی دستهایم از كار بیفتند چشمانم از دیدن آن سیراب میشوند. من عاشقم.
حالا تنها، تكه عشقی برایم باقی مانده...
حالا هر شب سرا غ نوشتههایتان میروم. حتا اگر از تمرین برگشته باشم و خستگی امانم را بریده باشد. میخوانم. با دقت و حوصله. با عشق. دلم میخواهد روزهای دور شده را مهار كنم. هنوز پشت این میز تحریر قدیمی كه هدیهی شماست مینشینم. ساعتها مینویسم و فكرم را سبز میكنم. هنوز هم با آن ضبط صوت دست دومی كه برایم خریدید بهترین موسیقیها را گوش میكنم. ساعتها از شما برای همسرم میگویم و... هنوز هم مادر پیرم سراغ شما را میگیرد با همان لهجهی تركی. بعد فكر میكنم مگر شما را دیده؟
رویتان را میبوسم و بیصبرانه منتظر تماماً مخصوص میمانم.
علی اكبر طاهری
عزیزم،
برای تو چی بنویسم که دلم آرام بگیرد و در این دمدمههای صبح بخواهم سرم را آرام بر بالین بگذارم هنگامی که به تو فکر میکنم؟ به تو، به همسرت، به مادرت، و به آن روزهايي که گذشت. همیشه دلم میخواست برات کاری بکنم که از پلههای قهرمانی بروی بالا، نشد. دلم میخواست از پلههای خانهتان به دیدار مادرت بالا میآمدم، نشد.
تو میخواستی مدام همراهم باشی که زخم نخورم، و من هرگز نمیگذاشتم کسی به تو زخم بزند، ازت دور میشدم، میایستادم تا دل بکنی و بروی، حتا اگر تنها در آن تاریکی راه بیفتم، از وحشت سوت بزنم، دندانهام را به هم فشار دهم و منتظر نقطهی آخر باشم.
نمیگویم که من تمام بودم، نه. اما تو داشتی آغاز میکردی. داشتی از پلههایی بالا میرفتی که حالا آنجا بانویی عاشق توست، و میزی تو را صدا میکند که از پلههای داستاننویسی بالا بروی.
بازهم نگاه میکنم، منتظر میمانم؛ هم همتش را داری، هم ادبش را، و هم معرفتش را. ادبيات هم سکوهای جهانی دارد، فراز شو پسرم.
عباس معروفی
خواهش میکنم آهنگ باران عشق استاد چشم آذر برام بفر ستید
Posted by: کوروش at August 16, 2007 7:53 PMاز شما یه خواهشی داشتم و اون این که می خواستم اگر زحمتی نیست موسیقی باران عشق ناصر چشم اذر را برایم بفرستین الان حدودا ده سال هست که دنبال چنین اهنگی می گردم و من از طریق جستجو تو اینترنت با وبلاگ شما آشنا شدم و یا به طریقی راهنماییم بکنید بتونم به اهنگ دسترسی داشته باشم.
با تشکر فرشته غلام پور آهنگر دانشجوی سال اخر مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران هستم
سلام
خوبيد؟
لطفا بفرمائيد كتاب خاطرات مستر همفري رو از كجا گير بيارم؟
متشكرم
سلام بر دوستان خودم من محمد علی کهنسال هستم
Posted by: ali akbar bordbari at April 11, 2006 9:10 AMسلام
من گذاشتم كه اينجا خلوت بشه تا يك سوال بپرسم. اصطلاح "چشمها را روي هم گذاشتن" درست است يا "پلكها را روي هم گذاشتن"؟ چون اول متن ازش استفاده كرديد باز اين سوال برايم پيش آمد.
ممنون
آقاي معروفي، سلام! آقاي معروفي! سمفوني مردگان را ميشنويد؟ آنها زندهاند؟ مرده و زنده ندارد كه...ما هم مردهايم. ما هم... باور كنيم!
