ادبيات داستانی از طريق استقراء رياضی شکل میگيرد. يعنی کشف قريه به قريه، يعنی فتح خاکريز به خاکريز، يعنی از جزء به کل رسيدن.
داستاننويس گويندهی اخبار نيست که خبرهايی را صادقانه به اطلاع عموم برساند، يا کلیگويی کند. جامعهشناس و فيلسوف هم نيست. اگر هم روانشناسی میداند به اين خاطر است که بر ساختار شخصيتهای اثرش وقوف داشته باشد، وگرنه روانشناس هم نيست. و آنقدر انعطاف دارد که به تماشای شخصيتهاش بنشيند، و ببيند چه کار هيجانانگيزی میکنند، يا چه حرف تازهای از دهنشان در میآيد. تحملپذيریاش چيزی در حد تحملپذيری خداست، به مخلوقش چشم و گوش و زبان و عقل میدهد، و بعد به گفتار و کردار اين موجود دوپا حيران مینگرد.
داستان واقعيتی است که جاودانه شده باشد.
همينگوی میگويد: «نويسندهی خوب، توصيف نمیکند. بلکه ابداع میکند... چه کسی به يک کبوتر خانگی پرواز ياد میدهد؟»
پايهگذار نثری ساده
همينگوی سرشناستريننويسنده قرن بيستم است. او پايهگذار سبکی تازه و نثری ساده در ادبيات امريکاست. او به قصد کشت داستان مینوشت، يعنی چنان روی اثرش کار میکرد که انگار میخواهد خود را تمام کند.
خودش میگويد: «من هميشه در کاری که روز قبل کردهام دست میبرم. وقتی کل اثر تمام شد طبيعیست که يک بار ديگر آن را مرور میکنم. وقتی تايپ تمام شد، يک بار ديگر فرصتی دست میدهد که روی اين متن تايپ شده و تميز، حک و اصلاحی انجام دهم. آخرين فرصت وقتی است که نسخهی چاپخانه را میخوانم. از اينهمه فرصت و شانس راضی و خوشحالم.»
ارنست همينگوی نويسندهای است با سبک و استيل ابداعی خودش. و راستی همينگوی وقتی از شخصيتی نام میبرد تعجب میکند که چطور شما او را نمیشناسيد! همينگوی حتا خيابان و شهر و کوچه و کافه را جوری تصوير میکند که انگار همه میدانند از چی حرف میزند.
ادبيات داستانی جهان بعد از همينگوی تغيير کرد. و او که از دوره يا حلقهی ادبی مالکوم کاولی پاريس پا گرفته بود، چنان بال در آورد که حلقههای ادبی همواره سر به آسمان دارند تا از شگفتی پروازش لبخند بزنند
هيچوقت تو را ترک نمیکنم
حتا اگر
توی اين دنيا نباشم.
بانوی من!
هر وقت
به دوست داشتن فکر میکنم
ابديت
و تمامی شبها
با نام تو
بر سينهام
سنجاق میشود.
میدانی؟
میدانی از وقتی دلبستهات شدهام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت میدهد؟
هرچه میکنم
چهار خط برای تو بنویسم
میبینم واژهها
خاک بر سر شدهاند
هرچه میکنم
چهار قدم بيايم
تا به دستهات برسم
زانوهام میخمد.
نه اینکه فکر کنی خستهام،
نه اینکه تاب راه رفتن نداشته باشم
نه.
تا آخرش همین است
نگاهت
به لرزهام میاندازد.
شنيدن فايل صوتی
واقعيت داستانی، خاطرهی دستکاری شدهی واقعيت موجود است. نويسنده با چشم خودش واقعه را رؤيت و روايت نمیکند، بلکه با دوربين ويژهای به تصاوير و ماجراها و شخصيتها میپردازد.
دوربينگيری در داستان و رمان، يکی از فنون اصلی نوشتن است که ندانستنش کاری سهل را ممتنع میکند.
در واقعيت موجود بايد دست برد. واقعيت موجود از هر حادثهای، مواد خام اثری است که يک نويسندهی توانا داستانش میکند.
نويسنده به واقعيت موجود خيانت میکند، تا به هنر وفادار بماند.
مشکل بسياری از نويسندگان تازهکار اين است که نمیتوانند دوربين خود را درست کار بگذارند. نمیدانند جای دوربينشان کجاست، از چه زاويهای داستان را شروع کنند، و راوی داستان چه کسی باشد.
و نمیدانند که نبايد به کمک دوربين خود بشتابند. آنها هرچه را که از چشم دوربين مخفی مانده آشکار میکنند به اين خيال که همه چيز را گفته باشند. حالی که همه چيز را نبايد گفت.
