چرا وقتی میروی
همه جا تاریک می شود؟
انگار از اول مرده بودم
و ترسیده بودم
و تو هم نبودی
...
نه اینکه گریه کنم، نه
فقط دارم تعریف میکنم چرا بغض کرده بودم
و آرام نمیگرفتم.
چه آرزوی دلانگيزیست!
نوشتن افسانهای عاشقانه
بر پوست تنت
و خواندن آن
برای تو
...
چه آرزوی شورانگيزیست!
تملّک قيمتیترين کتاب خطی جهان
ورق ورق کردنش،
دست به آن کشيدن،
و همين نوازش ساده
که زير نگاهم لبخند بزنی.
...
چه افسانهی قشنگی
به تنت مینويسم
بانوی من!
چه قشنگ به تنت افسانه میخوانم
سراسيمه آمدن
و دستپاچه بوسيدن
با تو
زير نگاهت افسون شدن
با من.
میدانی؟
حتا صدای قلبم هم نمیآمد
انگار همهاش را برای نفسهات شمرده باشم
حالا تمام شده بود
...
نه اینکه ترسیده باشم، نه
فقط میخواستم بگويم چرا نصف شب پاشدم
و رفتم زیر تخت خوابیدم که خدا مرا
بی تو نبیند.
دستهای تو
مرا به خدا میرساند
و دستهای من
مرا به تو.
پله پله بر میشوم
از خودم
از تنم
ساغری میشوم
به دستت
نگاهت را برتنم بريز
و بنوش.
نه اینکه دلتنگ نشده باشم، نه
فقط میخواستم بدانی
آره آقای من!
انگار که ساعت از همان اول
بی قرارتر از من بود
که نفهمیدم چرا یکباره
معنیاش از زندگی من افتاد
...
نه اینکه تقصیر من باشد
نه به خدا
از همان اول هم که آمدی
روزها را رنگی رنگی میکردم
که زودتر بیايم توی بغلت
میخواهی با خيالت زندگی کنم؟
دستت را بگيرم
ببرمت رستوران مکزيکی؟
چی سفارش بدهم
که بيشتر از من دوست داشته باشی؟
يک لقمه بگذارم دهن تو
يک لحظه نگاهت کنم؟
چی مینوشی؟
می دانی؟
هیچ کدام از اینها را که گفتم
اصلاً نمیخواهم
فقط باش
همین.
به دور و بر نگاه کردم، و راستش کمی خجالت کشيدم. گفتم: «داد نزن برنارد. همه دارند ما را نگاه میکنند.»
خيلی آرام گفت: «معذرت میخواهم.» و عصبانی بود. نمیدانم از چی، ولی عصبانی بود. حتا اگر تمام آن چيزها تخيل يا رويای من بود، نمیبايست عصبانی میشد. اينها سرخوشیهای من بود، دلخوشیهام بود.
گفتم: «میتوانی اخراجم کنی آقای دکتر برنارد! ولی ديگر سر من داد نزن. من با همين کشتی برمیگردم آلمان.»
خونسرد تکيه داد به پشتی صندلی: «اين کشتی برنمیگردد.»
«با اولين کشتی برمیگردم.» و از جا بلند شدم که بروم دستشويی.
«عباس!»
زندگی يعنی سيرک، بچه شيرهايی کوچولو که شلاق بر تنشان میچسبد تا به حلقهی آتش نگاه کنند، تکهای گوشت نيمپز آبدار، يک شلاق، حلقهی آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد ارادهی پريدن.
بچهشيرها زود ياد میگيرند که از حلقهی آتش بگذرند، روزی میرسد به زودی که شلاق بر تنشان فرود نمیآيد، ولی حرکت شلاق در هوا و ترکيدنش بر زمين همهی درد کودکی را باز میگرداند تا شير خسته از حلقه بگذرد، که شب بتواند تنهايیاش را مرور کند.
زنها اينجوری مادر میشوند، مردهای سياسی اينجوری پا به ميدان مبارزه میگذارند، و بعد اشارهی يک شلاق کافی است که هرکس با پيشداوری خود زندگی را تعريف کند.