Posted by: معين at July 23, 2005 11:22 AMآقاي معروفي ! دوران ما زمانه تحول و تغيير و دگرديسي است بيشترين شاهكارهاي ادبي در اين هنگامه هاي دگرگوني نوشته شده اند منتظر اثري در خور اين زمانه پر آشوب ايران و ايراني از شما هستيم.
Posted by: ninam at July 18, 2005 6:14 PMدوستان عزيز! دوست عزيزمان حسن اسدی زيد آبادی دانشجوی سال آخر حقوق و سردبیر نشریه دانشجویی سخن تازه امشب پنجمین شب بازداشت خود را پس از دستگيری در تجمع حمايت از اکبر گنجی می گذراند اين وبلاگ را برای آزادی او ثبت کرده ايم و تا روز آزاديش خواهيم نوشت
Posted by: تا ازادی حسن زید ابادی at July 16, 2005 11:15 PMويرانگر شهرما در توهم قدرت است كه عربده ميكشد
به پا خيزيم؟ به پا خيزيم.
مجبور شدم نوشته ام را کمی تکمیل کنم.
Posted by: علیرضا at July 16, 2005 11:03 PMسلام آقاي معروفي
من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم. حرفاي درازي دارم .اينجا نمي شود .چه كار كنم؟
سلام آقای معروفی عزیز!
ببخشید که بیربط مینویسم!
آقای معروفی عزیز! دیگر برای گنجی چه میتوان کرد؟! میشود کاری کرد؟! من عقلم به جایی قد نمیدهد و زمان میگذرد.
سلام. به آينده اميدوارم كرديد. لطفا به وبلاگ من سري بزنيد .
Posted by: عمو جواد at July 16, 2005 5:41 PM از تمامی شما خانمها و آقایانی که بوسیله امضای خویش و یا شفاهی از عمل دادخواهانه اعتصاب غذای آقای گنجی حمایت نموده اید خواهشمندم مجدداً با جمعی بیشتر از پیش از ایشان خواهش نموده برای زنده ماندن شان به پایان رساندن این اعتصاب را اعلام نمایند، که خرد را به مرگ سپردن از بی خردیست،
زمان قهرمان بودن و قهرمان سازی کی به سر آید؟
نگوئید اگر خود نخواهد، ممکن نگردد.
به او بگوئیم برای تغییر زنده باید بود.
من آزادیم،من فخر جهان،
زندگی نامندم،
یار گرامی، گنجی مهربان،
روزه ی سیاسیت قبول باشد.
کردار نیک، گفتار نیک و پندار نیک، امیدوارم در ایاّم روزه همرهت بوده باشند، که جز این پس روزه چرا؟
اگر مخالف حکم اعدام در جوامع باشیم،
زنده ماندن را شرح میدهد و من گمان نکنم که تو در جامعه ای خواهان وجود چنین قانونی باشی.
اگر مخالف با بستن مواد انفجاری به خود و کشتن دیگران با خود هستیم برای ارج به مقام زندگیست.
من به نوبه خود از دلایل اعتصابتان تا لحظه ای که از طرف شما به زندگی لطمه نخورد پشتیبانی کرده و حال که صدای عدالتخواهی تان به گوش هایی که می باید رسیده است از شما به نام ارج گذاری به زندگی خواهشمندم به روزه خویش پایان داده و ما را در شادی پرشکوه نصیب بردن تان از حق شریک نمائید.
برادر کوچکتان. سعید از برلین
با سلام و از بوشهر محمود دهقاني
Posted by: Mahmoud Dehgani at July 16, 2005 7:32 AMسلام آقاي معروفي عزيز!
مطلبي رو در وبلاگم گذاشتم همراه با عكس هاي افرادي كه شايد همه ي آنها هم مرام شما نباشند ولي مسلما همگي همراه شما هستند. براي آن دسته از آنها كه دربندند آرزوي آزادي دارم و ياد آنهايي را كه كشته شدند گرامي مي دارم .
تا بعد
کوچیکم عباس آقا!