شيوههای دوربينگيری
اگر از سوراخ کليد داستان را روايت کنيم به مراتب اثر قویتری خواهيم داشت تا اينکه دوربين را روی تمامی اتاق پهن کنيم. و اما اگر به اين قدرت رسيديم که دوربين داستاننويسمان را در سوراخ کليد تعبيه کنيم، بايد آنقدر توانا و صبور باشيم که بر اين زاويه وفادار بمانيم، و نگذاريم عوامل ديگری خارج از دوربين به ماجرا کله بکشند.
اغلب داستاننويسان به دليل همين بد کار گذاشتن دوربين، نمیتوانند از يک موضوع خوب، داستانی حتا متوسط خلق کنند، حالی که اگر داستان "دواسکیباز" همينگوی را بخوانيم درمیيابيم روايت اين داستان با هر دوربين ديگری، يا با هر روايتی غير از اين، شاهکاری را به کاری بد مبدل میکرد.
همينگوی و دو اسکیباز
دو اسکیباز از کوههای آلپ پايين میآيند و در حالیکه بسيار گرسنهاند و راه رستوران را در پيش گرفتهاند، میبينند در گورستان پيشرو سه نفر مشغول خاکسپاری يک جسدند؛ روستايی، گورکن و کشيش.
آنها به رستوران میرسند، و بسيار گرسنهاند.
مرد کافهچی سر ميزشان میآيد و برايشان نوشيدنی و غذا میآورد، اطلاعاتی هم از ماجرای دفن يک زن روستايی میآورد. هر دفعه يک تکه از اطلاعات را میآورد.
در اين داستان نه جای دوربين عوض میشود، نه دوربينهای کمکی دخالت میکنند، همه چيز در واقعيت آرامی پيش میرود.
کافهچی تعريف میکند: مرد روستايی که چند ماه پيش در سرما و يخبندان همسرش مرده، به دليل بسته بودن راهها، جسد زنش را در انبار خانهاش روی تختهای میخواباند.
اما هر بار که به انبار میرود، جسد به در گير میکند و او را به مخمصه میاندازد.
روستايی تصميم میگيرد جای جسد را عوض کند، اما میبيند که زن به تختهی زيرش چسبيده است. ناچار تخته را با جسد وا میدارد کنار در. دهن زن مرده انگار از حيرت باز مانده است.
چيزی که حالا همه در آن روستا فهميدهاند اين است که صورت جسد سوخته و مچاله شده. مرد رستورانچی مدام میگويد اين «دهاتیها حيوونن!»
اما ماجرا چيست؟ مرد روستايی جسد را به ديوار کنار در واداشته، و هر بار که به انبار میرود نمیتواند فانونسش را بياويزد، چون ميخ جای فانوس حالا پشت جسد قرار گرفته، دهن زن مرده هم باز مانده است. روستايی ناچار میشود فانوس را به دندان زنش بياويزد. ماجرا به همين سادگی است.
اين اثر با همين تکنيک ساده از زبان کافهچی برای دو اسکیباز نقل میشود. آن دو مشغول غذا خوردناند، و کافهچی هر بار که چيزی برای آنها میآورد، تکهای از اين ماجرای عجيب هم میآورد.
هيچکس گناهکار نيست، نه کافهچی، نه آن زن که بیموقع مرده، و نه روستايی زنمرده. فقط داستان همينگوی آفريده میشود. گويی خدا در کار آفرينش بوده، و قاضی نبوده، و روايتگر حقيقتی بوده که از واقعيت موجود سرمشق میگيرد.
قربانی و قهرمان
پرداختن به قربانی آنجا دشوار میشود که شخصيت قربانی به ضدقهرمان بدل نشود. وگرنه ساختن قهرمان بسيار ساده است، همچنانکه مورخان از شخصيتی تاريخی، يک قهرمان ملی میسازند، و مردم مجسمهی قهرمان ملی را در يک شورش به زير میکشند.
شخصيت داستانی که هرگز خلقوخوی قهرمان را ندارد، با هيچ شورش و انقلابی فرو نمیريزد.
ارنست همينگوی، و کوه يخ
داستانهای همينگوی يک کوه يخ است که شش هفتم آن در آب قرار دارد. خواننده فقط يک هفتم آن را میبيند، اما تمامی وجود آن را میفهمد و به آن شهادت میدهد. اطلاعات پنهان بين سطور از قدرتهای ويژهی همينگوی است. خواننده سطرهای داستان را میخواند، ولی احساس میکند از جايی اطلاعات بيشتری به خونش تزريق شده، و به همين خاطر است که داستانهای همينگوی فراموششدنی نيست.
داستان يکی از معلولان جنگ که با عصای زير بغل و يک پای بريده در خيابان درازی بهراه افتاده تا مدال درجهی يک قهرمانی جنگ را بفروشد و به شکمش بزند، اما در ويترين مغازههای آنجا پر است از همين مدالها. و قهرمان شکسته، نمیتواند مدالش را آب يا نان کند.
سبک همينگوی به نعبير نجف دريابندری سراب لغزانیست که بسياری از تقليدکنندگان او را فريفته است. اما کسی هنوز نتوانسته ادای او را به خوبی خودش در بياورد.
