٢
صدای زوزهی سگ قطع نمیشد. سگ دیگری كه صداش نزدیكتر بود با صدایی چكشی مدام پارس میكرد. دلم میخواست همان زوزهی اولی باشد كه بتوانم عادت کنم و كمی آرام بگیرم. بعد رفتهرفته صدا در گوشم طنین دیگری یافت. صدای كوبش چكشی بر گانگ تركخورده جمجمهام را ترك میانداخت. گوشهام را گرفتم، چشمهام را بستم و سرم را بین زانوهام فرو بردم. هُرم داغی از زیر پاهام به صورتم میخورد كه بوی شن پخته میداد.
كنار برجك خرابهای نشسته بودم كه لابد روزی روزگاری برج دیدهبانی بوده و سربازی آن بالا كشیك میداده است. اما حالا شبیه یك قوطی نوشابه خالی بود كه بر اثر گذر زمان كمرش خمتر و ابهتش ناچیزتر شده بود. شده بود مستراحی برای فراریها و آدمهای بختبرگشتهای كه نزدیك مرز مخفی میشدند و منتظر بودند، یا قاچاقچیهایی كه آمد و شد میكردند؛ دنگال بیسقفی بود كه هر به ایامی كسی برود توی آن، گوشهی خلوت و پاكی پیدا كند و به حال خود زار بزند.
بوی عفونت و گند میداد، بویی كه تا چند فرسخی با باد میرفت و باز برمیگشت. نمیدانم چرا آن روزگار این چیزها برام اهمیتی نداشت و آزارم نمیداد. حتا اگر آزارم میداد میتوانستم تحمل كنم، اما این را میدانستم كه اگر گیر بیفتم میروم زیر دست کسانی كه مرا با ناخن تكهتكه میكنند، کسانی كه صورتی آبلهگون دارند و چشمشان مدام میپرد، کسانی که دهنشان بوی ماندگی سیر یا پیاز میدهد.
دلم میخواست اگر گیر میافتم، به سرعت شروع كنم به دویدن. بدوم؛ در انتظار یک گلوله بدوم.
آن روزها و آن لحظهها، گلولهی از پشت سر اولین آرزوی من بود، و آرزوی دیگرم این بود كه موسا زابلی بیاید و مرا از مرز بگذراند.
دراز كشیدم و به آسمان خیره شدم. هوا گرم بود و هر چه نگاه میكردم از دیدن ستارههای ریز و درشت كه در ماهوت سیاه شب سوسو میزدند، سیر نمیشدم. سعی كردم به چیزی فكر نكنم، به مامان فكر نكنم، به پری فكر نكنم، به خودم فكر نكنم، به مرگ فكر نكنم، به پدر كه سالها پیش مرده بود فكر نكنم، به تنهایی وحشتناكم كه مثل بغض همیشه ته گلوم چسبیده بود فكر نكنم، به بچههای دانشكده، به هیچ چیز، به هیچ چیز، به هیچ چیز.
میخواستم به آسمان خیره شوم، آنقدر كه سیاهی شب در مخمل ستارهها محو شود.
از دل خاک صدای ماشین میشنیدم. هراسان از جا جهیدم. كورسویی از دور گم و پیدا میشد. خودم را به پشت برجك ویرانه كشاندم و پنهان شدم. نور چراغهای ماشین درست در برابرم بود، و صداش هی نزدیكتر میشد.
از چی فرار میكردم؟ از كی میترسیدم؟ تا کی؟ چرا كپسول سیانور نداشتم كه قورت بدهم و خودم را خلاص كنم؟ خدایا چه بلایی داشت سرم میآمد؟
با نزدیك شدن ماشین، دور برجك چرخیدم و سعی كردم از دیدرس نور در امان باشم.
وقتی ماشین كنار برجك ایستاد و موتورش خاموش شد، کسی گفت: «عباس، هی!»
آرام از پشت برجك بیرون آمدم و در برابر نور چراغ ماشین شروع به حركت كردم. دو نفر بودند. جلوتر كه رسیدم موسا زابلی را شناختم. جوانی هم همراهش بود. گفتم: «زهرهترك شدم!»
موسا زابلی غرید: «حالا چی شده مگر؟»
«هیچی، اجازه ندارم بترسم؟»
از این حرفم خوشش آمد، گفت: «چرا؟ حق داری بترسی، ولی از من نه.»
