میخواهم خدا
بین مرگ من و بوسههای تو
گیج شود.
آنهمه شراب يادت رفت
قلبم را مشت کنی
قطره قطره بچکانی
در جامی که دستت بود؟
میخواهم تو را
جوری پرستش کنم
که خدا خودش را
از اول خلق کند.
آنهمه رنگ يادت رفت
يکيش را تنت کنی
دنبال دگمه نگردد دستم؟
میخواهم خدا را
توی بغلت پرپر کنم.
آنهمه خدا يادت رفت
يک آدم هست
برای ستايش تو؟
میخواهم موهام را شانه نزنم
انگشتهات گير بيفتد
لای موهام.
آنهمه بوی جنگل يادت رفت
در موهات گم شوم
نترسی يکوقت؟
میخواهم کاری کنم
که خدا مرا ببرد توی لباسهای تو
و تو
توی لباسهای پاره پارهی من
دنبال خودت بگردی.
آنهمه جوهر چرا يادم رفت
دستهای جوهریام را
به زندگیات بکشم؟
اقاي عباس معروفي فوق العادس ...
ميخواستم ببينم امكان داره شعرهاتون رو توي سايتهاي مختلف قرار بدم .
خوب بود.حرف من!
Posted by: anahita at January 16, 2006 12:43 PMتاعهد تو دربستم عهد همه بشكستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پيمانها
Posted by: علي اكبر خادمي پور at December 13, 2005 12:07 PMسلام آقاي معروفي عزيز آمدم كه بگويم دوستت داريم
Posted by: پيمان الهي فر at December 2, 2005 3:27 PMنميدونم چرا تازگيا همش ميخوام گريه كنم, مخصوصا وقتايي كه شعر ميخونم. هيچ كس نيست كه سرمو رو شونش بذارم. و به قول فروغ فرخزاد كاش دستهايت كمي نزديكتر بودند...
Posted by: neghab at November 29, 2005 4:49 PMو شب ، از آن شب ها بود كه با خودم تنها بودم ، از آن شب ها كه “خودِ” دروني ام آنقدر بزرگ شده بود كه داشت مي تركيد.
از خود بي خود شده بودم.
يك واقعيت ، يك قصه ، يك نماهنگ و يك احساس كه توي قلبم بود.
و يك فكر كه توي ذهنم بود و از پشت پنجره چشمم ، به شيشه انگشت مي زد.
نگران شما بودم و شما مريم عشقي بودي كه انتها نداشت.
صــداي خواننده اي كه جوانــي مـــرا داشت توي اتاق پيچيــده بود و تصويـــرش توي مردمك چشمــانم مي درخشيد. چيني روي پيشاني اش افتاده بود كــه تا به حـال نديده بــودم . بي باكي خاصي درحركـــات موزون اندامش بود كه تازه گي داشت. و دو زن كه در تاريك و روشن صحنه با رقصي تلخ در رفت و آمد بودند.
و سايه زني ديگر افتاده بود روي ديوار اتاق من ، كه كم كم صداي خواننده ، همرنگ صداي او مي شد.
صداي شما توي گوشم بود كه از گور بر مي خاست . انگار كسي دوباره به مرده ام لگد مي زد . و اشك پهناي صورتم را پر مي كرد . و شما آخرين شيرين روي زمين بودي كه فرهادتان كوه كن نبود .
موسيقي ، شما را با خود مي برد و ديگر دل شما از نفرت سياه نمي شد. زنده مانده بودي و آرامشي ابدي خودش را به چشمانت رسانده بود.
و عشق توي كوه بيستون مي گشت . انگار دست بكار شده بود تا انتقام خودش را از گوركن بگيرد.
و شما به زندگي فكر مي كردي و به كودكي كه منتظر شما بود تا در راه آوازهاي زيبايي برايش بخواني
با نرگس عزيز موافقم
راستش هر وقت دلم ميگيره ميام اينجا سر ميزنم بلكه دلم وا شه....
و جالب اينجاس كه هر بار، تمام غم و غصه از يادم ميره و با يه انرژي وافر ميرم پي زندگيم تا وقتي دوباره دلم بگيره...
