هر روز
صبح
مرا از خودم میدزدی
و هر شب
مرا به خودم
پس میدهی.
ديدی؟
ديدی تا بيايی
روزهای هفته را
مثل لباسهات
از تنت کندم
و انداختم کنار؟
همان ياری که دوشش مأمن من بود باور کن
نقاب از چهرهاش افتاد، دشمن بود باور کن
همان اشکی که آب آسياب چشم ما میشد
شبانگه از حريم خويش سرزن بود باور کن
پگاهان آن چنان کوچيد ايل مهر از اين وادی
که گويی جاده هم مشغول رفتن بود باور کن
اگر حلقوم دشت از جرئت تکبير خالی شد
دل پژواک غرشها سترون بود باور کن
کسی گر بوسه بر قنديل محراب شبستان زد
کنار بقعه نانش توی روغن بود باور کن
تو رمز چشمک گرگ و شبان را دير فهميدی
همان اول حساب گله روشن بود باور کن
...
امشب به توصيهی دوست نازنينی از کرمان، کتاب «ياسها و داسها» از ارفع کرمانی را ورق میزدم، اين غزلش را نصفه نيمه برای شما مینويسم، فقط بگويم روحش شاد، و دست مريزاد. گاهی لازم است آدم سکوت کند و به اين روزگار بخندد.
هنرمند همواره نيازمند تعريف تازه و دقيق پديدههاست. اروتيسم نيز مانند شکست زمان، ايهام، ايجاز، تصويرسازی در فعليت، شخصيتپردازی و بقيهی عناصر داستان و رمان اهميت دارد، اما بهتر است از آن به عنوان عامل کشش استفاده نشود.
اروتيسم بيش از هر چيزی به تصويرسازی و شخصيتپردازی غنا میبخشد. و مخدوش بودن تعريف اروتيسم معمولاً بحثها را به بيراهه میکشد.
شايد بتوان گفت اروتيسم با کاستن عريانی مطلق، با بقيهی اجزای داستان و رمان، همخوان پيش میرود.
و نيز هدونيسم به معنای لذتجويی و خوشگذرانی، از داستان تفکر راهش جدا میشود.
لذت نوشتن و خواندن در خودش مستتر است. و لذتجويی غريزی امری است انسانی که به داستان و رمان، و کلاً به هنر مربوط نمیشود؛ همچنانکه گرسنگی هنرمند مسئلهی شخصی اوست.
اگر هنرمند مسايل شخصی و غريزی و شهوانی و گرسنگی و هر نوع قضاوتی را به اثرش راه دهد آن را خدشهپذير کرده و ناچار به موضع دفاعی میشود، چرا که هدونيسم از فلسفهی خوشیپرستی و تمتع از لذتهای زودگذر دنيوی حرف میزند.
من همچنانکه تعهد هنر به ايدئولوژی يا حزب سياسی را رد میکنم، تعهد هنر به لذتهای زودگذر را مردود میدانم.
اين درست که هنرمند با هنرش ارتزاق میکند، اما هنر هرگز خدمتگزار شکم و زير شکم نيست. تصوير زيبای زندگی و انسان است.
اروتيسم يعنی گردش هنرمندانهی احساس که گاه تصوير است، گاه در ديالوگ مینشيند، و گاه در برق دو نگاه میگذرد.
اروتيک و پورنو
هر چيز لخت و عوری اروتيک نيست. کسی را فريب ندهيم. به ما چه مربوط که بالای سکسشاپها مینويسند موزهی اروتيک. آنها از اين راه نان میخورند. خود را هم فريب ندهيم. بين دو جهان اروتيک و پورنو درهای عظيم و "نازيبا" قرار دارد. فاصلهای به وسعت دو جهان يا شايد بهنر است بگويم فاصلهای به اندازهی يک تار مو، مرز عشقبازی و همخوابگی را تعيين و تبيين میکند.
سليقهی شخصی من برهنگی مفرط را نمیپسندد، وتصوير ماه را از پشت شاخههای درخت بسيار زيباتر از ماه لخت میبيند.
اروتيسم تصوير کردن «زيبايی رفتار جنسی» است، نه نمايش «خود رفتار جنسی». چه اينکه رفتار جنسی لزوماً و اغلب زيبا نيست.
