صدام حسين اعدام شد. او را به دار آويختند. به همين سادگی.
من دلم گرفته است. از صبح به خاطر اين جنايت دلم گرفته است. تمام هشت سال جنگ که بچههای مملکت من، و بچههای مملکت عراق کشته میشدند دلم گرفته بود. تمام هشت سال که بمب روی سر ما میريخت دلم گرفته بود، تمام هشت سالی که آنهمه خانه و خانواده را ويران کرد دلم گرفته بود، تمام مدتی که آنهمه جنايت کرد و آدم کشت دلم گرفته بود، ولی امروز که او را به دار آويختند، طناب دار را به گردنش انداختند، و او از جلاد میپرسيد چی میخواهد به صورتش بيندازد، و جلاد پاسخ داد که پارچهای سياه دور گردنش میاندازند که کمتر درد بکشد، و اين درد، درد، درد لعنتی چقدر آدم غمگين میشود!
امشب آرش آذيش شاعر افغانی مهربان من زنگ زده بود که حالم را بپرسد، گفتم يادت هست برای طالبان دستگير شده در امريکا وقتی زير ناخنشان سوزن میزدند گريه میکرديم؟
و يادم افتاد که وقتی فيلم بازجويی زن سعيد امامی را ديدم می لرزيدم. آخر ما چرا اينقدر تيرهبختيم که در سوگ بازجوها و جلادهامان گريه میکنيم؟ اگر آدم برای زن قاتلش غمگين شود بيمار است؟
آخر پرسشی در ذهنم مدام تکرار میشود: اگر اعدام و جنايت و آدمکشی و قتل بد است، چرا صدام حسين جنايتکار را اعدام کردند؟ مگر کار بد را میشود تأييد کرد؟
آيا نمیشود تلاش کنيم که جلو جنايت گرفته شود؟ نمیشود حکم اعدام در ايران ممنوع شود؟ میشود، اعدام، آدمکشی، جنايت، و خونريزی ممنوع باشد؟
من از جنگ هشت ساله زخمیام، صدام را يک جنايتکار میدانم، و وقتی دستگير شد خوشحالیام را در همين صفحه نوشتم، ولی از اعدام شدنش، از اينکه او را به دار آويختند غمگينم. آيا من بيمارم؟
فرق صدام و جرج بوش چيست؟ که يکی ديگری را به اين سادگی اعدام میکند، ولی خودش تا بن دندان در خون آراسته؟
من برای تمام کشتگان جنگ، و همهی کشتگان جنايت صدام سر تعظيم فرود میآورم، ولی اعدام و دار زدن يک انسان را عملی غير انسانی میدانم.
دلم سخت گرفته است. آی آدمها!
من هم از سوی مهدی جامی و بعد سودارو و سپس بهروز صمدبيگی و زيتون و چند نفر ديگر به بازی يلدا دعوت شدهام که پنج چيز ناگفته را بگويم. هرچند که ناگفتهای در زندگی ادبی و مطبوعاتی، و حتا زندگی خصوصیام نمانده با اينحال میتوانم مثلاً بسازم، آن هم با شيوهی راستنمايی رماننويسان.
1 / اين از اوليش. باسی شش ماهه.
2 / اين هم نکتهی دوم، آقای باسی دو ساله.
3 / سوم اينکه من در هجده سالگی طرفدار سرسخت بيتلز بودم، و با همين عکس نخستين داستانم در کيهان تهران، زمان شاه سابق چاپ شد.
4 / وقتی وارد آلمان شدم اين ريختی بودم. اين عکس را کلاوس گرهتر از اولين کنفرانس مطبوعاتی من در انتشارات سورکامپ در فرانکفورت گرفته است.
5 / اين عکس را هم پيمان هوشمندزاده انداخته. هم عکسهاش را دوست دارم، هم طنزهاش را، و هم داستانهاش را.
5 / (جرزنی) به شيوهی مهدی جامی، پس از تحرير، اين را هم بگويم که دو سال پيش وقتی رفته بودم نمايشگاه کتاب لايپزيگ يک عکاس حرفهای در روز معرفی "سال بلوا" اين عکسها را انداخت. عکاس مزبور از سه هزار نويسنده و فيلمساز و شاعر و خواننده و هنرپيشه و اينجور چيزها عکس گرفته است. خيلی هم گران میفروشد. بد نيست يک چرخی در سايتش بزنيد.
حالا دلم می خواهد پنج نفر با زبان خوش، پيش از اينکه اسم شان را بگويم به بازی يلدا و اعترافات تکاندهنده وارد شوند.
سه نوع ناشر
عباس عزیز،
ناشرها را کتابهاشان شخصیت میدهد. این را دیروز از پل والری میخواندم که به آندره ژید نوشته بود که سه نوع ناشر تشخیص میدهد. و معتقد بود که ناشرها نمیتوانند از این سه نوع خارج باشند:
۱- ناشرانی هستند که کتابهايی منتشر میکنند که ما دوست داریم آنها را در کتابخانهمان داشته باشیم.
۲- ناشرانی هستند که دوست داریم که کتابهايی را که منتشر میکنند ما نوشته باشیم .
۳- ناشرانی که در کاتالوگهاشان نه از آن باشد نه از این، آنهايی هستند که ما بازاریشان مینامیم.
تا وقت دیگر، قربانت
رویا
از راديو زمانه بشنويد
از خیابان پهن هفدهم یونی میگذشتیم. نرمه برفی كه بر سر فاحشههای ایستاده در حاشیه ی خیابان میبارید شاید كمی از شدت سرما میكاست؛ به خصوص كه مه بریده بریده و نرم بود، مثل بخار آب جوش در سرمای آدمكش. جوری كه میتوانستی تصور كنی عدهای دارند در گوشه و كنار در دیگهای بزرگ مسی برای باربیهای زمستانی سیب زمینی میپزند تا آنها از سرما یخ نزنند؛ سیب زمینی داغ، بخار دهن، برف، مه، و گاه مردی که پاچه ی بزش را زده بود توی گل، تفکنان از هتل بیرون میآمد تا در تاریکی سایه شود.
تقریباً به فاصلهی هر صدمتر یك باربی بسیار جوان ایستاده بود، با چتری رنگی كه آن را مایل روی سرش گرفته بود تا زیر برف خیس نشود، و تركیب رنگی قشنگی هم از چتر با اندام خود بسازد. تركیبی از رنگ و پناه. یك ویترین بی در و پیکر كه جنسی مستعمل را را در پناه رنگهاش به گذرندگان ارائه میدهد.