در زمان ما
همينگوی رهگذری خاموش است که از کنار داستان میگذرد، و خودش را به عنوان نويسنده از صحنه حذف میکند.
هرچه بيشتر مینويسد، نثرش سادهتر میشود. يکی از کوتاهترين داستانهای خوب جهان از آن اوست. داستانی که هرگز نمیتوانیاش فراموش کنی:
شش وزير کابينه را ساعت شش و نيم صبح جلو ديوار بيمارستان تيرباران کردند. در حياط چند جا آب ايستاده بود. روی فرش حياط برگهای مردهی خيس پراکنده بود. باران تندی میباريد، همهی کرکرههای بيمارستان را ميخکوب کرده بودند. يکی از وزيران حصبه داشت. دو سرباز او را پايين آوردند و توی باران بردند. کوشيدند او را جلو ديوار سر پا وادارند، ولی او توی آب نشست. پنج تای ديگر خيلی آرام جلو ديوار ايستادند. سرانجام افسر به سربازان گفت تلاش برای سر پا واداشتن او بی فايده است. وقتی که نخستين تيرها را شليک کردند، نشسته بود و سرش را روی زانوهاش گذاشته بود.»
نجف دريابندری مترجم توانی آثار همينگوی در مقدمهی "پيرمرد و دريا" مینويسد: «چيزی که اين توصيف را ممتاز میسازد، غيبت نويسنده از صحنه است. نه توضيحی، نه اظهار نظری، نه حتا صفت يا قيدی که حاکی از نظرگاه يا ذهنيت نويسنده باشد. نزديکترين کلمات به صفات ذهنی، "خيس" بودن برگهای مرده و "تند" بودن باران است، که امور کاملاً عينی هستند.»
...
سومين قسمت از برنامهی اينسو و آنسوی متن را با جملهی عجيبی از ارنست همينگوی به پايان میبرم:
«هرچه بيشتر در نوشتن فرو میروی، بيشتر تنها میشوی.»
شنيدن فايل صوتی
از اولين خاطرههای خوب نوجوانی من مربوط به زمانی است که دلم میخواست داستان بنويسم، اما بلد نبودم. داستانهای چخوف را میخواندم، و چون اين داستانها ساده و دلچسب بود، به راحتی میتوانستم از روی آنها کپیبرداری کنم.
اوايل مثل مشق نوشتن بود. کمی بعد ياد گرفتم که اسم خيابانها و شهرها و آدمهای روسيه را ايرانی کنم.
فکر میکنم از چهارده سالگی تا هفده سالگی چيزی حدود سه سال، از آثار چخوف خواندم و نوشتم.
امروز که سالها گذشته، خاطرات آن روز لبخندی است که از ياد نام آنتوان چخوف بر دلم مینشيند؛ ياد انسانی مهربان که عاشق آدمها بود، و اين عشق در تمامی نوشتههاش موج میزد.
يکی از داستانهای بهيادماندنی چخوف، "متهم" نام دارد. تصوير روشنی از زندگی و چهرهی پيرمردی معصوم که در دوران تزارها قربانی و تباه شده است.
اگر بخواهيم اوضاع معيشت، رابطهی آدمها، رنگ لباس پليس، تکيه کلام قضات ساختمان عدالت، فروپاشی ورشکستگان، و کلاً رنگ و بوی زندگی را در قرن نوزدهم روسيه بشناسيم، از طريق کتابهای تاريخ و جغرافيا موفق نخواهيم شد.
تنها از طريق داستانها و نمايشنامههای نويسندگانی چون آنتوان چخوف، و فئودور داستايوفسکی میتوانيم زير و بم زندگی بخشی از مردم دنيا را دريابيم.
همچنانکه اميل زولا در همان دوره در فرانسه به اعماق زندگی معدنچيان رفته، پاشيدگی خانواده را بر زمين به تصوير کشيده، و در تاريکی شرابخانهها بر عاقبت غمانگيز انسان گريسته است تا اعتراضش را به برادرکشی و عربدهکشی بخاطر مال دنيا بر صفحهی کاغذ بياورد، و به مردم کشورش بگويد روزی انسانی خواهد آمد که به احکامی غير انسانی همچون حکم اعدام اعتراض خواهد کرد.
نگاهی به "متهم" آنتوان چخوف
داستان کوتاه "متهم" اثر آنتوان چخوف يکی از نمونههای تميز و جاودانهی ادبيات داستانی جهان است.
داستان دست و پا زدنهای بی سرانجام سوتهدلان معصوم در ساختمان کور و کر قضاوت. گويی عدالت مرده است.
پيرمردی فقير صادقانه از تلاش و معاش حرف میزند؛ غم نان. او هرگز در عمرش دروغ نگفته است. در مقابل، قاضی نيز صادقانه از نظم شهر دفاع میکند، و پيرمرد را به دروغ و دزدی و خرابکاری و اخلال در نظم عمومی، و حتا تلاش برای کشتار جمعی متهم میکند.
