چند روزی است که در حال و هوای "بوف کور" سير میکنم. امشب مطلبی در راديو زمانه گذاشتم با عنوان: «واگويههايی به من ديگر» که قسمت دومش را هم فردا منتشر میکنم.
بعد از آن مطلب ديگری در باب ناسيوناليسم (؟) هدايت، ريشهها و چشمههای بوف کور خواهم داشت. از پروين دختر ساسان تا بعد.
اما چند خطی از پیام کافکا بخوانيد:
هدایت در پیام کافکا میگوید: «آدمیزاد یکه و تنها و بی پشت و پناه است و در سرزمین ناسازگار گمنامی زیست میکند که زاد و بوم او نیست، با هیچ کس نمیتواند پیوند و وابستگی داشته باشد. خودش هم میداند... میخواهد چیزی را لاپوشانی بکند، خودش را به زور جا بزند، گیرم مچش باز میشود: میداند که زیادی است. حتا در اندیشه و تکرار و رفتارش هم آزاد نیست. از دیگران رودرباستی دارد، میخواهد خودش را تبرئه کند. دلیل میتراشد، از دلیلی به دلیل دیگر میگریزد، اما اسیر خودش است، چون از خطی که به دور او کشیده شده نمیتواند پایش را بیرون بگذارد.
گمنامی هستیم در دنیایی که دامهای بیشماری در پیش ما گستردهاند، و فقط برخوردمان با پوچ است. همین تولید بیم و هراس می کند. در این سرزمین بیگانه به شهرها و مردمان کشورها ـ و گاهی زنی ـ برمیخوریم، اما باید سر به زیر دالانی که در آن گیر کردهایم بگذریم. زیرا از دو طرف دیوار است و در آنجا ممکن است هر آن جلومان را بگیرند و بازداشت بشویم چون محکومیت سربستهای ما را دنبال میکند و قانونهایی که به رخ ما میکشند، و کسی هم نیست که ما را راهنمایی بکند. باید خودمان کار خودمان را دنبال کنیم. به هر کس پناه میبریم از ما می پرسد: "شما هستید؟" و به راه خودش میرود. پس لغزشی از ما سر زده که نمیدانیم، و یا به طرز مبهمی از آن آگاهیم. این گناه وجود ماست. همین که به دنیا آمدیم در معرض داوری قرار میگیریم، و سرتاسر زندگی ما مانند یک رشته کابوس است که در دندانههای چرخ دادگستری میگذرد.
بالاخره مشمول مجازات اشدی میگردیم و در نیمروز خفهای، کسی که به نام قانون ما را بازداشت کرده بود گزلیکی به قلبمان فرو میبرد و سگکُش میشویم. دژخیم و قربانی هر دو خاموشند.»
(گروه محکومین و پیام کافکا ـ صادق هدایت ـ انتشارات امیرکبیر ـ تهران 1342 ـ ص 13)
نقل از راديو زمانه
مهدی سيبستان مطلبی زيبا نوشته بود دربارهی ژازه طباطبايی. برخی نوشتهها که با درد بر کاغذ مینشيند، آدم را وا میدارد. و بر دل مینشيند. مهدی نوشته بود:
«امشب شنيدن حرفهای ژازه طباطبايی کامام را تلخ کرد. پيرمرد در اوج نااميدی بود. او آدم عجيبی است. اشتباه نکنم اولبار کارهایش را در مجله خوب تماشا ديدم...»
من هم ژازه را از مجسمهها و نقاشیهاش میشناختم. تا اينکه در دورهی گردون داریام يک روز پرويز کلانتری گفت بيا برويم ديدن ژازه.
خانه و گالریاش در خيابان تخت جمشيد در نحستين نگاه برای من يک موزه آمد. زنگ زديم و منتظر شديم. در که باز شد، يک مجسمهی خپل در سه کنج ورودی برايمان ادای احترام کرد. وقتی میرفتی تو، به آن گير میکردی، کمرش فنر بود، بُعد چهارم داشت، و برای همه تعظيم میکرد.
پرويز کلانتری درباره ژازه نوشته است: «آدم آهنی در را به رویم باز کرد و با صدای فلزی گفت: "خوش آمدید." شنیده بودم که ژازه در کار جادوگری و کیمیاگری است اما باورم نمیشد که مجسمههای فلزی جاندار هم ساخته باشد.
از تالار صدای آواز به گوش میرسید. سربازان فلزی سرتاسر راهروها مثل یک گارد احترام از تازهواردین استقبال میکردند، و آواز بهشتی خوانندهای در فضا طنین افکنده بود. خوانندهای که نه مرغ بود، نه آدم. این مراسم به مناسبت تاجگذاری ژازه برپاشده بود.»
بعد که وارد آن راهرو دراز میشدی، از سربازان دستفنگ کردهی نيزه به دست سان میديدی تا برسی به پلهها، و بر هر پلهای هنوز يک سرباز ايستاده بود.
وه! چقدر کار کرده اين آدم! چه سخت کار کرده! سنگين. کی اين ها را ساخته؟ کی قدر میداند؟ آنهمه مجسمه به قد آدم، از ميل سوپاپ و سگدست و چپقی و پولوس و گاردون و رينگ و ياتاقان و چرخدنده و پيستون و مهره و فنر آنجا آدم شده بودند، به احترام حضورت پيشفنگ و دستفنگ ايستاده بودند که نترسی، لبخند بزنی، حيرت کنی، زمان را از ياد ببری، همانجا هی برگردی و بچرخی، دوباره نگاه کنی، چيزی بگويی، و بعد که سر بلند کردی ببينی ژازه طباطبايی از بالای پلهها خندان و گشادهبال میگويد: «بفرماييد بالا. چای حاضره.»
بعد از آن روز، هفتهای يکبار به ديدن ژازه میرفتيم. ديدارمان هفتگی شد. گاهی سپانلو میآمد با غزاله عليزاده، گاهی فرشته ساری، گاهی هوشنگ حسامی، و هر بار در سالن اصلی گالری جديد تهران میچرخيديم، و سير نمیشديم. و او هر بار همراه ما با ما میچرخيد و خوشحال و مهربان، شيرين و فرهادش را نشانمان میداد، يا قمر وزيرش را.
مینوشيديم و در زمان گم میشديم، آخ! دير شد. هميشه دير میشد. شب از نيمه هم میگذشت. خب برويم. ژازه با تعجب میگفت: «کجا؟ شام حاضره.»
مینشستيم به شامی که برای ما پخته بود. و پيوند میخورديم با گذشتههايی که از آن ما بود. خاطراتی از فروغ و جلال و سيمين و قندريز و سپهری و ديگران. اين خانه، اين مهمانسرا چه آدمهايی را دور خود چرخانده است!
بر ديوارهای بلند آنجا تابلوهاش را آويخته بود، و دور تا دور بر سکوها مجسمههاش را چيده بود: «اين فرخلقاست، اين هم امير ارسلان نامدار، اين هم که آهو خانومه.» و آرام میخنديد، و مثل بچهها میشد.
