دريا دريا مهربانیات را میخواهم
نه برای دستهام
نه برای موهام
نه برای تنم
برای درختها
تا بهار بيايد.
و تو فکر میکنی
زندگی چند بار اتفاق میافتد؟
و تو فکر میکنی
يک سيب چند بار میافتد
تا نيوتن به سيب گاز بزند
و بفهمد
چه شيرين میبود
اگر میتوانستيم
به آسمان سقوط کنيم؟
چند بار؟
راستی
دريای دستهات
آبی زمينی است؟
میدانی
سياه هم که باشد
روشنی زندگی من است.
و تو فکر میکنی
من چند بار
به دامن تو میافتم؟
...
من فکر میکنم
جاذبهی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سيب نبوده
از دستهات بوده
از خندههات
موهات
و نگاه برهنهات
که بر تنم میريخت.
منظومهی عينالقضاة و عشق / قسمت ششم
هر شب به خواب میدیدمت
و گلهای نرگسم
در آب و یخ تب میکردند
و خدایان هنوز
از شمع نمیترسیدند
خاطرهی مجروح
همين منم.
تنهايی اگر نبود
هزار بار
خدا را در ذهن خود
دار میزدم
تو اگر نبودی
خدا
يک خواب آشفته بيشتر نبود
همين بهانه کافی نيست
تا مرا بياويزند؟
هر چقدر ترسیده باشم
باز تو خدای منی
هر چقدر ترسیده باشم
آب و آتش را
در هماغوشی با تو
یکی میکنم.
...
اگر تب و لرزم را
در آغوشت تاب نیاوری
چه میکنی؟
خاطرهی مجروح
همين منم.
که میديدم
کسی خدايش را آويخته
و خود به گرداب نشسته است.
برای نجاتش
کاری از دستم بر نمیآمد
فرو میرفت
در تنهايی پر هياهوی شهر
در تباهی معرفت
سنگ میزد
به قامت مردی شعلهور.
شمعها را کی روشن میکردند
که من نبودم
و شمعی در خانه نبود
«پدر! رندی یعنی چه؟»
«ايهام را از حافظ بیاموز
چندپهلو حرف زدن...»
«پدر! از کجا بدانم
جرس به سوی خدا داد میکشد؟»
خاطرهی مجروح
همين منم.
سرم را زير میاندازم
بانوی من!
تماشای دل شکسته
سرشکستگی نيست
اينجا
تلألو افق
چشم را کور میکند.
چرا پایین نمی آیی؟
خدا بد است یا خدا بودن؟
آیا هنوز نمیتوان
خدایان را تاب آورد
که تو میترسی؟
سرفرازی را
به دروازهی شهر میآويزند
شمعآجين
و نامش را میگذارند:
عينالقضاة.
هر چقدر ترسیده باشم
باز تو خدای منی
هر چقدر ترسیده باشم
نفسم را تاب هماغوشیات
قربانی میکنم.
...
اگر مرا بردند
تا به جرم "تو" بیاویزند
چه میکنی؟
از جايی که دارم
تکان نمیخورم.
جايی که دارم
زير نفس هات
میبهشتی مرا
میآسمانیام.
نمیدانم چرا
هر وقت میروی سفر
زندگی من
گم میشود.
مثل لحظهای
که گفتی برام سيب بخر
جای من
در آغوش تو
امنتر میشود
با هر نگاهی
لبخندی
حرفی...
شهر به شهر تنم
فتح شده
با کلمات توست.
حالا
زندگیام را
قد و قوارهی تو
میبرم و میدوزم.
خواب بهانه است
که باشی
در بستری
که تو را نفس میکشد
میدرخشی
لای ملافهها
پيدات نمیکنم.
با دستهام
با چشمهام
هر بار
تو را کشف میکنم.
سکوت دستهام
باشد
پاسخی به دل دل دستهات
در هوس لمس تنم.
میپذيری از من؟
باور نمیکردم که عشق
زبانی اديبانه دارد.
نمیدانستم ادب
عشق را اتو میکند
مثل پيرهنی که تو
تنم کردی
دگمههام را بستی
تا به ديدار خودت بيايم.
نه چيزی از من مانده
نه سيبی
تا نذر چشمهات کنم
نذر دلتنگیهام.
باران
بوی تو را میبارد
و ياد لبهات
قطره قطره سر میخورد
بر صورتم
ترنم صدای تو
و نتهای هوا
...
در اين نم نم نيمشب
راه رفتنت را
از بر میکنم.
دستهات را
که باز کنی
به هيچ جا بند نيستم
سقوط میکنم
آقای من!