آندریاس كُند میراند. گفت: «كافكا به اینها گفته بود فانوسهای مرداب.»
گفتم: «شاید هم نیلوفرهای مُرداب.»
«اكثراً لهستانی و روساند.»
«نیلوفرهایی که خیال کنی همین امروز شکفتهاند!»
«یكیشان چند روز پیش آمده بود روزنامه كه ازش عكس بگیرند برای یک گزارش. هفده سالش بود، ولی مداركش او را نوزده ساله معرفی میكرد.»
«امشب ظاهراً كار و بارشان خراب است.»
«شبهای نزدیك سال نو، همه گرفتارند. شاید هم سرگرمی بهتری دارند.»
همیشه وقتی سرحال بودم میگفتم آندره آندره، و او میگفت دیوونه.
گفتم: «آندره آندره، دلت براشان میسوزد؟»
«چرا بسوزد؟ مثل بقیهاند. یا مثل تو كه شبها میروی و تا صبح عمرت را به باد میدهی.»
کمی دردم آمد ولی چیزی نگفتم.
ساعت حدود هفت شب بود. ماشین آندریاس مثل كشتی در موج مه پیش میرفت. در هر سرچرخاندنی یك نیلوفر از دل مرداب جلوه میفروخت، با چتری رنگی، و سیگاری كه دودش با مه میآمیخت. یكیشان آنطرف خیابان خم شده بود توی یك ماشین و بقیه منتظر ایستاده بودند؛ منتظر مسیح كه از آسمان پایین بیاید و با آن لباس نیمه عریان به سویشان برود، دستشان را بگیرد و در جای گرمی در خانه خرابهای در آغوش یكی بمیرد یا به خواب رود. و بقیه دور تا دورش حلقه بزنند و دعا بخوانند.
آخ كه چقدر دلم میخواست دعا بشنوم، صدای اذان بشنوم، یا صدای دختران زیبایی كه در هالهی نور شمع حلقه زدهاند و زیر لب، همصدا چیزی را نجوا میكنند؛ آن قدر قشنگ که آدم آرام آرام میرود به شهر پریان.
آندریاس گفت: «از گشنگی دارم میمیرم.»
گفتم: «آندره آندره. برویم هاوانا پیتزا بخوریم.»
یادش رفت به فارسی بگوید: «دیوونه، پیتزا گرونه.» و یا شاید مثل من سرحال نبود. بیآن كه حرفی بزند مسیر را به سوی ایتالیا 1930 كج كرد. انگار او بود كه به ادارة پلیس احضارش كرده بودند. و من میدانستم كه از این توهین رنج میبرد. خاموش و آرام در میان برف و مه پیش میرفت.
گاهی که خاکستری میشوی تکلیفت را با خودت نمیدانی. هیچ چیز خوشحالت نمیکند، از چیزی هم نمیرنجی، فرقی نمیکند که بعدش چه میشود. توی دلت میگویی به تخمم، و الکی به یک سایة پوشیده در رنگ نارنجی نگاه میکنی، یک باربی، یک سایه ی نارنجی که شبیه بوته ی گلپر روبروی اتاقت در گوادُر تکان تکان میخورد تا خیال کنی دنیا از حرکت بازنمانده، صبر داشته باش. قاچاقچیات میآید. صبر داشته باش، قاچاقچیات از پشت آن بوته ی گلپر ظاهر میشود تا یک پاسپورت قلابی بدهد دستت. لبخند بزن، زنجیر طلا را از گردنت باز کن و بگذار توی دستش، پاسپورت را ورق بزن، به عکس خودت نگاه کن: «تف! این که شبیه من نیست!»
«تو خودت را شبیه این کن.»
چه جوری؟
گاهی بی آنکه هرگز به چیزی فکر کرده باشی خوابش را میبینی، و بعد هی از خودت میپرسی تعبیر این خواب چیست؟ حالت خوش نیست، بد هم نیست، ولی با یک کلمه یا یک تصویر شبت زیبا میشود، یا چنان در تلخی روزت غرق میشوی که دلت میخواهد دوباره بخوابی و به همان خواب برگردی.
نمیدانم چرا برگشته بودم به آن سالها. یاد نامهای از پدرم افتاده بودم که در شوق بازكردن و خواندنش میسوختم. (رمان تماماً مخصوص)
نمای شخصیت
شخصیت معمولاً در طول داستان و رمان، با روایت تصویرپرداری، دیالوگ، و تضاد نمایان میشود.
تا نویسنده به سه وجه از وجوه شخصیت نپردازد محال است چیزی از او برای خواننده گشوده شود.
انسان در طول تاریخ هرچه جلوتر آمده پیچیدهتر شده، و با گذشته خود فاصلهای عجیب گرفته است.
انسان امروز به عنوان شخصیت و محور اصلی داستان و رمان، موجودی است تودرتو، لایه لایه، با ذهنیت پیچیده که با اضطرابها، احساسات، هیجانهای گوناگون و حوادث پیدرپی در چنبرهی زمان دست و پا میزند که زندگی کند. یا شاید به قول میگل دِ اونامونو فیلسوف اسپانیایی قرن بیستم: «انسان موضوع ساده و سطحی علم نیست، متعین است، و ماده و معنا و جسم و جانی یکپارچه و عینی است؛ تنها چیزی است که بُعد درونی دارد.»
یکی از وظایف نویسنده افشاگری است. چه آن کسی که در روزنامه مینویسد و به افشای حقایق و وقایع اجتماعی سیاسی میپردازد، چه رماننویس که شخصیت میآفریند، و آنگاه او را بر روی صحنهای اوراق میکند تا خوانندگانش به گوشهای از راز خلقت و این پدیدهی سادهی هزارتو پی ببرند.
کانون توجه اونامونو انسانی است که گوشت و خون دارد و با مرگ می ستیزد. این یعنی زندگی، و داستان و رمان جز کار شگرفی پرداختن به جزئیات زندگی انسان ندارد.
درد جاودانگی
شخصیتپردازی، پیوند عمیقی با جاودانگی بشر دارد. و درد جاودانگی شاید به عنوان یکی از بزرگترین دردهای تاریخ و اسطوره، ذهن بشر را احاطه کرده است. تا جایی که مردم عامی هم به این درد مبتلا شدهاند.
