برای دختران آقای گنجی
گفتم از امروز هرچه بنويسم، برای تو مینويسم.
گفتی آه!
گفتم بوی نارنج پيچيده توی خوابم. میگذاری بخوابم؟
گفتی میخواهم افسانهی عشق مِهآلود را برای شما بگويم.
گفتم کجا خواندهای؟
گفتی يادم نيست. شايد نخواندهام، برای شما بافتهام.
گفتم: بگو، شهرزاد من. صدای تو شبنمیست که خواب گل را نمیآشوبد، چه رسد به خواب سنگين من! بگو لطفاً.
گفتی آه!
«آه!... میخواستند دختر پادشاه را شوهر بدهند. بزرگ شده بود؛ زيبا و دلانگيز. پسران وزير برای او شال ابريشمين و گردنبند ياقوت میآوردند، و او را خواستار بودند، اما او هيچ کس را نمیخواست. میگفت: "مردی میخواهم که برای من کاسهای مِه بياورد."
زمستان میآمد، تابستان میرفت، خيل خواستگار نمیرفت. همه او را میخواستند. شده بود ورد مردان شهر. گل هميشهبهار و چهل شتر جواهر میآوردند. اما او آنها را نمیخواست. میگفت: "مردی میخواهم که برای من کاسهای مه بياورد."
وزيران دانا با او گفتگو نشستند که مه بالای کوه را چگونه در کاسه میتوان کرد؟ و او میگفت: "مردی میخواهم که برای من کاسهای مه بياورد."
حکيم آوردند. پادشاه خيال میکرد دختر زيبايش بيمار شده، و حکيم سر از راز دختر در نياورد و مبهوت ماند.
مه؟ يک کاسه مه؟
جار زدند. خبر در تمام عالم پيچيد. بسياری آمدند و رفتند، و دختردر خانهی پادشاه ماند. روزی مردی بی ساز و جهاز آمد و گفت: "خواستگار دختر پادشاهم من."
گفتند: "کی هستی؟ از کجا میآيی؟ پسر کدام پادشاهی؟"
گفت: "مرا به ديدار دختربريد تا بگويم."
تا چشمش به دختر افتاد، زبانش بند آمد. کاسهای چوبين داشت. آن را برابر دختر نهاد و گفت: "با همين کاسهی چوبی برای شما مه میآورم. از بالای آن کوه سربهفلک."
و رفت. رفت. رفت. از کوه بالا رفت.
از آن روز دختر پای پنجره مینشست و به کوه نگاه میکرد. روزها و ماهها گذشت. بالای کوه هميشه مه بود، و از مرد خبری نبود. زمان گذشت، دختر پای پنجره ماند.
زمان میگذشت، دختر از کنار پنجره دور نمیشد. خبر در شهر پيچيد. گفتند دختر پادشاه ديوانه شده، میترشد و شوهر نمیکند.اين چه رسمیست؟ چه قانونیست؟
دختر از پای پنجره دور نمیشد.
روزی جار و جنجال شد. مردم آن مرد را بر دروازهی خانهی پادشاه ديدند. پيرشده بود، پوست به استخوان چسبيده، نحيف، و غمگين. کاسهی چوبينش به دست بود. پرسيدند: "مه؟ مه آوردی؟ کاسهات که خالیست!"
گفت: "مرا به ديدار دختر پادشاه بريد تا بگويم."
دختر خود از پنجره میديد و میشنيد. به پيشواز رفت.
مرد کاسهی چوبين را نشانش داد و گفت: "از آن زمان که رفتم تا به امروز کاسهام را پر از مه کردم، به پای کوه آمدم ديدم خالیست. باز به بالای کوه رفتم و کاسه را از مه پر کردم، برگشتم و ديدم خالیست. زمان گذشت، اينهمه زمان گذشت و من به اشتياق داشتن زن بلندبالايی به بالای کوه رفتم، کاسهی چوبیام را پر از مه کردم و برگشتم. امروز که جانی در تنم نيست آمدم بگويم: مه در کاسهی من نمیماند."
دختر به کاسهی چوبين نگاه کرد و گفت: "مه! مه!"
مرد کاسهی خالی را نگاه میکرد.
دختر فرياد میزد: "مه! مه!" »
داشتی گريه میکردی، يا مه جلو چشمهات را گرفته بود؟
گفتم اين افسانه را نشنيده بودم. گفتم امروز بهخاطر تو نارنجی پوشيده بودم. گفتم از امروز هرچه بنويسم برای تو مینويسم. گفتم کسانی که برای آزادی زندانی شدهاند با شنيدن اين افسانه لبخند میزنند. گفتم عشق آزادی میآورد. گفتم اينهمه آدم از کنار هم رد میشوند ولی عشق يعنی ديدن و ديده شدن. گفتم تازه داری تنهايی را میفهمی. گفتم... و ديگر يادم نيست چی گفتم.