هر دو راست میگويند، اما متهم کيست؟
"متهم"
متهم روستايی نحيف ريزهاندامی است، سخت لاغر و استخوانی، با شلواری وصلهدار، و پيراهنی از کرباس، برابر رييس دادگاه بخش ايستاده. صورت نتراشيده و پر آبلهاش، چشمهاش که به زحمت از زير ابروهای پرپشت آويزان پيداست... ظاهری سخت عبوس و گرفته دارد. انبوه موهای درهمپيچيدهاش که مدت زمانی است شانه به آن نخورده، حالتی عنکبوتوار به او میدهد که عبوسترش مینماياند. پابرهنه است.
رييس دادگاه شروع میکند: «دنيس گريگوريف! بيا جلوتر و به سؤالهای من جواب بده. صبح روز هفتم تيرماه جاری، نگهبان راه آهن هنگام گشت تو را نزديک ايستگاه صد و چهل و يکم در حال باز کردن مهرهی يکی از پيچها که ريل را به الوار محکم میکند ديده است. اين هم آن مهره!... تو را با همين مهره دستگير میکند. آيا حقيقت دارد؟»
«چيه؟»
«همهی اينهايی که اکينوف اظهار داشته، حقيقت دارد؟»
«بله، دارد.»
«بسيار خوب، حالا بگو ببينم به چه منظوری اين مهرهها را باز میکردی؟»
«چيه؟»
«اينقدر چيه چيه نکن. جواب سؤالم را بده؛ برای چی اين مهرهها را باز میکردی؟»
دنيس با نگاهی زيرچشمی به سقف غرغر میکند: «اگر لازمش نداشتم که بازش نمیکردم!»
«اين مهره را برای چه کاری لازم داشتی؟»
«مهره؟ ما اين مهرهها را به قلاب ماهيگيری وزنه میکنيم.»
«اين "ما" که میگويی کیها هستيد؟»
«ما ديگر! همين مردم... يعنی دهاتیهای کليموفو.»
«گوش کن اخوی! مرا دست نينداز. راستش را بگو. اين دروغهايی که دربارهی وزنه و قلاب ماهيگيری بههم میبافی، بی فايده است.»
دنيس پلک میزند و زير لب میگويد: «من توی عمرم هيچوقت دروغ نگفتهام، آنوقت بيايم و اينجا دروغ بگويم؟... حالا خودمانيم عاليجناب، با ريسمان بی وزنه میشود ماهيگيری کرد؟ اگر طعمهی زنده يا کرم روی قلاب بگذاری، بدون وزنه که زير آب نمیرود، میرود؟...»
«خب، پس میخواهی بگويی اين مهره را باز کردی که با آن وزنهی قلاب درست کنی، هان؟»
«خب پس چی؟ پس میخواستم باهاش سهقاپ بازی کنم؟»
«میتوانستی از يک تکه سرب يا يک فشنگ استفاده کنی... يا يک ميخ.»
«سرب که همينجور توی کوچهها نريخته برداری. بايد براش پول بدهی. ميخ هم که به درد اين کار نمیخورد. باور کنيد بهترين چيز همين مهره است. هم سنگين است، هم سوراخ دارد.»
«خودش را میزند به کوچهی علی چپ! انگار ديروز به دنيا آمده يا از ناف آسمان افتاده! آخر کلهخر! تو نمیفهمی باز کردن مهره چه عواقبی دارد؟ اگر نگهبان سر پستش نبود، چه بسا قطار از خط خارج میشد و مردم زيادی کشته میشدند. تو باعث کشتار مردم میشدی.»
«خدا نکند عاليجناب! کشتار مردم؟ مگر ما کافريم يا جنايتکار؟ شکر خدا، عاليجناب، ما يک عمر زندگی کرديم بی آنکه خواب اين چيزها را ببينيم، چه رسد به کشتن آدم... گناهان ما را ببخش ای ملکهی آسمانها، و به ما رحم کن. شما چه حرفهايی میزنيد، عاليجناب!»
«پس توخيال میکنی که قطار چطور از خط خارج میشود؟ کافی است دو سه تا از اين مهرهها را باز کنی تا قطار از خط خارج شود.»
دنيس پوزخندی میزند و نگاهش را با ديرباوری به رييس دادگاه میدوزد: «عجب! سالهاست که ما اهالی اين ده، مهرهها را باز میکنيم، و خدا خودش حافظ جان ما بوده؛ آنوقت شما داريد از تصادف قطار و کشتار مردم حرف میزنيد؟ اگر ريلی را از جا کنده بوديم، يا الواری جلو قطار انداخته بوديم آنوقت ممکن بود که قطار از خط خارج شود اما... هی هی... با يک مهره!»
«سعی کن بفهمی که همين مهره ريل را به پايهها میبندد.»