چقدر قشنگ بود! ترکيبی از آهن و خشونت مهربانشده، نرمشده، تسخير شده. «ژازه، اين دو تا فلز چه جوری به هم جوش میخوره؟ آهن به چدن، يا آلياژ به مس؟ مگه ميشه؟»
«همه چی ميشه. بيا نشونت بدم.» و بعد ما را به کارگاهش میبرد و نگاه دردمندانهاش را از آنهمه آهنپاره و ماشين اوراقشده بر نمیداشت: کی اينها را تميز کند، برق بيندازد، ببيند چی به چی میخورد، کدامش میشود مجسمهی شمعآجين؟ کدامش میشود آهو خانم؟
اين قطعات دپويی ماشينهای اوراق شده را ژازه از قبرستانهای ماشين در ميدان شوش و آن حوالی میخرد تا بهادارشان کند. اوراق و بهادار؟
پرويز کلانتری چيزهايی مینوشت که میگفت هر جا برای جمعی میخواند، بعضی بهش تکه میاندازند و يا بهش میخندند. گفت: «عباس جون! بذار يکی از اينا رو برات بخونم ببين نظرت چيه؟» هر کدام از نوشتههاش دربارهی يکی از نقاشان بود. با ذهنيتی غيب و تصويرهايی درخشان. نه داستان بود، نه نقد و نه خاطره. در واقع او نقاشیهاش را مینوشت. مطلبی را که دربارهی ژازه نوشته بود برام خواند. گفتم: «کی بهت میخنده؟ اگه دستی به سر و گوشش بکشی شاهکاره.»
«راست میگی؟»
«معلومه که راست میگم. من واسه مرغ و پلو ممکنه تعارف کنم، ولی در مورد کار هنری با خدا هم تعارف ندارم.»
«پس عباس جون، بيا خودت دستی به سر و گوشش بکش.»
نوشتهاش را ويرايش کردم، اضافیهاش را ريختم بيرون، و اسمش را گذاشتم: "نه مرغ، نه آدم" و در گردون چاپ کردم. بعد از آن هم در هر شمارهی گردون يک مطلب از پرويز داشتيم. نوشتههای زيبايی دربارهی هوشنگ پزشکنيا، فريدون آو، هوشنگ ايرانی، صادق هدايت، فريدون رهنما، منصور قندريز، و بسيارانی ديگر. "نه مرغ، نه آدم" اينجوری آغاز میشد:
«در اواخر قرون وسطا، در روشنايی خفيف فانوس صدای خفهی کلنگی سکوت شبانهی گورستانی را در رم قطعه قطعه میکند. نبش قبر!
غول رنسانس، لئوناردو داوينچی، پنهانی دور از چشم اغيار، زير نور فانوس، جسد انسانی را بر روی تختهپارهای تشريح میکند و راز آناتومی آرتيستيک را برابر چشمان پراشتياق ژازه آشکار میسازد.
و اينجا در گورستان اتومبيل در انتهای غرب ميدان شوش، مرد ژوليدهای را میبينی در جستجوی قطعاتی از باقيماندهی اتومبيلهای سواری و باری.
همهی گاراژدارهای میدان شوش و میدان خراسان و سهراه آذری ژازه طباطبایی را میشناسند. قلندر شیدایی که با موهای آشفته ساعتها به تماشای اسکلتهای فلزی ماشینها خیره میشود...»
اين آدمی که آهنپاره و قطعات دورريختنی ماشين را اينگونه رام و آرام میکند، مثل بچهها لطيف و مهربان و آرام است. يک شب به من گفت: «ديگه وقتشه تاجگذاری کنی.»
هاج و واج گفتم: «من؟!»
ژازه خنديد و ابروهاش را در هم کشيد: «آره تو! مگه تو چته که تاجگذاری نکنی.» و زود دست به کار شد. طی مراسمی تاج را آورد، و تاج عبارت بود از تسمهای که دورش سوپاپها مثل لاله بالا میرفت، و چرخدندهها از هر طرف خودنمايی میکرد.
گفتم: «راستی راستی من...؟»
«آره. تو امشب تاجگذاری میکنی.»
بعد گرز نقره را آورد. گفتم: «اين منتشاست؟»
گفت: «نه. به اين ميگن دبوس. بايد کج دستت بگيری.»
و بعد پردهی کوتاه آشپزخانه را کند و آورد، جلوم ايستاده بود و با کيف میخنديد. پرده را حلقه کرد و گفت: «مثل اعليحضرتها جذبه بگير، بهت مياد!»
ادامه مطلب را در راديو زمانه بخوانيد
وقتی جوان بودم، فکر میکردم اگر بخواهم مثلاً ماجرای جمعهی خونین یا هفدهم شهریور تهران را داستان کنم، چند ماه بعد مردم شاهد صحنهای هستند که انقلاب نام دارد، صحنهای که ماجرای هفدهم شهریور در برابرش هیچ است. و اگر بخواهم انقلاب را تصویر کنم، جنگ شروع شده، و مردم با گوشت و خون و احساس، دارند چیزی را از سر میگذرانند که با یک داستان نمیتوان از پس آن برآمد.
باید زمان بگذرد. آنجا فهمیدم که ما در مکان زندگی نمیکنیم، حیات ما منوط به بازی زمان است.
چند سال پیش به یکی از نویسندگان که جزو بیست و دو کشتهی زندهای است که در اتوبوس سفر به ارمنستان شبی کابوسوار را به صبح رسانده گفتم: «چرا ماجرای سفر به ارمنستان را همهی شما بیست و دو نفر داستان نمیکنید؟ یک موضوع این وسط قرار گرفته، و شما از بیست و دو زاویه میتوانید آن را روایت کنید.
مثلاً پسر بچهای که در گردنهی حیران آش ماست میفروخت چیزهایی بو برده بوده، و میدانسته حادثهای در شرف وقوع است.»
بعدها به یکی دو نفر دیگر این گروه گفتم که با هم قراری بگذارند و موضوع سفر به ارمنستان را مثل یک بالون بکشند وسط آسمانشان، و هر کدام از جایی به آن نوک بزنند. آنقدر بزنند تا لاشهی این کابوس بر زمین افتد، یا نه، روی کاغذ دراز بکشد.
هنوز هم دیر نیست، اگر آن بیست و دو نویسنده با هم قراری بگذارند که هر یک روایت خود را از این فاجعه بنویسد، این مجموعه دیگر تاریخ نیست، مجموعه داستانی است با عنوان: "سفر به ارمنستان".
گذر از تاريخ
تاریخ را میتوان داستان کرد، اما هیچ داستانی تاریخ نیست. داستان از تاریخ بر میگذرد، و بی هیچ تاریخی در قفسهی ادبیات کتابخانهها جا خوش میکند تا زندگیاش را جور دیگری ادامه دهد.
زیباترین و مهمترین نمونهی این دست از آثار "تاریخ بیهقی" بوفضل بیهقی است که همواره از قفسهی کتابهای تاریخی، به قفسهی ادبیات نقل مکان کرده و به عنوان شاهد مثالی در نثر موجز، و کلام صادقانه، بخشی از ادبیات و فرهنگ را آباد کرده است...