گفتی قبل از اينکه به خواب شما بيايم دوش گرفتم. خودم را صد بار شستم. نمیخواستم غباری به تنم باشد.
گفتم آه.
از خواب که بيدار شدم فهميدم اصلاً خواب نبودهام. همهی اين رويا در بيداریام رخ میداد.
چشمهام را بستم. گفتم برگردم به دنيای خواب، و همه چيز را از نو بسازم.
حيف! نبودی.
برای همين چشمهام را بستم.
شب همبستگی برای اکبر گنجی در برلين
ایرانیان آزادی خواه!
اکبر گنجی روزنامه نگار ايرانی بهدنبال شرکت در کنفرانس برلين، به خاطر دفاع از حقوق بشر و افشای عاملان و آمران قتلهای زنجيرهای بيش از پنج سال است که در زندان بهسر میبرد و در حال حاضر در اعتراض به وضيعت اسف بار زندان و خواست آزادی بدون قيد وشرط به اعتصاب غذا دست زده است.
با گذشت بيش از پنجاه و پنج روز از اعتصاب غدای او هنوز از طرف مقامات قضايی هيچگونه نشانی که گويای انعطاف در مقابل درخواستهای بهحق او باشد به چشم نمیخورد و اين در حالی است که اين نويسنده مبارز به خاطر بحرانی شدن وضيعت جسمانیاش در حال حاضر در بيمارستان بستری است و در خطر مرگ قرار گرفته است. در صورت ادامه اين شرايط ما بهزودی شاهد از دست دادن اين انديشمند دگر انديش خواهيم بود.
با توجه به اينکه راه دستيابی به مردم سالاری از طريق دفاع از حقوق فردی، اجتماعی شهروندان میگذرد و با در نظر گرفتن اين نکته که مورد گنجی يکی از روشن ترين موارد نقض حقوق بشر است، دفاع از حقوق مدنی اکبرگنجی دفاع از حقوق بشر و مبارزه برای حصول دموکراسیست.
ما همصدا با همسر و فرزندان اکبر گنجی که خواستار کمک مجامع بين المللی برای آزادی اين آزاده در بند شدهاند، روز جمعه دوازدهم اوت 2005، ساعت 8 شب مقابل خانه فرهنگهای جهان گرد هم میآييم، و همبستگی خودمان را با اين روزنامه نگار شجاع اعلام میکنيم و خواهان آزادی بی قيد شرط او میشويم و با افروختن شمعهايمان خاموش نشدن شمع جان و انديشه اين انسان آزاده را پاس میداريم و بدينوسيله نشانی میگذاريم تا ساکنان تاريکخانه اشباح بدانند که نور شعلهای که اکبرگنجی به محفلهای سياه آنان انداخته است خاموش شدنی نيست.
دفتر هماهنگی برای دفاع از اکبر گنجی _ برلين
payandeh bashid
emroz faqhat etehad
سلام هموطن
من كوچكتر از آنم كه در اين رابطه اظهار نظر كنم.
اما در عجبم كه آن همه روح و حس از خود گذشتن و اتحاد براي ساختن فرداي بهتر كه همه در وجود همه اين ملت دميده شده بود چه شد؟
دقيقآ به خاطرم هست قسمتي از اين سرود انقلابي را كه: من به خاك اوفتادم تو بگذر ........ بهر ايجاد دنياي بهتر...................كه تجسم مسلم حركت گنجي است................................اما اكنون بعد از گذشت 1 ربع قرن شعاري كه در اين جامعه بازار گرمتري دارد اين است:
تو به خاك بيفت تا من بگذرم..........................؟
شما را چه ميشود مسلمانان؟مگر قرار نبود اعضاي يك بيكر باشيم ؟ تا توب تانك و مسلسل اثر نكند؟
سلام عمو عباس
مثل هميشه زيبا و موثر!
شاد باشي
بدرود...
