امروز دوست عزيزی چند کتاب قديمی از کتابخانهی شهر برلين امانت گرفته بود و آورده بود که من هم ببينم. و چنان ذوقزده بود که کودک درونش به تمامی در چشمهاش میدرخشيد.
کتابها را ورق زدم؛ فارسی اول و دوم و سوم دبستان سالهای سی. ورق زدم و تمامی آن شادی کودکانه بغلم کرد. و بعد وقتی رسيدم به اين صفحه از کتاب سوم دبستان سال 1339 چنان دلم گرفت که يکی دو ساعتی در خيابانهای پاييزی برلين بیمقصد راه رفتم و نمیدانم به چی فکر کردم.
کتاب درسی ما مال دههی چهل بود، و کمی رنگیتر شده بود. آن روزها که اين کتابها را میخوانديم، شادیِ امنيت در چشمهامان برق میزد. زندگی رو به افقی داشت که وقتی به کوه دماوند تکيه میداديم احساس میکرديم خورشيدمان در غرب به خواب میرود. و شب به اميد طلوع همان خورشيد صبح میشد.
خورشيد مال ما بود، قصه برای ما بود، دنيا به خاطر ما میچرخيد، و همسايهها همه به اندازهی ما حق داشتند. خورشيد به همه میرسيد، نان کم نمیآمد، مامان حکايت گلستان میخواند، باران پنجره را میشست و خورشيد طلوع میکرد؛ به زيبايی لبخند همهی آدمهای خاطره.
آن روزها که اين کتابها را میخوانديم، دههی چهل بود و نمیدانستيم در دههی هشتاد چنان به ته تاريخ سقوط میکنيم که جای کورش عدهای بيسواد و عقبمانده سرنوشت ما را به بازی میگيرند. نمیدانستيم در دههی هشتاد سياستمداران و دولتمردان ايران دچار چنان انحطاطی میشوند که دنيا مسخرهشان کند و به ريششان بخندد.
چقدر بايستی جامعه منحط میشد که در سرزمين کورش پا به جهان بگذاری و ببينی عقدهایترين و يکبعدیترين قشر اجتماع به حکومت رسيدهاند تا دمار از روزگار ايران درآورند.
آن روزها که اين کتابها را میخوانديم، نمیدانستيم سالها بعد به همت عدهای مالهکش (که اينروزها از سياست کنار کشيدهاند و همه نويسنده شدهاند) سرنوشت ايران به دست موجودی تکياختهای میافتد. تکياختهای ابلهی که دنيا با هيتلر مقايسهاش میکند.
آن روزها که اين کتابها را میخوانديم، نمیدانستيم روزی همين مقبرهها و شاعرها و آثار تاريخی و کتابها قرار است در پروژهی قتلهای زنجيرهای به سرنوشت بودای افغانستان دچار شوند.
آن روزها که اين کتابها را میخوانديم، نمیدانستيم سالها بعد انسانيت و برادری و عشق و زيبايی و شعر و سرفرازی و هنر و پرچم و وطن و مادر و ايران يکجا راهی گورستان میشوند. نمیدانستيم بايد صبور باشيم تا عمر عقدهایها سرآيد و اين کابوس تمام شود.
تمام میشود. آنوقت ما میمانيم و بازسازی خرابهها و يافتن گور برادری که نفهميديم کجا کشته شد. آنوقت مردم میمانند و روحانيت. و آنوقت ديگر شايد نتوان جلو انتقام را گرفت. اين هم غمانگيز است.
آن روزها که اين کتابها را میخوانديم، معنای حکومت اسلام ناب محمدی را نمیدانستيم. پدر نماز میخواند، صدای اذان از گلدستههای مسجد به گوش میرسيد، زندگی آرام بود، اميد بود، و ما ايرانیها هنوز در همهجای دنيا ايرانی بوديم؛ با کوه دماوندمان، با خليج فارسمان، با مقبرهی کورش و ارک تبريز و تخت جمشيد و حافظيه و مسجد جامع و چهارباغمان.
با سپاس از تو که صفحهام را نو کردی.
سايت پاسارگاد:
http://www.savepasargad.com/Pages/cyruss_declaration.htm
کميته بين المللی برای نجات آثار باستانی دشت پاسارگاد
هيهات بر انكه وطن ندارد ...
Posted by: farzad at December 5, 2005 2:57 PMدسـت رو دلــم گــذاشــتيد آقای مــعروفــی... بـاز هـم بـه شـما که مـثل خــیلی های دیـگه فـرامــوش نــکردید. شـاد بـاشید
Posted by: کیانوش at November 16, 2005 5:14 PMمرسي.