من کسانی را دیدهام که با شور و شوقی وصفناپذیر از صحنهی اعدام اصغر قاتل حرف زدهاند، و خود را با جاودانگی و ابدیت پیوند زدهاند.
کسانی که اصرار دارند برای دیگران تعریف کنند که در صحنهی اعدام حضور داشتهاند: «من خودم آنجا بودم و با چشمهای خودم دیدم که آویزانش کردند.»
اونامو نویسندهی کتاب درد جاودانگی «به خدای مسیحیت به عنوان آفریدگار و دادار و بخشایشگر نیاز ندارد، بلکه نیازمند خدایی است که ضامن جاودانگی بشر باشد.» (از مقدمه کتاب)
تا وجههی بیرونی، وجههی درونی، و پیچیدگی تضاد برون و درون در داستان یا رمان گشوده نشود، حجابی مانع از بروز شخصیت است. و هنگامی که خواننده به شناخت کافی از شخصیت نرسد، احساسش را حرام داستان یا رمان ما نمیکند.
وجههی بیرونی شخصیت
با روایت دوربین کارگردانی شدهی نویسنده در تصویرهای متعدد به نمایش در میآید. آنهم به شکلی شکسته و نامتوالی، چیزی شبیه ذهن انسان امروز.
وجههی درونی شخصيت
با افشای اضطرابها،حالتها، موقعیتها و واهمههای یک شخصیت در فرم مدرن و سیال ذهن در زمانهای نامرتب برای خواننده بیان میشود.
پیچیدگی تضاد برون و درون شخصیت
بازی هنرمندانهی دوربینهاست. یکی از درون ذهن را میکاود و به تصویر میکشد، و دیگری از برون شخصیت را به نمایش میگذارد.
بازی دو دوربین، یکی از درون و دیگری از برون، بیشترین عمق را به شخصیت میبخشد، چراکه تداعی نقش برجستهای به عهده میگيرد. اگر نویسنده در ایجاز توانا شود، و از دام خطرناک شیرفهم کردن خود را نجات دهد، شخصیتهای جاودانه میآفریند.
برای آفریدن شخصیت درونی و بیرونی، نویسنده به ذهن متمرکز و لایتناهی نیاز دارد.
در معماری شخصیت، هر چه زاویه تنگتر باشد، نمای شخصیت برجستهتر است.
در معماری یک عمارت همیشه پیها زیرساخت يک نما را بر عهده دارند، اما هرگز دیده نمیشوند. معماری شخصیت دقیقاً به پیهاش و ریشههاش متکی است.
ریشهها و پیهای شخصیت، یعنی پیشینه و گذشتههاش، که لزومی ندارد زیر تمامی سطح ساختمان رمان پوشیده باشند، بلکه در چهار گوشه، یا جاهای مهم، تمامی عمارت را بر دوش میکشند.
دوستان خوب رادیو زمانه سلام.
برنامهی اینسو و آنسوی متن را با این تعریف میگل دانامونو از انسان ادامه میدهم: «انسانی که گوشت و خون دارد، انسانی که زاده میشود، رنج میبرد و میمیرد، آری میمیرد. انسانی که میخورد و مینوشد و بازی میکند و میخوابد و میاندیشد و میخواهد؛ انسانی که دیده و شنیده میشود...
ما با انسانی سر و کار داریم که گوشت و خون دارد. همین من و تو و شما و ایشان که روی زمین راه میرویم.» (از متن کتاب)
* موزيک اين برنامه: لوز کاسال
همین آدمی که حالا از خاطرهی دیروز من و تو گذشت؟ همین آدمها که دور و بر ما راه میروند، حرف میزنند، غذا میخورند، با دو چشم خیرهی جایی میشوند؟
همبن بابا گوریو که وقتی رمان تمام شد، بالزاک از اتاق کارش بیرون آمد و درحالیکه از شدت گریه نمیدانست چه خاکی بر سرش بریزد، گفت: باباگوریو مرد؟
همین دهقان، همین نانوا، همین آسیابان که دوست ماست؟
راستی چه چیزی در داستان تیپ را از شخصیت متمایز میکند. آیا به این فکر کردهاید که رماننویس به جای تیپسازی ناچار است شخصیت بیافریند؟ و اصلاً میدانید اینها چقدر با هم فرق دارند؟
مثلاً نگاه کنید به تیپ اعضای انجمن خوشنویسان که معمولاً کیف چرمی دارند، ریش پرفسوری، آرامش و عینک دور طلایی.
و معمولاً لباس اسپورت میپوشند. مثلاً شلوار مشکی و کت جناقی یا مخمل که به آرنجهاش چرم دوزی شده.
و معمولاً آنقدر ساکتاند، که آدم خیال میکند دارند در دلشان به این روزمرهگی و داستان ما میخندند.
یا مثلاً تیپ رانندگان کامیون، که معمولاً موزیکی شبیه به روضه گوش میدهند، از کوچکی ماشینهای سواری مدام خندهشان میگیرد، شلوارشان زانو انداخته، راه به راه چای مینوشند، گردنه را که رد کنند میزنند بغل برای چای و شام، و معمولاً شبرواند. عاشق شب و جاده. و غربیلک را که میچرخانند، انگار خاطرهی یک عشق ویرانگر را میچرخانند. میروند و جاده مجال میدهد که از عشق بسوزند و خاکستر شوند، و گاه و بیگاه با کف دست بکوبند به غربیلک که: مادر هرگز نمیر!
فالگیرها هم خصوصیات فردی و ویژگیهای اخلاقی مشتریشان را تا حدودی میشناسند. کمی شخصیتپردازی، ببخشید تیپ سازی بلدند، یکسری ویژگی فردی مشتری را در همان لحظه که به چشمهاش نگاه میکنند، ارائه میدهند و نسخهاش را میپیچند: «یک نفر بهت بدجوری نظر داره.» «یکی هست که تشنه به خونته.» «سفر داری، سوغاتی میخوری.» «گشایشی تو کار و بارت میبینم.» «سفر داری، سفر...» و راستی چه کسی هست که سفری نداشته باشد؟
عامهی مردم با تیپسازی مشکلی ندارند، اما یک خواننده ی تمام عیار، به موازات خواندن داستان اگر به کشف یک شخصیت نو برآید، لبخند می زند و احساس رضایت می کند .