Posted by: نيک آهنگ کوثر at July 15, 2005 9:25 PMبه نام خدای بخشنده مهربان،
بگو من پناه میجویم به پروردگار آدمیان،
پادشاه آدمیان،
معبود آدمیان،
از شر وسوسه شیطان،
آن شیطان که وسوسه و اندیشه بد افکند در دل مردمان،
چه آن شیطان از جنس جنّ باشد و یا از نوع انسان.
آقای معروفی سلام،
خسته نباشید،
دست شما نیروی مثبت و لایزال این جهان را از دور فشرده و برای روح والایتان شادی جهانی طلب میکنم.
بردباری،استقامت، مهربانی و انساندوستی تان مایع فخر آدمیست.
شعر گونه ای به پاس تشکر از رنجهای بی دریغتان، هدیه ام به شماست.
سلامت و سرافراز باشید.
سعید.
در شبانِ غم تنهائی روزهایم،
چه عجیب آشورائی، عجب غوغاست.
شمع بیفروز، نور گردان،
روشنی دِه،
تو از نوری، فروزان گردان این شام سیاهم را،
تو از کوهی، نمایی نیک صفایِ صبر یاران را،
چه بزرگ زیبایند
این رنجبرانِ
پای به سر
بی سرو پا،
هر کجا باشند آسمان نیز همین رنگ است.
توشه بستن،
ره نَوردیدن،
درون خویش جُستیدن
و خود دیدن،
که یعنی:
من تو را جستم،
محرابی کوچک و گوشه ای دنج می خواهد.
بتازان اسب رخشت،
بیابآن گنج مستَت.
تو از نوری، تو از کوهی.
علی اکبر طاهری عزیز!
اندیشههای بزرگ همگی از دل ریشه میگیرند... (ماركی دو وونارگ)
چه زیبا نوشتی میدونم که ریشهـش تو قلبات بوده. استاد گفته که "ادبیات هم سکوی جهانی دارد" ؛ آره شاید سکو و پله داشته باشد اما اونای هم که به اون بالاها رسیدن تنها چیزی که بهش فکر نکردن همین "سکو و پله"ها بوده. ادبیات "راه" داره و "درد" میخواد ، ادبیات "دل" میخواد . یادمه از یه شاعر سرشناس معاصر کردستان پرسیده بودند که شعر خوب چیه؟ و اونم در جواب گفته بود: "باید خواب رو از آدم بگیره، زندگی رو بهت تلخ کنه و تا رو کاغذ نیاریش ول کنـت نباشه" آره این همهی اون چیزی که باید بهش فکر کرد؛ نه نباید بهش فکر کرد باید خودش بیاد، باید به دستـش بیاری باید دنبالـش بری. ادبیات همونیه که تو هر شب میشینی و با خستگی ازش لذت میبری، باور کن داستانهای استاد تنها مال خودش نیست، مال ماـ م هست، باور کن استاد بیما نمیتونست اینا رو بنویسه، استاد تنها اون چیزی رو که ما میخواستم و نتونسیم برامون انجام داده، مشقهای شب-مون برامون نوشته ؛"خانهی دوست کجاست؟" کیارستمی رو یادته، پسره رو میدونی با چه زوری میخواست دفتر مشق دوستـشو بهش برسونه، چه راهی رو باید میرفت و چند بار رفت و اومد آخرش هم نشد؛ فقط بخاطر این که دوستـش تنبیه نشه. کمی بیربط شد ولی نه زیاد، یه کم که فکر میکنی ادبیاتی که ما دوسـش داریم و ازش لذت میبریم، ادبیاتی که به قول استاد رو قلهی "سکوهای جهانی ایستاده" ادبیاتی که مال "جانهای آزاد همه ملتها... كسانی كه رنج میبرند و پیكار میكنند و پیروز میشوند" هستـش؛ به فکر خودش نیست، به فکر سکو و جایزه و زرق و برق شهرتـش نیست، به فکر اون دوستهاس که باید صبح مشقـش با یه گل وسط صفحههاش دستـش برسه و از رنج ِِ تنبیه نجاتـش بده. ادبیات راستین ادبیاتیه که نه "فکر بیرون کشیدن خود از این دریا" ست که در تلاش بیامان" نجات غریق" است و یا...