Posted by: Amir at November 15, 2005 2:39 AMسلام ... يکى از بهترين دفاعها، به نظر ِ من، از حيثيت ِ ايران و ايرانى را شايد دکتر عباس ِ ميلانى کرد در سرمقالهء چند روز پيشش در روزنامهء هرالد تريبون ِ آمريکا. به خوبى و با استناد به تاريخ ايران از گذشته تا کنون، با شروع از کوروش، استدلال کرد که يهوديان، و به اشاره دنيا،همواره با دو چهره از ايران روبرو بودهاند: چهرهاى نجيب و مردمدار و چهرهاى ديگر دشمنخو و خونريز. به زيبايي نتيجهگيرى کردهبود که حساب ِ ايران و ايرانى از حکومت و کسانى چون احمدى نژاد جداست و نبايد حرفهاى او را به پاى ِ مردم ِ ايران در داخل و خارج ِ ايران گذاشت.
نشانى ِ خلاصهء مقاله در بى بىسى ِ فارسى:
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2005/11/051112_mf_am_jews.shtml
نشانى ِ اصل ِ مقاله در هرالد تريبون:
http://www.iht.com/articles/2005/11/10/opinion/edmilani.php
Posted by: پژمان (*) at November 13, 2005 8:49 AMآرام...............
Posted by: mahta at November 11, 2005 3:48 PMdelemon baray sheerhaee shoma tangh shode
دوست گرامی،
من شاعر نيستم بخدا. گاهی حس هايی که دارم پلکانی و يا زير هم می نويسم تا راحت تر خوانده شود.
با احترام/ عباس معروفی
سلام آقای معروفی.
پائیز برلین بی وجود بچه محلی مانند شما استاد ادب و قلم، بی رونق و سرده.
وقتی به داخل خیابان کانت وارد میشم، - مهم نیست از کدوم طرفش و در چه زمانی- ،
بودن شما و خانه هدایت همیشه احساس فخر فرهبخشی به جانم میندازه، اِنقدر احساس قوی ای هست که هر بار طمع میکنم داخل شوم و خلوت حضورتان را بشکنم.
من به داشتن بچه محلی مانند شما به خودم میبالم.
سرافراز و برقرار باشید.
سعید از برلین.
بايد بر مي گشتم
روبرو تاريكي بود و هيچ روزنه اي پيدا نبود. و پشت سر خواب هايي بود كه سالها پيش ديده بودم . روياهايي كه واقعيت داشت و نداشت. روزگاري كه زهر و تلخي اش گرفته شده بود و ترس هايش فراموش شده بود .
بايد بر مي گشتم . به همانجــا كه آرامشم رنگ داشت و صدا به صدا مي رسيد. و سايه هــا آنقدر كش دار و بلند بود . كه اسم دختر همسايه را گذاشته بودند آفتاب.
و كفش ها همه رنگي بود و لباس ها همه گرم . و خورشيد هر روز ديده مي شد و ستاره ها را هر شب ، مي شد براي دختر همسايه با دقت چيد.
و مي شد براي ديوانه مو بلند شهر كه روي سطل هاي زباله سرگردان بود و در كاغذ هاي باطله پي حروف ابجد مي گشت ، يك عالمه روزنامه ارزان خريد.
روزگاري كه گلنراقي ترانه مرا ببوس را خوانده بود و من هنوز ترا نبوسيده بودم .
روزگاري كه ميگ ها ، رنگ آسمان را عوض نكرده بودند و صداي بمب را نمي شناختم . و تفنگ ها يك وسيله اسباب بازي مضحك بودند و خمسه خمسه توي لغتنامه هــا نبـود و آدم هــا تنهـــا وقتي پير مي شدند مي مردند .
روزگاري كه هميشه در كوچه ما عروسي بود و زن ها موهايشان روي سرشان پيدا بود و گل مو تنها روي سر دختر بچه ها نبود.
و دست هاي تو در دست من بود و دست تو نامحرم دست من نبود . دل هيچكس سياه نبود و دهان تو با آن دندان هاي كرم خورده ، زيباترين خنده عالم را منعكس مي كرد.
بايد بر مي گشتم
و به لحظه اي فكر مي كردم ، كه تو بر ترك دوچرخه ام سوار شده بودي و برگ هاي دفتر مشقت در باد ورق مي خورد .
بايد بر مي گشتم به روزگاري كه هنوز سيب از دست حوا نيفتاده بود و آدم در هيئت يك دانشمند جاذبه زمين را كشف نكرده بود.
بايد بر مي گشتم.....
ياد بگيرند خارج نشينان عافيت جوئي كه به اميد چاپ آثارشان در داخل دست به عصا راه ميروند. وكلامي كه به پر قباي كسي بخورد بر زبان نمي رانند!
زنده و شاد باشيد آقاي معروفي
سلام جناب معروفي
به ما ياد دادند كه در هر شرايطي خدا را شكر كنيم.احتمالا تا چند وقت ديگه ياد اين روزها مي افتيم و انوقت هم بايد خدا رو شكر كنيم كه حداقل نفس مي كشيم.
درود بر شما آقای معروفی.
Posted by: سهیل at November 10, 2005 5:42 PMسلام جناب معروفي:
من هنوز كتاب را دريافت نكردم. لطفا ايميل همكارتون بديد كه بهشون يادآوري كنم. پاينده باشيد..