«قرار نبود امشب بیایی. چی شده؟»
گفت: «یك همسفر داری.» و هلش داد طرف من. نگاهش کردم. جوان محجوبی به نظرم آمد. گفت: «من فرشاد هستم.» باهام دست داد و بعد ساکت شد.
برابر نور چراغهای ماشین خاكی به هوا خاسته بود كه اگر كسی میخواست ما را پیدا كند، كافی بود سر بچرخاند. خاكی كه نمیخواست فروكش كند.
موسا زابلی گفت: «این رفیق جدیدت یک کم میترسد. مواظبش باش.» و بعد پشت دستش را چند بار زد به سینهی فرشاد: «یادت باشد كه اسم من موساست. موسا زابلی. اگر یك وقت زبانم لال گیر افتادم یا خودت گیر افتادی اسم من را بگو. بگو موسا. هر كس بیاید سراغت راه را نشانت میدهد، وگرنه حسابت با كرامالكاتبین است.»
اینها را جوری گفت که من هم پشتم لرزید، موسا، موسا، موسا! و دوباره نشستم. فرشاد هم آمد كنارم نشست. چسبیده به من. انگار آنهمه جا و آن زمین پهناور جایی جز كنار من برای او ندارد.
موسا زابلی گفت: «شماها همین جا بمانید تا من یا یکی از ما بیاید سراغتان.»
گفتم: «كی میآیی سراغ ما؟»
گفت: «با خداست. من چه میدانم؟» و غشغش خندید و چنگ زد به شكمم، جوری كه دلم درد گرفت.
گفتم: «جان مادرت زود بیا.»
از ماشینش چند بسته غذا و نوشابه آورد، داد دستم و گفت: «هیچوقت از من نترس.» باز غشغش خندید، و بعد پشت فرمان نشست و خاك كرد.
آن قدر به چراغهای عقب ماشین نگاه كردم كه دوباره همه جا تاریك شد. شدیداً گرسنه بودم. یک ساندویچ از پاکت در آوردم، باز کردم و گاز زدم. بدجوری گرسنه بودم، اما بوی گند برجک میپیچید توی دماغم، و اشتهام را کور میکرد. چند گاز زدم و ساندویچ را پرت كردم توی برجك. بعد دراز كشیدم و به آسمان نگاه كردم. خواستم فكرم را در انتهای جایی که روزی وطنم بود جمع كنم. نشد.
آنقدر در به دری كشیده بودم که در تاریکی برهوت آخر دنیا میتوانستم دراز بکشم و ساعتها به آسمان نگاه کنم. آنقدر مامان گریه كرده بود كه داشت سوی چشمهاش را از دست میداد. آنقدر از این بام به آن بام گریخته بودم و در شهرها گشته بودم كه دیگر داشتم دیوانه میشدم. آنقدر تغییر قیافه داده بودم، آنقدر شناسنامه و كارت شناسایی جعل کرده بودم كه دیگر نمیدانستم كدام یكی از آن آدمها و نامها خودم هستم. از صدای موتورسیكلت میترسیدم، از صدای پا میترسیدم، از صدای نفس میترسیدم، از صدای زنگ تلفن میترسیدم، از صدای جیلیز و ویلیز سرخ شدن چیزی در ماهیتابه، از صدای سكوت، از گربه، دیوار، كوچه. بر پدرش لعنت! ترس چه نكبت ویرانگری است!
یك قوطی نوشابه دستم بود و نمیدانستم خودم دست کیام. دلم میخواست از مرز بگذرم، برسم به جایی که دیگر فرار نکنم. با كلنگ بیفتم به جان زمین، و آنقدر زمین را بكنم كه دیگر كسی مرا نبیند. و چه رؤیایی!
در دل بیابان روزها و روزها با كلنگ بیفتی به جان زمین و برگردی پشت سرت را نگاه كنی؛ در كانالی دراز و بیانتها عدهای با كاسكتهای زرد، زمین را میكنند و تو هی باید كلنگ بزنی تا فاصلهات را حفظ كنی. اما فرار نیست، شکستن قنداق تفنگ در جناق سینه نیست، مرگ نیست؛ دیگر از هیچكس فرار نمیكنی. فقط فاصلهات را حفظ میكنی. با هر دوازده ضربه یك قدم میروی جلو، و پشت سرت مردی با بیل خاك را میدهد بالا. آشناست. بزن، بزن، دوباره بزن. راست نزن، چپ نزن، به نخهای دو طرف كانال نگاه كن و همینجور وسط را بزن. با تمام جان و احساست بزن. دیوانه نشو، عصیان نكن، داد نكش، سر به زیر باش، بزن، همه چیز درست میشود.