ادامه مطلب را در راديو زمانه بخوانيد و بشنويد
هر داستان و رمان و اثر دراماتیکی چهار دلیل يا چهار ستون دارد، که اثر بر روی آن مینشیند. اگر یکی از ستونها نباشد یا خراب باشد، اثر فرو میریزد.
اثر ادبی سنگین است. به همین خاطر بسیاری از نوشتهها نمیتوانند در درازای تاریخ، کنار آثار ماندگار بمانند. هر سال هزاران داستان و رمان تولید میشود، و هر ده سال هزاران داستان و رمان فرو میریزد.
تاریخ رحم ندارد.مدام غربال میکند. به قهرمان و ضد قهرمان به یک چشم نگاه میکند، و مدام غربال میکند. آنقدر که مثل برگ خزان فرو میریزد تا زیر پای عابران پیاده خرد شوند، خرد میشوند و عاقبت باد آنها را با خود میبرد.
تاریخ رحم ندارد، اما تاریخ ادبیات بی رحمتر از تاریخ سیاسی است. تاریخ ادبیات نه بر قامت عکس نويسنده میایستد، نه بر اندامش، نه به مهربانی آفریدگار ، و نه به هیچ.
تاریخ ادبیات تنها به اثر وفادار میماند. نه حرف منتقدان را گوش میکند، نه به حرف روزنامهنگاران میرود، نه پول سرش میشود، نه هیچ.
تاریخ ادبیات، دانههای غربالش بسیار فراخ است.
دليل نوشتن
هر داستان و رمانی چهار دلیل و چهار ستون دارد؛
زمان نقل، مکان نقل، دلیل نقل، طرف نقل.
لطفاً ادامه مطلب را در راديو زمانه پی بگيريد
گفتگو با عباس معروفی
تهمينه بهرامعليان
امروز يک مصاحبه، و نيز يک نقد بر آثارم در روزنامه اعتماد چاپ شده، اوليش را فعلاً نقل می کنم، و دومی را می گذارم برای بعد. همين جا از تهمينه بهرامعليان، و مهناز رونقی تشکر می کنم.
پل راه آهن ... پل راه آهن
اينجا پل راه آهن آواز غمناک نيست1... اينجا پل راه آهن آوازي نميخواند. همه چيز آنچنان مدرنيزه شده که صدايي از ريلهاي قطار برنميخيزد و انگار آوازهاي غمناک راه آهن هم در تاريخ گم شده است.
و قطار ميايستد، اينجا برلين است، ميگويند بزرگترين ايستگاه قطار در اروپاست. شلوغ، پرهياهو، بزرگ ...، انگار ميکني که پرت شدهاي وسط تاريخ...، مجسمههاي بالاي دروازه برلين خطي ميشود در امتداد آبي آسمان، سرم را که ميچرخانم بالا ... آبي، سفيد، آبي، سفيد و همين.
از «داميل»2 خبري نيست، بالهايش بر فراز آسمان برلين نميچرخد، انگار خيلي اوج گرفته، حتا نقطهيي هم نيست که به اشتباه بگيرمش... امتداد آبي آسمان از گوشهيي در کادر به ديوار بلندي ميرسد به نام زمين.
چشم که ميدوانم ...، نه اين هم شبيه «کاسيل» نيست، اگر زرهاش را داشته باشد ميشناسمش ... اما شايد زرهاش را فروخته که کمي عشق بخرد و بعد پاهايش را محکمتر روي اين ديوار بکوبد و بگويد من انسانم.
از لابهلاي همهمهها که ميگذري، «کانت» خيابان همان فيلسوف مشهور قطع ميکند بخشي از کادر را ... در اين خط، چهارديواري کوچکي است که مردي قصه خلق ميکند و لاي صفحات کاغذ ميپيچد و ميفروشد.
اينجا خانه هنر و ادبيات هدايت است. از در که تو ميروي انگار صداي آيدين و نوشا ميآيد ... اورهان هم همان طور اخمو گوشهيي نشسته و کتابها را ورق ميزند ... هنوز هم به اين کاغذها اعتقادي ندارد. حالا عباس معروفي با همه شخصيتهاي قصههاش اينجا زير آسمان برلين روزگار ميگذراند.
بر ديوارهاي کتابفروشي نقشهايي از فروغ توي چشم ميزند ... صبور، سنگين، سرگردان ... ترکيب غريبي است آسمان بي فرشته برلين، شخصيتهاي بي سرانجام رها در کتابفروشي هدايت و چشمهاي منتظر عباس معروفي در بعدازظهر يکي از همين روزها...
از خانه هنر و ادبيات هدايت بگوييد.
خانه هنر و ادبيات هدايت در واقع يک کتابفروشي، چاپخانه و دفتر انتشاراتي است که از سال 2003 تأسيس شده است. اينجا روزي 10 ، 12 ساعت از وقت مرا ميگيرد، تا به حال چند دوره کلاسهاي آموزشي از جمله نقاشي، تار، و کلاس داستاننويسي که بر عهده خودم بوده، برگزار کردهام، اما چون هيچ کمک هزينهيي براي سرپا نگه داشتن اين مکان ندارم، تا امروز سعي کردهام از جاي ديگری درآمدي حاصل کنم و براي اين خانه هنر هزينه کنم. خيليها به من ميگويند که تو ديوانهيي و بعضي وقتها خودم هم فکر ميکنم که ديوانهام.
کلاسهاي داستاننويسي چگونه گذشت؟ هنوز هم ادامه دارد؟
در حال حاضر خودم آمادگي برگزاري کلاس داستاننويسي در اين مکان را ندارم ولي مدتي است که اين کار را در راديو «زمانه» انجام ميدهم. و هفتهيي دو بار برنامه دارم. تکنيکهاي داستاننويسي را با ذکر نمونههاي ادبي جهان به بچههاي وطنم آموزش ميدهم و ميدانم که يک روزي به نسلهاي بعدي هم ميرسد. براي اينکه حاصل 30 سال تجربه، خواندن و کار من است، به علاوه اينکه هميشه سعي کردهام عاشقانه و صادقانه بنويسم. نميخواهم تعاريفي که در رمانهايم به کار ميبرم تکراري باشد. ميخواهم صادقانه آن چيزي را که بلدم بگويم و در ضمن تعريفهاي تازهيي به جا بگذارم. من معتقدم که داستان کوتاه چيزي است که نتوان آن را سرميز شام تعريف کرد. داستان کوتاه را بايد خواند، حالا چطور بنويسيم که نشود تعريفش کرد؟ ... حکايت و قصه که نيست، داستان است. داستان مينويسيم که يکي بخواند، چون فکر ميکنيم براي آدمهاي باسواد مينويسيم.
