هيچکس زودتر از من
لبخند نمیزند
به روی تو
حتا بيداری!
تو میدانی
از مرگ نمیترسم
فقط حيف است
هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبينم.
هيچکس زودتر از من
به باز شدن چشمهات نمیرسد
حتا خورشيد.
وقتی نيستی
بهانه میگيرد
دلم
تلخ میشود
سر راه
يک چيز شيرين هم بخر
نان و يک چيز شيرين.
دوستت داشتم
يا بوسم کردی؟
در آينه
گلی بر سينهام
خندان و صورتی
شکفت.
دستهام
يادت نيست
کجا حلقه شد؟
کی از بغلم رفتی
که نفهميدم
و از سرما
مردم؟
چتر نداشتم
قطره قطره در خودم
میچکيدم.
ديگر دلم در تنم
بند نمیشود
آقای من!
به دادم برس.
برف امان نمیداد
میسوختی در تب
ملافه را پس زدم
نه برف امان میداد
نه آن ملافهی سفيد.
دستهام را صليب میکنم
جلو ميزت
رو به زندگی
و هر چيز سخت.
مصلوب میشوم
با تاجی از گل
و رد انگشتانت
تنم را
شيار شيار
شعلهور میکند.
يک وقت
اشتباهی مرا پاک نکنی!
هر وقت پاککن دستت بود
بگو از روی کاغذت بروم کنار.
وقتی هستی
همهی هستیام را
با لبم
میگذارم روی شانههات.
وقتی هستی
نگاهم تاب نمیآورد
مثل رنگ
روی تنت شُره میکنم.
وقتی هستی
هيچ چيز کم نيست
خدا هم هست آن بيرون
جای پاش هم هست بر برف
چقدر رقصيده بود آن شب!
------------------------------------------------
سال دوباره نو شد؟
يا ما کهنه میشويم؟ سال 2006 را به همه تبريک میگويم.
اين نوشتهها که شعر نيست، بند دومش (ترس از مرگ) مال آقای درياروندگان است.
دلتنگی من تمام نمیشود
همين که فکر کنم
من و تو
دو نفريم
دلتنگتر میشوم برای تو.
چقدر دنيای رمان
قشنگ است نيمه شب
کاش میتوانستم
دستهات را بگيرم
و تو را بنويسم
کاش نقاشی بلد بودم.
دوست داشتن تو
زيباترين گلی است
که خدا آفريده
گفته بودم؟
آنقدر شوقانگيزی
که سجده میکنم
تو را
بلند بالای من!
خيال کن از جنس آتشم.
از همهی دنيا که بگذرم
از آغوش تو
چشم نمیپوشم
آقای من!
نمیپوشم.
تو
شعر بگو
من تو را مینويسم
تو حرف بزن
من مست میشوم
سير که نمیشوم!
داشتم با خدا
يکقل دوقل بازی میکردم
تا ديدمت
سنگها را ريختم توی دامنش
دويدم به سوی تو.
توفان
همه چيز را برده بود
ملافه را کشيدم
که تو را باد نبرد
بانوی من!
حالا همه چيز
جزيی از توست
زمين و آسمان و خدا.
اگر خدا نيستی
چرا تکی؟
يگانهی من!
توی شعر بگو
زندگی من با تو
عاشقانه است
تو با دستهات
من
و بوسههام.
خورشيد و خندههات
مال من
بهار و بودنت
مال من
دلم را به گردنت میآويزم
من و نگاهم مال تو.
امروز که به سايت ققنوس سر زدم، ديدم اين کتاب در آمده است. تشکر از امير حسينزادگان، مدير نشر ققنوس که به کار و شخصيتش ايمان دارم، بماند برای وقتی ديگر. و سپاس از خانم الهام يکتا نيز باشد برای بعد.