آسمان پر از ستاره بود و بوی خاك تفته از زمین بالا میخزید. در آخرین پناهگاه زمین، در انتهای جایی که روزی وطنم بود، دنیا یك كفش بود و من آن را از پا در آورده بودم. گرمای خاك را یافته بودم، با سقفی پر از ستاره، كه از آنهمه، حتماً یكیش هم مال من بود.
داشتم دنبال ستارهی مامان میگشتم كه صداش ذهنم را پر كرد: «چرا اینقدر میترسی؟»
«چیزی مثل بختک افتاده روی ما که دست از سرمان بر نمیدارد.»
«آدم که نكشتهای!»
«آدم؟»
«چرا این قدر میترسی؟»
میترسیدم.
گردبادی افتاده بود به جان ما كه تا ریشهكن نمیكرد، آرام نمیگرفت. مثل تگرگ بهاری كه هرچه سرشاخهای هست میریزد و یك باغ را بیبر میكند.
«میدانی حالا كجاییم؟»
به دور و برم نگاه كردم؛ اتاق كوچك لختی بود كه جز یك تختخواب آهنی و یك صندلی چیزی نداشت. روی تخت خوابیده بودم و مامان کنارم نشسته بود. چند كارتن هم گوشهی اتاق پهن بود با پتوهای سربازی و چند ملافهی سفید.
مامان خوشحال مینمود. گفت: «اینجا خیالت راحت باشد، امن امن است. نترس. باغ خشكی است كه از سه سال پیش متروكه شده. آقای کابلی گفت که يک پيرمرد آن ته مهها زندگي ميكند. ولی نميداند ما اينجاييم.»
«چه جوری آمديم؟»
حولهی پیشانیام را برداشت، در آب فرو برد، چلاند، و دوباره روی پیشانیام گذاشت: «آقای كابلی ما را آورد. تو تب داشتی و سرواژه میكردی. رفتم در خانهاش، گفتم تو را به حق خدا، تو را به نان و نمكی كه با شوهرم خوردهای، بیا و به داد بچهام برس. پیرمرد همان شبانه با كامیون لکنتهاش آمد، چه مصیبتی كشیدیم تا تو را گذاشتیم توی ماشین. همین كه چشمت را باز میكردی، داد میزدی و میخواستی فرار كنی. دودستی گرفته بودمت، حریفت هم نمیشدم. تا به این باغ برسیم نصفهجان شدیم. خدا را شكر رسیدیم.» داغ بودم و میسوختم. از آتش سرم جرقهای توی چشمهام درخشید: «آقای كابلی!» اولین بار که سفر كردم با ماشین او بود. تا به محل كار پدر برسیم، تمام راه را خاطره تعریف كرد و حرف زد. پدر ساکت به جاده نگاه میکرد. «آره مادر. حالا دیگر فكر نكن تا ببینیم خدا چه میخواهد. آقای كابلی به من قول داده كه از مرز ردت كند. کلی آدم میشناسد. من كه جز تو كسی را ندارم، ولی اگر زنده بمانی، هرجا باشی...» نتوانست حرفش را تمام كند. داشت خفه میشد، بغض كرده بود، و با ناخنهاش پوست صورتش را میفشرد. دنبال زخمی تازه میگشت تا دردش را از یاد ببرد. بعد روسریاش را از یك طرف كشید، به پنجره خیره شد، و گفت آه! هیچوقت مامان را به آن زیبایی ندیده بودم. گفت: «اینجا دست كسی به تو نمیرسد، دست هیچكس به تو نمیرسد.» در تب میسوختم. فكر كردم كه تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است؛ گاهی نیم ساعت دیر میرسی، گاهی زود. مسیر زندگیات عوض میشود. میتوانستی مرده باشی، و هنوز زندهای. نمیدانم مامان چند روز سر كار نرفته بود. در روزهای بیماری، حتا با تب و لرز خودش را میرساند، وا نمیداد، و خودش را سر پا نگه میداشت. گفتم: «سر كار نرفتهای.» گفت: «به خانم نوایی یك چیزی میگویم. فوقش بیرونم میكند. به جهنم. میروم یک خیاطخانهی دیگر.» صدای یك موتورسیكلت بیاگزوز در فضا پیچید. به طرف پنجره برگشتم و نیمخیز شدم. مامان به چشمهام نگاه کرد: «اینجا