دلم میخواست بی شلاق از حلقهی آتش بگذرم تا مربی دست از سرم بردارد، و همه چيز تمام شود. سوت و شور تماشاچيان برام اهميتی نداشت.
و مثل سگ پشيمان بودم.
رمان "تماماً مخصوص"، پايان فصل سی و پنج
منظومهی عينالقضاة و عشق / قسمت يکم
عينالقضاة را اولبار
به خواب دیدم
حتما سن نداشت
آدمی که سن دارد اینجور میشود؟
چرا اولبار آویزان دیدمش؟
حتما زمانی راه میرفته...
...
هر چقدر ترسیده باشم
باز تو خدای منی
هر چقدر ترسیده باشم
باز تنها التهاب شعلهی شمع است
که به همآغوشی با تو راه میدهم.
...
اگر روزی شیطان را ببینی
از دلتنگی میگريد زار
چه میکنی؟
با اين عقل آتشگرفته
سبز
برت نمیچينم هرگز!
چرخش دستهات را
نگاه میکنم
راه رفتنت را
به ذهن می سپارم
که پاهام يادم نرود
بانوی پنجرههای آبی!
با دسته کبوترانم
سر راهت سبز میشوم
گندم میريزم برای خدا
برچينند کبوتران
دانه دانه
هرچه را که تو نيست.
معنی خواب ديدن را تازه میفهميدم
کابوسهام از گم شدن شکلات
ناگهان مردی شده بود
که میسوخت
پوستش را میکندند
پر از کاه میکردند
و از دروازهی شهر میآویختند.
سنگ تمام میزدند
پيشانی او میشکست
در نانی که دندان آنها شکست
و شکست بر پيشانی شهر
مینشست.
نه نام او
نه!
اين دل من بود که شکست
بانوی راه!
بانوی نگاه به هوای بارانی!
نمیسوزم من
آب میشوم بی تو
قطره قطره
سراب میشوم
بی تو
در هرم تباه شهر
خراب میشوم بی تو.
میدیدم که او
پوستکنده
هنوز نمرده بود.
...
هر چقدر ترسیده باشم
باز تو خدای منی
هر چقدر ترسیده باشم
باز به جای لباس
پوست از تنت جدا میکنم
در هماغوشی.
...
باز هم از دلتنگی
اگر گریه میکردم
چه میکنی؟
دور میخيزم
نمیميرم که!
برای تو اما
میميرم که!
...
دور میزنم تو را
و نام تو را به سينه میريزم
سينهريزم را
به گردن خودت میآويزم.
...
چند تا دوستم داری؟
در نگاهت لبخند میشوم
دست میکنم توی موهات
خدا تا و يک شب
موهات
پر جبرئيل و حصار شهر صورتم
بگذار پنهان شوم
در بوسههای تو.
سه
آخرين مصاحبهای که در ايران با راديو بی بی سی داشتم:
هنوز به رأی دادگاه اعتراض نکردهام. می خواهم ببينم چه کسی میخواهد به خاطر نوشتن به من شلاق بزند. تنها آرزوی من اين است که ما را نکشند...
و حالا ده سال از آن روزها گذشته است.
يک
سانسور و ادارهی کل مميزی کتاب به حداقل نويسندگان هم رحم نمیکند. کانون امروز فراخوان داد، ولی چه کسی اين صدا را فرياد میکند؟
فراخوان کانون نویسندگان ایران
شواهد حاکی از آن است که طرحهای تازهای برای محدود کردن هر چه بیشتر عرصه فعالیتهای ادبی، فرهنگی و هنری و آزادیهای فردی و اجتماعی، از سوی نهادهایی که خود را متولی این عرصهها میدانند در دست اجراست. ندادن مجوز کتاب، لغو مجوز اولیه و کسب مجوز برای تجدید چاپ آثاری که پیش از این مجوز دریافت داشته و برخی از آنها به چاپهای متعدد هم رسیده است، نمونههای تازهای برای محدود کردن هر چه بیشتر آزادی اندیشه و بیان و اعمال شدیدتر سانسور است.