کتاب حالا منتشر شده؛ با روی جلدی زيبا از حميد عزيزم، يعنی آقای حميدرضا وصاف؛ يکی از بهترين گرافيستهای ايران. راه که میرود گرافيک ازش میريزد. اما تنها گرافيک نيست در او که میدرخشد، آدم نازنينیست. ساکت، صبور، مهربان، و خلاق.
پارسال چند روزی مهمانم بود. يک روز ازش پرسيدم: «تو اين چهار روز برلينو چی ديدی؟»
پشت کامپيوتر نشسته بود. نگاهم کرد و لبحند زد.
خودم جواب دادم: «برلين شهر بسيار قشنگی است! برلين يعنی يک اتاق در انتهای کتابفروشی هدايت، با يک کامپيوتر و ده تا جلد کتاب و مجله و يک ساندويچ نيمخورده و يک چای يخکرده...»
من معمولاً ساعت ده از خواب بيدار میشوم، تقصير من نبود. او خودش ساعت هشت پا میشد کليد هدايت را برمیداشت میرفت آنجا مشغول کار میشد.
البته روز آخر بردمش که ديوار برلين را نشانش دهم. دو سه ساعتی با هم برلين را چرخيديم. و رفت.
چی شد که من از کتاب «ازل تا ابد» چرخيدم به گرافيک و ياد چهرهی دوستداشتنی حميد افتادم؟ آهان، يکی رفته بود نمايشگاه نقاشی، کمی تماشا کرده بود، و بعد به نقاش گفته بود: «چقدر قشنگه اين قابها، از کجا خريدينش؟»
و حالا من که هنوز کتاب را نخواندهام، فقط روی جلدش را ديدهام. اشکال دارد بگويم چه قاب قشنگی؟
تو بگو!
آب؟
بگو آب
و من روی تنت باران ببوسم.
برو!
هرجا که میخواهی برو
اما
دورتر از يک نفس نرو.
آتش؟
بگو آتش
و من کف دستهام را
روی پوستت شعلهور کنم.
کلمات را مثل گلبرگ
زير پای تو میريزم
که راه گم نکنی
و بر کاغذم بمانی.
رحم؟
تو بگو رحم کن
من خدا را بين نفسهای تو
به التماس میاندازم.
ياس به نخ میکشم
کلمات را
به گردن تو میآويزم
که بوی من
خوابت را حرام کند.
از نديدنت هی میميرم
به اميد ديدنت
هی نو به نو
زنده میشوم.
تنها يک ميز برای من بخر
همين
و نان،
جوهرم که تمام شد
مرا هم ببر دلم باز شود
در بازار پرندگان،
بعد بيا روی ميز بخواب
ببين چه داستانی مینويسم
از آن ملافهی سفيد
و اندام تو.
چه انتظار بيهودهای است خورشيد
که تو را
به دستانم
هديه نخواهد داد!
بوی نارنج میدهی
عشق من!
بهار میآيی
يا پاييز میرسی؟
حالا که در آغوش منی
شبها مرا میفرسايند
که بودنت در دستانم
از خيال به خاطره بدل شود
و مرا در نبودنت تجزيه کنند.
باز عاشقت شدم
داشتم آهنگی گوش میدادم
که شبيه موهای تو بود.
مثل يک جعبه جواهر
که در بيابان به دست آدم دادهاند
نمیدانم باهات چکار کنم.
هيچ کس
دگمههای مرا
باز نکرده بود
جز تو
که می بستی و باز میکردی
نمیديدی دگمهی آستينت
به يقهام دوخته شده
و نگاهت بر لبهام.
دال يادم رفته بود يا ميم؟
بوسيدن که يادم نمی رود
عشق من!
«مستند کردن محاکمه مطبوعات
مطبوعات و روزنامهنگاران در دهه گذشته حق بزرگی بر روند آگاهی بخشی جامعه داشتهاند. این را هیچ تحلیلگری نمیتواند انکار کند. ذهن فراموشکار ما به راحتی میتواند مشکلات آنان را فراموش کند. در این میان کسانی پیدا میشوند که دوران سختیهای آنان را مینگارند تا در حافظه تاریخ بماند. این حداقل کاری است که برای ماندگاری سختیهای آنان میتوان انجام داد.