كسی دنبالت نیست، نترس!» چشمهام را ازش دزدیدم. گفتم: «همه جا هستند...» بعد موریانهها در سرم شروع كردند به پچپچه، و راه افتادند. چقدر موریانه بود، و چقدر دیوار! همه جا هستند. همه جا هستند. داغ شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. لحظهای كه چشم باز كردم، مامان داشت پاشویهام میكرد. حوله را میچلاند و میگذاشت روی پاهام. بعد میآمد حولهی پیشانیام را در تشت دیگری خنك میكرد و دوباره میگذاشت. لبهام میسوخت. مثل گلولهی آتش میسوخت. گفتم: «آب.» گفت: «میدانی چقدر آب تربت به حلقت ریختهام؟ دیشب تا صبح سرواژه کردی. میگفتی و میگفتی، بعد از حال میرفتی. امروز حالت بهتر است. گفتم خدا، اگر میخواهی از من بگیریش دلم میخواهد بوی تربت بدهد.» عینکش را گیر داد به موهاش، گوشهی روسریاش را از روی شانه كشید توی صورتش. و من میدیدم كه شانههاش تكانتكان میخورد. بعد به خود آمد و چشمهاش را پاك كرد. عینكش را پایین داد و حوله پیشانیام را خنك كرد. بیآن كه به من نگاه كند باز به پنجره خیره شد، با لبخندی كه تمام چهرهاش را دلشكسته نشان میداد. چقدر زیبا بود، زیبا و دلشكسته. رگهای كنار چشمهاش بر آمده بود تا نشان دهد كه چقدر جانش خسته است. گفت: «به چیزی فكر نكن، بگذار تبت بیاید پایین. به زندگی فكر كن، به من فكر كن كه اگر زبانم لال، نباشی، نیستم. نترس، میوه بخور.» یك سیب پوست کنده بود، یكی دیگر از ساكش در آورد و شروع كرد به پوست كندن. گفتم: «نیم ساعت...» «قرار بود یاد پری نیفتی، مامان.» احساس سرما از پهلوهام راه افتاد و در سینهام پخش شد. سنگ بسیار بزرگی افتاد وسط حوض، آب سرد از هر طرف موج زد و خیز برداشت. لرزیدم و چشمهام را بستم. دندانهام را به هم فشردم تا صدای لرزم را نشنوم. مامان پتو را روی تنم كشید، پاهام را پوشاند، حولهی پیشانیام را برداشت، و كمی به من نزدیكتر شد. گرمای دستش روی پیشانیام پخش میشد، اما سرما از پهلوهام خیز برمیداشت و از پاهام بیرون میرفت. بعد، سنگ بزرگ دیگری در حوض فرو رفت، یکباره موجی داغ از چشمهام بیرون زد. «قرار نبود یاد پری نیفتی؟» و با گوشهی روسری اشكهام را پاك كرد. اشك میجوشید و از دو طرف صورتم سرازیر میشد. بیرمق بودم، دستم به سرم نمیرسید. میدانستم پری را از دست دادهام، اما نمیدانستم چه بلایی سر خودم آمده، نمیدانستم اگر پری زنده است حالا کجاست. آیا او را كشته بودند و به خاك سپرده بودند كه این قدر از بوی خاك مست میشدم؟ دهنم بوی خاك میداد، و رختخوابم سنگین بود. مثل گور جمعی كه هیچكس نمیتواند تكان بخورد. مامان گفت: «آدم كه نكشته بود!» گفتم: «آدم؟» خدایا، چرا دلم نمیخواست آن شب به صبح برسد. زمین داغ بود، و جز صدای سگ هیچ چیزی آرامشم را به هم نمیزد؛ چكشی بر گانگی تركخورده پردهی گوش را جر میداد. قوطی نوشابه را به صورتم مالیدم و باز هم خنك نشدم. به آسمان نگاه كردم. دلم میخواست سر حرف را با فرشاد باز كنم، نمیدانستم از كجا. در تاریكی دنبال طرح صورتش گشتم. تطابق چشمهام بههم خورده بود و او را تكرارشده میدیدم. گفتم: «بچهی كجایی؟» «تهران. شما چی؟» «تهران.» واضح نمیدیدمش. مدتها بود كه عینك نداشتم، لنز میگذاشتم. نمرهاش به چشمم نمیخورد و اذیتم میکرد. دست به جیب بغل بردم، عینكم سرجاش بود. چقدر بایستی منتظر میماندم تا عینک خودم را بزنم، ریشم را بتراشم، و از این قیافه در بیایم؟ گفتم: «سیاسی کاری؟» از سربازی فرار کرده بود. میخواست برود آمریکا. مادرش پول زیادی توی دست و بال قاچاقچیها ریخته بود، اما او نمیتوانست خودش را جمع و جور كند، میترسید دستگیر شود و دوباره ببرندش جبهه. از جبهه فرار کرده بود، و حالا افتاده بود دست موسا زابلی. گفتم: «چرا میترسی؟» چیزی جز وحشتزدگی توی چشمهاش دیده نمیشد. گفت: «فکر میکنید من بتوانم از مرز رد بشوم؟» «باید تیز و بز باشی، چهارتا چشم داشته باشی.» «تمام شب که توپخانههای دو طرف میزدند ما توی سنگر مچاله میشدیم. تا هوا روشن میشد آنهمه جنازه...» و زد زیر گریه: «من از جنازه وحشت دارم. من آدم جنگ نیستم. میفهمید؟...» «شانس آوردهای که حالا هستی. گاهی نیم ساعت دیر میرسی، یا زود...» «چی؟» «میتوانستی مرده باشی.» «از مردن حرف نزنید لطفاً.» بیقرار مینمود. میخواست چیزی بگوید، اما لالمانی گرفته بود. نمیدانم چرا همینجور نگاهش میكردم و منتظر بودم حرفی بزند. دراز کشیدم و به شب کویر خیره شدم، به آن پردهی سیاهی که کشیده بودند روی همه چیز تا خدا نبیند چه بلایی دارد سرمان میآید. صدای سگ آزاردهنده بود. جوری در سرم میپیچید که آروارههام را قفل میکرد. دلم میخواست از آن تکهی آخر بی دغدغه بگذرم. و نمیشد. خدایا، سگی دنبالمان كرده بود تا ما را از خاك پدری بیرون كند و بعد آرام بگیرد؟ کلافه بودم. صدای سگ در سرم هیاهو میشد، و در شقیقههام میکوبید. برگرفته از: باران، فصلنامهی فرهنگ و ادبیات، شمارهی ٨ و ۹ پاییز ١٣٨۴
به به
Posted by: geegee at February 16, 2006 11:22 PMعروس روزهاي برفي
1
بوي خاك مستم مي كند
پر مي شوم از عشق
گيج مي روم...تاب مي خورم...
در پيچ و تاب ِمه آلود روزهاي رفته
چنگ مي زنم، با همين دست ها
همين دستهاي لرزان از التماس و حسرت
به آخرين واگن از قطار خاطراتي
كه گم مي شود در عمق دره هاي پوشيده از برف...
و از نوك انگشتان منجمدم
مي رويد...رشد مي كند...رشته هاي كلافي سرخ
كه در سينه ام ريشه دوانيده است
و نمي دانم گذشته ي غريق را نجات خواهد داد
و يا مرا به عمق برف ها خواهد برد!!!
چنگ ميزنم...چنگ ميزنم...
برف و سرما را تاب مي آورم
اما چگونه مي شود ميان كبك هاي بي سر دوام آورد؟؟؟
كبكهايي كه سرشان در زير خروارها برف مدفون ماند
و بي سر
همچنان خرامان مي رقصند
و ناخن هايشان را تيز مي كنند
براي دريدنم...
دريدن قلبي كه در اين سرما، هنوز مي تپد ...تا سرخ بماند!!!
آه... اي كبك ها...
اي كبك هاي بد بخت...
اي كبك هاي بي سر...
دلم برايتان مي سوزد
براي مغزهاي منجمد و قلب هاي كودنتان
چه سيه روزيد شما...
كه آزادي و عشق برايتان
در خوردن يك فنجان قهوه ي داغ در اين يخستان معنا مي گيرد...
و چه خوشبخت
زير پاهاي تاريخ
فسيل مي شويد!!!
............................................
2
بوي خون بيتابم مي كند
پر مي شوم از خشم
مشت مي كنم ....با همين دست ها
همين دست هاي لرزان از خشم و سكوت
مشت مي كوبم
بر سينه ي آسمان
و از دل آسمان خاكستري
همچون پشت يك خارپشت
هزاران قفس مي رويد ...و قنديل مي بندد!!!
