سيمين دانشور سرتا پام را نگاه کرد و گفت: «تو فکر میکنی خدا اين شانهها را به تو داده برای حمالی؟ نه. خدا اين شانهها را بهت داده که گاهی بيندازیشان بالا.»
به حرفش آن روزها گوش ندادم و حمالی کردم.
اگر معلم نمیشدم، اگر نمینوشتم، اگر شانهام را زير بار نمیدادم، اگر خسته نمیشدم، شايد حالا پا میشدم سری به مامانم میزدم و کمی نگاهش میکردم.
بعد برمیگشتم و از هفت سالگی همه چيز را با دقتی ويژه شروع میکردم، دست پدربزرگ را محکمتر میگرفتم، و تا هجده سالگی را با خيالی آسوده همراهش میرفتم.
مامان گفت: «حالش خوب نيست، ما داريم میرويم سنگسر.»
درست در چنين روزی بود که من هم راه افتادم. تمام راه را بيتلز گوش کردم و وقتی به سنگسر رسيدم، مامان در هشتی خانه منتظر بود تا بگويد: «تولدت مبارک.»
بوسيدمش و سراغ پدربزرگ را گرفتم. مامان گفت: «ديگر کسی را نمیشناسد. دير آمدی.»
خودم را به اتاق انداختم و از لای آنهمه آدم خودم را رساندم کنار تختش. دراز کشيده بود، دستهاش را گذاشته بود روی سينهاش و هيچ جايی را نگاه نمیکرد. گفتم: «باباجی، سلام.»
گفت: «باسی جان، آمدی؟» و دستش را گشود که بروم کنارش بخوابم. همه زدند زير گريه، و من باز با بوی پيرهنش در تمام روزها و سالها چرخيدم. آنجا زندگی امنيت مراقبه داشت، چيزی در بين همهی ما پيوند میخورد، و تکهای از دل ما داشت کنده میشد. میخواستم اين شوخی را کنار بگذارد و بگويد: «برويم يک چرخی در باغات بزنيم.»
ولی ديگر نمیتوانست. انگار منتظر همين بود. منتظر بود برسم و کمی کنارش بخوابم و کمی باهاش حرف بزنم. و همين.
بيست و هفتم ارديبهشت پنجاه و چهار بود که تمام کرد. و "اين روی زندگی" بر من بسته شد. و بعد ديگر تنها شدم. ديگر نفهميدم چه شد. تعادلم به هم ريخت. يکی دو سال بعدش هم رفتم سربازی، و بعد دويدن بود و "آن روی زندگی".
سالها سرتاسر در شورش و انقلاب و جنگ گذشت، و اين جنگ تمامی نداشت. تکه تکه واگذار کردم و عقب نشستم. آنقدر عقب نشستم که در پستوی پنجاه سالگی به اين تبعيد طولانی و لايه لايه فکر کردم. گاهی تبعيد چند لايه میشد، تبعيد در تبعيد، و عاقبتش پستو میشد.
پستويی که يک پنجره هم داشت تا باور کنی بيرون از اينجا زندگی جريان دارد. سرم را از پنجره بيرون بردم تا باران را تماشا کنم.
باز هم جنگ بود. بوی نفرتانگيز جنگ که به دماغم خورد پس نشستم. پنجره را بستم و به تجربهی پنجاه سالهام فکر کردم. شايد پدربزرگه بود که باز به حرف میآمد:
«باسی جان، تو فقط از يکجا آسيب ديدی. تنها از يک نقطه. دقيقاً از جايی که ترحم کردی آسيب ديدی. بايد برگردی و از همانجا شروع کنی به پاک کردن، يک پاککن دستت بگيری و از آغاز هرجا به کسی رحم کردهای و از حق خودت گذشتهای پاک کنی.»
شانهها و دستهام خسته است. ديگر چيزی نمانده. مابقی را مینويسم. همه چيز را مینويسم. هرسال روز تولدم يک داستان مینويسم، يا يک رمان را شروع میکنم.
امروز میخواهم رمان "فاحشهخانهی کلاسيک" را شروع کنم. اميدوارم کاغذ تاب جوهر سياه را داشته باشد.
«چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخمريزی حشرات فساد
افکار سردخانه را جنازههای بادکرده رقم میزنند
نامرد، در سياهی
فقدان مردیاش را پنهان کرده است
و سوسک... آه
وقتی سوسک سخن میگويد
چرا توقف کنم؟
...
مرا به زوزهی دراز توحش چهکار
مرا به حرکت حقير کرم در خلأ گوشتی چهکار
مرا تبار خونی گلها به زيستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها میدانيد؟»
(فروغ)
"دستش را گشود که بروم کنارش بخوابم. ... و من باز با بوی پيرهنش در تمام روزها و سالها چرخيدم. آنجا زندگی امنيت مراقبه داشت"
چه مهرباني خلاقانهاي!
Posted by: پي كو لو at May 30, 2007 9:32 PM"دستش را گشود که بروم کنارش بخوابم. ... و من باز با بوی پيرهنش در تمام روزها و سالها چرخيدم. آنجا زندگی امنيت مراقبه داشت"
چه مهرباني خلاقانهاي!