«ما اين را میفهميم قربان!... برای همين همهشان را باز نمیکنيم... چند تايی را میگذاريم باشد... ما گترهای و بیفکر کاری نمیکنيم... ما میفهميم چکار میکنيم.»
...
(ادامهی اين داستان را در کتاب "مرگ در جنگل" ترجمه صفدر تقیزاده پی بگيريد.)
دومين قسمت از برنامهی اينسو و آنسوی متن را با جملهی زيبايی از "بوف کور" اثر جاودانهی صادق هدايت به پايان میبرم:
«قصه يک راه فرار برای رسيدن به آرزوهای ناکام است.»
نويسنده نويسنده کيست؟
برخی معتقدند که هر کس سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، میتواند نويسنده شود. بعضی میگويند انسان بايد از استعداد، و بلکه از موهبت الهی برخودار باشد تا داستان بنويسد. عدهای نيز بر اين باورند که نويسندگی نياز به يک جنم ويژه دارد. اما هر کس که میتواند چيزی بنويسد، لزوماً داستاننويس نيست.
در زندگی همواره اتفاقاتی که رخ میدهد، و آدمها هر روزه چيزهايی میبينند که دلشان میخواهد میتوانستند آن را بنويسند. و معمولاً بسياری از افراد در ذهنشان نوشتن را مینويسند، يا خيال میکنند که دارند مینويسند. اما همين که پشت ميز مینشينند تا بنويسند، درمیيابند که نمیتوانند.
مثلاً يک پيکرتراش کوه سنگ را دستمايهی کار خود میکند، اما نويسنده با هيچ مواجه است يعنی با کاغذ سفيد. بنابراين نوشتن داستان و رمان کار سادهای نيست. اينکه تو همهی بافتههای ذهنیات را با خود به پشت ميز بياوری ساده است، اما چهجوری آن را بر کاغذ منتقل کنی، سختی کار آغاز میشود.
يک کاغذ سفيد، يک پنجره که بتوان تخيل را پرواز داد، يک مقدار علاقه، اندوختن تجربه زندگی، خواندن کتابهای داستان و نمونههای درجه يک ادبيات ايران و جهان، شرايط لازم نويسنده شدن است، اما کافی نيست.
نويسنده صد صفحه میخواند و يک صفحه مینويسد. ما آثار آنتوان چخوف را میخوانيم که ببينيم چکار کرده که ما نکنيم، و آثار همينگوی را میخوانيم که ببينيم چکار نکرده تا ما انجام دهيم.
نويسنده نياز به تربيت کردن ذهنش دارد؛ برای داستان ديدن همه چيز. يک داستاننويس جوری چهارچوب ذهنش را برای ساختار داستان تربيت میکند که حتا روياهايش هم ساختار داستانی پيدا کند.
اما چگونه میتوان يک موضوع خوب برای يک داستان پيدا کرد؟
اين سئوالی است که همواره در ذهن داستاننويسان جوان مطرح میشود، هيچ پاسخی مناسبتر از اين پرسش دوباره نيست که:
داستان خوب را چگونه بايد نوشت، زيرا موضوع بد وجود ندارد. اگر به اطراف خود نگاه کنيد، روزنامهها را ورق بزنيد، در همهی اتفاقات و حوادث و اخبار حتماً دستمايههايی برای يک داستان خوب وجود دارد.
اما آيا هر داستانی که نوشته شد، میتواند در اين هياهوی توليد، خودی از خود نشان بدهد، وشانه به شانهی آثار هنری بزرگ بايستد؟
بله، موضوع بد وجود ندارد. فقط داستان خوب وجود دارد، و داستان بد در درازای زمان، وجود خود را خود انکار میکند.
مثلاً چقدر داستان و رمان خواندهايم که وقتی زمانی بعد به جلد کتاب نگاه میکنيم، چيزی يادمان نمیآيد، چقدر فيلم ديدهايم که بعدها وقتی به عکسی از آن فيلم برمیخوريم، يادمان نيست که موضوع فيلم چه بود. چقدر فيلمهای هاليوودی ديدهايم با هنرپيشههای معروف! چقدر کتابهای جنجالی خواندهايم که زمانی بعد هيچ چيزی از آن در ذهنمان نمانده، و برعکس، چه کسی میتواند "گربه در باران" همينگوی را از ياد ببرد؟ يا چطور ممکن است "بيگانه" کامو فراموش شود، و "ژرمينال" اميل زولا، و "رگتايم" دکتروف، و "ناطور دشت" سالينجر؟
هيچ کتاب يا فيلم، و به طور کلی هيچ اثری به صرف تبليغات و جنجال برپا نمیماند. هنر با کمک عصای زير بغل جز چند قدم بيشتر نمیتواند راه برود، هنر بايد بر پاهای خودش بايستد.
ما تصميم میگيريم داستان خوب بنويسيم، داستانی که بهترش را کسی نتواند بنويسد، يعنی خودمان جوری داستان را بنويسيم که بهترين نوع و نمونهی روايت آن داستان باشد.