این روزها مشاهده میشود که طرحی از سوی کمیسیون فرهنگی مجلس برای جمع آوری کتابهای به زعم آنان «مسئلهدار» در دست تهیه است. در دیگر عرصههای فرهنگی و هنری همچون سینما، تئاتر، موسیقی و... نیز، خبرهای مشابهی در رسانهها به چشم میخورد.
فیلترینگ سایتهای اینترنتی، اعمال محدودیت و توقیف نشریات دانشجویی، اعمال سانسور در روزنامهها، تهاجم به نهادهای مدنی از جمله تشکلهای کارگری و دانشجویی از دیگر موارد تحدید آزادیهای فردی و اجتماعی است.
کانون نویسندگان ایران، به عنوان نهادی که از ابتدای تأسیس همواره پیگیرانه با هر نوع سانسور اندیشه و بیان و قلم مبارزه کرده است، از مردم شریف و فرهنگ دوست ایران میخواهد که با سانسور و سرکوب به هر شکل ممکن مقابله کنند.
ما از همهی افراد، نهادها و سازمانهای مستقل و آزادیخواه که با این فراخوان موافقند میخواهیم که همبستگی خود را اعلام دارند.
کانون نویسندگان ایران / بهمن 1384
دو
(اين خبر عيناً از خبرگزاری ايسنا نقل میشود.)
تجمع مردم در اعتراض به اهانت روزنامههای غربی به ساحت مقدس پیامبر اكرم (ص) جمعه شب در مقابل سفارت فرانسه در تهران برگزار شد.
تجمعكنندگان با شعارهای "مرگ بر آمریكا"، "مرگ بر اسرائیل", "مرگ بر دانمارك", "مرگ بر فرانسه", "یا حسین", "اللهاكبر" و "لا اله الاالله" مراتب اعتراض خود را نسبت به چاپ كاریكاتورهای توهینآمیز در روزنامههای اروپایی ابراز كردند.
در این تجمع، معترضان با پرتاب سنگ، مواد آتشزا و بمبهای صوتی دستساز به سفارت یورش بردند و بخشی از سفارت را آتش زدند.
نیروهای انتظامی و پلیس در این تجمع هماهنگ با معترضان ندای اللهاكبر سر دادند.
براساس این گزارش، معترضان با آتش زدن پرچمهای رژیم اسرائیل, فرانسه و شعار "سفیر صهیونیستی اخراج باید گردد"، خواستار تعطیلی سفارت فرانسه و اخراج سفیر این كشور شدند.
نیروهای انتظامی و امنیتی سعی در كنترل این تجمع بدون برخورد فیزیكی داشتند.
انرژی هستهای مدرن نيست
هفتاد سال از انسانيت عقب است
دود مدرن نيست
ماه نخشب مدرن بود
خلفا به آن حمله کردند
به خاکش کشيدند
تاريکی
جهانشان را قورت داد
و نعره کشيدند:
«مشعلها را بيفروزيد!»
مشعلها اما جز دود
ارمغانی برای پنجرهی ما نداشت
اين چيزها يادت هست؟
خدا در تاریکی گريه میکند
و من
از دلتنگی تو
تمام میشوم.
انرژی هستهای مدرن نيست
آدم کشتن مدرن نيست
سنگ مدرن است هميشه
سنگ زدن مدرن نيست
قابيل مرا کشت
و من فکر میکردم همانوقت
پشت پنجره ايستادهای تا بيايم
با گلی گوشهی موهات
و بعد
آمدم؟
..
و من فکر میکردم همانوقت
يک گل برای تو
هر روز مدرن است
گفتم مرا نکش برادر!
و اين تمام آرزوی من بود
گفت به خدا تو را میکشم
و اين تمام عقدهاش بود
و بعد
آمدم؟
دستهام
دست خودم نبود
راه افتاد روی تنت
چشمهام...