سلام و عرض ادب / چون خيلي حرف دارم واسه گفتن هيچي نميگم // شاد و سر بلند
Posted by: ben at August 6, 2005 7:10 PMهو
تقديم به پهلوان اكبر
انگار بهار اين غزل رو همين امروز در وصف حال
ايرانيان و بويژه براي گنجي سروده
نيست كسي را نظر به حال كس امروز
واي به مرغي كه ماند در قفس امروز
گر دهدت دست خيز و چاره خود كن
داد مجو زانكه نيست دادرس امروز
آنكه به پيمان و عهد او شدم از راه
نيست بجز كشتن منش هوس امروز
آنكه دو صد ادعا به عشق فزون داشت
بين كه چه آهسته ميكشد نفس امروز
همتي ايدل كه پس نماني از اغيار
پيش بيفتد كسي كه ماند پس امروز
خانه خدا گو بفكر خانه خود باش
زانكه يكي گشته دزد با عسس امروز
خود غم خود ميخور اي بهار كه هرگز
كس نكند فكري از براي كس امروز
سلام آقای معروفی عزیز!
میگم، کاش خامنهای هم کتاب میخووند!
موفق باشید.
در شهر دود گرفته نشاني از مه نيست...
كاسه اي اشك دارم...
مي خريد آقا؟
چه افسانه آشنايي... ياد صمد بهرنگي افتادم... فكر ميكني آگه الان بود وبلاگ مي نوشت ؟؟
Posted by: mehrnoosh at August 6, 2005 12:40 AMاگر رفيق شفيقي درست پيمان باش
حريف حجره و گرمابه و گلستان باش
تو شمع انجمني يكزبان و يكدل شو
خيال و كوشش پروانه بين و خندان باش(!)
سلام استاد
فكر كنم باز هم بايد كمي تكان بخورم. كمي حسرت و عاقبت دست روي دست بذارم و فراموش كنم (!)
چون من هم از ترس رسوا نبودن بايد همرنگ اين جماعت شوم!
اما هرگز از ياد نمي برم كه چه بدرنگ است. رنگ اين جماعت خفته در خواب!
شب بخير
گاهی با خويش ميانديشم که چرا همدردان ايشان سکوت برگزيده اند - اينهمه زندانی سياسی که طعم سخت چنين دورانی را چشيده اند و از نزديک لمس کزده اند - اگرآنان قاطعانه از يکديگر حمايت نکنند از مردم عادی چه انتظاری ميرود. جبهه دموکراسی خواهی و حقوق بشر خواب است. دکتر معين خسته است بيدارش نکنيم - چگونه آنروز که رای میخواست به ديدار گنجی در منزلش رفت و امروز ...
Posted by: Roya - Minor Lady at August 5, 2005 11:17 PMكه پريشاني اين سلسله را آخر نيست
Posted by: ترسا at August 5, 2005 9:53 PMسلام قشنگ بود
Posted by: kiyanoosh at August 5, 2005 9:19 PMسلام برتو عباس معروفي عزيز! كه عمر خويش را همراه عمر گنجي خرج ميكني.
الحق كه شاعري و گزارش زيبايي ميدهي از كارزار خير و شر كه به چشم دل رؤيت ميكني.
دست مريزاد.
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد.
جناب معروفي سلام .
اميدوارم كه گام بلند شما كه در دفاع از حق كه همانا سخن گنجي ست هر چه زود تر به مقصد رسد .
به اميد پيروزي
به پيراهنهامون كه عطر عشق بزنيم نامهاي مهالودي ميشيم تو شعرها...قصهها...يادها...
زيبا بود اقاي معروفي عزيز.
در گور آرزوها
خواب منتظر است.
دختر پادشاه در شهر ما غریبه ای است که باید کاسه ی چوبین اش را بگرداند و در آن "عشوه ی ارزان بفروشد":من آب دریاها را می فروشم آقا
Posted by: hamed at August 5, 2005 6:52 PMزيبا بود.خوشا به حال دختركي كه در قصه شما جاودانه شد.....
Posted by: shabnam at August 5, 2005 5:21 PMنه !
بیهوده شست مرد با خبر نمی شود!
بیهوده مرد از راه دراز
کوتاه نمی آید!
زن اما
در انتهای ناخن و نیمرو
و لیزی ماهی سرخ
و کف های به جا مانده در فنجان
از میان تمام خط ها سر خورده بود
و تنها سپیدی نا خوانایی
مانده بود بر کاغذ روزگار.....
كلامي با اكبر!