اين کار ساده نيست، اما دشوار هم نيست، وگرنه چخوف، هدايت، گلشيری، مالامود، همينگوی، سالينجر، بکت، و خوان رولفو وجود نداشتند.
فقط بايد از جا بلند شويم و خود را برای کاری بزرگ و هيجانانگيز آماده کنيم.
داستان کوتاه
ادبيات در قالبها و فرمهای مختلفی ارائه میشود؛ داستان، رمان، نمايشنامه، فيلمنامه، انکدوت، حکايت، افسانه، شعر، و متنهای ديگر.
من در اين برنامه بيشتر دربارهی ساختار داستان حرف میزنم. اگر ساختار رمان را يک باغ تصور کنيم که معمولاً با بيل شکلش میدهند، داستان کوتاه يک باغچه است که با دست مرتب میشود. من ترجيح میدهم البته رمان را هم با دست بنويسم. هرچند که اين، کاریست کشنده، اما کار دل را دست میکند.
داستان کوتاه مثل باغچه با دست مرتب میشود، و در يک نظر در چشم مینشيند.
صفدر تقیزاده، مترجم و داستانشناس ارزشمند معاصر دربارهی داستان کوتاه چنين مینويسد: «داستان کوتاه انعطافپذيرترين نوع ادبيات داستانی است. داستان ممکن است مجموعهای از چند حادثه يا تکگويی يا توصيفی ساده از واقعهای بدون شخصيت باشد.
"کوتاه" بودن آن هم میتواند چيزی بين يک صفحه تا ده هزار کلمه را در بر گيرد. اما از ويژگیهای مشخص داستان کوتاه اين است که پس از خواندن به علت بيان حالات انسانی و اجتماعی بلند "جلوه" کند.
داستان کوتاه که در اوايل قرن نوزدهم يتيمی بی نام و نشان بود، به صورت متداولترين و مردمپسندترين قالب ادبيات داستانی وارد قرن بيستم شد. يکی از دلايل آن، علاوه بر تحولات صنعتی و احتماعی و فرهنگی، رواج فراوان نشريه و مجله در قرن بيستم بود. اين نشريهها به سبب خوی سرعتطلب خوانندگان خود، به متون کوتاه و تصاوير بسيار، و مطالبی که حوصلهی خوانندگان را سر نبرد، نياز وافر داشتند.
بدين ترتيب، داستان کوتاه خوانندگان فراوان يافت و نياز بدان موجب افزايش کيفيت شد، و رفته رفته به مرحلهی تکامل رسيد، و سرانجام به صورت شاخهی ادبی و هنری مستقلی با امکانات بيانی مؤثر از حالات برون و درون انسان درآمد.»
آنتوان چخوف، نويسنده بزرگ روس جايی مینويسد: «من هنوز ديدی فلسفی و سياسی از زندگی پيدا نکردهام، و هر ماه که میگذرد، عقيدهام را عوض میکنم. بنابراين ذهن خودم را تنها به توصيف اينکه قهرمانان آثارم چگونه عاشق میشوند و ازدواج میکنند و بچهدار میشوند و حرف میزنند و میميرند، محدود و مشغول نکردهام.»
درونمايهی اصلی آثار آنتوان چخوف، انزوا، تنهايی، و سرخوردگی طبقات زجرکشيده و بهويژه محروميتهای دهقانان، و نيز زندگی ملالآور و بیحاصل اشراف است. چخوف انسانی رئوف بود، و فقط يک جنبهی زندگی را نمیديد؛ و هرگز از ديدن اندکی نور و زيبايی در ورای يک حادثهی غمانگيز و تراژيک غافل نبود.
مشخصترين ويژگی هنر چخوف، سادگی به شکلهای گوناگون است. داستانهايی سخت ساده که برای ابديت نوشته شده است.
* موزيک اين برنامه از ويتاس خواننده جوان روسی است.
عشقم به تو
خارج از تحمل خداست
بگو چه کنم؟
آقای من!
خوش بهحال آن مرد
که در زندگيش
تو راه بروی
خوش به حال مردی
که براش
تو شيرينزبانی کنی
خوش به حال مردی
که دستهای قشنگ تو
دگمههای پيرهنش را
باز کند
ببندد
تا لبهات به نجوايی بخندد.
خوش به حال من!
حسرت دستهات مانده
به چشمهام
به خوابهام
به کش و قوسهای تنم.
در حسرت دستهات
پرپر میزنم.
چقدر برات قصه بگويم
چقدر ببوسمت
نوازشت کنم
موهات را نفس بکشم
تا خوابت ببرد؟
...
چقدر
نگاهت کنم
نگاهت کنم
تا خوابم ببرد؟
پرسه در متن
در متنهای ادبی پرسه میزنيم
که خودمان فراموش نشويم،
که زندگی از يادمان نرود،
که بدانيم هستيم.