يادم نمانده نگاهم روی لبهات
يادم نمانده.
انرژی هستهای مدرن نيست
آتش مدرن است هماره
آتش زدن مدرن نيست
خورشيد هر روز مدرن میتابد
باد هر روز مدرن میوزد
وطن من
اين سرزمين باد و خورشيد
نفس که میکشی
چشمهام
به روشنی قلبت میدرخشد
آيه در آيه
مرا ببوس.
اين مقاله را خطاب به همهی دوستانم نوشتهام
و آن را به استادم، م. ع. سپانلو تقديم میکنم.
من نويسندهام، طرفدار بمب نيستم، چه هستهای چه غير هستهای.
من روزنامهنگارم، با هر نوع سلاحی مخالفم، چه صلحآميز، چه جنگآويز.
من تئاتریام، با هر ذهن ويرانگری میستيزم.
اسلحهی من قلم من است، من هيچ اسلحهای را به رسميت نمیشناسم.
من با کلام به جنگ تاريکخانهها میروم، دروغ را افشا میکنم. از عشق میگويم، از زندگی، و خوشبختی بشر. من هنوز با ديدن تصوير کودکان جنگ به گريه میافتم. من انسانم، زبان تو میشوم، برای تو مینويسم، شايد تو نتوانی حرفت را بزنی. من کنارت میايستم.
من نمیتوانم بی خردی جمعی را خرد جمعی بخوانم!
نظام توتاليتر و تماميتخواه آنهم از نوع سياه مذهبیاش تعادل روانی ندارد، و از همه تأييديه میخواهد. نخست اين تأييديه را از کره شمالی و سوريه و بلاروس میگيرد، سپس میخواهد شاعر و رييس جمهور سابق و بازيگر تئاتر و تربچه نقلی و سينماگر و اصلاحطلب و روزنامهنگار هم تأييدش کنند.
کوتولههايی که با موشک نه متری وسط لنگشان از زندانبانها سان میبينند، میخواهند به بشريت گوشمالی بدهند، هيچ کدام از ما مردم را در هيچ کجای زندگی و وطن و سرنوشت به حساب نمیآورند، فقط برای ساختن بمب اتم همه را به ياری میخوانند و تأييديه جمع میکنند و اسمش را میگذارند خرد جمعی؟
مگر ديوانهايم ما؟ يا نکند اين حکومتیها ما را کودن فرض کردهاند؟ داشتن انرژی صلحآميز هستهای حق هر ملتی است؟
ملت؟
کدام ملت؟ منظورت حکومت فعلی ايران است؟ همين حکومتی که منتقد داخل نظام را بر نمیتابد؟ همين حکومتی که تحمل ادبيات و وبلاگ و روزنامه و انتقاد را ندارد، همين حکومت سرکوبگر؟ همين حکومتی که سيرجانی شاعر را در زندان میکشد؟ همين حکومتی که طناب میاندازد به گردن شاعر؟ دروغ میگويد کسی که اين جنايت را گردن بخشی از حکومت میاندازد. کسی که در اعماق است، و کسی که در پاياب، هردو در آبند، جسدهای بادکرده.
نه! اين حکومت اگر به بمب صلحآميز اتمی مسلح شود، دمار از روزگار انسان و ايران و جهان در میآورد. اسم اين کار را هم میگذارد حق ملت.
اصلاً غمانگيز نيست شاعر و عضو کانون نويسندگان هم خواستار غنیسازی هستهای شود؟ آيا او میتواند تضمينی بدهد که يک ديوانه مثل هيتلر دنيا را جهنم نمیکند؟ مگر همين جنايتکارها نبودند که هيروشيما را صاف کردند؟
يادت باشد: هرکس بمب اتم بسازد يا به فکر ساختنش باشد جنايتکار است.