بگذریم دارد طولانی میشود. نامهات زیبا بود و برانگیزاننده، شور و صداقتی که در آن بود آدم رو به نوشتن وا میداشت. راستی اگه قهرمان شدی یادت باشه با "بازو"ت نشی با "فکر"ت سعی کن به دستـش بیاری، باور کن میشه من بهت اطمینان میدم.
شاد باش و امیدوار
کورش عنبری
سلام به عباس عزیز.از لطفی که به مطلبم داشتی ،ممنونم.
بسیار تاثر برانگیز بود. به سختی توانستم جلو ِ (نه جلوی) خودم را بگیرم و احساساتم را بروز ندهم.
کاش جای علی اکبر طاهری بودم.
آقاي معروفي سلام. اين نوشته ادامه ي آخرين ميلم هست.
شما از من خواسته بوديد كه گزارشو بذارم تو سفيلان تا شما لينك بديد.
اما من نه تنها اين كارو نكردم بلكه آخرين چيزي كه توش نوشتم حالا كه نگاش مي كنم مي بينم مي تونه بي ادبي باشه به شما. بي معرفتي.
آقاي معروفي وقتي درخواست شما و معني اون مطلبم (آخرين مطلبم) رو مي ذارم كنار هم خيلي حس حقارت بهم دست مي ده. نا اميد مي شم از خودم.
من شايد گاهي زيادي احساساتي بشم اما هيچوقت قصد بي ادبي به كسي رو نداشتم. شما كه ديگه اصلا تصورش هم برام وحشتناكه.
اون مطلب . اصلا حرفش چيز ديگه اي بود. اون شب داشتم مثل هميشه ناظري گوش مي كردم. ساقي نامه اش. داشت اين شعر رو مي خوند كه اگر اشتباه نكنم بايد از رضي الدين آرتيماني باشه.
الهي به مستان ميخانه ات
به عقل آفرينان ديوانه ات
الهي به آنان كه در تو گم اند
نهان از دل و ديده ي مردم اند
از آن مي كه چون در دل منزل كند
بدن را فروزان تر از دل كند
از آن مي كه چون شيشه بر لب زند
لب شيشه تبخال از تب زند
مغني سحر شد خروشي برآر
ز خوابان افسرده جوشي بر آر"
اون مطلبو از اين شعر گرفته بودم. منظورم رهگذراني بودند كه از كوچه مي گذشتند و بي خيال و شاد شبشونو به صبح مي رسوندند. اون شيشه شيشه ي اتاقم بود. اين شعر بيت بيتش وصف حال من بود اون شب.
بيتاب بودم. خسته بودم. عصباني بودم. كامپيوترم هم كار نمي كرد. هنوز جلو اوين بودم. كاري از دستم ساخته نبود. سه چهار دفعه اون گزارشو منتشر كردم اما ديدم وقتي بيرون مي ياد همه چيزش به هم ريخته اس.
هرچي فرمتشو عوض مي كردم بدتر مي شد. تو همون فاصله يه نفر برام كامنت گذاشت. كه به اونم بي احترامي شد. چاره اي نداشتم. غرورم اجازه نمي داد شما به اون نوشته ي بي ريخت لينك بدين. كلي آدم مي اومدن اونجا. شما گفته بودين گزارشتو مرتب كن بنويس تو وبلاگت. نمي خواستم شما رو تو منگنه قرار بدم.
آقاي معروفي
فكر نكنم لازم باشه بگم چقدر براي شما احترام قايلم. واژه ي احترام احساس خفگي مي كنه وقتي مي گم به شما احترام مي ذارم. ديگه سرريز سرريز مي شه از معنا.
آقاي معروفي الان مي فهمم چقدر بي فكر عمل كردم. من جدا منظورم شما نبوديد . متاسفم براي خودم.