برنامه پرسه در متن، راديو زمانه
اول بار بسیار جوان بودم که "مقدمهی ابن خلدون" را خواندم و هیچ نفهمیدم کجا متولد شدهام، در چه سرزمينی، در چه دنيايی و چرا. شاید سر به هوا بودم و کتاب میخواندم که خوانده باشم و بر حجم واژههام بيفزايم. هنوز هم اين سر به هوايی فروکش نکرده و میخوانم تا ببينم چگونه میتوان واژه را در کنار واژه رنگآميزی کرد. نمی دانم، شايد هم انسان هميشه در لابلای کلمات دنبال خودش میگردد، يا زندگی، يا چرايی زندگی، و يا خوشبختی.
«مقدمهی ابن خلدون» کتابی است در آيين شهرياری و شهروندی. کتابی که يازده سال از وقت يکی از اديبان ارجمند معاصر مصروف ترجمه آن شده است؛ محمد پروين گنابادی؛ و حاصل کار، شاهکاری ادبی است که نثر زيبای آن آدم را برمیانگيزد تا وقتی خود را از امواج خبرها و نوشتههای کج و معوج نجات داد در خلوت انتهای شبش آن را بخواند و دوش ذهنی بگيرد. کتابی است دربارهی جامعه و تاریخ دولتهای اسلامی پس از زوال ساسانیان. چگونه میتوان حکومت پادشاهی را به حکومت شرع تغییر داد، شارع چه قدرتهایی دارد! خدای من! کتاب، کتاب عبرت است، دیوان مبتدا و خبر است، آن هم در روزگاران عرب و عجم و بربر.
لازم نيست هر اهل قلمی بر آيين ملکداری و حکومت دين و دنيا مسلط باشد، اما بر هر نويسندهای واجب است که کتاب «مقدمهی ابن خلدون» را بخواند تا اقتدار قلم را در بيان دقيق معنا دريابد.
احسان يارشاطر دربارهی اين کتاب مینويسد: هرچند مقدمهی ابن خلدون مستقيماً دربارهی تاريخ و تمدن ايران نوشته نشده، اما از آنجا که موضوعش بحثی دربارهی جامعهی اسلامی و تاريخ و دولتهای اسلامی است، و ايران نيز پس از زوال دولت ساسانيان به اين جامعه پيوسته و در پيشرفت فرهنگ و تمدن آن کوشيده است، مقدمه در "مجموعهی ايرانشناسی" انتشار يافت. عنوان کامل اين اثر، يعنی کتابالعبر و ديوان المبتدا والخبر فی ايام العرب و العجم و البربر... نيز خود نمودار ارتباط اين اثر با تاريخ و تمدن ايران است...»
اينکه تا چه حد میتوان بر صحت و سقم دريافتها و نظرها و تحليلهای سياسی و روانشناسی و جامعهشناسی ابن خلدون مهر تأييد گذاشت، حرفی است که محققان اين رشته میتوانند ابراز نظر کنند، حتا میتوان تحليلهای ابن خلدون را رد کرد، اما دقت او را در ترسيم زندگی شهری و باديه نشينی و عصبيت و شيفتگی و اقليمها و پيشنمازی و حکومت مطلقه و وزارت و صدها چيز ديگر نمیتوان تحسين نکرد.
او روزگاری را روايت و حکايت میکند که جهان غرب از خواب قرون وسطا برخاسته، خاک خود را تکانده و داشته به سوی مدنيت گام مینهاده است. گاه آدم احساس میکند که يک قاضی دارد بر اساس نص صريح بر موضوعی حکم میراند، گاه تصور میشود که معماری بزرگ از ساختار يک شهر سخن میگويد، گاه وزيری داناست که بر ملتی خراج میبندد يا به قبيلهای باج میبخشد. گاه چهرهی يک مفتی اعظم را در حکومت اسلامی میيابی که میخواهد جهان بر اساس شرع اسلام تربيت و اداره شود تا بردهداری و حکومت مطلقه و پيشنمازی و امور غيبی و فالگزاری و پلههای مناصب دينی نهادينه گردد، اما غرب از سويی ديگر به کار ديگری است که اين رشته را بر نمیتابد، و قرار است منشور حقوق بشر را دستاورد کند... گاه سياستگزار سيستم پولی و بانکی میشود، گاه تاريخ میگويد، گاه جغرافيا، و با اينهمه در تنوع موضوع، نخستين ويژگی کتاب در نثر آن است، نثری ویژه که هرگز تو در خواندنش به لکنت نمیافتی، و کمتر به لغتنامه نیاز پیدا میکنی؛ محکم، سلیس، و روشن. با ترجمهای بینظير از استاد محمد پروین گنابادی که عمر گذاشته است. (البته من با "میباشد" های مترجم که به جای "است" بکار رفته مشکل دارم، و میبخشمش.)