با برلين و آدمهايش چگونه سر مي کنيد؟
من معتقدم در شهر برلين با راه اندازي اين کتابفروشي در واقع حرام شدم. يعني جامعه توجهي به من نکرد. در صورتي که بسياري ميتوانستند از حضور من در اينجا در حد يک مشورت استفاده کنند حتا براي خريد کتاب. من به دنبال قهرمان شدن نبودم وگرنه در ايران ميماندم ولي فکر کردم بروم يک جايي که کارم را ادامه بدهم. در اين شهر، 10 هزار ايراني که بسيار هم ثروتمند هستند، زندگي ميکنند، اما متأسفانه تعداد زيادي از اين افراد حاضرند پولهايشان را در قمارخانهها ببازند ولي براي خريد کتاب هزينهيي نپردازند. اينها به فرهنگ و ادبيات کاملاً بي توجهاند، به همين خاطر سرآخر به اين نتيجه رسيدم که اينجا حرام شدهام. فقط دليل اينکه کتابفروشي را جمع نميکنم اين است که فکر ميکنم ديگر چارهيي ندارم.
رمان «فريدون سه پسر داشت» را که با مشکلات چاپ و نشر در ايران مواجه شد، بسياري از مخاطبان ايراني از روي وبلاگ شما تهيه کردند و خواندند، اين رمان به مرحله چاپ هم رسيد؟
اين کتاب تا به حال سه بار توسط نشر «نيما» و «گردون» در آلمان و نشر «دنا» در هلند چاپ شده است. به اعتقاد من چاپ کتاب در خارج از ايران به نوعي ريشه در آب گذاشتن است، چون اينجا خاک ما نيست اما ميتوان ريشه را در آب زنده نگه داشت تا بالاخره يک روزي به خاکش بازگردد. من غير از چاپ اين رمان در خارج از کشور، تصميم گرفتم آن را روي وبلاگم بگذارم تا خوانندگان آن را رايگان بخوانند و با وجود اينکه اين وسط تنها چيزي که از بين رفت حقالتاليف من بود ولي فکر ميکنم از همه کتابهايم پرفروشتر و پرخوانندهتر بوده و طبق کنتوري که در وبلاگ وجود دارد ماهيانه 9 تا 10 هزار نفر اين کتاب را ميخوانند. اين نشان ميدهد که ما برديم.
در مصاحبهيي که اردبيهشت سال 84 با يکي از روزنامهها داشتيد از رمان جديد «تماماً مخصوص» گفته بوديد و اينکه براي بيستمين بار است که بازنويسي ميشود، سرنوشت اين رمان چه شد؟
رمان «تماماً مخصوص» بيست و دومين بازنويسي را هم پشت سر گذاشت، حدود 306 صفحه اين رمان آماده چاپ است ولي معمولاً فصل آخر رمان را نمينويسم و ميگذارم آخر که براي خودم هم هيجان داشته باشد، يعني ميخواهم ببينم که شخصيتهاي رمان خودشان کجا ميروند و به چه سرنوشتي دچار ميشوند- همان طور که در «سمفوني مردگان» من نميخواستم اورهان بميرد، خودش رفت و در شورآبي غرق شد... من هم برايش گريه کردم... اين رمان هم همين حالت را دارد، حدود 30 ، 40 صفحهاش باقي مانده و متأسفانه به خاطر شرايط و فشارهاي زندگي، 9 ماه است که دست به اين رمان نزدهام. چند بار سراغش رفتم تا دوباره رويش کار کنم ولي احساس ميکنم از فضاي اين رمان خارج شدهام و يک جورهايي فکر ميکنم که اين رمان هم حرام شد.
داستان در «سمفوني مردگان» در يک جمع خانوادگي پيش رفت، در «فريدون سه پسر داشت» بحث اجتماعيتر شد و يک نوع فروپاشي ملي رخ داد، «تماماً مخصوص» در قالب چه جرياني حرکت مي کند؟
اين رمان راجع به تنهايي و عشق است، شخصيت اصلي اين رمان يک روزنامهنگار فارغالتحصيل رشته فيزيک به نام عباس است. به طور کلي رمان راجع به دو سفر است. يک سفر که روزنامهنگار ايراني را به طرف پاکستان و در نهايت آلمان ميکشاند و سفر بعدي، سفري است که به قطب شمال ميرود که خود من هم اين سفر را تجربه کردم، سفري که در آن با مرگ دست و پنجه نرم ميکند. من در تنهايي لحظههايي را گذراندم که تصورش را نميکردم، بعد تمام آن تجربهها را در اين رمان به کار بردم.
چه تجربههايي؟
مثلاً شبهاي کريسمس، بدترين شب براي مهاجران خارجي در آلمان و ساير کشورهاي غربي است؛ چون تمام رستورانها و کافهها بسته است و فقط خانوادههاي مسيحي و آلماني دور هم جمعاند، در خانههايشان را ميبندند و تنها چراغهاي رنگي از پشت شيشه خانههايشان پيداست. و فکر کنيد حالا يک ايراني چه حال و هوايي دارد. اين شبها، شبهايي است که بسياري از مهاجران خودکشي ميکنند، خيليها سکته ميکنند، دق ميکنند... من اين لحظهها را در اين داستان خلق کردم. يک اتفاق ديگر در اين رمان، جست وجو براي عشق است. شخصيت عباس به دنبال عشق است و مدام فکر ميکند که سرانجام اين عشق را کجا پيدا ميکند. به اعتقاد خودم کار زيبايي است، فکر نميکنم روي هيچ رماني اينقدر کار کرده باشم، از نظر ساختار، ايجاز و کشش داستان، حائز اهميت است، ولي خب متاسفانه به نقطهيي رسيد که متوقف شد.
و بعد از اين توقف 9 ماهه...؟
الآن چند وقت است که روي يک رمان جديد کار ميکنم به نام «فاحشهخانهی کلاسيک» که اميدوارم بتوانم تمامش کنم. اين رمان راجع به پاشيدگی يک خانواده ايراني است که روزی در شهر کلن زندگي ميکردند. مرد خانواده قبلاً در ايران در برج مراقبت فرودگاه کار ميکرده و حالا در آلمان مجبور شده که کفش بدوزد و واقعاً هم کفشهاي زيبايي ميدوزد... ميتوانم نمونهاش را نشانتان بدهم،
در واقع شخصيتهاي رمان شما وجود حقيقي دارند.
بله، همه زنده هستند، وجود دارند. ولي من روي اين شخصيتها کار ميکنم. بعضي وقتها در گوشههاي زندگي جابه جايشان ميکنم ولي همه وجود دارند.
هميشه گفتهايد که بالاخره يک روز شاهکارم را مينويسم، «تماماً مخصوص» يا «فاحشهخانه کلاسيک» چقدر به شاهکار مورد نظر نزديک است؟
فکر ميکردم «تماماً مخصوص» همان رماني است که هميشه ميخواستم بنويسم، ولي خب هنوز پايان نيافته و تنها کپي اين رمان را دست يک نفر دادم که اگر روزي اتفاقي برايم افتاد، چاپش کند، ولي... نميدانم... شايد اين رمان جديد به خواستهام نزديکتر باشد... مي دانيد هيجان اين رمان دارد مرا ميکشد.
ميشود اين هيجان را توصيف کرد؟
در واقع اين هيجان به خاطر ساختار رمان است نه اتفاقات آن. چون معتقدم، قصهها مدام تکرار ميشوند، اين زاويه ديد نويسنده است که به داستان کشش و هيجان ميبخشد. فکر ميکنم که وقتي ميگويند در تعاريف داستاننويسي 8 نوع زاويه ديد وجود دارد، پس ميتواند هشتاد و هشتمين زاويه ديد هم وجود داشته باشد. براي همين هميشه سعي کردهام که زاويه ديد جديدي در هر رمان باز کنم.