..................................................
3
بوي باروت كه مي آيد،
مي دانم كه اين پايان يك تراژدي ست...
دست هاي خسته و لرزانم را
به نشان خداحافظي در هوا مي چرخانم
و
عروس روزهاي برفي ميشوم...
عروس برف ها!!!
ردي از من
-----------
شب همان نه ــ بعد از هفت سال ــ
دوباره سوزش کابل را بر پشتم حس می کنم
در ساحلی هستم شمال یا جنوب نمی دانم
ندا می آید : پنهان شو
نخل : چون هسته در خرماهای من
صیاد : چون در در صدف های من
ترسیده ام و سر به هر سو می چرخانم
از دور شعله ای چون لبان تو می سوزد
می دوم تا یک قدمی
به سردی دهانم را پس می زند
رسیدند در هیات بوته ها
با برگ دهانم را بستند
با شاخه استخوانم را شکستند
و با ریشه از سقف آویزان کردند
به هر سقف که نگاه می کنم
ردی از من باقی ست .
استاد عزيزم سلام .
وقتي چشمم به دو فصل اول رمان ( تماما مخصوص ) افتاد اشك در چشمانم جمع شد ! هنوز هم نمي دانم كه آيا اين رمان در اين سرزمين نفرين شده چاپ خواهد شد يا نه ؟! چند روز پيش به سراغ انتشارات ققنوس رفته بودم و از آنها خبري از شما و آثار تازه تان گرفتم . گفتند هنوز معلوم نيست ! كه مجوز بگيرد يا نه ! آنها اسم ( طبل بزرگ زير پاي چپ ) را آوردند به عنوان كتابي كه در دست وزارت زيباي ارساد است ! و وقتي از تماما مخصوص پرسيدم اطلاعي نداشتند !
خيلي مي خواهم خودم را كنترل كنم و اين دو فصل را نخوانم ! تا كتاب منتشر شود و همه را يك دفعه ببلعم ! اما آيا مي شود ؟...
پاينده باشي .
Posted by: Bamdad at October 15, 2005 8:21 PMبه سلامتی و مبارکی امريکا جناب اقای حسين درخشان را با تی پا و اردنگی از خاک امريکا اخراج کرد. آمين.
من هم در آن خرابه به انتظار نشسته بودم اما نه با فرشاد .منتظر بودم اما نه به انتظار موسا زابلي .من تنها بودم و منتظر تاريكي مطلق تا خود را به روشنايي امروز برسانم.
پاينده باشيد
تفته ام مي كند اين غربت و تنهايي از سلامي تماما مخصوص زبانه مي كشد و من حسرتم را تف مي كنم.
Posted by: شيدا محمدي at October 15, 2005 10:34 AMخيلي عالي ..
Posted by: sodeh negintaj at October 15, 2005 12:54 AMجسارته ها ولي من دوست دارم شما شعرم رو بخونين و نظر بدين. ميدونم انتظار زياديه ولي خوب ...! آهان راستي شعرم تو وبلاگمه!
Posted by: آفتاب پرست at October 15, 2005 12:20 AMسلام. اميدوارم تماما مخصوص به سرنوشت فريدون سه پسر داشت دچار نشود. خاوهم خواندش. با عشق! آقاي معروفي! هنر است زندگي كساني را تحت تاثير قرا دادن.
Posted by: Moeen at October 14, 2005 9:15 PMآذربلاگ، سرویس رایگان وبلاگ با دارا بودن بخش مدیریت در سه زبان آذری، فارسی و انگلیسی. فولدر و فایلهای شخصی و غیر اشتراکی،بانک اطلاعاتی مجزا، قابل انتقال به وبلاگها و سایتهای شخصی، 10 برابرسرعت بیشتر از سرویسهای مشابه، قالبهای متنوع و امکان تعویض با قالبهای طراحی شده شما، امکان ثبت نام برای دیگران در وبلاگ شما، امکان تایید یا رد نوشته ها و پیامها ، بخش کمک به کاربران و نیز دارا بودن بخش تالار بحث و بررسی چگونگی استفاده از سرویس. تبلیغات رایگان وبلاگها و سایتهای خبری و غیر انتفاعی. آغاز راه است، با ما باشید
Posted by: Masood at October 14, 2005 8:06 PMبروز شدم با مقاله ای پیرامون شعر آقای موسوی ( جنس ضعیف ) منتظر هستم
Posted by: morteza at October 13, 2005 9:33 PMسلام
همه چيز آني نيست كه مي بينيم و همينطور آني نيست كه مي بينيم.شما آني نيستيد كه ديگران فكر مي كنند و من هم خودم نيستم.حالا بودن بهتره يا نبودن؟
خود بودن بهتره يا براي ديگران ديگري بودن.يا ثل شما شايد ورا يا كمتر از ذهنيات ديگران بودن؟
خوشحالم كه تونستم يادداشت هاي روزانه ي شما رو بخونم.
