دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
...
ببین!
دیگر نمیتوانی چشمهام را
از دلتنگی باز کنی.
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده میشوم.
...
سیب یا گندم؟
همیشه بهانهای هست.
شکوفهی بادام
غم چشمهات
خندیدن انار
و اینهمه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمين را کشف کنم
با سرانگشتهام.
زمين نه،
نقطه نقطهی تنت.
...
بانوی زیبای من!
دستهای تو
سیب را
دلانگیز میکند.
پرسه در متن
در متنهای ادبی پرسه میزنيم
که خودمان فراموش نشويم،
که زندگی از يادمان نرود،
که بدانيم هستيم.
واسونکهای شيراز، شاديانههای زندگی
اولين بار وقتی در شيراز بودم، کلمه ی واسونک را از زبان زنی بسيار زيبا شنيدم که داشت میگفت ما شيرازیها چی داريم و چی نداريم. آن روز من بيست و دو ساله بودم، و پرتابل راديو ايران بر دوشم بود. گزارشی که از واسونکهای شيرازی تهيه کردم هرگز پخش نشد، و اصلاً معلوم نيست که در آرشيو باشد يا نه. آخر ما که انقلاب نکردهايم، ما منفجر شدهايم.
واسونک و آن ترانهها از يادم رفت، سالها گذشت تا من برای حضور در کارگاه جمعی راديو زمانه به آمستردام رفتم. دور ميز ناهارخوری بوديم که يکباره نيکآهنگ کوثر يک واسونک خواند و خنديد. و من برگشتم به شيراز، بيست و دو سالگی، و آن زن که حالا ديگر نيست. نيک آهنگ اما هست. و میتوانم کمی از واسونکها حرف بزنم، تا دربارهی اين ترانههای اروتيک فارسی يا شيرازی طرح موضوع کنم.
واسونک ترانهای است که مردی را وا میايستاند. قدقامتیست برای يک مرد از زبان زنی دلبستهی زندگی که جرئت خواندن ترانه را داشته باشد تا با ترفندی به مرد بگويد: «واستا، بذار برات اينو بخونم.» يا نه، میگويد: «وامیستونمت که نری.»
واسونک گرچه اروتيک است، اما هرزگی در آن ديده نمیشود، از زبان زنی بيان میشود که میخواهد تشکيل خانواده بدهد، و مردی را به اين کانون دلگرم کند.
آی بالا بالا بلا!
قربون بالات
ای بلا!
فرش راهش گُل کنين
که بياد خونهی ما.
ريشهی اين ترانهها از هرجا که باشد به فرهنگ کوچه باز میگردد، به زندگی، به سادهترين نياز بشر که اداری نيست، رسمی نيست، دروغ نيست، مزهی لبخند میدهد، و خود زندگیست.
ادامه مطلب را در راديو زمانه پی بگيريد.
دعوت مهدی جامی را برای همکاری در راديو زمانه پذيرفتم، و کارم را با اين راديو آغاز کردم. برای آدم سرکشی چون من که از قفس و زندان و ديوار گريزانم، سخت میشود اگر در چهارچوب جايی بخواهم نفس به عاريت بکشم، و خيال کنم که شب از آن من نيست، و من بايد شب را با کلمه سر کنم.
از نگاه من ديوارها را به اين خاطر ساختهاند که بتوانم تابلو زيبايی به آن بياويزم، و نيز تمام کارخانههای کاغذسازی شب و روز کاغذ توليد میکنند تا من بر آن بنويسم، و آيدين گفت: «باران هم به خاطر من میبارد...»
راديو زمانه برای من يعنی جايی که مهدی جامی مدير آن است. يک روزنامهنگار حرفهای، سختگير و اهل پرنسيپ. مهدی جامی اديب است، و شاعر است، و مهربان است. جز شعرهاش، همان کتاب "ادب پهلوانی"اش نشان میدهد چه کرده است. بگذريم از اين که متون ادبی را بی غلط و زيبا میخواند، و من هر شب در آمستردام، در خانهاش از اين رفيق قديمیام میخواستم که غزلی از حافظ برای ما بخواند، و او در مهماننوازی بیدريغ است.