زمانی را به ياد میآورم که بعضی چيزها مقدس بود. مادر مقدس بود. عشق به وطن مقدس بود. تولد مقدس بود. مرگ هم مقدس بود.
زمانی بود که مريم مقدس بود. پرچم مقدس بود. خدمت سربازی مقدس بود. خليفهی خدا مقدس بود. مسيح مقدس بود.
زمانی ياد گرفتم که حريم سفارتخانه مقدس است. کليسا مقدس است. مسجد مقدس است. گورستان مقدس است. اگر کسی به مسجد يا کليسا پناه میبرد در امان بود.
قلم مقدس بود. آزادی بيان مقدس بود. بعدها شاعرکشی افتخار آنها شد.
و آنها گورستان را با لودر شخم زدند و گفتند مرگ بر کمونيست، گفتند مرگ بر ضد انقلاب... آنها به سفارتخانهها حمله کردند و عربده کشيدند و فرياد مرگ سر دادند. آنها در مسجد بمب گذاشتند تا چراغ خدا را خاموش کنند. آنها حرم امامی را منفجر کردند که به مردهی مقدس ديگران اهانت کنند. آنها با تصويرهای موهن و کاريکاتورهای زشت دل ميليونها مردم مسلمان و مسيحی و يهودی و زرتشتی را بی دليل به درد آوردند.
آنها در مفاتيحالجنان عمر و ابوبکر و عثمان را لعنت کردند. جشن عمرکشان از خاطرات غمانگيزی است که در کودکی ديدهام. بخشی از شيعيان بی دليل به خليفهی اهل تسنن اهانت میکنند. اين اهانت احمقانه مفاتيحالجنان را نمیتوان آزادی بيان ناميد.
آنها خود را مجاز میدانند که به همه توهين کنند، اما اگر جوانکی از روی ندانمکاری يا لجاج يا بچگی و يا حتا کينه کاريکاتوری بکشد، میخواهند دنيا را به جنهم تبديل کنند، و زرتی حکم اعدام می دهند.
من اين چيزها را جور ديگری میبينم. اگر کسی مريم را به شکل حيوانی بکشد که دارد به جانوری آغوش میدهد، گريه میکنم برای او. همچنانکه اگر کسی مادر تو را در کاريکاتور به شکل خوک درآورد و او را زير يک خوک کثيف به تفريح نشان دهد، برای تو و برای مادر تو خواهم گريست.
تو میتوانی به سادگی هزاران متر پارچه را بسوزانی. ولی وقتی پرچم میسوزانی به ملتی توهين میکنی. تو میتوانی هزاران کاغذ به آتش بکشی، ولی حق نداری کتاب بسوزانی. کتاب، مقدس است. تو میتوانی کاريکاتور سردمدار سياسی يا مذهبی ملتی را به هر شکل بکشی، ولی پيامبر هر دينی برای پيروانش مقدس است.
کاريکاتوريستی که پيامبر يک ملت را مسخره میکند، فرقی با حملهکنندگان به سفارت ندارد. هردو دارند به پرچم ملتی توهين میکنند. دستاورد "کار" و "هنر"شان چند کشته است.
تو در اتوبان با هر سرعتی میتوانی برانی، ولی اجازه نداری با ويراژ دادنهای عوضی موجب مرگ و مير ديگران شوی و بعد بخندی و بگويی: من آزادم که هر جور بخواهم رانندگی کنم. آخر در اتوبان کسانی هم هستند که با ترس و لرز میرانند. زندگی ديگران نيز مقدس است.
همهی اينها نشان میدهد که يک آدم عاقل در بين سران حکومتهای اسلامی وجود ندارد. کسی نيست که مهر و عدالت و بخشش را به پيروانش بياموزد. همه اهل انتقاماند. سعهی صدر ندارند، بزرگوار نيستند، از عقل و خرد بهره نمیبرند، نارنجک به کمر بسته، کمربستهی انتقام و هلاکتاند. سران حکومتهای اسلامی به بلوغ نرسيدهاند، و زندگی را در جهان امروز بيمناک کردهاند.
آنها در قانونشان به انسان اهانت کردهاند، و گفتهاند: «نشريات و مطبوعات آزادند مگر آنکه مخل به مبانی اسلام يا حقوق عمومی باشد. تفصيل آن را قانون معين ميکند.» آنها حق انسان را به امتياز تنزل دادهاند که هروقت بخواهند من باب سليقهی ادواری مطبوعات را مخل مبانی اسلام اعلام کنند و عدهای را به زندان بيندازند و حقوق عدهای را بیدليل ضايع کنند.