در رمان تماماً مخصوص برای ساختن شخصیت عباس از همان اول با واژهی سفر در افتادم که شاید این رفتار تیپیک را از او حذف کنم. آدمی که در برلین زندگی میکند، ولی آخرین سفرش مربوط میشود به بیست سال پیش. فرارش از پاکستان به برلین، همین برلین لعنتی. . شخصیت این رمان اهل سفر نیست و این غم تا آخرین لحظهی سفر به قطب شمال او را رها نمیکند.
یک تکه از تماماً مخصوص
گفتم: «اسم سفر که میشنوم کهیر میزنم.»
دکتر برنارد گفت: «سفر داریم تا سفر. باید بیایی و ببینی.»
«آخرین سفرم فرار به پاكستان بود. از پاكستان هم آمدم آلمان. مستقیم آمدم توی همین برلین لعنتی.»
«سفر خوب و بد ندارد. مثل زخم.» و با سرانگشت به پیشانی و بناگوشش اشاره کرد: «بعضی از زخمها خیلی چیزها را یاد آدم میآورد.»
«پاکستان هم از آن زخمها بود.»
«همة زخمهات را از یاد ببر. خودت را آماده کن برای یک سفر تماماً مخصوص.»
«ولی سالهاست از اینجا تکان نخوردهام. نمیدانم چرا دل نمیکنم.»
«یعنی چی عباس؟»
«یعنی این که از وقتی آمدهام برلین سفر نکردهام. من تا به حال هامبورگ و فرانكفورت را هم ندیدهام.»
از حرفهای من جا خورد. همان وسط خیابان چنان زد روی ترمز كه سگها زوزه كشیدند و نفرین كردند.
تکهای دیگر
تمام آن چند روز را با دلتنگی و کابوس گذراندم. یكی دوبار به یانوشكا تلفن كردم، چند باری به آندریاس، یك بار هم زنگ زدم و به مامان گفتم دارم میروم سفر. خوشحال نبود و همهاش میگفت: «مواظب خودت باش، عباس!»
ته دلم هری ریخت. گفتم: «اصلاً نمیخواهم بروم، ولی یك جورهایی مجبورم.»
«چرا؟»
«چه میدانم، راه دور است، توی برف و یخبندان قطب شمال، با سگ و سورتمه و...»
«خب، چرا میروی؟»
«نمیدانم مامان.»
هراس داشتم، مدام خواب میدیدم، دلشورة درونم داشت مرا میكشت. مثل اینکه مرا از زندگی جدا میكردند و به سرزمین مرگ میبردند. دلم میخواست به هر كسی بگویم دارم میروم، و بگویم كه این سفر با سفرهای معمولی فرق دارد، یك جوری به دیگران حالی كنم كه دارم كار احمقانهای میكنم، دارم روی جانم قمار میزنم، اما پیشاپیش میدانم كه قمار را باختهام.
دلم میخواست به كارهایی كه دوست دارم متمركز شوم؛ دوبار دوش گرفتن در طول روز، خوردن نان و پنیر و گردو به حد افراط، سركشیدن یك شیشه آب خنك، گوشدادن به موزیكی كه زیاد دوست داشتم، همان سیدی آینه در آینه از آروپرت كه آندریاس برام گرفته بود و روش نوشته بود: «این هم كرم گوشی برای تو.»
و بیش از هر چیزی دلم میخواست بخوابم. تكه تكه و پر از كابوس میخوابیدم. موقع بیداری همهاش فكر میكردم به زودی باید با همین مختصری كه دارم وداع كنم؛ همین چهاردیواری، همین چند تا كتاب، همین نوارها و سیدیها، همین گلدانها، و پنجرة پشتی خانه كه به یك گلخانة بزرگ متروكه باز میشد.
همیشه فكر میكردم این پنجره رو به ایران باز است؛ محوطة بزرگ آفتابگیری بود كه سالنهای شیشهایاش زیر برف داشت دفن میشد، با شیشههای شكسته، آن همه تخته پاره، آن همه بشكهی خالی، انگار صاحبش با مهارت ویژهای آنجا را ویران ساخته تا از پس اعلام ورشكستگی برآید. و حالا مدتی بود كه مردی قدبلند و الكلی در گوشهای از محوطه برای خودش تعمیرگاه ماشین راه انداخته بود، و معمولاً ماشین قراضهها را تعمیر میكرد. و تا دلت بخواهد آشغال و خرت و پرت!
پرده ی آن پنجره را میكشیدم، و تا یاد سفر میافتادم دلم میریخت، نبضم تند میزد، و میخوابیدم. اما در دنیای تداعیها گم میشدم. از رؤیایی به كابوسی میغلتیدم، و از كابوسی به كابوس دیگر؛ هیچ چیز نمیتوانست بیدارم كند.
پدرم میگفت: «کت، آدم را جدی میکند.» و من آن را میپوشیدم و روبروش مینشستم تا حکایت مردم جابلقا و جابلسا را برام بگوید. مردمی که از یک طرف میکاشتند و از طرف دیگر میدرویدند.
از صدای بوق ماشین میغلتیدم به صدای پارس سگها، از ادارة پلیس اورانین بورگ بیرون میآمدم، در مرز ایران به سوی پاكستان راه میافتادم، و سگها در آن تاریكی بدرقهام میكردند.
نمیدانستم كه وقتی هراسم پایان مییابد، كابوس شروع میشود. هیچ تصوری از آن طرف مرز نداشتم، چیزی از پاكستان نمیدانستم. شاید لازم بوده سر راه تهران برلین، پاكستان را ببینم، كه دیدم.
پاكستان، اتوبوسی بود كه وقتی از كنارش رد میشدیم عدهای ما را به زور سوارش میكردند و در روستایی دیگر میگفتند پیاده شویم. نمیدانستیم كجاییم. و چرا آنجاییم.
اصلاً نفهمیدم چطور به كراچی رسیدیم. طول مسیر مثل تقدیر از سوی كسانی كه در ركاب اتوبوس ایستاده بودند تعیین شده بود، و ما فقط عرض آن را طی میكردیم.
سلام دوستان عزیز رادیو زمانه
سعی میکنم در یکی دو برنامه از شخصیتپردازی و معماری شخصیت برایتان بگویم.