پس عباس معروفي زير آسمان برلين هم به زاويههاي جديد ميرسد؟
درست است. ولي ماها يک جورهايي قرباني هستيم، در واقع به نوعي لت و پار ميشويم. صبح که از خواب بيدار ميشوم، وقتم تباه ميشود به صحافي، برش، فروختن کتاب، زمين شستن، شيشه شستن و کارهايي که زماني در دفتر نشريه گردون مينشستم و برايم انجام ميدادند. به جاي اين کارها ميتوانم 200 تا آدم مستعد را 3 ، 4 سال تحت آموزش بگيرم و 30 تا رماننويس درست از توي اينها دربياورم. در واقع خط طلايي عمر من هر روز تلف ميشود. ما اين همه نويسنده در ايران داريم که شاهکارهايشان را ننوشتهاند، يک صادق هدايت با شاهکار «بوف کور» داشتيم يا يک گلشيري با شاهکار «شازده احتجاب»، بقيه چي؟ جامعه آنقدر لطمه خورده که به جاي اينکه به يک نتيجه مفيد برسد و زبدهسازي و درجه يک سازي کند تبديل شده به جامعهيي که متوسط سازي ميکند. يعني 80 هزار تا شاعر داريم، 4 ، 5 هزار تا نويسنده که بسياري از اصول مهم داستان نويسي را نميدانند ... يک نفر بايد به اينها بگويد. من وقتي بسياري از داستانها را ميخوانم دلم ميسوزد، چون فکر ميکنم که اگر کسي به اين داستاننويس آموزش داده بود الآن اين داستان بسيار جذابتر بود يا حتا شاهکار نويسنده ميشد.
يعني ادبيات فعلي، قابليت شاهکار آفريني دارد؟
بله، هميشه فکر ميکردم ادبيات ايران از 20 سال گذشته تا 20 سال آينده محور ادبيات جهان خواهد بود و به اعتقاد من زمينهاش را هم دارد ولي حيف... مثل اينکه بمبي در آن منفجر شده باشد، از هم پاشيده شده است. همه تکه تکه شده از هم گسستهاند و به نقطهيي پرتاب شدهاند.
عباس معروفي شاعر هم گزينهيي براي چاپ دارد؟
شعرهای من قرار است به شکل مجموعهيي سه قسمتي چاپ شود. يکي شعرهاي کوتاه است که بعضي مضمون عاشقانه و برخي رنگ و بوي سياسي اجتماعی دارند. ديگري شعرهاي داخل وبلاگ است که با عنوان «نامههاي عاشقانه» چاپ ميشود. اين نامهها ديالوگهاي بين يک زن و مرد است که ديالوگهاي زن با حروف نازک، و مرد با حروف تيره مشخص شده است. اين عاشقانهها شايد شعر نباشد ولي من به همه آنها ايمان دارم و فکر ميکنم از همه کارهايم بيشتر دوستشان دارم. اين عاشقانهها يک ويژگي داشت که در قالب ديالوگ بيان ميشد و باز هم يک تجربه جديد بود. براي من صداقت در ديالوگ مهم بود... يک تکههايي در اين عاشقانهها هست که مثلاً ساعت پنج صبح از خواب بيدار شدم و عين خوابم را نوشتم... در واقع همه ناخودآگاه من بوده است. و قسمت سوم شعرها که «منظومه عينالقضاه» است.
با وسوسه روزنامهنگاري چه ميکنيد؟ بعد از تجربه «گردون» هنوز هم روياي مطبوعات در سر داريد؟
نشريه گردون يک دوره بود که فضاي خودش، آدمهاي خودش و حتا ضرورت خودش را داشت. دورهيي که سيمين دانشور، بهبهاني، شاملو، دولت آبادي و همهی آل قلم که عاشق ادبيات بودند، ميخواستند تجربه کنند. حاصل آن دوره است و اتفاقي بود که رخ داد و الآن فکر ميکنم که هرگز نميتوانم چنين فضايي را ايجاد کنم. حتا الآن نوع کار مطبوعاتي هم عوض شده، با آمدن ديجيتاليسم همه چيز تغيير کرده است. من در چاپخانه ام يک دستگاه چاپ ديجيتال دارم و در همين فضاي کوچک ميتوانم دهها هزار نسخه کتاب چاپ کنم و ديگر از مرکب و حروف سربي خبري نيست. ديگر آمادگي کار مطبوعاتي را ندارم، چون خيلي خسته شدهام، «گردون» فقط به عنوان يک خاطره و يک دوره ادبي باقي ماند. زمانهايي هست که بايد بيرون رينگ بنشيني، من ميتوانم کنار يک روزنامهنگار جوان بايستم و مشورت بدهم و تجربههايم را منتقل کنم. من به عنوان لوکوموتيوران «گردون» بسياري از چيزها را از تمام کساني که در گردون کار کردند، ياد گرفتم و اين برايم يک خاطره شيرين است. گردون تيراژ خودش را داشت، هنوز هم هر کس نمونهيي از گردون دارد، دور نمياندازد. چند وقت پيش کسي به من گفت يک دوره کامل گردون پيدا کردم 60 هزار تومان. هميشه فکر ميکنم که روزنامه را باد ميبرد، من گردون را منتشر نکردم تا باد ببرد، هدفم اين بود که با آدمهاي اطرافم کنار بيايم، اهل قلم احساس کنند که اين نشريه خانه خودشان است و يک اتفاق جالب اين بود که يک کلمه حرف خارجي و فرمايشي در اين نشريه چاپ نکردم. «گردون» اگر اشتباهي هم داشت کار خودمان بود، هرگز حرف کسي را نخوانديم، گردون حاصل رنج تمام بچههايي بود که در آن قلم زدند.
اينجا که نگاه بازتر بود، کمک کرد که خودتان باشيد يا اين بار خودسانسوري به سراغتان آمد؟
من در ايران هم سعي ميکردم خودسانسوري نداشته باشم، هميشه به دنبال پيدا کردن شيوهيي بودم تا حرفم را بزنم. ياد گرفتم که سانسورها را بشکنم و هيچ وقت خودم را سانسور نکردم. در «سال بلوا» و «پيکر فرهاد»، همان طور که فکر کردم، نوشتم ولي يک سري چيزها را خودم هم دوست دارم رعايت کنم. مثلاً ادبيات اروتيک را با رعايت يک سري ظرايف دوست دارم ولي سکسي نويسي را نه.
سالها بود که ادبيات مهاجرت از دسترس مخاطب ايراني دور بود. امروز اينترنت واسطهيي است تا مخاطب ايراني با نويسنده مهاجر ارتباط برقرار کند. در واقع اين قطع ارتباط چند ساله شکسته شد. يکي از سايتهايي که در حوزه ادبيات مهاجرت فعاليت ميکند، سايت «حلقه ملکوت» است. از «ملکوت» بگوييد.