نمي دونم چه جوري ادامه بدم. تا آخر عمرم شرمندتونم. حتي اگه شما بگيد كه چنين برداشتي نكردين. مي دونين فكرش آزارم خواهد داد. كم كمش اينه كه به حرف شما گوش نكردم. اين نكته هم امروز يادم افتاد. متاسفم براي خودم.
مي بوسمتون بابغض.
مطلب تازه شما را سر فرصت ميخوانم خواستم به شما اطلاع بدهم كه محمود دولت آبادي ديروز گفتگويي با روزنامه شرق انجام داده، بد نيست آن را بخوانيد: http://www.sharghnewspaper.com/840423/html/societ.htm#s258276
Posted by: آزادوب at July 15, 2005 11:23 AMسلام
برای حمایت از نوشی به ما بپیوندید
لینک یا لوگوی وبلاگ حمایت رو در لیست خود قرار دهید
ممنون
[ نوشی تنها نیست ]
درباره مطلب پیشینه تر پوز زنی و مصاحب با اقای دولت ابادی برایم جالب بود نظر فقط شخصیم را در وبلاگم گذاشتم
Posted by: علیرضا at July 15, 2005 1:05 AMجناب آقاي معروفي سلام و عرض احترام.
براي اولين بار وارد وبلاگ شما شدم و اين كشف برايم بسيار خوشحال كننده بود،از اينكه راهي پيدا شده براي ارتباطي دو سويه با بزرگان. نه اينكه تنها شما بنويسيد و ما خاموش بخوانيم. كتاب به ياد ماندني سمفوني مردگان شما توصيف كردني نيست. و اكنون به خود جرات دادم و خواستم با اين پيام عرض ارادتي كرده باشم. ممنون كه مي نويسيد.
سلام و با احترام.
آقاي طاهري نوشته بوديد "مكان ادبي بيش از دانش ادبي رفتار ادبي مي خواهد." اين بيان شما به تنهايي نشان مي دهد كه بايد منتظر ماند. شما خواهيد رفت. شما بالا مي رويد و معروفي تماشاتان مي كند. ما هم تماشا مي كنيم بالا رفتن تان را. چه لذتي بالاتر از تماشا كردن بالا رفتني؟
با اين جمله نشان داديد كه حرمت عرق ريختن را مي دانيد. خودتان هم عرق ريخته ايد. عرقتان را هم خرج آبرويي كرده ايد كه حالا فراوانش را داريد.
"رفتار ادبي در مكان ادبي. "يعني بداني كساني كه اينجا از حيات مي گويند پشت ديوار طناب در انتظار گلوشان است. يعني بداني سرنگي الكلي و قتلي. امروز نه؟ فردا.
شما اين ها را مي دانيد كه اين جمله را گفته ايد. شما مي دانيد كه نويسندگي كار يك نويسنده نيست. براي همين هم هست كه "همه ى نويسنده ها را دوست نداريد."
نويسندگي كار آدم عاشق است. نويسندگي مثل هر هنري ژن مي خواهد . اما هيچ هنري مثل نويسندگي نيست. ژن نويسندگي هم منتقل مي شود اما از يك نسل به يك آدم.
اين نسل ممكن است يك آدم يك نفر بيشتر نباشد. و آن آدم خودش نسلي باشد.
گلشيري يك نسل بود. و منتظر معروفي بود. و حالا معروفي خودش يك نسل است.
و اين شبهاي دراز آبستن نسل فرداست. و حالا معروفي منتظر شماست.
انتظار معروفي با انتظار ما فرق مي كند. اين نكته را گفته باشم و اين نكته را هم بگويم كه ما هم منتظريم.
با مهر
آقا عباس سلام
جداً متاثر شدم... افسوس بر ما كه هويتمان، چل تكه هم ربوده مي شود، افسوس
راستي اين مصاحبه ي استاد دولت آبادي با شرق پنجشنبه را خواندي، اگر نه حتماً برو سراغش كه نيم عمرتان با پند نياموختن از استاد بر فناست
شاد و موفق باشيد
و بدرود...