اكبر جان، شنيدي كه آن زن ژابني از براي داشتن شراب برنج گفت، نيهون ني اومارته، يوكات تانه(nihon ni umarete, yokattane= 日本に生まれて、よかったね), حتمن تو هم مانند من اگر بودي، بهش ميگفتي، ايران ني اومارته، تايهان دانه(iran ni umarete, taihan dane= イランに生まれて、たはんだね). راستي اكبر جان، تا حالا از خودتت سوال كردهاي، چرا بايد نگاهه چشممان قاضي مرتضوي به جاي يرتوي عشق، صاعقه نشانت دهد، چرا تو در بند باشي و او زندانبان بند، تو در انديشهي آزادي و او در انديشهي طناب آن. اكبر آقا تو يكي حتمن ميداني كه هر دو طرف، در يك امر مشتركيد و آن قرباني نظامها و ضحاکان آن. اصلن ضحاك خود قرباني مارهاي انديشه و مغز خود است. اكبر جان، بمان دوست من، تا با كمك همديگه اين انديشه كهنه را از سرزمين ايران به دور افكنيم. اكبر آقا خواهش ميكنم، ياشو، دست و دلات را يك آب بزن و يك نفسي هرچند دربنده دوباره تازه كن. راستي هنوز جون داري كه يا بشي يا نه؟
ترجمه تحت المعني 日本に生まれて、よかったね ميشود، در ژابن متولد شدن، چه قدر جاي خوشحالي داره.
و ترجمه تحت المعني イランに生まれて、たはんだね ميشود، در ايران متولد شدن چه قدر احساس بدبختي به دنبال داره.
درود بر شما استاد... بسيار زيبا بود... عينا در فانوس و آيينه فانوس منتشر كردم.
Posted by: ALius at August 5, 2005 3:57 PMخواننده هم با راوي نارنحي بوشيد و مه ديد.
Posted by: akram mohammadi at August 5, 2005 2:47 PMزیبا بود !
Posted by: ناشناخته ها at August 5, 2005 2:25 PMسلام استاد معروفي! جدا چه معني ها که توي اين داستان شما نهفتست. استاد صد ها حيف که شما رو درك نميکنن و نميذارن با جووناي وطن مستقيما در تماس باشيد. استاد من به شما به عنوان نويسنده ي مملکتم افتخار ميکنم و اميدوارم هميشه سلامت و فعال باشي.
Posted by: Omid at August 5, 2005 2:01 PMشما شاعريد
Posted by: najla at August 5, 2005 12:57 PMلحظه لحظه ام چشمان هراسان دختركاني ست
كه در گريز از كابوس به سوي آغوش پدر چشم باز مي كنند
و در حسرتي بي پايان
جز بوي غربت و صداي حسرت چيزي نمي يابند.
و باز
با لالايي آزادي در گوش
به كابوسي ديگر زنجير مي شوند.
استاد عزيز, آرام و ... ناديده ام,
شاد زيد ...
مهر افزون ...
كاسه ي چشم را با اشك ميتوان مه آلود كرد.ولي آقاي معروفي با كاسه ي صبرمان چه كنيم.آن كه مدت هاست پر شده ولي چرا دختر هيچ پادشاهي آن را كه لباريز است نمي بيند.؟؟!
Posted by: وبلاگ درنگ های نابهنگام(بابک)ف at August 5, 2005 11:52 AMعباس جان عالی بود. اين همون جاست که نقطه قوت توست و اين همون جاست که بايد از آن شروع کنی به بالا رفتن
Posted by: دريارونده at August 5, 2005 11:48 AMسلام آقای معروفی عزیز
آنچه که این روزها واقعا نیازش احساس می شد یک قصه بود حال اگر پر غصه هم باشد ایرادی نیست.
دلم می خواهد این روزها فقط خواب ببینم. خواب انگور، خواب آلبالو، خواب زندگی. دوباره خاک ما لبخند خواهد زد بر لب آزادی، اینطور نیست؟ نگویید داری خواب می بینی؟ حالا اگر یک خواب هم باشد خواب شیرینی است، اینطور نیست؟ بگویید که دوباره باغچه گل می دهد کنار سماور مادربزرگ، کنار حیاط خیس زندگی. بگویید که دوباره وطنمان را به خیال سبزمان آذین خواهیم کرد. بگویید که ماهی سیاه کوچولو دلش دوباره در تنگ بلور دیار خویش آبتنی خواهد کرد، بگویید..........
پایدار باشید
خيلي ناز بود.اي ول
Posted by: نوستالژیک at August 5, 2005 8:56 AMكاش,
چشمهايش,
چشمهايت ,
به انتظار سفيد نشوند...
ميدوني اومدم يه چيزي بنويسم ديدم حرفم نمي آد بستمش اما وقتي به خودم اومدم ديدم مه جلوي چشمامو گرفته از خودم بار ها برسيدم آخه چرا ؟ ولي براش جوابي نداشتم راستي شما مي دونيد چرا ما ها در بدريم ؟
Posted by: مسعود at August 5, 2005 7:06 AMافسانه ی خوبی بود... اما قصه ی خواب و بیداری راوی می تو نست خیلی بهتر و پخته تر باشه...
بویژه آخرش.
ببخشید این فقط نظر من بود، استاد شمایید.