ببينيد، تعاريف مطبوعات کاملاً عوض شده است و هر کدام از ما دير يا زود وارد اين عرصه ميشويم. من چهار سال است که وبلاگنويسي ميکنم. خيليها به من ايراد گرفتند که بابا تو نويسندهيي؛ چرا ميگذاري يک سري بچه سر به سرت بگذارند؟ دلت را خوش کردهاي به يک سري کامنت جوانکها... ولي من سينهام را سپر کردم و ايستادم و فکر کردم که اين تنها پنجره باز بين من و رفيقهام است. هميشه خواستم با مخاطبم ساده و رودررو باشم. معتقدم که اگر نويسنده شروع کند به شيرفهم کردن خواننده، دارد به مخاطبش توهين ميکند و ما اجازه نداريم اين کار را بکنيم. من در سرمقاله شماره يک گردون اين حرف را زدم که خواننده ما باشعور است، باسواد است، وقت ندارد، گرفتار است... پس به ناچار بايد به ايجاز برسيم و با احترام اطلاعاتمان را تقديم کنيم... اين نگاه من به خواننده ايراني است. من از هيچ خوانندهيي طلبکار نيستم، هر خوانندهيي اگر کتاب من را ميخواند، لطف ميکند، چون به جاي اينکه يک فيلم هاليوودي تماشا کند، کتاب ميخواند. من هم از چهار سال پيش شروع کردم مطالبم را روي وبلاگ گذاشتم. و اما سايت «ملکوت» هم جايي است که دوستم داريوش محمدپور آن را اداره ميکند، بسيار محدود است و آدمهاي معدودي در آن کار ميکنند. چند وقت پيش با يدالله رويايي که يکي از شاعران درجه يک معاصر است، صحبت کردم، قبول کرد در اين سايت قلم بزند. داريوش آشوري و نيز يک سري جوانهاي بااستعداد هم هستند که مينويسند. فضا تغيير کرده؛ بسياري از وبلاگها هم در ايران هستند که با نام مستعار مينويسند و به اندازه يک نشريه اطلاعات و تصوير ميدهند و حضورشان بسيار زيباست.
پس وبلاگنويسي را تحول جديدي ميدانيد؟
بله، در واقع نگاه من به اين اتفاق يک انقلاب فرهنگي است. اتفاق اين است که انسان شفاهي، شايعهپرداز، حالا مکتوب شده و اين زيباست و بزرگترين انقلابي است که در کشور رخ داده است. مهم اين است که تو با جامعهيي روبه رو هستي که مکتوب است و سند دارد، اگر کسي مطلبي مينويسد، ممکن است شش ماه ديگر به خاطر آن جواب پس بدهد که اگر اشتباه کرده، عذرخواهي کند و جايي خودش را تصحيح کند. در اين جهاني که همه دارند يکديگر را سانسور ميکنند، وبلاگنويسها دارند مينويسند و بين اينها بسياري هم کار فرهنگي ميکنند که احتياجي به جرح و تعديل ندارند و اين همان انقلابي است که رخ داده و ميبينيد که باز هم بازي را ما برديم، داريم به هم نزديکتر ميشويم، يک خانواده بزرگ ميشويم که ميتوانيم مراقب يکديگر باشيم، تنها نباشيم. ما با هم معنا پيدا ميکنيم، يعني اگر من فکر کنم بدون اين داستان نويسهاي جوان و اين فضا ميتوانم ادامه پيدا کنم، اشتباه است.
در حوزه ادبيات مهاجرت، برخي از نويسندههاي مهاجر، خاطرات پيش از هجرت را دستمايه قرار ميدهند. اصولاً تعريف شما از ادبيات مهاجرت چيست؟
به اعتقاد من خلق يک سري فضاهايي که فقط در مهاجرت رخ ميدهد براي ادبيات مهاجر کافي است. ما بر ميز امروز نشستهايم، امروز را صرف ميکنيم، گاهي هم دست ميبريم و از ميز گذشته چيزي برميداريم. بسياري اينجا نشستهاند و رمان دهات و خاطراتي را که در قديم داشتهاند مينويسند که اصلاً مردم الآن حوصله اين داستانها را ندارند. مردم ميخواهند امروز را از زبان تو که در برلين يا پاريس نشستهاي و در ضمن از گذشتهات هم نميتواني جدا شوي بشنوند. ولي به طور کلي ادبيات غربت يا ادبيات در تبعيد خيلي قوي شده است. من خودم به عنوان ناشر بخشي از اين ادبيات ميگويم که به بسياري از اين رمانها بايد سلام کرد و آنها را جدي گرفت...
اگر بخواهي مصاحبه را ادامه دهي، آن قدر حوصله ميکند که همه سوالهاي ذهنت را بپرسي... اما وقت رفتن است. عقربههاي ساعت آنقدر دويدهاند که صداي نفسهايشان ميآيد. بايد عباس معروفي و قصههايش را داخل اين کادر بدرود بگويم. سرم را پايين ميگيرم، از سفيد و آبي خبري نيست... اينجا برلين است با آسمان خاکستري.
پي نوشت ها؛
1- به ياد ميآورم شعر «پل راه آهن» لنگستون هيوز را که با ترجمه شاملو جاودانهتر شده است.
2- «داميل» و «کاسيل» دو فرشته غريباند در فيلم «بهشت بر فراز برلين» شاهکار ويم وندرس که با هوس انسان شدن و هبوط به خاک، دست و پنجه نرم ميکنند.
*عنوان مطلب برگرفته از فيلمي به همين نام به کارگرداني بيزن ميرباقري است.
از امروز آغاز شد
در نخستین مطلبم با عنوان "رادیو زمانه" نوشتم: «در همین برنامه است که به بهترین داستان سال جایزه خواهیم داد. به یک چیز هم سخت ایمان دارم؛ اگر به کار نسل تازه توجه کنیم، کهنه نمیشوی.»
یادم هست در اولین شماره گردون (در سال 1369) خبر از یک جایزه ادبی داده بودم با عنوان جایزه ادبی هدایت که از وزارت ارشاد احضارم کردند و گفتند که این باب را ببندم. تا اینکه در سال 1372 بار دیگر جایزه ادبی را برپا کردم و دو سال پیاپی با چه خون دل و مکافاتی آن را پیش بردم، و کار به سال سوم نکشید. اما قصدم همه این بود که از پدیدآورندگان ادبیات در زمان حیاتشان تقدیر شود.
کار ادبی و هنری با تقدیر و حمایت است که راه به جایی میبرد. در همین کشورهای اروپایی چندین هزار جایزه و مسابقهی ادبی هنری وجود دارد. فراوانی کتاب و آموزش و کارگاه هم هست. برای ايران اما من به سهم خودم در برنامه "این سو و آن سوی متن" سعی کردم آنچه از داستاننویسی تجربه کرده و خواندهام، و آنچه را که میدانم بنویسم و در اختیار نسل تازه بگذارم. این درسها در همین سایت زمانه موجود است که علاقهمندان میتوانند آن را بشنوند و یا بخوانند.