اصلاً غمانگيز نيست روزنامهنگار ايرانی کبرا صغرا کند که بله، انرژی صلحآميز هستهای حق ملت ماست؟ يعنی همهی حقهامان را گرفتهايم؟ حق انتشار، حق زندگی، حق فکر کردن، حق دگر انديشيدن، حق نوشتن، حق... مگر حق همهمان را کف دستمان نگذاشتهاند؟
آقای شاعر! جناب هنرمند! خانم هنرپيشه! آقای تئاتری! حضرت روزنامهنگار!
من و تو نمیتوانيم مدافع اسلحه و جنگ باشيم. من و تو بايد با تمام وجود دندان آن مارهای خطرناک را هم به ترفندی بکشيم. من و تو را چه به فن آوری هستهای؟ من و تو بايد افکار عمومی را به سوی صلح و "وداع با اسلحه" سوق دهيم. شعر بگو، فيلم بساز، داستان بنويس، افشا کن، نور بتابان، با يک مقاله دنيا را آگاه کن که چرا اسراييل سيصد تا کلاهک اتمی دارد. میخواهد چه کند اينها را؟ چرا ساخته است؟ و حالا از برنامهی صلحآميز اتمی ديوانههای وطنی حمايت میکنی؟ بخدا قسم اينها تعادل روانی ندارند. کشتار سال شصت، اعدامهای سال شصت و هفت، قلم شکستنها و قلع و قمع مطبوعات يادت رفت؟ از برنامه اتمی حکومت اسلام ناب محمدی دفاع میکنی؟ آن هم زير چتر يک جملهی دهن پرکن قلابی؟! «داشتن فناوری صلحآميز هستهای حق هر ملتی است»؟
و هی میپرسی چرا همه دارند ما نداشته باشيم؟ تو اسمت روشنفکر است، يا ژنرال بودهاي تا به حال و من نمی دانستم؟ چرا حواست نيست؟ يارو دارد خودش را دکتر محمد مصدق جا میزند. برنامهی بمب اتمش را دارد با ملی شدن نفت مقايسه میکند! مگر نگفتی کاش آن نفت را هم نداشتيم؟
مگر هنرمند نيستی عزيز من؟ کدام انرژی اتمی صلحآميز؟ کدام صلح؟ حالا که تمامی حق ما را بلعيدهاند حمايتشان میکنی که هستهاش را بکوبند به سر بچههای من و تو؟
مگر يادت رفته هيتلر با چه شعاری قدرت گرفت؟ با سوسيال دموکراسی.
مگر يادت رفته خمينی روز ورودش به ايران در بهشت زهرا چه گفت؟ بفرما: «معنویات ما را بردند اینها. ما علاوه بر آنکه میخواهیم زندگی مادی شما مرفه بشود، معنویات شما را هم تأمین میکنیم. اتوبوس مجانی میشود. آب مجانی میشود. برق مجانی میشود... دلخوش نباشید به این مقدار...»
بمب اتم معنويات است؟ اينها به نوشتههای من و تو رحم نکردهاند، شش سال است که گنجی را با فرهنگ عاشورايیاش تحمل نکردهاند، وکيلهای مملکت را با تهديد و زندان و شکنجه از اطراف مطبوعات دور میکنند، روزی چند نشريهی درون رژيم و حتا حزباللهی را به دادگاه میکشند و به اتهام «تشويش اذهان عمومی» تخته میکنند، آنوقت خيال میکنی به زندگی و آبروی ما و ايران رحم میکنند؟
از اين ايدئولوژی خطرناک که میخواهد جهان را به ضرب بمب اتم ببرد در پناه اسلام حمايت میکنی؟
تو را به خدا نه!
يکبار زير لب اين جملهها را خودت بخوان، توی دلت بخوان. بخوان. بخوان. اينها همه تويی:
من نويسندهام، طرفدار بمب نيستم، چه هستهای چه غير هستهای.
من روزنامهنگارم، با هر نوع سلاحی مخالفم، چه صلحآميز، چه جنگآويز.
من تئاتریام، با هر ذهن ويرانگری میستيزم.
اسلحهی من قلم من است، من هيچ اسلحهای را به رسميت نمیشناسم.