اخیراً به همت والای سرکار خانم عذرا فراهانی، روزنامهنگار پرتلاش کشور سه جلد کتاب در ۱۷۰۰ صفحه اسناد پروندههای مطبوعاتی ایران در دهه ۷۰ را منتشر نموده است. از آخرین مجوزهای دوران قبلی ارشاد استفاده کرده است. کتاب مرجعی شده.
در این کتاب پروندههای قضایی مطبوعات از ابتدای سال ۷۰ تا ۱۹/۳/۷۶ در بخش اول جلد اول آمده است که مربوط به ۸۶ مطبوعه است و در این میان فقط مجله گردون لغو پروانه شده و هیچ موضع دولتی هم علیه این روند گرفته نشده است. اما از ۱۹/۳/۷۶ که آقای خاتمی با شعار جامعه مدنی و آزادی مطبوعات انتخاب شد، سیستم مستقل قضایی تا پایان سال ۱۳۸۰ یکصد و نود و چهار نشریه را به دادگاه فرا خوانده که پرونده اکثر آنان لغو و تعطیل شده است تا مبادا شعار آقای خاتمی توفیق یابد. این کتاب را سازمان چاپ و انتشارات ارشاد چاپ کرده است. به سهم خود از این که آسیبهای مطبوعات مستند شده است خوشحالم. تاریخ به این اسناد نیاز فراوان دارد. قبلا هم دوست خوبم آقای پور استاد محاکمات علنی مطبوعات را کتاب کرده بود.»
امروز داشتم اين نوشته آقای ابطحی را میخواندم، و جايی ديگر میخواندم که چند نشريه ديگر تعطيل شده و مدير مسئولان به چی و چی محکوم شدهاند. حالا به يک نکته بيش از هميشه تأکيد میکنم؛
هرکس در ايران کار فرهنگی بکند به مجازات میرسد. همه خيال میکنند نوبت آنها نمیشود، ولی حتا شاعران مراسمی که برای تولد مولا علی شعر میخوانند و با يک پرس چلوکباب شکمشان چرب میشود نيز به مجازات خواهند رسيد.
جمهوری اسلامی با فرهنگ، شادی، حق، بشر، زن، کودک، ورزش، ايمان، ايران، خدا، عشق و تمامی نهادهای بشری ستيز دارد، و اين رشته سر دراز دارد. مطبوعات عصب و دندان جامعه است که مدام کشيده میشود، و بيشتر به چشم میآيد.
راست میگويد آقای ابطحی: «...در این میان فقط مجله گردون لغو پروانه شده و هیچ موضع دولتی هم علیه این روند گرفته نشده است.» ده دوازده سالی دير است جناب ابطحی! ولی همين انصاف را تقدير میکنم.
اگر آن روز کسی جيغ میکشيد و اعتراض میکرد، به روزگار تعطيلات فلهای نمیرسيديم. برای کسانی که فکر میکردند عباس معروفی کرمکی بوده، بدنيست يکبار بروند يک دور بزنند آن مجلهها را. من مطمئنم حتا آنها که دستاندرکار بودهاند احتمالاً فقط خبرهای ويژه "کيهان" و "جمهوری اسلامی" و "رسالت" را خوانده بودند که مرا کرکس شاهنشاهی، عامل فحشا، موزع مواد، مفسد فیالارض خوانده بودند. آره، همه چيز بودم جز نويسنده و معلم و روزنامهنگار!
يادم هست اوائل که تازه گريخته بودم، در يک کنفرانس تلفنی برای بی بی سی جلايیپور به من گفت: «شما اگر تندروی نمیکرديد کارتان به تعطيل و تبعيد نمیکشيد...»