بسيار زيبا بود موفق باشيد.
http://www.hamidphoto.com
شايد گناه
از نگاه معصوم ما بود
كه پيوند چند شعر عاشقانه
وكتابي كه پل زده بود بر سفر وترانه
نگذاشت هيچ چيزي دست نخورده بماند
با اين همه مرد
در آرزوي (هماني ) زن
و زن در آرزوي ( شكل ديگر ) مرد
تنها ...
فصل ها ورق خوردند و
تار موي ما در آينه سفيد شد
و ديگر نمي گويم كه دوري دستانمان
چه رد تاريكي بر چهره ي روزها انداخت !
و عشق آيينه مکرر وجود توست .
وجود شعر است .
وجود ماست که ستايشگر آنيم.
استاد عزيز کم پيدايي ؟خبري از کلامت در خانه من نيست ؟
آقای معروفی شعرتان را ترجمه کردم و با ترجمه ای از بيوگرافی تان در وبلاگم گذاشتم. اميدوارم به نقاشی ای که برای این مطلب گزيدم مخالفتی نداشته باشيد.
مرسی بهروز عزيز
Posted by: Behrouz at November 18, 2005 2:36 PMآنهمه خدا ... براي ستايش تو ...فقط يك آدم هست ... فقط يكي...
من!
باز هم سلام معروفي عزيز لطفا به ايميل من جواب بديد
کدام ای ميل؟
Posted by: parvane at November 17, 2005 11:38 PMsalam jenaabe maroofi.
mikham ye chizi baratoon mail konam.
age momkene adrese emailetoon ro baram befrestid.
mamnoon misham.
abbasmaroufi@gmx.de
صنم عزيزم،
روی صفحه هم اين آدرس هست.
سلام .
در توصیف شعرهایتان چیزی ندارم که بگویم، نمی رنجید اگر بگویم از رمان هایتان هم دلنشین تر است؟
ممنون به خاطر کامنتی که برایم نوشتید.
...برگشتم. گاه آدم از روی عصبانیت تصمیم می گیرد اما توصیه های عزیزانی چون شما عصبانیت مرا فرونشاند.
شاد باشید. راوی
ممنونم عزيزم!
فضای وبلاگ را با ترفندهايی که وجود دارد می توان تميز نگه داشت، هميشه در هر جايی عده ای هستند که آشغال شان را دم خانه ی ديگران می گذارند. اين افراد به تربيت نياز دارند.
خوشحالم که بر گشتی.
با مهر / عباس معروفی
قـشـنـگ بــود، خـیــلـی قـشــنـگ..
Posted by: کیانوش at November 17, 2005 9:55 AMآقای معروفی وبلاگی دارم و در آن به اسپرانتو چيزکی مينويسم. اگر اجازه
.ميدهيد ميخواستم این شعر را ترجمه کنم و در آنجا بگزارم
لطف می کنيد. ممنونم
سلام خسته نباشيد مثل هميشه من با خوندن كاراتون به وجد ميام
ازتون يه خواهش دارم
اگه براتون ممكنه به وبلاگ من سر بزنيد دلم مي خواد شما ايرادهاي شعر من را بگيد و من را مثل يكي از شاگرداتون بدون
ممنونم
خیال کردی جوهر که نباشد
رنگ نیست؟
خیال می کنی دستت که هوا را شکافت
نفسم زخمی نشد؟
خیال می کنی صرف بودنت
زندگی ام را آغشته نمی کند؟
خیال می کنی رنگ ها ی زندگی
در این سیاه بارگی عزازده گم می شوند؟
یادم رفت خیالت را
به تماشای پرده های خیالم ببرم
آنگاه كه تقدس حضورت
توان بودنم را از خدا مي گيرد,
به مهر دستانت
زندگي ام را بر من ببخشاي.
شاد زيد...
مهر افزون...
خيلي خوشحالم كه افتخار اشناييي با اثار شما از چند سال گذشته توسط يكي از دوستانم به من نائل شد.مخصوصا "سمفوني مردگان".اين شعر هم كه مثل هميشه جذاب بود.موفق باشيد.
Posted by: se taar at November 15, 2005 10:33 PMتو نيايش بودي
و ستايش
نهايتي در خواهش
همه تو بودي........
...ناگهان شب دوباره لغزید
و درخشش آن دوباره تابید
تنهایی شب، خداوند قصه ها را دوباره پوشاند
و خدای عشق، درمیان غزل هایش ازهم پاشید
و تصویر هر تکیه اش در سرمای شب هنوز می رقصد...