همسرايان:
زن روزهای برفی / ترنّم / عروسک کوکی / باغ نامه / شراگيم / مهتاب / بلاگ نيوز / وب آورد / نانا / آنکس که نداند / چشم هايش / جيغ جيغو / آرش / نيما نيليان / طرح وداستان / می نويسم، پس هستم / اندک شرری / و اخبار روز /
دستهات مال من؟
با دستهای من بنويس
با دستهای من غذا بخور
با دستهای من موهات را مرتب کن
با دستهای من به زندگی فرمان بده
فقط دستهات را
از تنم بر ندار!
برو
از اينجا برو
فقط يک بار برگرد و نگاهم کن
کوتاه
اگر توانستی باز هم برو.
همه جا دنبالت میگردم
حتا در ذهن آدمهای غريبه
که از کنارم عبور میکنند
و مرا نمیبينند
پس کجايی آقای من!
چرا همه جا هستی
و من
تو را نمیبينم؟
میشود وقتی از کنارم میگذری
موهام را بهم بريزی
بعد مرتبشان کنی؟
...
خب بوسم هم بکن!
تنم مال تو
بوسم نکن ببين
چگونه برای لبهات
گريه میکند تنم
...
نفسهات مال من؟
عود آتش بزن
بگذار بوی تنبور بپيچد اينجا
ساز را میبرم بالای سرم؛
عاشيقلار
اولدوز دریرم
بوتون اولدوز لاری
بوينوا سالماق اوچون.
میشود اسمارتيزهای رنگی را
بريزم توی يقهات
بعد دنبالشان بگردم؟
تو را به خدا
نگذار گمت کنم!
واشينگتن بريزم
يا بروم گورباچف؟
اسب بخرم
يا سوار قلم شوم؟
چقدر دنيا ناامن شده!
بگذار دستهات را
پنهان کنم توی جيبهام
بگذار قشنگیات را قورت بدهم
دنيا ناامن شده
بانوی من!
تو نباشی
آنقدر گريه میکنم
که خدا دنبالت بگردد و دعوات کند
بعد خودم براش زبان در میآورم.
مرسی که هستی
و هستی را رنگ میآميزی
هيچ چيز از تو نمیخواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو
نه.
راه نرو
میترسم پلک بزنم
ديگر نباشی.
با بودنت
خدا هم هست
و زمين میچرخد به دور خورشيدی
که تويی.
تصوير مرا ديده بودی؟
دارم کف دستت را میخوانم
در جادهای
که مرا به تو میرساند
يا دارم کنار قلبت نفس میکشم
فرقی دارد کجا باشم؟
خندان در آينه
يا منتظر کنار پنجره
تصوير مرا ديده بودی؟
دارم به اين فکر میکنم
چرا انگشت کوچک تو
از همه کوچکتر است.
میآيی
همهی دنیا را خاموش کنم
بعد تو همهاش را روشن کنی؟
دوستت دارم
تا ابد مال تو
باهاش نان بخر
باهاش دور بزن در ميدان شهر
مثل پلاک بينداز به گردنت
پلاک جنگ؟
جنگ
میدانی چيست؟
هشت سال به گردنت بياويزم
از من خسته میشوی؟
پلاک جنگ نه
برگ زيتون
گوشهی موهات
...
دوستت دارم
تا ابد مال تو
باهاش ستاره رصد کن
باهاش برام نامه بنويس.
اصلاً میآیی خورشید را
پس بفرستم برای خدا
و تو ببينی که حضورت کافیست؟
هرجا باشی
برای ديدن تو
شهر به شهر خواهم آمد
آنقدر که از پرتگاه زندگی
بيفتم.
دستهات!
دستهات را از من نگير.
وقتی شيفته در روياهام
دنبال تو میگردم
چيزی ته دلم زير و زبر میشود
سرم را توی بغلم میگيرم
حيف که نيستی
حيف که برای من
شمع هم نمیتوانی روشن کنی!
مثل پاگانینی
پای پنجرهات رباب بزنم؟
يا با موهات چنگ بنوازم؟