سلام دوستان
من دنبال كتاب " خاطرات مستر همفري " هستم كسي ميتونه راهنماييم كنه ؟
با سپاس
چند دقیقه پیش بود که دوباره این نوشته را با تامل خواندم. نمی دانم من زیاد احساساتی هستم یا واقعا مطلب تاثیر گذار بود. تا به خودم آمدم دیدم شانه هایم دارد می لرزد و قطره های اشک گونه هایم را خیس کرده. چقدر گریستم. یاد مردی افتادم که زمانی می پرستیدم اش وچقدر مواظب اش بودم و چقدر مواظب ام بود. چقدر همدیگر را در آغوش می گرفتیم و چقدر نیمه های شب گریه می کردیم و چقدر باز همان نیمه های شب ساکسیفون" کنی جی" را گوش می دادیم. راستی چرا همه ی کار های ما در شب بود؟! در آن موقع ها بود که داشتم ایمان می آوردم که می شود دو روح در یک جسم بود. اما او فرو شکست و من شاهد فروریختن آن همه عظمت بودم و آن شد که نباید می شد.
طاهری چقدر قشنگ می نویسد. تا کسی آرزوی نویسنده شدن را نداشته باشد احساس مرا را نمی فهمد. دست خودم نیست بلند پروازم. هنوز اول راهم ولی چشم به آخرش دارم. راه رفتن بلد نیستم در فکر پروازم. چقدر دوست دارم نویسنده ی خوبی بشوم.
"شکوه واقعی هر قومی در نویسندگان آن قوم نهفته است "دکتر ساموئل جانسون
می خوانم، زیاد می خوانم. می نویسم، زیاد می نویسم. گفتند باید زندگی را تجربه کنی. چیز هایی را تجربه کردم که در روال عادی زندگی ام امکان نداشت اتفاق بیفتد. ولی باز نویسنده ی خوبی نشدم. یا حداقل از خودم راضی نیستم.
نویسنده باید چه کارهایی انجام دهد؟
سوزان سانتاگ: خیلی چیزها. عاشق کلمات بودن، رنج کشیدن بر سر جملات و توجه کردن به جهان .
خوش به حال طاهری که شما را داشت و خوش به حال کسانی که شما را دارند. من در این کشور محروم، شهر محروم، محله ی محروم، خانه ی محروم دست به دامان کدام هادی راه شوم که دستم بگیرد و پا به پا ببرد تا بر فراز قله های داستان نویسی چشمم را به گستره ی بی انتهای آن بگشاید .
اما من تلاش می کنم پس...
نه در خیال ، که رویاروی می بینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد (شاملو)
تا بعد
آخ که چقدر من حسودم.
Posted by: BABIYELA at July 14, 2005 11:35 AMعباس جان:
چون تو هيچي راجع به گنجي نميگويي من ترجيج ميدهم در سايت تو سوالي را در مورد ايشان از خوانندگان تو بپرسم
چه فرقي است بين آيت الله منتظري و گنجي
هر دو در انقلاب جان فشاني كردند.....
هر دو وقتي كه به بازي گرفته نشدند ضد انقلاب شدند....مغضوب رژيم شدند
گنجي را به زندان انداختند و منتظري كاريش نكردند
از تو ميپرسم
اين عدالت اسلامي است؟!! رضا
تمام زندگي ما نهايتش يه خاطره س
شب افول خاطره فرود تيغ صاعقه س
چقدر خوب است كه انسان توان دوست داشتن انسانهاي ديگر را بدون داشتن هيچ توقعي داشته باشد. به اميد آن روز.
Posted by: nasser at July 14, 2005 4:04 AMخوش به حال آقاي علي اكبر طاهري
دوباره مي آم
استاد خيلي تحت تاثير نوشته تان قرار گرفتم. با عجله آن را خواندم. بايد بروم سر كار. باز بر ميگردم و باز آن را مي خوانم و كلام شما را نجوا مي كنم. هميشه پيروز باشيد.
Posted by: vajiheh at July 13, 2005 11:28 PM