و آن طرفتر، آناهیتا را ببین که می رود با گریه هایش
و خنده اش در تنهایی قصه تنها می ماند
چه کسی نخواهد گفت او کدامیک بود؟،
جه کسی نخواهد خندید؟ چه کسی هنوز به یاد می آورد؟
***
درخشش لحظه ورای دیدن توست، باور نمی کنی که
سادگی داستان به تو نیشخند می زند.
تویی که هنوز در شیرینی نگاهش غرق می شوی و
تویی که هنوز در بی چهرگی اش نفس می کشی،
با آناهیتا خداحافظی کن، با آناهیتا و آن تکیه از خداوندش.
***
با اینکه شب هایی در خلوت تو آرمیده بود
با بوسه او بیدار می شدی و به خواب می رفتی.
تویی که دیر زمانی در انتظار این لحظه بودی.
اکنون زمان دلیل بافی نیست، بزدلانه پشت علت ها پنهان نشو.
با آناهیتا خداحافظی کن، با آناهیتا و بوسه هایش.
***
و خوب می دانی، که پس از او دوباره محو خواهی شد
همانطور که با او پدید آمدی، پس با آناهیتا خداحافظی کن
با آناهیتا و غبار اطرافش، با آناهیتایی که در لحظه های بدرود
به دنیا آمد. پس کهنه ترین بدرودت را به او ببخش،
پس با آناهیتا خداحافظی کن، با آناهیتا خداحافظی کن
،با آناهیتا و بدرودهایش.
پس با آناهیتا خداحافظی کن. با آناهیتا و خنده هایش.
Posted by: farshad at November 15, 2005 6:29 PMسلام استاد . شعر زيبايتان گيجم كرد . واقعا كه زيبا بود . همواره پايدار باشيد .
Posted by: آینا at November 15, 2005 4:37 PMمحشره...
Posted by: بهار at November 15, 2005 4:35 PMمحشر بود استاد .. معركه ..
هميشه پاينده باشيد
زيبا بود اين عاشقانه ها .
Posted by: گام معلق at November 15, 2005 4:03 PMمثل هميشه...
اين شعراي شما آدمو بيچاره ميكنه بخدا.
Posted by: narges at November 15, 2005 9:42 AMخیلی زیبا بود ...
خیلی ...
همیشه پاینده باشید.
باسي! لينك بهار نارنج رو برداشتي؟
Posted by: baharnarenj at November 14, 2005 3:35 PMخورشيد را به ميهماني چشمانت بردم... گريخت !
Posted by: baharnarenj at November 14, 2005 3:27 PMرمان های شما (به خصوص سمفونی مردگان و فریدون سه پسر داشت) هر یک کلاس درسی بود برای من. و به همین دلیل پایان نامه ام را نمایشنامه ای بر اساس رمان بی نظیر سمفونی مردگان قرار دادم که به زودی آن را برایتان خواهم فرستاد. اما پیش از آن می خواستم خواهش کنم که اگر لطف کنید و قصه هایم را در http://ravianeiran.persianblog.com/ بخوانید و نظرتان را راجع به آنها بگویید بسیار خوشحال خواهم شد.
Posted by: زهره at November 14, 2005 9:43 AMبه نظرم شعرها كيفيت داستانهايتان را ندارد . موفق باشيد
Posted by: masood at November 14, 2005 9:41 AMيك سوال
اين شعر ها و نوشته هاي اخير را كه مي خوانم نمي دانم چرا مدام به ياد عشق و عاشقي مي افتم.
اينكه شما ادم عاشقي هستيد شكي نيست. چرا كه اگر عاشق نبوديد كه نمي توانستيد اين همه چيزهاي قشنگ بنويسيد.
اما توي اين نوشته ها يك چيز هايي است كه حال و هواي ديگري دارد.
يه جور نو بودن و تازگي.
به قول آقاي بايرامي يه شهامت خاصي است در بيان اين احساسات زيبا كه خيلي به دل مي نشيند.
كاش ما را محرم و قابل مي دانستيد مي گفتيد سرچشمه اين زيبايي از كجاست؟
باور كنيد اصلا قصد فضولي ندارم.شما بگيريد كنجكاوي!
موفق باشيد.
من و جمعي از دوستدارانتان
(البته اين فضولي فقط مربوط به من نه دوستانم.)
