ديشب وقتی با رضوانه حرف میزدم اين را بهش گفتم: «امروز اشکآلود بودم. غمگين نبودم، فقط اشکآلود بودم؛ همان حسی را داشتم که باهاش رمان مینويسم، چيزی داغ میجوشيد و پردهی مِه جلو چشم را میگرفت. پر از اميد، پر از آرزو. انگار دارم آماده میشوم بروم استقبال کسی که 2100 روز پيش، رفته بود برای ما آزادی بياورد، شايد هم رفته بود بالای کوه سربهفلک برای شهرزاد قصهها کاسهای مه بياورد.
نمیدانم چرا! احساسی مثل اشک در سينهام میجوشد که: صبح نزديک است.»
بهش گفتم: «احساس میکنم خبر خوبی میشود فردا.»
خبر خوب هم همين بود: گنجی زنده ماند. حالش خوب میشود.
پارسا صائبی نوشت: «پزشکان بيمارستان با اتصال سرم غذائى به اين روزنامهنگار در بند وی را از مرگ نجات دادند. درود بر گنجى! زمانى رفتن شجاعانهترين کار ممکن است، زمانى ماندن. و او در هر دو آزمون پيروز از ميدان به در آمد.»
اين به همهی ما قدرت میدهد، حتا اگر مأموران دادستانی به خانهی گنجی حمله کنند، و موجب آزار زن و بچهاش شوند. باور کنيد از وحشت به چنين کارهای احمقانهای دست میزنند.
* (اين تصوير زيبا را آرش سليم برايم فرستاده است. ازش ممنونم.)
مستانه برام نوشته است: «عزیز! این وحشیهای بی صفت به خانهی گنجی یورش برده، همسرش را به تخت زنجیر كرده و وسایلی را از خانهاش بردهاند. اینها دوست ندارند گنجی اعتصاب غذایش را بشكند. اینها میخواهند گنجی در بیمارستان بمیرد تا مثل زهرا كاظمی كسی یقهشان را نچسبد. خدایا! به بزرگیات سوگند این قائله را ختم به خیر كن! دیگر خسته شدهام. به خدا خیلی خستهام. هروقت كامپیوترم را روشن میكنم از اینكه خبری بد بشنوم در نگرانیام.
خدایا! مگر ما چه گناهی كردهایم كه در ایران به دنیا آمدهایم؟ ها؟ خدایا مگر زن گنجی انسان نیست؟ مگر دخترانش انسان نیستند؟ مگر رضوانه و كیمیا چه گناهی دارند؟ چرا مثل همسن و سالهای خودشان در كشورهای دیگر حق زندگی ندارند؟ خخخخخدددداااااااا ! به فریاد دل این زن گوش كن.»
روزهاي پرالتهابي بود براي همه كسايي كه گنجي رو ميشناسن چه قدر تلاش كردن تا مرد شكننده ي سكوتهاي مرموز در سكوت بميره...حالا ميتونيم يه نفس عميق بكشيم...
Posted by: zahra at August 9, 2005 12:43 PMمي رسد آخر زماني جاي فرياد عذاب / سر دهد همبند من آواز در زندان شب
Posted by: dozdaki at August 9, 2005 7:30 AMدر عجبم که هنوز خدا را خطاب ميکنی!
Posted by: اميد at August 9, 2005 3:31 AMاستادم,
روزي مي آيد كه مهر ورزيدن پاسخي جز مهر نداشته باشد.
آنقدر مهر مي ورزيم تا ديگر زنجيري توان ماندن نداشته باشد.
آنقدر مهر مي ورزيم تا ديگر هيچ فريادي بر سر مظلومي روي بلند شدن نداشته باشد.
مهر... مهر... درس ام را خوب آموخته ام استاد ؟
( به دل غمگين و باراني ام نگاه نكنيد - درس را سخت مي فهمد.)
شاد زيد...
مهر افزون ...
از لطف شما ممنونم!ولي كلي بارمان كرديد شوخي شوخي!:))
Posted by: reza at August 8, 2005 11:15 PM