گفتم: «شما کندروی کنيد ببينيد به کجا میرسيد...»
نه. هنوز آن سرمقاله گردون را دوست دارم، «... تنها شکستی بيهوده است که فاقد مبارزه باشد.» کدام يکيش بود؟ چرا يادم نيست؟
روزنامه Welt آلمان در صفحههای فرهنگی شماره يکشنبه خود گزارشی دارد از جام جهانی فوتبال. از هر کشوری يک نويسنده انتخاب کرده تا مقالهای دربارهی فوتبال کشورش و جام جهانی بنويسد. خاوير مارياس برای اسپانيا، هنينگ مانکل برای سوئد، آندرهيی کورکف برای اوکراين، آنتونيو لوبو آنتونيس برای پرتغال، بورا کوسيک برای صربستان، خوان ويللورو برای مکزيک، و... من برای ايران.
خانمی که دبير صفحههای فرهنگی اين روزنامه است موقع حرف زدن چنان هيجان و شور داشت که همان لحظه شروع کردم به نوشتن. نوشتن موضوعی آزاد در يک نشست، بی کم و کاست نشانگر حس و حال من از فضای ورزش و دل و وطن و غربت، همينی که هست.
از سالن المپيک برلين برمیگردی. مسابقهی هاکی جوانان بود، رفته بودی بازی پسر دوستت را ببينی. برلين حالا سرد شده، برج المپيک هيتلری قد کشيده برابرت. ياد جملهای از خمينی میافتی: «من خودم ورزشکار نيستم ولی ورزشکارها را دوست دارم.» و تصوير هيتلر جلو چشمت جان میگيرد؛ همينجا در ميان جمعيت دختر بچهی خوشگلی را بغل کرده و میبوسد. چشمهاش میخندد، تمام صورتش میخندد. همه هياهو میکنند و کف میزنند.
يکی بچهها را دوست داشت! ديگری ورزشکارها را! استالين هم شاعرها را دوست داشت! برای همين در اين چند سال فقط پانزده شاعر و نويسنده ايرانی به شکلی توهينآميز به قتل رسيدند، چون جانشين خمينی شاعران و نويسندگان را خيلی دوست دارد.
در همين روزهايی که گذشت سالگرد قتلهای زنجيرهای بود. پسر رفيقم از تهران تلفن زده بود و صداش غمگين بود: «اجازه نمیدهند برای پدرم مراسم سالگرد بگيريم.»
پارسال هم اجازه ندادند. اينجا مراسم گرفتيم، در برلين. پدرش شاعر بود، سال اول دانشگاه استاد خودم بود. بعدها در مجلهام همکارم بود. با طناب خفهاش کردند.
چقدر برج عبوس فاشيستها بلند است. برلين سرد شده يا من سردم است؟ تا به حال از نزديک مسابقهی هاکی نديده بودم. چقدر تماشای ورزش خوب است، در تمامی سالنها بیوقفه مسابقه بود. دخترها و پسرها بزرگ میشوند. پسر دوستم از پنج سالگی شروع کرده. حالا جوانی است که میخواهد پرچم آلمان را بلند کند. امروز آسيب ديده بود و نمیتوانست بازی کند. تيمش باخت. بهش گفتم: «ناراحت نباش موريتس. ورزش هم مثل عشق، برنده و بازنده ندارد. فقط بايد خوب بازی کرد. هر تيمی که میبازد از ميدان میرود کنار تماشاگران، و برای تيم برنده کف میزند. همين قشنگ است. هر چيزی يک قاعدهی بازی دارد. فوتبال، هاکی، رمان، عشق، زندگی. هرکدام قاعدهی ويژهی خود را دارد. فقط وقتی میروی بانک که قبض برق يا اجارهی خانهات را پرداخت کنی ديگر در قاعدهی بازی نيستی. آنجا زندگی جدی میشود، نه اينکه بقيه شوخی باشد، نه. شوخی نيست، بازی است.»