در سایت زمانه به محضی که از جایزه حرف زدم مهدی جامی لبخند زد و گفت برپا کن. بارها درباره مسابقه و جایزه ادبی حرف زدهایم که در مورد کل آثار منتشر شده همواره به یک نتیجه نامطلوب رسیدهایم؛ ما نمیتوانیم کل کتابهای داخل و خارج را در یک سال پوشش دهیم. از یک طرف ممکن است یک نفر به هر دلیلی بگوید مرا از لیست مسابقه حذف کنید. کما اینکه من شخصاًبا این تجربه مواجه بودهام.
یکبار وقتی یک جایزه ادبی را در "گردون در تبعید" طرح کردم، و یک لیست هم از آثار خارج از کشور انتشار دادم، و نام چندین کتاب در آن آمده بود، از دو نفر نامهای آمد که: «نام مرا از لیست مسابقه خارج کنید.»
در همان مجله پاسخ دادم: «شما نمیتوانید مرا از انجام مسابقهای باز دارید. اما اگر خدای ناخواسته برنده شدید میتوانید از دریافت جایزه خودداری کنید. مگر نه اینکه ژان پل سارتر از دریافت جایزه نوبل امتناع کرد!...»
جایزهای برای جوانان
زمانه امروزه پایگاه کسانی شده که حرف تازهای دارند، صدایی تازه، فکری تازه، پنجرهای گشوده که مونولوگ و تنها سخن گفتن را به دیالوگ و گفت و شنود ارتقا داده است.
زمانه امسال در یکمین سالگردش (11 سپتامبر 2007) به ده نویسنده جوان که داستان کوتاهی متفاوت، مدرن، و قوی ارائه دهند جایزه میدهد.
جوایز رادیو زمانه "قلم زرین زمانه" و "لوح افتخار" است و به نفرهای اول تا سوم مجموعه يک ميليون تومان جایزه نقدی هم تقدیم میشود.
اعتبار جایزه زمانه
اعتبار هر جایزه به داوران، و نیز صداقت و سلامت در برگزاری آن است. بسیار جایزهها را میشناسم که داورانش به خودشان جایزه دادهاند.
جایزه مطبوعات وزارت ارشاد در زمانی که در ایران بودم معمولاً به خود داورانش تعلق میگرفت. یا گاهی دیدهام و شنیدهام که هیئت برگزارکننده از گروه نزدیک به خودش حمایت کرده و به آنان جوایزی میدهد. در "زمانه" معیار بر قدرت اثر خواهد بود. ما به نفع اثر، حتا با نویسندگان آن نگاهی نقادانه خواهیم داشت.
در این سالها مسابقه بهرام صادقی یکی از سالمترین و موفقترین مسابقات ادبی بود که از بین 356 داستان 27 داستان خوب برگزیده شد.
گوی و میدان زمانه
میدان "زمانه" باز است، محدودیت در موضوع وجود ندارد، اما کوتاه بودن داستان جزو نکات مثبت آن خواهد بود.
میدان "زمانه" باز است، شرط سنی وجود ندارد. اگر با این مسابقه داستاننویسی دو سه چهره گل کنند و خود را جدیتر بگیرند، به تمامی این تلاش گروهی و حمایت همه جانبهی مدیر زمانه میارزد.
این گوی، و این میدان زمانه، قلم را بردارید و بنویسید و داستان را برای ما ایمیل کنید. چه باک، شاید شما نفر اول این مسابقه ادبی باشید.
گزيده ای از داستانها از اين پس در اين سو و آن سوی متن بررسی خواهند شد. اگر دوست داشتيد داستانتان را بخوانيد يا برشی از آن را می توانم در اين برنامه فايلهای 5 دقيقه ای از داستان شما را پخش کنم. ولی متن داستان را همراه کنيد.
آیا روز 11 سپتامبر، نخستین سالگرد تأسیس رادیو زمانه، ده نام تازه به فهرست داستاننویسان ایران افزوده خواهد شد؟ یا نه، باز هم همان چهرهها میدانداری خواهند کرد؟
من به جوانها ایمان دارم.
اينسو و آنسوی متن
اين برنامه برای نسل جوان ايران تهيه و پخش میشود. از نگاهی به تکنيکهای داستان مدرن تا مروری بر آثار مهم ادبی، هنری جهان.
تجربه و دانش سی سال نوشتن، و همه را با شيوهای دوستانه و صميمی در اختيار نسل امروز و فردای ايران گذاشتن، اين امکان را فراهم میآورد که جوانان ايرانی در هر نقطه از جهان بتوانند به عرصهی زندگی مکتوب قدم بگذارند و از شفاهيات فاصله بگيرند. در وضعيتی که رژيمها رابطهی نويسنده و مردم را گسسته میخواهند، میتوان پيوندی نو ايجاد کرد تا رابطهی انسانی برقرار بماند و سينه به سينه به نسل ديگر واگذار شود.
بسياری از آدمها دلشان میخواهد بنويسند، اما هماره از عدم توانايی رنج بردهاند. نمیدانند از کجا بايد آغاز کنند، چهطور موضوع را پرورش دهند، با چه دوربينی روايت کنند، و برای چه دست به نوشتن بزنند.
همراه با جوانها میتوان در فضای کار و اثر بزرگان ادبيات چرخيد، و با نظری به موسيقی، نقاشی، تئاتر، سينما، دوربين، و استفاده از تجربيات شاهکارهای هنری جهان برنامهای ويژه ساخت.
کسانی هم هستند که نمینويسند، فقط میخواهند خوب و درست بخوانند. "اينسو و آنسوی متن" به آنها توجه کرده است. همين.
داستانها را به ايميل عمومی زمانه بفرستيد و در عنوان ايميل بنويسيد: داستان زمانه
contact@radiozamaneh.com
نقل از راديو زمانه، برنامهی اينسو و آنسوی متن
ادبیات دراماتیک در تضاد و رویارویی دو نیرو نطفه میبندد، اما صفآرایی نیروها بر اساس خواسته و اندیشهی نویسنده شکل میگیرد.
بسیاری از نویسندگان و فیلمسازان با ساختار ملودرام اثرشان را پیش میبرند، و اغلب مردم با آن فرم ادبی انس و الفت بیشتری دارند، و به سادگی با آن ارضا و اقناع میشوند.
رمانهای بستسلر، فیلمهای هالیودی، سریالهای تلویزیونی،پاورقی مجلات، و اکثر آثار سرگرمکننده بافت ملودرام دارد.
در آثار ملودرام نیروی خوب برابر نیروی بد قرار میگیرد. در فیلمهای هندی قهرمان همواره زیباست، خوشتیپ، آراسته، خوشبو، خوشلباس، بیعیب و نقص، که در پایان فیلم یا پیروز میشود، و یا به طرز غمانگیزی میمیرد که معمولاً توسط ضدقهرمان به طور ناجوانمردانهای کشته میشود.
ضدقهرمان بدترکیب است، بوی بد میدهد، دستش کج است، جای چند زخم ناسور بر چهرهاش هویداست، و همهی عیبهای عالم را دارد.
این الگوی بسیاری از ادبیات و سینمای عامهپسند جهان است، و حتا فیلمهای هالیودی با هزینههای سنگین در نهایت با همین قالب ساخته میشوند.