هميشه در اين وقت سال مي آمدي
يادت مي آيد اولين بار كي بود؟
ــ بعد از اذان ــ
من به حضور ياخته هاي تو در هواي اين شهر هم قانعم،
قناعت پيشه من است.
من به تابش آفتاب در چشمانم عادت كرده ام
چرا كه بهترين بهانه براي حلقه هاي اشك بر گونه است
كاش يك روز را خدا تمامن به من ميداد
تا در آن روز آفتاب را جاودانه كنم
و شب را ويرانه.
يه نظر سنجي جالبه . حتما ببينيد .
Posted by: نظرسنجی at November 13, 2005 4:20 PMNice!
Posted by: E at November 12, 2005 11:06 PMدرود!/ دير يا زودش را نمي دانم اما خواندم بالاخره!/ پيكر فرهادتان را ديشب تمام كردم و فريدون و سه پسرش را هم اينك آغاز!/ گفتار بماند براي آني كه دريارونده گان و سمفوني مرده گان و آونگ خاطره ها را هم خوانده باشم!/ سياها چشم انتظارتان هستم البته!/...!/ تا بعد...
Posted by: امیرحسین بهبهانی نیا at November 12, 2005 10:54 PM"آنهمه شراب يادت رفت
قلبم را مشت کنی
قطره قطره بچکانی
در جامی که دستت بود؟".
آقای معروفی از آن مست کننده
برای روزهای سرد زمستان ما هم لطفن کمی کنار بگذارید.
عاشق عشقمو در هر دو جهان آزادم
مرگی خواهم که کند آبادم.
دلتون شاد.
سعید از برلین.
maroofiye aziz
salam aghaye man 1 shaere gazal sara hastam amma az shere shoma kili lazat bordam kili mayelam ba shoma dar tamas basham age momkene emill bezanidm
...
میخواهم کاری کنم
که خدا مرا ببرد توی لباسهای تو
و تو
توی لباسهای پاره پارهی من
دنبال خودت بگردی.
...
آنهمه جوهر! (عباس معروفی)
Posted by: آرش at November 12, 2005 8:24 PMسلام مرد بزرگ.
مدامم مست مي دارد نسيم جعد گيسويت
خرابم مي كند هر دم فريب چشم جادويت
عاشقي هم شهامت مي كند.احسنت دوست عزيز.
باز هم بنويسيد ... البته لطفا !
Posted by: ghazal at November 12, 2005 2:57 PMعباس معروفي نازنين!
ممنونم بابت پاسخي كه در مورد ارسال كتاب ها دادي.
چرا هر وقت، لب هام بر لب هات چفت مي شن، چشم هات رو مي بندي؟
گفتم: «من؟» و چشم هام رو بسته بودم.
- مي خوام تو رو به چنون جاي دوري ببرم كه هيچ كشتي نتونه ببرتت.
گفتم: « شازده كوچولوت منم؟» و خنديدم. آنقدر خنديدم كه نفهميدم، كي لخت رها شده بودم وسط چهارراهي كه باد از هر طرف انگار مي خواد تصاحبم كنه. نمي دونستم از باد خودم رو مي پوشونم يا از نگاه هرزهي رهگذرايي كه هيچ وقت رد نمي شدن. رد نشدن. يكي زير گوشم جيغ كشيد: «لكاته!» از خواب پريدم.
و من می خوام یه عالمه گریه کنم... برای دلِ خودم...با این حس قشنگی که شعر شما بهم میده...
نمیدونم کِی تمام میشه.. کِی دیگه دل تنگی نخواهد بود..این همه انتظار و انتظار و انتظار، آیا روزی هم ....؟
می خواهم گریه کنم
به یاد خنده های تو...
ممنونم
عباس معروفي نازنين!
مي شود از طريق نشر گردون كتابهايي را كه آنجا به چاپ رسانده ييد را در ايران از طريق پست دريافت كنيم؟ اگر راهي دارد ممنونيم كه راهنمايي كنيد.
احسان عزيزم
از طريق پست نه. پست جمهوری اسلامی بسته ها و نامه های خارج از کشور را بررسی می کند و معمولا کتاب و مجله به دست صاحبشان نمی رسد. اما از طريق مسافر چرا.
عباس معروفی
جناب معروفي :
بسيار زيباست...
ميخواهم خدا را در چشمانت نظاره كنم--