سعی میکنم این را هم بگویم که نویسنده شخصیت میآفریند، این خواننده است که به تیپسازی میپردازد.
* موزيک اين برنامه: فيليپ گلاس، کويانيس کاتسی
هیچ وقت نزن توی خال، همیشه بزن کنار نشانه. بگذار خواننده خود به این کشف نایل آید. هرچند که میتوانی بزنی وسط نشانه اما نزن. دور یک راز بچرخ و بگذار و بگذر. بگذار خواننده خیال کند تنها اوست که این راز بزرگ را کشف کرده.
هیجان خلق چنین فضایی برای تو، و هیجان کشف آن برای خواننده. بگذار چیزی هم برای او بماند.
گاهی باید موضوع را رها کرد، و از کنارش گذشت، گاهی لازم است شخصیت یا موضوع کمرنگ شود تا در کمپوزسیون کلی اثر رشد طبیعی داشته باشد.
تمرکز به یک موضوع و یا شخصیت، در آثار داستاننویسان جوان گاه به حدی شدت میگیرد که خود موضوع یا شخصیت بر اثر فشار همهجانبه نابود میشود. یک شخصیت و یا موضوعی مثل زیبایی، عشق، حسادت، تنهایی و خیلی چیزهای دیگر همانقدر که نیازمند توصیف است، از وصف اضافی تباه میشود.
گراهام گرین استاد نمایش موضوع و گریز هنرمندانه از میدان آتش آن است.
بسیاری از نویسندگان تازه کار وقتی مثلاً از دوست داشتن حرف میزنند، آنقدر دربارهی دوست داشتن میگویند که آدم از دوست داشتنشان بیزار میشود. یا وقتی از فقر مینويسند، آنقدر لباسهای آن فقیر را پاره پوره میکنندکه دیگر چیزی به تنش نمیماند. گراهام گرین در چنین مواقعی به داستاننویسان یاد میدهد که چگونه خود را نجات دهند. اون اصولی برای داستاننویسی ننوشته اما وقتی رمانهاش را بخوانی اصول داستاننویسی را یاد میگیری.
هر کلمه ویرانهای است باشکوه
«اوه دوست داشتن، عشق... همیشه میگویند که خداوند ما را دوست دارد. اگر دوست داشتن این است، من کمی مهربانی را ترجیح میدهم.»
اين جملههای زيبا را گراهام گرين نوشته است. پرداختن به يک موضوع و گريختن از آن. گراهام گرین کلمه را بو میکشد. مثل یک پلیس، مثل یک کارآگاه در لابلای واژهها میچرخد و غریبترینش را در نقطهای حساس به میدان میآورد، و سر جاش میگذارد، و تو میبینی که این همان چیزی است که حالا باید اينجا باشد.
پدرم گفت: «آدم هرگز پول را پاره نمیکند. پول همیشه خوب است. پول بُعد اخلاقی ندارد.»
گراهام گرین میگوید: «ویرانهها به ما درس میآموزند.»
کلمهها درواقع ویرانههایی هستند که همواره به ما میآموزند، اما اینکه کجا قرار دارند، و اینکه به ویرانه گریهاشان چقدر ایمان داشته باشیم، دقیقاً این لحظهای است که انتخاب نویسنده نام میگیرد.
هر کلمه ویرانهای است باشکوه، که روزی، جایی مقامی داشته و در لابلای کلمات دیگر فراموش شده است.
گراهام گرین از پول یک عمارت میسازد، عمارتی که بر پایههای اخلاق بنا شده، و چون بعد اخلاقی ندارد،خوب است. در تمثیلها شنیدهایم که پول یعنی چرک کف دست. و همان لحظه در چهرهی گویندهاش خواندهایم که چقدر این آدمی سالها دلبستهی چرک کف دست بوده، و چقدر واژههای متضاد در داستان، شخصیتپردازی همدیگر را تکمیل میکنند! همچنانکه درام در تضاد شکل میگیرد، موضوع و شخصیت هم در تضاد شخصیت مییابد.
گراهام گرین از بعدی به بعد دیگر میرسد. و نبايد اشتباه کرد؛ ایستادن بر سر یک واژه يا کلمه، و کوبیدن بر آن جز اینکه کلهی آن کلمه باد کند، نتیجهای نمیبخشد. گاهی از یک کلمه باید گریخت، باید کلمه را شعلهور ساخت و در باد رها کرد تا خود به خود بگیرد و بسوزد و آتش بزند.
گرين در آخرين رمانش مینويسد: «پول در همه چیز دخالت دارد؛ سیاست، جنگ، ازدواج، جنایت و بیوفایی. هر چیزی که در دنیا هست یک سرش به پول بند است، حتا دین. کشیش برای خریدن نان و شرابش، و جنایتکار برای خریدن تفنگش یا هواپیمایش احتیاج به پول دارند.»
گرین در رمان امریکایی آرام مدام میدان را شعله ور میکند، و سپس از مهلکه میگریزد.
دوستان خوب رادیو زمانه
برنامهی اینسو و آنسوی متن را با گفتهای از گراهام گرین به پایان میبرم:
«به گمان من، روزنامهنویس آماتور، خیلی بیشتر از یک حرفهای، کارش به نویسندگی نزدیک است. چون او در بیان عقاید و حرکاتش آزاد است.
* دو موزيک اين برنامه: آلبرتو اجلاسيس و ناتاليه کاردونه (چه گوارا)
«من به عدالت ایمان دارم. دفعهی اول که روی دهکدهای بمب ناپالم میریختم پیش خودم مجسم میکردم این همان دهی است که خودم آنجا به دنیا آمدهام و دوست قدیمی پدرم مسیو دوبوآ در آن زندگی میکند، و الآن نانوايی که این همه دوستش داشتم میخواهد از وسط شعلههایی که من بهپا کردهام فرار کند...» - از متن رمان
«آن روز صبح ماهها پس از این گفتگو که از خواب بیدار شدم و باز فوئونگ را در بسترم دیدم، با خود اندیشیدم: و تو، تو آیا فوئونگ را درک کردی؟ میتوانستی چنین وضعی را پیش بینی کنی؟ وضعی که فوئونگ خوش و خوشبخت در کنار من خوابیده باشد و تو مرده باشی؟ زمان انتقام میگیرد ولی انتقامهایش بعداً بیشتر بی حاصل بهنظر میرسد. آیا بهتر نیست همه بکوشیم یکدیگر را درک نکنیم و بپذیریم که هیچ انسانی هرگز نمیتواند انسان دیگری را درک کند؟ بپذیریم که نه زن شوهر را درک میکند، نه عاشق معشوقه را، و نه پدر و مادر فرزند را؟ شاید به همین علت آدمیان خدا را اختراع کردهاند ـ موجودی که توان درک کردن داشته باشد. شاید اگر من هم میخواستم درک کنم یا درک شوم، کلاه سر خودم میگذاشتم و ایمان میآوردم. اما من صرفاً یک مخبرم. خدا فقط برای سرمقالهنویسان وجود دارد.»