سياست و ايدئولوژی و بوی پول فضای ورزشی را مسموم میکند، جدی و عبوس، مثل برج بلند فاشيستها. وقتی کسی با قبض ايدئولوژی تيم فوتبالش را ببرد به ميدان مسابقات جهانی، يعنی قاعدهی بازی را بلد نيست، يعنی دروغ میگويد، ورزشکارها را دوست ندارد، ايران را دوست ندارد، خودش را هم دوست ندارد.
گاندی خودش را دوست داشت، تنش را هم دوست داشت، عشقبازی را هم دوست داشت. گاندی هند را مثل تنش دوست داشت، و در هند پرستندگان خدا هند بودند، هنرمندان هند بودند، سينما هند بود، ساتيا چيترای هند بود، مردم همه هند بودند، اما انگلستان هند نبود، خودش رفت.
از کنار برج عبوس المپيک رد میشوی، به دوستت نگاه میکنی: «من خودم ورزشکار نيستم ولی...» و او باز میخندد. ياد آن روز میافتی که خمينی در هواپيمايی به مقصد تهران از تبعيد باز میگشت که انقلاب را رهبری کند. خبرنگار پرسيد شما پس از سالها زندگی در تبعيد به وطن برمیگرديد چه احساسی داريد؟ نگاهش کرد و گفت: «هيچ!»
همينجورها بود که بعد از انقلاب هر آخوندی شد رييس يک فدراسيون. هر کس زورش بيشتر بود فدراسيون مهمتری را زير پر گرفت. يک آخوندی هم بود که پرونده دعوا و چاقوکشی داشت. او را گذاشتند رييس فدراسيون بوکس. و بعد ايدئولوژی حکومت اسلامی به فدراسيونهای مختلف ورزشی تزريق شد.
فدراسيونها در قالب معرفت ورزشی اداره نمیشود، اخلاق حکومتیست که حرف اول را بر سر بازيکنان و تماشاگران ديکته میکند. اينکه تيم ملی کشورم برابر تيم اسراييل حاضر نشود، نشان از اخلاق غير ورزشی است، نشان از حضور ايدئولوژي در ميدان بازی فوتبال است.
تداخل بازیها قشنگ نيست، انسانی نيست، مثل روزی که آمبولانسی آمد به طرف تظاهرکنندگان، در عقب آمبولانس باز شد و مردان مسلح ريختند پايين، و رگبار بستند.
گراهام گرين هم اين تصوير را در جای ديگری میسازد، در ويتنام. وقتی امريکايیها میخواستند محلهای را در ويتنام منفجر کنند، بمب را در اسباببازیهای پلاستيکی پنهان میساختند، اسباببازیهای قشنگی که با ديدنش چشم بچهها از شادی برق بزند.
در ايران علاوه بر مشکلات همهجايی، درهم ريختگی قاعدهها بزرگترين لطمه را به تيم ما زده است. در فضای فوتبال ايران روح ورزشکاری تخريب شده است. ايرانیها معمولاً کار جمعی بلد نيستند. در کارهای انفرادی آدمهای برجسته داريم. کشتیگير خوب داريم، فوتباليست خوب داريم، ولی تيممان متحد نيست، حزب نداريم، سنديکا نداريم، کار جمعی نداريم. همين حالا در اينترنت گزارشی از يک روزنامه پرتيراژ تهران میخواندم: «مربيان ليگ خواب ماندند»
چند بار به تيتر و عکس سرمربی تيم ملی نگاه کردم. دلم گرفت از اين گزارش: «ساعت ده و نيم صبح است و سرمربى تيم ملى تك و تنها در مركز قسمت جنوبى ميزگردى كه ادارهاش را بر عهده دارد نشسته. عكاسها لنزشان را روى او تنظيم مىكنند تا جلسه آغاز نشده، عكس روز را بگيرند؛ اين جلسه همانديشى سرمربى تيم ملى با مربيان ليگ برترى است، اما ظاهراً اكثر دوستان خواب تشريف دارند...»