آنهای ديگر آزادی بيان را پرچم کردهاند و میخواهند به سر مردم بکوبند. هيچ از آزادی نمیدانند، و نمیدانند که هنر مرگآفرين نيست، هنر بمب اتم نيست، بمب اتم هنر نيست. تبليغ سلاح کشتار جمعی آزاد نيست، تبليغ استفاده از هرويين و کوکايين برای نوجوانان و جوانان آزاد نيست، تبليغ فاشيسم موجب نابودی بشر میشود. نفی هولوکاست يعنی اهانت به کشتگان جنگ.
به اسم آزادی بيان نمیتوان بشر را راهی گورستان کرد. به اسم آزادی بيان نمیتوان موجب مرگ آدمها شد.
بد نيست آدم مدرن باشد. اما مدرنيسم گامهای محکمش را از انسان اوليه دارد. بد نيست انسان اسير مذهب نباشد، ولی ميليونها انسان مذهبیاند. بد نيست آدم آزاد باشد که موزيک، به ويژه پينگ فلويد را با آخرين ولوم گوش کند، ولی همسايهها که گناهی نکردهاند. زندگی با مطلقانديشی جهنم خواهد شد، آزادی مطلق، صدای مطلق، زن مطلق، مرد مطلق، سرعت مطلق، ترمز مطلق، نه... کمی نسبی باشيم.
من به خاطر آزادی بيان و انديشه اينجا آواره شدهام. هيچ جرمی ندارم. حق کسی را نخوردهام، از ديوار کسی بالا نرفتهام، به دين کسی توهين نکردهام، دست به اسلحه نزدهام، برای نوشتن به شلاق و زندان محکوم شدهام. بنابراين با تمام قدرت فرياد میزنم: آزادی بيان بی حصر و استثنا (يعنی آزادی در انحصار کسی نيست، و برای کسی هم نمیتوان استثنا قائل شد) دستاورد خرد جمعی ماست. و معرفت حفظ حريم ديگران نيز جزو همين آزادی بيان است.
آنها با اينکه اينهمه جنايت کردهاند، با مقدس خواندن حکومتشان زندگی ما را نابود کردهاند. يادمان باشد که هيچ حکومتی مقدس نيست.
طالبان و بن لادن و خامنهای و احمدینژاد، اسلام را نمايندگی نمیکنند، آنها فقط با زور توانستهاند بر جايی يا بر مردمی حکومت کنند، مثل هيتلر که زمانی آلمان را زير سلطه داشت.
آنها به بشر اهانت کردهاند. آنها هيچ مرزی را به عنوان حقوق انسانی من و تو نمیشناسند. مذهب و دين سلاحشان است. با آن سر زندگی و حيثيت انسانها معامله میکنند. خدا را میفروشند.
ويرانکنندهی يک واحد مسکونی در نيويورک فرقی با نابود کنندهی يک واحد مسکونی در فلسطين ندارد. هردو تروريستاند.
بمبگذاری که حرم امامی را منفجر میکند، فرق ندارد با حاکمی که دستور تخريب گورستان اعدامشدگان را میدهد. هر دو دارند به مردهی کسانی اهانت میکنند.
مردهی هر کسی میتواند برای او مقدس باشد، و آنها که سنگ قبر شاعر ملی ايران را میشکنند، ميليونها آدم را میرنجانند.
کسی که دستور تخريب قبر رضاشاه را صادر کرد، دچار اثر وضعی خواهد شد؛ اگر گورش را روزی منفجر کنند، خودش فرمانش را امضا کرده است.
اين هم قسمتی از يک اتفاق تاريخی که مردمی از سرزمين ايران، مشوق و خواستار اعدام عدهای ديگر بودند، و ديری نپاييد که خود در همان دايره گرفتار آمدند، پشت ديواری ماندند که خود ساخته بودند. حزب توده، سازمان فداييان خلق، سازمان مجاهدين، نهضت آزادی، و همه و همه و همه ارادهشان بر کشتار مقدر شده بود.
تکهای از رمان «فريدون سه پسر داشت»:
صفحات روزنامهها پر بود از تصوير اعدامشدگان. مركز بحث راجع به اعدامهای انقلابی، چهارراه داس و چكش بود، و عكسهای بزرگشدهی جديد، هر روز به در و ديوار نصب میشد. اما شور انقلابی ما با تو فرق داشت. تو با اعدامها مخالف بودی و در سخنرانیهات صريحاً اعلام میكردی: «اين انقلاب دارد اژدها میشود، دارد آدم
میخورد. بايد جلوش را گرفت.»