سلام
اگر وقت كرديد اين خط خط هاي ما و گام هاي نخست داستان نويسي من را نگاهي بيندازيد ... به راهنمايي نياز دارم !
بالا افتادن !
http://deltang.ir/2005/10/blog-post_13.html
سلامي تماما مخصوص...
Posted by: سام الدين ضيائي at October 12, 2005 5:46 PMسلام !وممنون ..........
Posted by: ariana at October 12, 2005 10:20 AMمعروفی عزیز سلام
خوشحالم که کار جدی را شروع کردی، مرتب پیگیری می کنم و مهم نیست که تکه تکه آن را بخوانم. به هر شکلی ارزش آن را دارد. موفق و بهروز باشی.
علی
سلام
...شما شعر ناب خدا هستيد
يه تكه از خدا كه روي زمين جا مونده...........
it was snowing
she smiled
and the time passed ,
but it was snowing yet
...
bests,
Nazanin
موهايم بلند شده بود، موهايي كه نذر شده بود حالا روي شانه هايم ريخته بود ، و مادر هر وقت به آنها شانه مي كشيد مي گفت: يا امام هشتم.
آن روزها به كودكستان لاله مي رفتم ، بازي ، رقص ، شادي و شعرهايي كه اكنون از ياد برده ام وخانم مربيِ قد كوتاهي كه دامن بلند مي پوشيد وعينك ته استكاني مي زد وهميشه يكي دوتا كتاب و اسباب بازي دستش بود .
بيشتر خانه ها آن روزها قديمي بود و روي ديوارها علف سبز مي شد . كوچه هايي تنگ ، آنقدرتاريك كه من براي ترسيدن ، هر افسانه اي را از افسانه باور مي كردم :« يه سردو گوش » و چقدر طول كشيد تا فهميدم كه «يه سر دوگوش» خود آدميزاد است!
آن روزها مثل سليمان نبي با مورچه ها حرف مي زدم و از كفشدوزك ها مي خواستم تا بروند دايي ام را بياورند و به مرغ هاي همسايه اصرار مي كردم تخم دو زرده كنند.
روزهايي كه وقتي از توي حياط به لبه ديوار پشت بام چشم مي دوختم خيال مي كردم آسمان آبي پائين آمده و به بام خانه ما چسبيده است.
آن روزها مادر كه هميشه غذايش روي اجاق گاز بود يك استكان آب روي سنكفرش كف حياط مي ريخت و مي گفت «حميدرضا برو از مغازه سر كوچه يه بسته سيگار بگير و قبل از اينكه آب خشك بشه برگرد » و من پله ها را يكي درميان مي پريدم تا قبل از آنكه آب خشك شود برگردم و هميشه سريع تر از آفتاب خودم را مي رساندم .
من در خانه اي بزرگ مي شدم كه آسمان ، خود را به بام آن رسانده بود ، خانه اي كه امروز ديگر نيست و هيچ پرنده اي بر روي ديوارهايش تخم نخواهد كرد .
سالهاست كه مادرم رفته ، انگار رفته براي من سيگار بخرد ، يك ليوان آب ريخته ام روي مزارش ، خشك شده و او هنوز برنگشته است.
دو فصل را خواندم. عالي بود. لذت بخش بود. كي منتظر متن كامل باشيم؟
Posted by: nooshin at October 12, 2005 6:25 AMسلام و ممنون. ممنون كه هستيد و مي نويسيد و هنوز صداي تان هست حالا هر چند هم كه فاصله ها دور باشد تا ايران. كتاب را جواز نشر نداده اند در ايران؟ يا قصد نداريد آن را به دست نا سپاس وزارت ارشاد بدهيد؟
Posted by: soodaroo at October 12, 2005 2:53 AM