میدانی که آخرين بار
به فاصلهی نفسم در رويا بودی
و حالا به وضوحِ بهشت
در دستهای من؟
يادم باشد به رسم مردمان مغلوب
تاريخ فتح تو را بنويسم
که ديگر جنگی در نگيرد.
میدانی تنم نبودنت را
گریه میکند؟
پيکرت را نمینويسم
میتراشم با دست
و آنقدر صيقلش میدهم
که چيزی بندش نشود.
اگر نباشی
آنقدر نفس نمیکشم
که بگويم
آتش در نبود هوا
نيست میشود.
دم صبح خواب ديدم
داشتی از درخت چيزی میخريدی
که تنم کنم
و من در آب
منتظر بودم لباسم را بياوری.
گفته بودم زير باران بودم
تا ديروقت؟
ترسيدم گمت کرده باشم.
کاش خيالت
کنار من بند میشد!
يادم باشد
عکسی از چشمهات بگيرم
برای زمانی که خوابم.
گفته بودم باش
تا معنی معجزه را ببينی؟
بودنت
معجزهای
بالاتر از طاقت من است.
هرگز کاری شگفتتر
از کشف تو نداشتهام
هرگز چيزی مرا اينگونه
شاد نکرده بود
که در تلألو لبخند تو
ماه شدم.
گفته بودم چنان دوستت خواهم داشت
که معنی دوست داشتن را
عوض کنند؟
خواب ديدم
کوهی از ماهی به تور میکشيدی
گاهی به اين انگشت
گاهی به آن شانه
رقصکنان پروانه میگرفتی از هوا
موج در ساقهات میدويد
و آسمان
پر از پولکهای ايمان بود.
اگر نباشی میميرم
يعنی چقدر دوست داشتن؟
شايد اگر کفشی وجود نداشت
گوشهای مینشستم
و با خيالم راه میافتادم
در کوچه باغت
که هلاک نشوم.
دم صبح خواب ديدم همه جا را آب گرفته
و من میخواهم فرار کنم.
دنبال صدای تو میگشتم
که با خودم ببرم.
در راه گفتم
نخواه برای سهم کوچکی از صدای تو
اينقدر دلم بلرزد.
کجايی؟
آدم اين غريبی را
مثل پاهاش با خودش میکشد
و میبرد...
اگر با خيالت در تب بسوزم
با خودت آقای من
تا کجا شعلهورم؟
قلبم درد میکرد
دوباره رفتم دکتر
گفت که رگهای من بايد لايروبی شود
اين که ترس ندارد، دارد؟
رود را هم لايروبی میکنند
خدا نگهدار.
میدانی وقتی برات نامه مینويسم يک دور آن را میخوانم تا ببينم همهی جملهها با تو نوشته شده يا شما و چقدر از اين غوطه خوردن بين تو و شما لذت میبرم.
هيچکدام از نامههات به دستم نمیرسد سالهاست که معلولان جنگ ادارهی پست را اداره میکنند نامهها از زير ذرهبين میگذرند تا نام من و ياد تو پاک شود سخت تنها میشوم خودم را بغل میکنم.
تا به حال ديدهای کسی به راهزن خود عاشق شود آقای من؟ راهزن باش و ببين!
از ميان نفسهام میآيی روی ميزم لابلای کلمات میرقصی و هروقت دست میبرم لای موهات برمیگردی توی سينهام راه میافتی در جوهر سبزی که تو را برای تو مینويسد.
سير نمیشوم مست میشوم میخواهم با خندهات راضی باشم از سهمی که در جهان دارم.
هيچکدام از نامههات به دستم نمیرسد بانوی من سالهاست يادت رفته!
تا حالا کسی
انگشتهاش را گذاشته توی جيب تو؟
اگر اين کار را بکنم
هرقدر خيابان شلوغ باشد
گم نمیشوم.
خيال کردم
من مردهام
و تو
ديگر نيستی.
کسی که بخواهد هستیاش را
با دلش خاموش کند
خودش هم ناگزير میسوزد؟
و اگر من بخواهم بسوزم
آقای تنهايیام!
چکار کنم؟
خيال کردم اسم تو
بر پاکت پستی اگر نباشد
يا خوابی
يا نامه در پستحانه گم شده
تا به حال کسی را
به اندازهی تو
دوست داشتهای
که نخواهی خوابش را بياشوبی با صدای نفس؟
ديگر گمت نمیکنم
عشق من!