کتاب امريکايی آرام را باز کردم و اين تکه را خواندم تا ببينم گراهام گرين چگونه در لابلای کلمات بند زندگی را میبندد، و در ميان نتهای کمدی و تراژدی چطور به بازی لطيف بیمرزی دست میيابد.
«پای برج درنگ کردم تا چشمانم به تاریکی خو بگیرد. مهتاب نبود، تنها نور، همان ستارگان بود. مهتاب، مردهخانهها را به یاد من میآورد و نور سردی که از لامپهای لخت و بی حباب بر تختهسنگهای مرمر جای میت فرو میتابد. اما نور ستارگان زنده است و هرگز بی حرکت نمیماند ـ مثل این است که کسی در آن فضای پهناور میخواهد پیام دوستی و حسن نیت به زیر بفرستد. حتا نامهای ستارگان حاکی از دوستی است. زهره زنی است که به او عشق میورزیم؛ دب اکبر و دب اصغر همان خرسکهای بازیچهی روزگار کودکیاند؛ صلیب جنوبی شاید سرود دینی یا کتاب دعایی باشد که مؤمنانی مانند زن من کنار بستر خود نگاه میدارند. یک بار لرزشی خفیف در تنم احساس کردم. اما شب بطور کلی گرم بود...
آهسته راه میرفتم زیرا راه رفتن از دویدن بی سر و صداتر است. اما تمام تنم میل به دویدن داشت...»
ضد امريکايیترين رمان قرن در ايران اجازهی انتشار ندارد!
هيچ معلوم نیست چرا رمان "امریکایی آرام" که یکی از مهمترین آثار گراهام گرین است، در ایران اجازه انتشار مجدد نمییابد. رمانی ضد امریکایی که پرده از جنایت لیبرالیسم جدید بر میدارد با تصویرهايی ناب، و بمبهایی که لای اسباببازیهای پلاستیکی بچهها تولید میشود، و آن میدان آتش، و آن همه آدم تکه پاره شده، و بعد سفيران و رايزنان سياسی و فرهنگی که از بس دور ايستادهاند هيچ پشنگی از خون به پيرهن سفيدشان ننشسته، و بعد همه جا شسته میشود، و همه جا دوباره از زندگی پر میشود، انگار که هيچ جنايتی رخ نداده، انگار که هيچ کودکی نمرده، و انگار انگار هيچ مادری پرپر زدن بچهاش را نديده است.
تصویرهای جاودانه
در امريکايی آرام مهم این است که گراهام گرین در خبر و گزارش این مصائب را به دست باد نمیدهد، بلکه در یک رمان تصویرهای جنایت را جاودانه میکند.
«تنها من مانده بودم و يک زن ميانسال و شلختهنمای فرانسوی که برای آراستن چهرهاش کوشش بیفايده میکرد. مانند آن دو دختر نبود که جز کمی رژ لب و شانهی سريعی به موها حاجت به آرايش ديگری نداشته باشد. لحظهای نگاه دختر روی من توقف کرد؛ نگاه زنانه نبود، نگاه صاف و صريح مردی بود که در صدد است دربارهی اقدام بعدی تصميم بگيرد. اما دوباره به سوی دوستش برگشت و گفت: "بهتر است برويم."
هنوز وقتی به سايه آفتاب خيابان گام میگذاشتند نگاهشان میکردم. قابل تصور نبود که چنين موجودات تميز و مرتبی قربانی احساسات شورانگيز و نابسامان شوند. دنيايشان دنيای ملافههای بهمريخته و عرقريزان شهوت نبود. بعيد نبود وقتی به رختخواب میروند بوزدای زير بغلشان را هم با خود ببرند. رشک میبردم به دنيای گندزدايی شده و سترونشان که چنين متفاوت بود با عالمی که من در آن زندگی میکردم و ناگهان و بی دليل قطعه قطعه شد.
آينهی ديواری به سوی من خيز برداشت و در نيمهراه به زمين ريخت. زن فرانسوی در ميان مشتی ميز و صندلی شکسته کف اتاق زانو زده بود.»
عزتاله فولادوند مترجم توانای معاصر در مقدمهی کتاب "امريکايی آرام" دربارهی همين کتاب نوشته است: امریکایی آرام در دورهی اقامت گرین در هندوچین نوشته شد و به ظاهر بر محور دخالتهای دولتهای غرب درآن سرزمین دور میزند. این، جنبهی مشهود داستان است، اما تنها بُعد آن نیست. سنجش عمیقتر و توجه به زمینههای فکری نویسنده آشکار میکند که حرکت داستان بر پایهی ابعاد دوگانهی استعمار و امپریالیسم از یکسو، و وجود انسان و رویارويیاش با خویشتن از سوی دیگر است. بُعد اول، روشن است: وقایع داستان در ویتنام، در اواخر سلطهی فرانسویها و در آستانهی تجاوز امریکا روی میدهد. استعمار کهنه واپسین نفسها را میکشد. آنچه از خود به جای گذارده فقر و فحشا و افیون و تباهی است: فاحشهخانهای در سایگون که در آن پانصد دختر روسپی برای خوشگذرانی سربازان فرانسوی کار میکنند، پیرمردی چینی که یک ریه بیشتر ندارد و روزی صد و پنجاه بست تریاک میکشد؛ مستعمرهنشینی فرانسوی که قصد دارد آپارتمان و مجموعهی قبیحهنگاریهایش را یکجا بفروشد و بگریزد؛ ادارهی پلیسی که از آن بوی ادرار و بیداد بلند است. چنانکه در مورد بسیاری از بیدادگران پیش میآید، تیر اکنون به سینهی تیرانداز برگشته و فرانسه در گندزاری که خود به وجود آورده گیر کرده است. پیکار با کمونیستها را ادامه میدهد و هر سال یک دستهی کامل افسران جوان فارغالتخصیل دانشکدهی افسری را فدا میکند ولی میداند که امیدی به پیروزی نیست و شکست روز بخ روز نزدیکتر میشود.
