منظومهی عينالقضاة و عشق / قسمت هشتم
تب دارم
از جنس شمعهای ذوبشده
بر تن تو
اگر خدایی از جنس توست
پس بمیر
اگر خدایی از جنس توست
پس زنده شو
آويخته چرايی؟
بر پلههای خدا
میپيچی به گردنم
با بوسهای چنان
که يادم برود
بروم
بالا يا پايين
برويم.
اينجا جای ما نيست.
شمعها را تو
بر تن خود ذوب میکنی
و موم داغ
بر تن من
لایه لایه آرام میگیرد.
«خواب بد دیدی؟»
«نه، پدر!
به جای شکلات شمع بخریم؟»
«که تو حرامش کنی؟»
«بر خود حرام میکنم
بر خود آب میکنم.»
هرگز به اندازهی داشتن دستهات
خوشبخت نبودهام
«نه با خودم، نه با او
نه نيستم، نه هستم...»
مستم
تنها عصيان ناجی من بود
پيشواز بزرگواریات
بلندبالای من!
بگذار اندامت را
پر از نرگس کنم
و از قرص آفتاب درآويزم.
هر چقدر بعید
باز تو خدای منی
هر چقدر بعید
باز تو را قطره قطره آب میکنم
و به تنم میچکانم.
...
تو بگو نفس
هنگام که هنوز قطرهای باقی بودت
من چه کنم؟
به دامنت نمیرسم
اگر دوباره از خود نزايم.
خراج يک شهر
کبريت
خراج آتش؟
نفس بکش
تا برای بودنت بميرم.
از جعبهی مارگيری
طنابی سفيد
برمیآيد
و ماری سياه
به موسای من قهقهه میزند
گابريل!
...
از جعبهی خداگيری
مرداری
لب مرداری را میبوسد
کلاهت را کج سرت بگذار
بهت میآيد
گابريل!
...
کوره را حاشا نکن
آشويتس يادم نمیرود
اين تاش رنگ را تماشا کن
کودک منتظر ماشين
و تو
دستهات به کار است
و کودک منتظر دستهات
تسليم تسليم
ماشينت به کار است
گابريل!
...
عاشق شدن سخت نيست
من اما سخت عاشق میشوم
گابريل!
تو اين را هيچوقت نمیفهمی
طعنه میزنی
که با سر فرو روم
در حاشيهی پيادهرو
عجيب نيست؟
ستارهی داوود
بر سينهات برق میزند.
...
چهار سال بدين منوال میگذرد
نه...
استر و دخترانش
با دوچرخه میگذرند
و او میگويد:
«هه! ديدی؟
اين ماچو سرگردان
رسوا شده؟ ...»
دختران استر سر تکان میدهند
و میگذرند
بدين سان
نامت را
روی تنهايیام میگذارم
روی روزگار سخت
روی زنگ خانهام
تو همان شعبدهباز ماهری
عکست را با همان نقاب
قاب میکنم
گابريل!
...
در بازار داغ شعبده
به همسرت دروغ بگو
هم تو دروغ بگو
هم من راست میگويم.
بگو رنگبازی میکنی
نگو ستارهی ششپر
دو مثلث فرو رفته در هم است
يکی شاخ کرگدن
و ديگری غاری گشوده
بر هم است.
شاخت حنايیست
گابريل!
...
در کارزار معجزه اما
از ميان کوهی شکافته
شهرزاد من
قدم بر دلم میگذارد
من هم جعبهام را باز میکنم:
پيرهنش
زنگولهی گردنش
و بوی تنش...
خدا موهای عيسای مرا
شانه میزند
گابريل!