نظر احزاب و سازمانهای سياسی را رد میكردی. و ما برای اينكه به تو بفهمانيم انقلاب يعنی تصفيهی خون كثيف، اعلاميهها و روزنامهها را برات میخوانديم: «شش تن از قديمیترين زندانيان سياسی عضو حزب توده اعلام كردند كه حكم اعدام جنايتكاران را مردم امضا كردهاند.»
سازمان مجاهدين خلق نوشته بود: «اعدام خيانتكاران انتقام الهی است.»
دبير كل حزب توده گفته بود: «دادگاههای انقلاب، ايران را سربلند كردند.»
سازمان چريكهای فدايی خلق در اطلاعيهای گفته بود: «اعدام مقامهای رژيم سابق كاملاً لازم است.»
ما كمونيستها هم از طرف سازمان يك اطلاعيه داديم و اعدامها را تأييد كرديم.
تو گفتی: «هركس اعدام را تأييد كند، خودش هم قربانی است. جامعهی سياسی عقبافتادهی ما هنوز بالغ نشده، وگرنه به اعدامها اعتراض میكرد.»
پدر گفت: «خون حضرت نواب صفوی و اخوی شهيد من دارد شكوفه میدهد. درخت اسلام با خون آبياری میشود.»
«شما چرا اين تروريستهای سابقهدار را تأييد میكنيد، پدر؟»
«تو حق نداری به اخوی شهيد من بگويی تروريست. وانگهی، هرچه باشد ما جزو مؤتلفهی اسلامی هستيم. اما تو، ايرج، ببينم، بالاخره به خدا اعتقاد پيدا كردی يا هنوز لامذهبی؟»
تازه ويدئو خريده بوديم و من داشتم فيلم «مادر» ماكسيم گوركی را نگاه میكردم.
تو گفتی: «نه پدر، هنوز نه.»
«شاه را كه قبول نداشتی، امام خمينی را هم كه قبول نداری، دنبال چه خطی هستی، بچه؟»
«خودم.»
«تو كی هستی؟»
حواست رفته بود به فيلم.
پدر گفت: «پرسيدم تو كی هستی؟»
«ايرج امانی.»
لاجوردی گفت: «مشخصات كامل.»
«ايرج امانی، فرزند فريدون، متولد 1330، تهران.»
لاجوردی دادستان انقلاب و رئيس زندان اوين كه دوست پدر بود، شخصاً رياست دادگاه را به عهده داشت. با صدای خشك و رگهداری پرسيد: «سابقهی سياسی و كيفری؟»
«يكبار در سال 1354 دستگير شدم و در سال 1357 همزمان با انقلاب، همراه با ديگر زندانيان سياسی آزاد شدم.»
«متأهل هستی يا مجرد؟»
حواست كجا بود؟ لاجوردی گفت: «پرسيدم متأهل هستی يا مجرد؟»
«مجرد.»
لاجوردی قيافهی كريهی داشت. قيافهای پهن و استخوانی كه وقتی لبخند میزد بوی ماندگيِ سير يا پياز از دهنش متصاعد میشد. لبخند زد و گفت: «چرا مجرد بودی؟»
«فرصت ازدواج نداشتم.»
«در بازجويیها اقرار و اظهار كردهای كه با همهپرسی جمهوری اسلامی ـ آری ـ مخالفی. من برای اينكه عدالت را رعايت كرده باشم بار ديگر از تو میپرسم، آيا با نظام مقدس جمهوری اسلامی موافق هستی؟»
«نخير.»
«ما اسناد و مداركی در اختيار داريم كه ثابت میكند جهت تحريك دانشجويان از عوامل خارجی به خصوص از امپرياليسم امريكا خط میگرفتهای. آيا اقرار میكنی كه به عوامل خارجی وابسته بودهای؟»
«نخير.»
«در بازجويیهای مكرر اقرار و اظهار كردهای كه با اعدام عوامل ساواك و سران رژيم فاسد پهلوی، از جمله اعدام هويدا مخالفی، آيا نبايد مفسدين فیالارض را اعدام كرد؟»
«نخير.»
«نماز میخوانی؟»
«نخير.»
«به خدا اعتقاد داری؟»
«نخير.»
«پس تو را چه كسی آفريده؟»
«خدا.»
لاجوردی با كف دست به ميز كوبيده بود: «مردكهی ضد انقلاب، مرا مسخره میكنی؟»
«نخير.»
«ببريد و بزنيدش.»
و باز كابل زده بودند به كف پاهات. آنقدر زده بودند كه پاهات زغال شده بود.
فريدون سه پسر داشت، ص 212 چاپ سوم، نشر گردون، برلين.