اما دست کم، بهرغم همهی ستمگریها و بهرهکشیها، فرانسویان این شجاعت را دارند که در راه استعمارگری بجنگند و کشته شوند. نقاب ریا به چهره نمیزنند و وانمود نمیکنند که رسالتشان گسترش آزادی و دموکراسی است؛ کهنه استعمارگرانی هستند که به مصاف میروند و نمیگذارند میکروب لیبرالیسم گناهی بر دیگر گناهانشان بیفزاید.
در این گیر و دار امریکا میخواهد پا به صحنه بگذارد و با آمیزهای از حماقت و معصومیت (که در این مورد مترادف با نادانی و بیخبری است) جای کهنه استعمارگران را بگیرد. هدفش دموکراسی ملی و ابزار کارش نیروی سوی است که نه به کمونیستها وابسته باشد و نه به قدرتهای قدیم استعماری، و در این راه از قلدری به نام ژنرال ته استفاده میکند.
گرین نشان میدهد که حتا اگر امریکا نیت خیر هم می داشت،با این دستمایهی جهل چیزی جز مصیبت نمیتوانست به بار بیاورد. بدبختی در این است که تاوان این نادانی ها را باید مردم بیگناه بدهند.
دوستان عزيز راديو زمانه
سلام،
برنامهی اينسو و آنسوی متن را ادامه میدهم:
«دنیا اینطوری است. اول آدم خودش دیگران را ترک میکند، بعد وضع بر عکس میشود. گاهی این چیزها را که میبینم فکر میکنم شاید ایمان بیاورم که عدالتی هم هست.» - گراهام گرين
* موزيک اين برنامه: Kaiti Garbi - esena mono
چند روزی نبودم. سری به دخترم زدم، و بعد در آمستردام باز هم مهمان مهدی جامی بودم. بودن با او و شهزاده برايم دلپذير است، هميشه حرف داريم برای گفتن يا شنفتن. اين بار رضا دانشور هم آنجا بود، و من ميان راه در گفتگوی او با راديو زمانه پای ديگر گفتگو بودم. و البته سعی کردم شنونده بمانم.
رضا دانشور از تئاتریهای قديم مشهد است، رمان "خسرو خوبان" را نيز همو نوشته، و زندگی در تبعيد را به خوبی درک و تجربه کرده است. و حالا قرار شده از مقرش در پاريس همکار ما باشد. من خوشحالم. و اين نوشتهاش را عيناً از راديو زمانه نقل میکنم.
برای زمانه داستان خودتان را روايت کنيد
رضا دانشور
نويسنده و نمايشنامه نويس ايرانی مقيم پاريس
هر آدمی حدّاقل یک داستان برایِ گفتن دارد. داستانی که مستقیم از تجربهی شخصی او میآید. این داستانها چه ساده باشند چه شگفتآور، چکیدهی عمیقترین تجربههای انسانی هستند. مثل عکسهای آلبوم که در هر عکسی، پشت صورت هر تصویر، آدمی با سرنوشتش نشسته است. در دل این داستانهای "کوچک" شعلهای از آتش بزرگ زندگی میسوزد. همهی ما، سهمی از این "آتشی که نمیرد" در دل داریم امّا اُجاق ِ دل هر کسی با دیگری متفاوت میسوزد و اشکال ِ زندگی آدمها گونهگون است. از همین روست که هر آدمیزاد درعین حال که بخشی از خانواده، جامعه و بشریت است، موجودیست یکتا و در اساس تنها. از این روست که دور هم جمع میشویم، دوستی و محبت میورزیم، تنهاییهامان را با هم قسمت میکنیم و عکسهای یادگاری ِ آلبوم را به مهمان ِ عزیز نشان میدهیم و در خصوصیترین و خالصترین لحظههای ارتباط با دیگری، حکایتهای کوچک ِ خودمان را برای هم تعریف میکنیم. خود را میشناسانیم و دیگری را میشناسیم.
کلمات ِ سادهای که خاطره، پیشامد یا یک رؤیا را تعریف میکنند در لحظهی روایت، مرز بیان ِ گوینده و شنونده را برمیچینند و نوعی حسّ مشارکت به وجود میآورند که هر بار با یادآوری روایت این حسّ تجدید میشود. گونهای وصل ِ جانها، با مشارکت در تجربهای واحد، اتفاق میافتد.
شاید به خاطر همین جور چیزها، دانسته و ندانسته، از کودکی تا پیری این همه به "داستان" کشش داریم. برای روایت کردن داستان خودمان، از دردل دل کردن بگیر تا گفتن ماجرائی که برایمان پیش آمده، دنبال گوش میگردیم. و برای ورود به دنیای دیگران از نقل و غیبت تا کتاب و فیلم، گوش و چشم میشویم.
گفته شده است دیوانه کسی است که نمیتواند حکایت زندگی خود را تعریف کند و نویسندگان بسیاری گفتهاند که آنها در حقیقت با نوشتن است که چیزها را بهتر میفهمند. اگر این سخنان درست باشد، آیا هر بار با نقل و نوشتن تجربهای داناتر نمیشویم؟
پاداش دانایی سبک ترشدن بار هستی است. پاداش گفت و شنود درک یکدیگر و مشارکت در حسهای انسانی است. من یک شب زمستانی را مجسّم میکنم که برف و بوران غوغا میکند و گرگ ها و کفتارها بیرون پنجره از سرما و ترس زوزه میکشند. مردمانی را میبینیم که در گرمای دلچسب بخاری گرد هم نشستهاند و با چشمان نیم بسته به یکدیگر گوش میدهند. هربار کسی چیزی برای گفتن دارد دیگران توجهشان را به او معطوف میکنند. گوینده خاطرهای، پیشامد بد و خوبی را که در ذهنش مانده و یحتمل چیزی را در زندگی او نشان کرده نقل میکند و دیگران با او میخندند، یا همدردی میکنند، یا به نشانهی عبرت سر تکان میدهند و هرکس به نوبهاش حکایت خود را به یاد میآورد و میگوید. حتی بچهها چیزهایی برای گفتن دارند، شنیدنی.