سلام استاد معروفي . اميد وارم هر جا هستين سالم باشيد . وبلاگم رو معرفي كردم و خوشحال ميشم اگر از نظراتتون استفاده كنم .
Posted by: meysam mataji at November 9, 2005 1:00 PMکورش آرام بخواب که سربازانت همه با اسلحهٍ خرد تو را نگهبانند.
کورش آرام بخواب که سربازانت دیگر خواب خوشت را با چکاچک شمشیرهایشان نمی آلیند.
اینبار اما بدون خونریزی با سربازان مسلح به خرد کشور بگشا و آزادی را به آنان ده!
کورش آرام بخواب....
آموزنده ترين درسي كه در كتاب فارسي سال سوم دبستان خوانديم حكايت مردي بود كه الاغش را گم كرده بود و پسركي مشخصات الاغ را بي اينكه ( الاغ ) ديده باشد به مرد گفت .
نمايشگاه چه طور بود ؟
سلام
استاد اينطور هم كه فكر ميكنيد نيست.
حس ميكنم يه كم پياز داغش زياده.
شاد باشيد
آن روز ها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولک
آن شاهساران پر از گيلاس
آهی کشیدم از ته دل!
Posted by: زیتون at November 6, 2005 11:39 PMچقدر هواي اين شهر مسموم است
خورشيد را زنداني كرده اند
ماه را در چاه انداخته اند
براي آسمان شهر سقفهاي آبي بي ستاره ساخته اند
در مقابل بارش باران سد بسته اند
حقوق حقه ْ انسان را
با فواره تاريخ
به آسمان پرتاب كرده اند،
در بهار ، پائيز
و در تابستان ، زمستان
ساخته اند.
اگر لب از لب بازكني
سرماي يخبندان زمستان دي را حس مي كني.
آنروزها
در بغل مادرم عطر سيب مي پيچيد
خواب لبنان آرام مي نشست روي پلك هام
در لالاي دختران نيل
و سليمان بقچه بقچه برايم ترانه مي آورد
اينروزها
كسي مدام به شهر پلك هام شعله مي كشد
در بغل تمام مادران زمين بوي سوخته مي پيچد
و زخم هايم را
در وسعت 1648195كيلومتر مربع
دستي از سرزمين نيمروز
تكه تكه جمع مي كند
مي برد
در دامن هامون مي ريزد.
سلام، آقاي معروفي عزيز
شما را نمي دانم، ولي من حالم از هر چه پادشاه و فرمانروا و حاكم است به هم مي خورد. و فكر مي كنم همين كه كسي خود را شاه عده اي بداند بزرگترين توهين به بشريت محسوب مي شود. در تاريخ هم نديده ام كه پادشاهي به مردمي ظلم نكرده باشد. شايد ايراد از چشم هاي من است. مگر چشم هاي شما چيز ديگري ديده؟
باي
استاد فكر نمي كنيد كمي در بيان اين جمله محتاط تر بايد باشيد. ما اينجائيم! و مثلا زنده! " نمي دانستيم سالها بعد انسانيت و برادري و عشق و زيبايي و شعر و سر افرازي و هنر و پرچم و وطن و مادر و ايران يكجا راهي گورستان مي شوند!" ما انسانيم و هنوز هم مانده ايم ما عاشق مي شويم. زيبايي ها را مي بينيم هنر و شعر و پرچم و وطن را مي شناسيم و مي فهميم و ارج مي نهيم. نا اميدمان نكنيد از بودن خويش! هر روز روبروي عده اي جوان مي ايستم و با همه سر خوردگي ها اميدشان مي دهم به بودن و خوب زيستن مي دانيد .....
Posted by: پرنیان at November 6, 2005 11:06 AMکودکی گمشده در تیرگی حادثه ها
Posted by: dozdaki at November 6, 2005 7:06 AMچي بوديم چي شديم!
Posted by: سیاوش at November 6, 2005 6:23 AMعشق , عشق مي افريند
عشق , زندگي مي افريند
زندگي رنج به همراه دارد
رنج دلشوره مي افريند
اعتماد , اميد مي افريند
اميد زندگي مي بخشد
و
عشق , عشق مي افريند.....
تازگيها كودك درونم بيدار شده و فكر مي كند مي تواند با عشق دنيا را زير و رو كند. اخه سخت عاشق شده........
شايد:
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي....
كودكانه نيست , عاشقانه است , و پر از اميد , و پر از قدرت , و پر از زندگي
سلام پدر
جز تيرداد پري زاد خودمان چه كس ديگري را مي شناسيد كه سرك بكشد در ميان انبوه ناشناخته ها. كتابفروشي ما روزهاي شنبه حدود ساعت 12 با حضور او گفت و لطف ديگري داشت. به او بگوييد كه زنگار بر مي گيري از معيارهاي رو به زوال! رفيق...