اينجا میدانم خودم هستم با صدا و نفسهای خودم برای آدمهايی که حضورشان در ايران يا هر جای جهان دليل کافی برای قلم زدن من است.
تمام عمرم اينسوی گفتگوها بودهام، هميشه مصاحبه شدهام، هميشه از من و کارهارهايم برنامه ساختهاند، و حالا میخواهم آنسوی مصاحبه بايستم. شايد تجربهی پرتابل بر دوش کشيدن و گزارش تهيه کردن سال 58 در راديو تهران به دردم خورد. فقط يک چيزش آزار دهنده است؛ روز 17 آذر 58 عدهای ريختند در ساختمان ميدان ارک و به ماها گفتند: "امريکايیها هررری!" يکیشان با چاقوی بزرگی بر درگاه ايستاده بود تا اتاق را ترک کنيم.
سالها بعد در آلمان حدود دو سالی در دويچه وله برنامهای فرهنگی - ادبی میساختم به اسم گردون، که رييس وقت بخش فارسی خام چند کارمند اداری شد و در نامهای از من خواست برنامهام را پيش از پخش در اختيار کارمندها قرار دهم تا بررسی شود. کار به استعفای من انجاميد و به مطبوعات شهر کلن کشيد با اين پرسش: "اگر قرار بود پيش از انتشار بررسی شوم اينجا چه میکنم؟ و اگر اديبی هست که نوشته مرا مورد بررسی قرار دهد چرا نمیشناسمش؟ کيست و اسمش چيست؟" و برنامه من با عنوان ديگری بين سه کارمند اداری تقسيم شد.
اينها يکی دو خاطره تلخ از کار در فضای راديو بود. تا اينکه باری ديگر در آمستردام در فضای راديو قرار گرفتم. و اين بار همراه مهدی جامی. و تصميم گرفتم برنامه بسازم، نه برای او، نه برای ادارهای، و نه برای هيچ چيز ديگر، میخواهم همچنان برای دلم بنويسم. همان حضور خلوت انس.
در راديو زمانه دو برنامه خواهم داشت:
يکی "پرسه در متن"، که کتابگزاری است، و سيری در ادبيات ايران،
و ديگری "نويسنده، اينسو و آنسوی متن"، تجربهی سی سالهام در داستان و رمان.
در همين برنامهی "نويسنده" است که میخواهم آنچه را از نوشتن میدانم در اختيار بچههام بگذارم. و در همين برنامه است که به بهترين داستان سال جايزه خواهيم داد. به يک چيز هم سخت ايمان دارم: اگر به کار نسل تازه توجه کنيم، کهنه نمیشويم.
غربت من
دیدی؟
دیدی با ملافههام
دنبالت دور خانه راه افتادم
تا هر جا نشستی
من بخوابم؟
دیدی با صدات بيتابتر شدم؟
حالا دیگر نبودنت
یعنی کسی
بودن خود را
در زمین عزادار است.
هر آينه
چشمی پنهان دارد
هر آينه
به خود نگاه کنی
در آينه
برات بوس میفرستم
تا لبخندت را
به حافظهی چشمهام بسپارم.
آقای من!
عاشقی با من چنین کرده،
یا این بلا را
من
سر عشق آوردهام؟
درون هر آينه
اين منم
که در انتظار اندامت
آه میکشم
برای يک نگاه.
و تو
دستی به موهات میکشی
با همان لبخند.
حالا ديگر
عاشقی میکنم
و زندگی
دارد تو را تماشا میکند
در آغوش من.
هرگز اينهمه نور
از قلبم عبور نکرده بود
هرگز اينهمه روشنی
در قلم من ندويده بود!
يادم باشد
در آينه
رفتنت را نگاه کنم
که میآيی.