هرقدر که آنها بیشتر در حکایتهای خود فرو میروند گرمای اطاق مطبوع تر میشود و سرمای بیرون دورتر، و زوزههای وحوش بیاثرتر. درآن اطاق زندگی روایت میشود و با روایت شدن مفهوم تر و با مفهوم ترشدن مطبوع تر. در آن اطاق، عطر همدردی و دانایی چون بوی چوبی که در بخاری میسوزد در فضا پیچیده است. آن اتاق سرپناه دانایی است، مجال ارتباط و گرماست میان آن اشخاص.
تصورمن از آن اتاق دقیقا ً همچون تصوریست که از یک رسانهی همگانی دارم: مکانی برای ایجاد ارتباط و گفتگوهای دوطرفه؛ چیزی که در معنای نوین "رسانه" امری بدیهی امّا مشکل است. مشکل از این رو که در گرو همکاری و پاسخ مخاطب است. صحبت دوطرفه امریست آزادمنشانه. زمانی در سطح عموم تحقق میپذیرد که میان مردم روح آزادمنشی مجال بروز یابد.
افزون بر مشکلات تاریخی، گرفتاری های روزمره نیز از این مجال میکاهد. امّا علیرغم مشکلات، فرهنگ مردم فارسی زبان مشحون آزادمنشی است و امروزه بروز و ظهور ارادهی آزاد واشتیاق به دموکراسی میان صاحبان این فرهنگ غیرقابل انکار. لذا، همرایی واستقبال دوستانهی مسئول و کارکنان رادیو زمانه مرا تشویق کرد برنامهی رادیویی را که توضیح خواهم داد در اختیار فارسی زبانان قرار دهم:
اساس این برنامه نیازی است که همهی ما به گفتگو با یکدیگر داریم. فارسی زبانهای هرکجا باید بتوانند یکدیگر را بهتر بشناسند و صدای یکدیگر را بشنوند. ما باید بتوانیم خود را برای خود تعریف کنیم و این تفسیر نمیشود مگر از رهگذر تلاش برای تعریف کردن خود به دیگری.
ما باید قصههای خودمان را بگوئیم و بشنویم. تجربههای شخصی و خصوصی مان را گرد آتش دوستی و همدلی با هم درمیان بگذاریم. در لذتها و شادیها و غصهها و شگفتیها و چیزهایی که یکبار برای همیشه در ذهنمان نقش بسته، یکدیگر را شریک کنیم. اگر هرگز از خودمان حرف نزدهایم یا ننوشتهایم نگران نباشیم. درگیر سبک و شیوایی کلام و آداب نگارش نباشیم. آنچه مهّم است، واقعیّت است. کافی است واقعیتی را نقل کنیم.
خاطرهای واقعی اگر به نظر غیرواقعی بیاید، حتی اگر شکل خواب داشته باشد، حتی اگر آنقدر ساده باشد که به قصهای کودکانه شبیه باشد، غمی نیست. واقعیّت در واقعی بودن خود، از هر ادبیاتی پیشی میگیرد. بدینگونه این برنامه همزبانان را به مشارکتی فردی و شخصی در یک کار ادبی دستهجمعی دعوت میکند. به شرکت در یک آوازخوانی دستهجمعی که صدای هر فرد در آن بارز و مشخّص است. به شرکت در یک دموکراسی بزرگ فرهنگی با شیوهای شخصی و هرکس به وسع خودش. به شرکت در یک گفتگوی دموکراتیک میان اهالی یک فرهنگ و در قلمرو یک زبان: فارسی.
مجسم کنید یک گروه آوازخوان را از اقصی نقاط تاجیکستان تا بلخ و هرات و مشهد و اصفهان و پاریس و آمستردام و نیویورک... هر کس قطعه آواز خود را میخواند و دیگران به نوبهی خود با او همدم میشوند. ما در این آواز زیبا میشویم، رشد میکنیم، سبک میشویم، گفتن و بهترگفتن را میآموزیم. ابعاد ناشناختهی وجودمان را خارج از غوغای سیاست و سرمای اقتصاد و بیرون از همهی مرزهای تحمیلی بر زندگی فردیمان، به یکدیگر نشان می دهیم. میآموزیم و میآموزانیم، لازم نیست حتما ً آنچه میگوئیم «آموزنده» باشد، واقعیت، خود آموزگار تواناییست. بنابراین:
۱- این برنامه دعوتی همگانی است از پیر و جوان و خرد و کلان. هرکس که بتواند حادثه و خاطرهای را که برایش ماندگارتر و مؤثرتر بوده بنویسد و به آدرس رادیو زمانه بفرستد. با ایمیل: خاطره دات زمانه@جی ميل دات کام:
khatereh.zamaneh@gmail.com
يا به نشانی صندوق پستی 92027 در آمستردام:
Postbox 92027, 1090 AA, Amsterdam
۲- نوشته میتواند چند خط باشد تا ۵-۶ صفحه (حداکثر ۷۰۰ تا ۸۰۰ کلمه). درصورت تمایل لطفا ً بنویسید که چند سال دارید و در کدام شهر زندگی میکنید و به چه حرفهای مشغول اید.
۳- محدودیتی برای «موضوع» وجود ندارد، نوشته شما می تواند در بارۀ هرکس و هرچیز باشد و از تجربهی روحی تا اتفاقات روزمره را دربرگیرد. تنها محدودیت «واقعی» بودن تجربه است.
۴- نوشتهها توسط مسئول این برنامه - رضا دانشور- خوانده میشود و با حفظ سبک و شیوه و اصالت نوشته ویرایش میشود تا برای خوانده شدن در رادیو آماده شود.
۵- هر هفته یک تا سه نوشته برای این برنامه رادیویی انتخاب و خوانده میشود، همراه نکته و نظری که متن ایجاب میکند. متنهای هر برنامه در سایت رادیو زمانه نیز منتشرخواهد شد.
۶- مشارکت شما در این برنامه به غنای آن کمک خواهد کرد و شاید مجموعهای که سرانجام چون آرشیوی بزرگ از عناصر روحی و فکری مردمی با فرهنگ غنی و مشترک تشکیل میگردد، آینه ای شود برابر آینهی مردمانی که تاریخی کهن نوید ماندگاری آنها را داده است.