هر وقت دلتنگ تو باشم
برای چشمهام
سيب میخورم.
بوی تنت
مرا برمیگرداند
به دوران پيش از خودم
پيش از آن که باشم.
مگر پيش از تو
سيب هم وجود داشت؟
از صبح صدات کردم.
اصلاً به روی خودم نياوردم
که نيستی.
تو باشی
خدا میشوم
مالک شبهای تو
نه مالک يومالدين
اياک اعبدُ و اياک استعين
راه ديگری نمیشناسم
مستقيم
به خانهات میآيم
تنت را میپرورم
و دنيا را
با دستهای مهربان تو
میآفرينم
حتا خودم را.
بدون تو
چيزی که احتياج ندارم
خودم هستم.
چشم چشم دو ابرو
نداشتم میکشيدم
برای خورشيد
آمدی؟
لبخند
نداشتی میزدی
با اخم توأمان
ديگر چيزی نديدم؟
به خورشيد نيازی نبود
و شب بود
در لابلای نفس زدنهات
نام من
از مشرق چشمهات
طلوع میکرد
…
سلام.
منظومهی عينالقضاة و عشق / قسمت پنجم
مگر آدم با کابوس مردی شمعآجين
به مدرسه میرود؟
از کجا بدانم همسایههای ایران
چه میکنند؟
خدا که نیستم!
جای شمعها
روی تنت خنک میشد
یا میسوخت؟
اين را نمیدانستم.
قاب بنفش زندگی
از سرخ و آبی
تهیست.
خدا رنگ تازهای
خلق میکند
به اندازهای
که جای زخم ناسور
آب شود.
بگذار در آينهی لخت
يک رنگ از اندام تو بردارم.
نه
بگذار تمامی اندامت را
در نگاهم قاب کنم.
چرا به من
اول بار آویخته نشانت دادند؟
آدمی که سن دارد
اینجور نمیشود
حتماً زمانی راه رفتهای؟
بگو کجا.
باورهام
مثل دگمههای رنگی
پخش کوچههاست
کف زمين تاريک.
دانه دانه بر میچينم
به پيرهن تو میدوزم
قطره قطره اشک
و دگمههای رنگی.
میگذاری بیاورمت پایین؟
گل نرگس خریدهام خنک شوی
هر چه شمع بود
از خانه بیرون ريختم تا نترسی
ببین!
من هم خودم را سوزاندم!
درد که دارد
ولی...
نرگسها چه زود تب میکردند
چه زود میپژمردند
پدر!
به جای شکلات گل نرگس بخریم؟
پدر!
چراغ را خاموش نکن.
چقدر از اين دخمهی تاريک
چشم بدوزم به انتهای خيابان
چقدر جاده را
معبر چشمهام کنم
تا بيايی؟
نه
خيال میکنم که میآيی
سراب اندام تو
شراب لحظههای من شده
ماه از هياهوی بازار بغداد
آبستن است
و ديو تاريکی
هيچ نمیزايد
مرا به خانهام ببر.
هر چقدر ترسیده باشم
باز تو خدای منی
هر چقدر ترسیده باشم
تاریکی را در عشقبازی با تو
روشن میکنم.
...
اگر شمع بيفروزی
ببینی هنوز دلتنگم
چه میکنی؟
آقای من!
کلمات رام میشوند
با صدای تو
با دستهای خستهی من
نرم میشوند
نعل میکنم
چموشترين واژهها را
برای تو
سوار شو
بتاز.
دوستت دارم را
بانوی من
در گوش باد هم بگو.
منظومهی عينالقضاة و عشق / قسمت چهارم
«پدر!
بایزید بسطامی چه شد؟»
«میدانی جرس یعنی چی؟»
«نه پدر، از کجا بلد باشم»
«پس چرا خواندی
مرا در منزل جانان چه جای امن چون هردم
جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها»
«خب... خب...»
«جرس يعنی زنگ
یعنی کسی که حرکت کاروان را
خبر میدهد به سوی خدا»
«میروند جهنم؟»
...
خدا اگر
وعدهی سوزاندن و آتش نمیداد
با عینالقضاة این نمیکردند
آقای من!
وعده میدهم
تو را به آتش
و آتشبازی شب قدر
با تو سوختن
و بازی تن.
هر شب
قدر تو را دانستن
به قدر يک نفس
نزديک میشوم
هر شب به دستهات.
اين تپشها
برای توست
بانوی من!
ماه در آمده باز
يا کسی شعلهور است؟
هر شبت را
قدر میکنم
به رنگ آتش مقدس
نگذار خاموش شوم.
پدر گفت حافظ بخوانیم
«چشم پدر»
«فقط چراغ مطالعه روشن بماند»
«چشم پدر
فقط تو بنویس
تا صدای قلم نی خوابم را ببُرد
شمع ها را فوت میکنم
پدر خنک بنویس، سرد
تا شعر دیگری حفظ کنم
اما من دیگر حافظ دوست ندارم
چرا شمس نه؟»
تا به حال
هوا را پاره کردهای؟
تا به حال
آب را شکستهای؟
تا به حال
شيشه بودهای؟
...
نور میشوم
تا از ميانت عبور کنم
آب میشوم
قطره قطره بر کف دستهات
نفس میشوم
در سينهات
حبس میشوم
در آينه
مرا ببين.
شمعها را فوت میکردم
هنوز آویزان بود
نه، هنوز شمعها روشن بودند
و من فکر میکردم
چطور پوست آدم را میکنند؟
چطور خدا را از کاه پر میکنند؟
...
هر چقدر ترسیده باشم
باز تو خدای منی
هر چقدر ترسیده باشم
درونت را پر از خودم میکنم
در نفس نفسهای عشقبازی.
حالا تو نيستی
و تباهی من
از همين لحظه
آغاز میشود.
اين چند جمله سال بلوا را هميشه دوست داشتهام:
«بعدها به مادرم گفتم وقتی خدا بخواهد مورچهای را نابود کند، دو بال به او میدهد تا پرواز کند، آنوقت پرندگان شکارش میکنند. ای کاش میدانستم. ای کاش چشمم را باز میکردم...»
اين هم شکست
يادگار مادرم بود
پرواز کرد و شکست.
روز شنبه هشتم آوريل 2006 در بروکسل داستانخوانی دارم. فکر میکنم فصل چهارم رمان "تماماً مخصوص" را بخوانم. تکههايی هم از منظومهی "عينالقضاة و عشق"، و شايد يک مقاله، و کمی هم گفت وشنود با آدمهای بروکسلی و ساکن بلژيک. احتمالاً نيما نيليان را میبينم و ابوالفضل اردوخانی و دوستان ديگر را.
ميزبان من انجمن فرهنگی پرسپوليس است.