اروتيسم به اوج میرساند، و پورنو فرو میکاهد. وقتی اروتيسم به تماشای پورنو مینشيند از خجالت آب میشود و صورتش گل میاندازد.
فريبکاری کوبيستی
با اينحال به موازات بحث اروتيسم، دو جنبهی فريبکار حقيقت را به انحراف میکشاند؛ يکی خودسانسوری است که بيداد میکند، و نويسنده گاه از ترس سانسور حکومتی، و گاه از هراس سانسور اجتماعی به ورطهای میافتد که به جای «پستان» مینويسد «سينه».
داستاننويس اجازه دارد هر واژه و تصوير و گفتگويی را هنرمندانه به کار گيرد. هرچند که میگويند تصوير کردن اندام زن در داستان و رمان حرام است، اما واژهی ممنوع برای داستاننويس ممنوع است، به شرطی که برای استفاده از هر چيزی دليل داشته باشد.
مسئلهی انحرافی ديگر، خودِ فريبکاری است. يک فريبکاری مرعوبکننده که من به آن میگويم «فريبکاری کوبيستی».
حتماً ديدهايد نقاشانی که بلد نيستند دست يا اسب بکشند، اما تابلوهای کوبيستی میکشند و بيننده را ناآگاه و عقبافتاده و امل میخوانند.
يا مثل شاعرانی که بدون آگاهی از افاعيل و بحور شعر، يکباره شعر سپيد و حجم میسرايند، و ديگران را متهم به بیشعوری میکنند.
و يا مثل نويسندگانی که مقالاتی در باب پساپستمدرنيسم صادر میکنند، و به تو میخندند که داستان سرت نمیشود.
اينجا دقيقاً جايی است که هم نويسنده و هم خواننده نبايد مرعوب تعريفهای دهنپرکن و شعارهای فريبکاران باشند: بابا اروپايی باش!
بحث دربارهی اين مسايل و تفکيک اروتيسم از پورنوگرافی معمولاً اتهام «سانسورچی» را هم به دنبال خواهد داشت که البته هنرمند رکب نمیخورد، بلکه تعريف دقيق و روشن خود را ارائه میدهد و بر آن پای میفشارد. در حقيقت هنرمند حيثيت خود را امضا میکند.
مسائل غريزی را بايد جايی ديگر حل کرد، و بعد بی دغدغه اثر هنری پديد آورد؛ خواه اروتيک، خواه گوتيک.
ذکر کردن بی دليل آلت تناسلی، فحش دادن، و گزارش کردن مراسم همخوابگی هرگز هنر اروتيک محسوب نمیشود.
تکه ای از رمان تماماً مخصوص
از آن شبی كه خانم دكتر شوایتزر در رختخواب من خوابیده بود شاید ده سالی میگذشت. باز هم برف بود و برف، در همین شبهای سال نو كه هر كس سرش به كاری گرم است. و خانم دكتر شوایتزر، همسایهی سابقم از شوهرش قهر كرده بود و یكراست آمده بود سراغ من. معمولاً در چنین مواقعی آدمها به دمدستیترین فرد خود مراجعه میكنند، و حاضر نیستند زحمت بیشتری بكشند، مثلاً بروند آن طرف خیابان شاید لقمهی دندانگیرتری نصیبشان شود. یك طبقه میروند پایین، یا دو طبقه بالا، زنگ را میزنند: «آه، آقای ایرانی!»
و خودش را انداخت توی آپارتمان من.
«این وقت شب!» و حیران نگاهش كردم.
«از من چیزی نپرسید آقای ایرانی، در وضعیتی نیستم كه توضیحی به شما بدهم.»
«اوكی. میخواهید برایتان چای درست كنم؟»
«این وقت شب؟»
«شراب هم هست، آبجو هم هست...» و دیگر چی داشتم؟ داشتم فكر میكردم و حرفهام ناتمام ماند.
خانم شوایتزر گفت: «اول باید یك دوش داغ بگیرم تا یخهام آب شود. اجازه دارم.»
پالتو پشمی مشكیاش را درآورد. از شانهاش واكندم و به جارختی آویختم: «البته، خانم دكتر شوایتزر.»