هر قدر خيابان شلوغ باشد
دستت را میگيرم
و آرام میگيرم.
و برای هر نفس تو
بوسهای بنشانم به طعم ...
هرچه تو بخواهی.
نفسم به تو بند است
بند دلم پاره میشود که نباشی
انگشتهات را پنجره کن،
و مرا صدا بزن
از پشت آنهمه چشم.
بخواب آقای من!
چقدر خورشيد را انتظار میکشم
تا چشمانت را باز کنی
روی بند دلت راه میروم
بی ترس از افتادن
بی ترس از سقوط
يادم بده
تا من هم بگويم
که چگونه با جست و خيزهای دلم
آسايش را
از روح و روانم گرفتهام،
روی دلت پا میگذارم
بی هراس از بودن
راه میروم روی بند
و میرقصم.
رخت شسته نيستم با گيرهای سرخ يا سبز
که باد موهام را به بازی گرفته باشد
راه میروم روی بند،
بخواب آقای من!
خدا به من رحم میکند
تو اما رحم نکن!
و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من!
"دوستت دارم" را
در دستانم میچرخانم
از اين دست به آن دست.
پس چرا
هروقت میخواهم
به دستت بدهم نيستی؟
ديگر ايمان نداشتم
قلبم فشرده میشد از درد
تاب نمیآوردم
و میپيچيدم به دور شب.
چرا اينجا نيستی
تا "دوستت دارم" را
از جنس خاک کنم،
از جنس تنم،
و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟
و من آب میشدم
میسوختم ذره ذره
تا نجاتدهنده از گور شب برخيزد
و مرا از خاک سرد برچيند.
بگذار "دوستت دارم" را
از جنس نگاه کنم
از جنس چشمانم
و تا صبح به نفسهای تو بدوزم.
و تا صبح چقدر راه بود!
و تا صبح آيا بار ديگر آفتاب میتابيد؟
میتوانستم به خانم پير همسايه بگويم سلام؟
و فکر کنم همسن ساختمان ما
چقدر هنوز ناز دارد؟
وقتی صد سالگی ساختمان را جشن گرفتند
پيرزن میخنديد
و ابديت آن شب را به ياد میآورد
خود را گره میزد به آجرها
يک سطر از انجيل میگفت
يک جمله از آيدين
تا مرا نيز به ابديتش گره بزند
وقتی که گفت مسيح درد کشيده بود آن شب،
سير گريه کردم
در اتاق تنهايیام گريه کردم
و درد آرام نگرفت.
نه دوری ويران میکرد
نه زنده به گوری.
ديگر ايمان نداشتم،
به دگمههای رنگی ريخته در کوچه هم ايمان نداشتم.
يک لبخند کافی بود
يک لبخند و آن حلقهی اشک.
گفتم:
از روی ميزم تکان نخور
آتش
آتش را نمیبيند.
امروز خودم را
آراستهام.
تنها يک ورزا در ميدان بود
نيزه بر تن
هجوم میبرد
بر خلق.
خون میچکيدش قطره قطره
و آرام نمیگرفت.
با شاخ میکوبيد به ديوار شهر
شهر فرو میريخت و فرو میريخت.
من نيزهای زدم،
و مرگ چشمانم را بست.
تاريک بود
و تگرگ
سردرختیها را میريخت.
به ديوار هم تکيه نکن
خدای من باش
بگذار به همهی بندگانت حسادت کنم
به ماه و خورشيد و ستارگان و زمين
بگذار بسوزم
آنقدر بسوزم
که از جنس آتش شوم.
درخشيدم با تو
نگاه کن به چشمهام
شعلهوری حالا.
گفتی: «من در خودم میدوم
که آتش را خاموش کنم.»
و باران اريب به پنجره میزد
گفتم: «قشنگ چه شکلیست؟
مادرت شبيه کيست؟
میخواهم وقتی چشم باز میکنم صبح
ببينم که در آينه میخندی.
يک چيز در اين دنيا هست که چرا ندارد
دليلش را نپرس
جبران ندارد نور
من برای خودم به تو گل دادم
مافاتی نيست
بازنده ندارد اين قمار
میفهمی؟
اشک دارد و دلتنگی و انتظار.»
باران به پنجره میزد
اريب نگاه میکردم
چشمهات،
خدای من!
تمام صورتت خيس بود.
زيبا و خيس.