ملودرام تاثیر آنی دارد، در همان لحظهی دیدن یا خواندن، مخاطب را در چنبره خود میگیرد و تا لحظاتی و یا حتا مدتی در دایرهی بستهی خود میچرخاند.
در درام نیز نیروی خیر برابر نیروی شر قرار میگیرد، مانند نبرد تشتر و اپوش که تشتر با گرزش بر کلهی اپوش میکوبد و بر او پیروز میشود، و آنگاه باران میگیرد و زمین حاصلخیز و آباد میشود.
همچنین در تراژدی یونانی حق انسانی برابر زور و تزویر به مبارزه برمیخیزد، که تقدیر و سرنوشت و تصادف در آن نقش عمده دارد.
تقدیر، ذات زندگی
در تراژدی ایرانی، تصادف و تقدیر جزو ذات زندگی است. دو نیروی خیر، دو پهلوان به مصاف هم میروند تا اندیشه یا فلسفهای در نهاد بشر اسطوره شود. و ناگاهی در متن زندگی بیرنگ است.
در تراژدی رستم و سهراب، این رستم است که از اندازه خارج میشود، و از خدا قدرت و زوری بیاندازه میطلبد، و بدست میآورد، و در این بیاندازه شدن، بیقواره میشود، پسرش را نمیشناسد، درک و توان شناخت را از دست میدهد، سهرابش را میکشد، و خود را تا ابد داغدار میکند.
در تراژدی ایرانی تصادف و تقدیر همانند تراژدی یونانی نقش ندارد. اگر پاشنهی آشیل به تصادف به وجود آمده، یا اگر زیگفرید به هنگام روئین تن شدن در جنگل برگی بر کتفش میچسبد و همان نقطه آسیبپذیرش میکند، در تراژدی ایرانی تصادف بیرنگ میشود و خود زندگی، واقعیت زندگی نقطهی ضعف را پدید میآورد.
زندگی با یک دست ساخته میشود، و با دست دیگر به ویرانی میرود.
هنگامی که کتایون فرزند خردسالش اسفندیار را در چشمه آب حیات فرومیبرد تا او را از مرگ مصون بدارد و رویینتنش کند، اسفندیار در درون آب بهطور طبیعی چشمهاش را میبندد. و این طبیعیترین شکل زندگی است. هنگامی که کودکی را در آب فرومیبریم، چشمهاش را میبندد.
اینجاست که در تراژدی ایرانی تمام اندام اسفندیار مصون و آسیبناپذیر میشود، اما تنها چشمهاش میماند که همان نقطهضعف اوست.
باز هم رستم در نبرد با اسفندیار از اندازه خارج میشود، به سراغ پیر جادو میرود و از او میخواهد چارهای به کارش ببندد، و حيلهای بينديشد تا او بتواند بر اسفندیار پیروز شود.
پیرجادو این واقعیت را به رستم گوشزد میکند که چشمهای اسفندیار نقطهی ضعف اوست. آنگاه رستم با تیری دو سر به مصاف اسفندیار میرود و او را از پا در میآورد.
شاید به این سبب که در تراژدی ایرانی باید چنین اندیشه و فلسفهای برای بشر باقی بماند که نگاه اسفندیار، چشمهای اسفندیار، بینایی اسفندیار، یا جهانبینی اسفندیار باعث مرگش شد.
تراژدی ایرانی صرف تعریف شدن یک داستان یا ماجرا نیست، هر داستانی اندیشهای در پستوی خود دارد که چشم خواننده را به زندگی و جهان باز میکند.
نويسنده قاضی نيست
در تراژدی ایرانی دو انسان در برابر هم قرار میگیرند، که هر دو دارای ضعفها و قدرتهای انسانیاند، و پدیدآورنده هیچ قضاوتی نمیکند که قاضی نیست و نویسنده است.
تنها میماند خود تراژدی که از ضعف و بیاندازه شدن خود آدمی آغاز میشود. همیشه یک زندگی _ بیدلیل _ پایان مییابد که یک درد بشری چهره عیان کند تا آیندگان عبرت بگیرند و فلسفهاش را به کار ببندد تا خوشبخت و بیرنج زندگی کنند، وگرنه رستم پهلوان ایران است، آدم بدی نیست، فقط هنگامی که بیاندازه میشود، درد میآفریند، سهرابش را میکشد، اسفندیارش را میکشد، و اینها همه بناندیشهی تراژدی ایرانی است.
دیدهایم در زندگی، در سیاست، در اجتماع و حتا در ادبیات هنگام که انسان از اندازه خارج میشود، فاجعه میآفریند، بسيار ديدهايم.
دوستان عزیز رادیو زمانه، این سو و آن سوی متن را با تراژدی ایرانی ادامه میدهم.
تا برنامه دیگر، خدانگهدار
امشب ياد محمد وجدانی افتادم. گرافيست و صفحهآرای گردون، شاعر، و يک رفيق مهربان. دلم براش سخت تنگ شده. داشتم روی يک پروژه کار میکردم که رسيدم به شعر او بر تارک يکی از سرمقالههام:
من بزرگ نبودم
تو بسيار کوچکتر از آن بودی
که در مشتهايت
مچاله شوم.
سرمايهی ما هردو
کاستی نمیگيرد
چرا که من
هيچ چيز ندارم
جز عشق
و تو همه چيز داری
جز نام.
و اما پروژهای که دارم روش کار میکنم عنوانش چنين است: صد شعر ماندگار ايران
... صد شعر ماندگار ایرانی از نیما آغاز میشود تا شاعران جوان روزگار ما. شعرهایی که من احساس میکنم در خاطرهی مردم و در حافظهی تاریخ ادبیات دوام خواهد داشت. شعرهایی که میتواند در مجموع چهرهی ایران را به جامعهی آلمانی بشناساند، مثل تاش رنگی که کنار رنگهای دیگر جهان، زندگی را زیبا میکند.
این شعرها گاهی تمهای عشقی، اجتماعی، فرهنگی دارند، و گاهی درباره آزادی یا ایران یا انسان سروده شدهاند. اما محور اصلی گزینش شعرها انسان بوده، و تا آنجا که من خواندهام و با شاعران معاصر همکاری کردهام، سعیام بر این بوده که مرعوب شهرت یک شاعر نباشم. به خود شعر اتکا کردهام و این فرض هم وجود دارد که شعرهای زیبای بسیاری وجود داشته که من ندیدهام. با اینحال همهی تلاشم را کردهام که در این دریای بزرگ شعر، غواصی کنم و به صید مروارید بپردازم.
در این مجموعه از شاعران نامدار شعر خواهیم خواند تا شاعران جوان، حتا از شاعری که در شهری کوچک زیست و در تنهایی مرد، و بعد از پنجاه سال کار ادبی نتوانسته بود یک کتاب شعر چاپ کند.
اين کتابیست که چند روز پيش قراردادش را با يک ناشر آلمانی امضا کردهام و بايد شش ماه وقت بگذارم تا به نتيجهی مطلوب برسم. میدانم کار سختی در پيش دارم ولی عوضش شعر میخوانم و رمان مینويسم.
و اين هم از محمد وجدانی:
ماه را نشانت دادم
انگشتم را ديدی...