و در حمام را براش باز كردم، اما نمیدانستم این كارهاش چه معنایی دارد. بعد كه دوش گرفت، و چای نوشید و روی مبل پهن شد، فهمیدم كه میخواهد شب را در آپارتمان من بماند. و بعد كه از من ودكا خواست، و من نداشتم و مجبور شدم توی آن برف بروم از پمپ بنزین براش بگیرم، فهمیدم كه با شوهرش دعوا كرده و میخواهد ازش انتقام بگیرد، انتقامی سخت. این را البته توی رختخواب فهمیدم.
دم دمای صبح خوابش برد، و من از خوشی یكشنبه بودن آن روز خوابم نمیآمد. كمی دور و بر تختخواب پلكیدم و عاقبت همان جا نشستم و خیرهی آن چهرهی معصوم شدم كه پر از زندگی بود، و به خاطر یك چیز كوچك ممكن بود هزار تا دروغ از چشم و دهنش بریزد بیرون، و بعد كه بازی را برد مثل برهای سربراه چنان بیصدا بخوابد كه آدم نتواند طاقت بیاورد، ناچار خم شود و به آرامی لبهاش را ببوسد. انگار او نبود كه از من خواهش كرده بود همان موزیك غریبهی آخرین دیدارمان را بگذارم و همان را تكرار كنم. انگار او نبود كه همین دو ساعت پیش تمام تنم را با زبانش طی میكرد و همراه نفسهای عمیق به درون میكشید. انگار او نبود كه خود را سوار بر اسب فرض كرده بود و با پرههای باز بینی كوچكش، با چشمهای بسته و لبخندی توأم با اخم، دنیا را از یاد برده بود.
نمیدانستم بعدش چه میشود، داشتم به صورتش نگاه میكردم كه بفهمم چه چیزی این قدر شیرینش میكند. دوباره لبهاش را بوسیدم و فاصله گرفتم. به آرامی لبخند زد، و من تازه فهمیدم كه گوشههای لبهاش، و گوشههای چشمهاش، خطی طولانیتر دارد. و باز بوسیدمش.
چشم باز كرد و با تمام صورت خندید. بیصدا خندید. بعد با رضایتی تمام صورتم را دور زد، به شانههام نگاه كرد، و باز اخم و لبخند توأمان. گفت: «امیدوارم عاشقت نشده باشم.»
باز بوسیدمش.
گفت: «امشب عجیبترین شب عمرم بود. انگار یك سال بود.»
باز بوسیدمش. پا شد نشست و شروع كرد به حرف زدن. نه جیغ كشید، نه گریه كرد، نه به كسی فحش داد، فقط حرف زد و حرف زد، و من جلو پاهاش دراز كشیدم و گوش دادم. گفت چقدر بدش میآید از این كه مرد بعد از عشقبازی روش را بكند آن طرف و بخوابد، مثل زنبور كه وقتی نیشش را زد، میمیرد. و گفت كه از همان بار اول از این موزیك من خوشش میآمده، اما یك جوری ته دلش را لرزانده که نمیخواسته جلو من ابهتش را از دست بدهد. و گفت: «میدانی؟ ازدواج آخرین نماد توحش بشر است.»
دوستان عزيز راديو زمانه
"اين سو و آن سوی متن" را ادامه می دهم با شما.
تا برنامه ديگر خدا نگهدار
...
گفتم: «یكی از ویژگیهای تبعید این است كه تعادل آدم به هم میریزد. وقتی آدم سر جای خودش نباشد دیگر فرقی ندارد كجاست، مهم این است كه سرجاش نیست.»
«میدانی جای تو كجاست؟»
سر تكان دادم و پا شدم به چارچوب در حمام تكیه دادم. سکوت خانه را برداشته بود و من دنبال کلمهای میگشتم که مرا نجات دهد.
پری دست راستش را به نرمی گذاشت قسمت چپ سینهاش، و با كوچك كردن چشمهاش گفت: «اینجا.»
نگاهم از توی آینه روی كمرش میچرخید، و منتظر بودم ببینم كی بلند میشود برود دوش بگیرد.
یانوشکا گفت: «نمیدانم چرا فكر كردم برهنگی من خورد توی ذوقت.» و همین جور كه سیگارش را خاموش میكرد گفت: «یکباره به هم ریختی.»
«چطور مگر؟»
«در یك كتابی خواندم كه مردهای شرقی از برهنگی مفرط خوششان نمیآید.»