و همين چند وقت پيش بود که تماشاگران موقع خروج از استاديوم با درهای بسته مواجه شدند و بسياری زير دست و پا مردند. رييس پليس پس از واقعه گفته بود برای پيشگيری از تظاهرات سياسی اين اقدام امنيتی صورت گرفته بود. و رژيم ايران به جای رشد ورزش و مبانی انسانی همهی همتش را دارد صرف ساختن بمب اتم میکند.
برج المپيک را نمیبينی. به طرف خانه راه میافتی. انگار جام جهانی فوتبال شروع شده و بايد زود برسی تا تماشای بازی را از دست ندهی.
هر آدمی وطن خويش است، هر آدمی پرچم وطن خود را به دست دارد، گونتر گراس برای تيم آلمان هورا میکشد، آندرهيی کورکف برای اوکراين، من اما نويسندهای پناهندهام، در مسابقهی فوتبال بين ايران و آلمان هرچه فکر میکنم، دلم میخواهد تيم وطن من خوب بازی کند و ببرد. اما وطن من کجاست؟
WELT AM SONNTAG; NR. 50 - 11 Dezember 2005
هرسال همين روزها همين حال را دارم، فکر میکنم خستهام. شکايتی ندارم، فقط بعضی شبها از خستگی نمیتوانم بنويسم. پر از حس نوشتنم اما ...
من سردم است
و انگار هرگز گرم نخواهم شد
تمام راه سرد بود
برلین
سرد و غمگین است
و من گرم نخواهم شد.
راههای تاریک
به گورستان منتهی میشوند
و راههای روشن به گورستان میرسند.
به خاک سرد برلین فکر میکنم
و آفتاب.
راههای تاریک، تاریک میمانند
مرا روشن کن.
چرا در تنهایی بیشتر سردم می شود؟
چرا آب چالهها یخ بسته بود
در تمام راه؟
مگر پاییز یخ میبندد با تمام خزانش نارنجی؟
مگر من به سادگی تن میدادم به خاک غريب؟
نجاتم بده که از گور در آیم
من آیهی اذالشمس را برای دل تو میخوانم
از مرگ میگریزم
اما تن میدهم به کلام تو
که مرا به خودم وانگذاری
با من به بازار قفسها بیا
پرندگان در قفس هزار نقش میبافند
که تو هیچ نمیفهمی
نه از کلاف سردرگم دل من
نه صداهایی که آنها مینویسند.
من از سرزمین پرسشها میآیم
از ته سرمای برلین
از زیر صفر
من از مرگ میرویم
به اندامت میپیچم که زنده بمانم
مهربانم...
داستان برلين گرچه برای من ادامهی همان دورههای داستاننويسی بود که به توصيهی هوشنگ گلشيری از سال 1364 با گروهی آغاز کرده بودم، و آخرينش در آکادمی هنر سمندريان در سال 1374 به دستور وزارت اطلاعات تعطيل شد، اما برای بچههای برلينیام تجربهای تازه بود که با تجربههای ويژهی غربت، "زندگی" را داستان کنند.
میخواستم بهشان نشان دهم که هر کدامشان دستهای توانايی دارند. میخواستم از دستهاشان داستان درآورم، و توانستم. داستان را آنها نوشتهاند و من احساس غرور میکنم. میبينيد؟ و میگويم میخواستم... و توانستم.
تجربهی تبعيد و مهاجرت بزرگترين سرمايهی بچههای من است. تنهايی، سختی، غربت، بيکاری، و حتا گاه گرسنگی و يا بی عشقی موضوع کار آنها بوده است. آدمهايی تحصيلکرده که اينجا فقط داستاننويس بودهاند، نه جامعهشناس و مهندس و روانشناس و سياستمدار...
شناسنامه، فهرست و مقدمه کتاب را اينجا ببينيد: Download file