«باید دانست که شمشیر و قلم هر دو از ابزار و وسایل خدایگان دولت است که در فرمانروایی خویش از آنها یاری میجوید ولی در آغاز تشکیل دولت و هنگامی که هنوز ارکان دولت پایههای فرمانروایی را استوار نساختهاند، نیاز پادشاه به شمشیر بیشتر است، زیرا قلم در این مرحله خدمتگزاری است که تنها در ره تنفیذ و اجرای "احکام" دولتی به کار میرود، و شمشیر هم در این راه بدان کمک میکند.
همچنین چنانکه یاد کردیم، شمشیر در پایان دولت که عصبیت آن رو به ضعف و زبونی می رود و دودمان و وابستگان سلطنت به علت راه یافتن پیری و فرتوتی به دولت تقلیل مییابند، بیش از قلم مورد نیاز دولت است، و همان طور که در آغاز تشکیل آن به خداوندان شمشیر اتکا میکند، و از آنان یاری میجوید، در این مرحله هم برای تقویت کردن دولت ناچار است شمشیر را تکیهگاه خود سازد و از آن یاری طلبد، و بنابر این شمشیر در هر دو مرحلهی آغاز و پایان دولت بر قلم مزیت دارد و خداوندان شمشیر در این دو مرحله شکوهمندتر و مغتنمترند، و تیول پربهاتری به چنگ می آورند...»
ابن خلدون در نيمهی دوم قرن هشتم هجری میزيست. او در سال 732 هجری (1333 ميلادی) در تونس در خانوادهای اندلسی و صاحب منصب متولد شد، و عصری را در دنيای اسلام به تصوير کشيد که سراسر دنيا در حال تحولی عظيم بود تا به تمدن نزديک شود، عصری که جهان اسلام و عرب به سوی تجزيه و انحطاط پيش میرفت، و جهان غرب در راه تمدن و بيداری گام مینهاد.
مترجم کتاب مینويسد: «ارزش تحقيقات و اخبار تاريخی کتابالعبر بر حسب اقسام مختلف آن متفاوت است، و میتوان گفت مهمترين و باارزشترين مباحث آن همان قسمتهايی است که متعلق به تاريخ بلاد مغرب است، زيرا اطلاعاتی که در اين قسمت کتابالعبر آمده جنبهی ابتکاری دارد و ابن خلدون آنها را از کتب ديگر نقل نکرده بلکه خود آنها را گرد آورده است. يعنی مطالب مزبور عبارت از اطلاعات و تجربياتی است که وی در ضمن رفت و آمد با قبايل و اقامت در شهرهای گوناگون مغرب به دست آورده، يا شرح وقايعی است که خود در آنها دخالت داشته است...»
ابن خلدون در کتابش از چيزی فرو گذار نکرده، در صناعت کشاورزی و بنايی و درودگری و مامايی و بافندگی و خياطی قاضيگری و خطابهخوانی سخن گفته تا تعبير خواب و علوم عقلی و حساب و هندسه. او نه تنها موضوعی را از قلم نينداخته، بلکه به احوال چاپلوسانی که خوشبختی نصيبشان میشود، و اينکه فزونی تأليفات در دانشها مانعی در راه تحصيل است، و اينکه صاحبان مناصب بالا از پيشهی شاعری دوری میجويند، و در مبادی ويرانی شهرها، و صدها موضوع ديگر تا علم سحر و طلسم و کيميا، همهی اين گونهگونی، کتاب را سخت خواندنی میکند تا آدم دريابد چه جهانی و چه روزگاری را پشت سر داشته است.
«بايد دانست که همت گماشتن و توجه به دانستن فرجام کارها، و آگاهی از پيشآمدهايی که در آينده برای هر کسی روی خواهد داد از قبيل چگونگی زندگی و مرگ، يا نيکی و بدی، از خصوصيات روحی نوع بشر است؛ به ويژه مردم شيفتهی آنند که از پيشآمدها و حوادث عمومی آينده آگاه شوند مانند: شناختن مدتی که از عمر جهان باقی مانده است، يا پی بردن به نيرومندی يا بقای دولتها، که میتوان گفت خبر يافتن از اينگونه امور جبلی بشر است... از اينرو میبينيم بيشتر مردم بر آن میشوند که در خواب بدينگونه امور پی برند... به همين سبب میبينيم در شهرها صنف خاصی اينگونه پيشگويیها را وسيلهی معاش و پيشهی خود میسازند، و میدانند که مردم سخت شيفتهی چنين مسايلی هستند... اين است که بامداد و شامگاه زنان و کودکان شهر و بلکه بسياری از کمخردان در جايگاه آنان گرد میآيند و از فرجام کارهای خود، از کسب و پيشه و جاه و مقام گرفته تا امور معاش و دوستی و دشمنی و نظاير اينها پرسش میکنند...»
کتاب «مقدمه ابن خلدون» در ايران نخستين بار به سال 1336 توسط بنگاه ترجمه و نشر کتاب منتشر شده است. اين کتاب به داستاننويسان و شاعران و روزنامهنگاران "بدجوری" توصيه میشود.