«نمیدانستم. واقعاً؟»
یانوشكا عجیب كتاب میخواند. برام تعریف كرده بود كه در زمان حكومت كمونیستی یك كانال تلویزیونی تمام روز كارتونهای افسانهای پخش میكرده، و حالا پس از ده دوازده سال كه دیگر از آن افسانهها خبری نبود، كتاب میخواند. هر كتابی براش میبردم، دو سه روزه میخواند و پس میداد.
دوباره گفتم: «واقعاً؟»
حالت پرندهای را داشت كه میخواهد پرواز كند: «بهت بر میخورد كه...؟»
«نه. اصلاً.»
«من هیچ احترامی براش قائل نیستم. میدانی؟ فقط پول دارد. دكتر برنارد آدم خوشبختی نیست. همه چیز را با پول میخرد، و همه چیز دارد، جز یك چیز.»
ناگهان صدای زنگ در آپارتمان پیچید. یانوشكا نیمخیز شد و به من نگاه كرد.
با صدای خفهای گفتم: «نکند خودش باشد؟»
«اوه مای گاد! اینجا خانهی توست!» و ایستاد. درست برابر آینهی قدی راهرو ایستاد.
«ولی دوست ندارم تو را با من ببیند. میترسم برات دردسر درست کند.»
«غلط کرده!» و بعد آرام شد. چشمهاش به دودو افتاده بود، اما تا در آینه مرا دید لبخندی زد، كف دو دستش را در پهلوهاش بالا كشید و زیر پستانهاش گرفت. بعد با لبخند قشنگی بیصدا گفت: «نگاهم کن.»
دوباره زنگ زدند. گفتم: «برو توی حمام.»
«آره؟»
«آب داغ را باز کن که همه جا پر از بخار شود.»
یانوشكا با لبخند اخم کرد: «آره؟» و از برابرم لغزید.
درِ حمام را بستم. كمی خودم را مرتب كردم كه به محض باز كردن در آپارتمان به برنارد بگویم به هیچ قیمتی آمادگی سفر را ندارم. میتواند اخراجم كند.
در را باز كردم و شانه كشیدم. همسایه عراقیام بود، خالد. سه سال بود كه مرده بود. میدانستم چه میخواهد.
میدانستم انگشتش را بالا میآورد و میگوید: «سلام حبیبی. امشب مهمان دارم، یك بشقاب به من قرض میدهی؟» میدانستم كه میروم یك بشقاب براش میآورم، و موقعی كه بهش میدهم میگویم: «فروشگاه كایزر بشقاب آورده دانهای یك مارك...» و میدانستم كه میگوید: «من میخواهم برگردم، حبیبی! برای چی بشقاب جمع کنم؟» و سرش را چندبار تكان میدهد كه وضعیتش را درك كنم.
در چهارچوب در خشكم زده بود، و تأسف میخوردم كه چرا برنارد را پشت در ندیدهام تا حرف آخرم را بهش بزنم. میترسیدم دیگر هرگز این حس و حال را نداشته باشم و نتوانم بگویم كه از سفر منصرف شدهام.
گفتم: «خالد! بعد از خودكشی تو كسانی از طرف دولت آمدند، خرت و پرتهات را ریختند دور، و آپارتمانت را اجاره دادند به یك دختر لهستانی.»
«من؟»
سوز وحشتناك سردی از پلهها بالا میخزید. دندانهام را به هم فشرده بودم و منتظر بودم كسی كه زنگ زده بیاید بالا.
در را بستم و پشت در تكیه دادم. خودم آنجا بودم اما ذهنم مثل یك توپ شوت شده بود توی آسمان. و نمیفهمیدم چرا.
احساس میكردم به شكل بدی غمگینم و دلم با هیچ چیز باز نمیشود. احساس میكردم یانوشكا تبعیدگاه من است؛ جزیرهای آرام در انتهای دنیا كه همه ی نعمتهای خدا در آن هست، ولی من به هیچ نعمتی جز فراموشی نیاز ندارم.
درِ حمام را كه باز كردم، سوز تندی خورد توی صورتم. یادم رفته بود پنجره را ببندم. و شیر آب چك چك میكرد. پنجره را بستم. نمیدانستم بعدش چه میشود. فقط دلم میخواست روی تخت دراز بكشم و به آسمان نگاه كنم.