Posted by: پي كو لو at May 30, 2007 9:30 PMحالم خوب نيست استاد.جور حال اين چند وقت را كه ديگر هيچ.شما هم كه يك سر داريد با هزار سودا.اصلا شما را چه كه من حالم جور حالم طور ديگري است.شما هزار سودا داريد.سري به قفسه هام مي زنم.اول سال بلوا را مي گذارم سمت چپم،بعدش سمفوني،بعدش پيكر فرهاد،بعدش...حالا دورم را با كتاب هاي شما محصور مي شوم.چشمان را مي بندم و خودم را به اثر قرص ها وا مي گذارم.حال من خوب نيست.كاش فقط براي چند لحظه مي توانستم سرم را ميان آغوش شما خوب خالي كنم.حالم خوب نيست.
سلام
از اين همه لطف که به کتاب های من داريد چگونه ممنون باشم؟
اميدوارم خوب باشيد.
عباس معروفی
پنجره رو که باز کردم شیرونیه کارخونه لرد هنوز سرخ بود آیدین به تصویر آب نگاه میکرد و تب تب .. آیدا هنوز میساخت هرچند که میسوخت و قصه غم انگیزی که پدر بزرگ در خانه قدیمی برای باسی گفت داستان نوشا . آیدا و خواهری که هفت برادر داشت بود که تقدیر زن در سرزمین ما این است .
هنوز آب شهر ما بوی شاش میده و مجید از پله ها بالا نرفته هرچند که بر در و دیوار اتاق میخورد تا بگه الله اکبر . از گهواره کوچک بچه ها بیخبرم و از مادری که پسرش رو شبانه به خاک سپردید.
یک هفته ست میخوام جشن دلتنگی برات بگیرم
پاشو
پاشو بیا
پدر بزرگ اینجاست تسبح بدست نشسته تا قصه فاحشه ها رو در این سالهای بلوا بشنه.
مگه نمیشه ؟
براي روز ميلاد تن خود
من آشفته رو تنها نذاري
براي ديدن باغ نگاهت
ميون پيكر شبها نذاري
همه تنهايي ها با من رفيقن
منو در حسرت عشقت نذاري
براي روز ميلاد تن خود
منو دور از دل و ديدت نذاري
دلم دلتنگه و مهرت رو مي خواد
دلم رو در پي غمها نذاري
ميام تنها توي قلبت مي شينم
منو قلبت رو جايي جا نذاري
عزيزم جشن ميلادت مبارك
منو اون سوي جشن دل نذاري
برای تو که با نوشته هات زندگی می کنم:
با خودت می گی الان به چی داره فکر می کنه. چیه که فکرش رو مشغول کرده. سعی می کنی از پشت عینکی که به چشم داره راهی به عمق نگاهش ببری. گهگاه پکی به پیپ می زنه و دوباره قلم رو روی کاغذ می یاره. تو همینطور نگاش می کنی شاید برای یک لحظه فقط یک لحظه برگرده و نگات کنه . تو همه این سالها که قلمش روی کاغذ عشق رو تصویر می کرده تو باهاش زندگی می کردی. هروقت نفس کم می آوردی و دلتنگ می شدی می اومدی باهاش درد دل می کردی. یعنی می شه فقط یه لحظه نگات کنه تا بگی: " و تو فکر می کنی زندگی چند بار اتفاق می افتد؟ " عباس معروفی عزیز، سلام و تولدت مبارک.
معروفی بمانید.
عاشق تر
---سلام استاد---
---مثل اينكه من باز دير رسيدم . شرمنده---
---تولدتون مبارك---
---تولد رمان جديدتون هم مبارك---
سلام
تولدتان مبارك استاد.
×××
چه جالب كه قبل از نوشتن رمان اسمش را گذاشته ايد.
سري هم به ما بزنيد لطفا".
""""عباس معروفي وقتي«سمفوني مردگان» را نوشت. اگر بعد از آن هيچ نمينوشت كافي به نظر ميرسيد. «سال بلوا» كه بيرون آمد ديديم كه نه!؟ ادبيات ما بيشتر از اين به وي احتياج دارد. «پيكر فرهاد» را كه چاپ كرد و به معقوله رمان از زاويه ديگر نگريست فهميديم كه دنيا چهقدر پنجره دارد. و در «فريدون سه پسر داشت» روش ديگري پيش گرفت. چنان تاريخ معاصر را بيپرده نوشت كه تا قبل از آن جايي سراغ نداريم. داستاني كه نوشتناش يك ضرورت تاريخي بود و جامعه به آن احتياج داشت. مجموعهاي از اطلاعات و واقعيتهايي كه قبل از آن بهصورت پراكنده اين سو و آن سو به صورت ناقص همراه ترس مطرح بود. يك كار تحقيقاتي را با فرم رمان ارائه كرد. رماني كه به صراحت ميتوان گفت به عنوان يك سند تاريخي باقي خواهد ماند. مثل يك لكه سياه بر تارك تاريخ سياسي اين مملكت. كتابي كه ميشود خواند و از آن لذت برد و به عنوان يك منبع و مرجع به دانشجويان رشتههاي تاريخ، علوم اجتماعي و ... معرفي كرد. هر گوشه اين رمان را ميتوان دست گرفت و يك داستان ديگر نوشت. تا آنجا كه من ميدانم در اين رمان هيچ چيز (از وقايع آن سالها) از قلم نيفتاده است. از آنچه بر تاريخ سياسي اين سرزمين در دهه پنجاه و شصت گذشت. و كمتر كسي جرات ابرازش را داشت.
ميداني آرزو شايد خيليها باشند كه نثر خوبي داشتهباشند. اما كمتر كسي تا به اين مرحله جملاتش بر جان آدم مينشيند. معروفي يگانهاي است كه درك و فهم او درك زيبايي ميخواهد. نويسنده و پيامبر لامذهبي كه هيچكس به اندازه او به توصيف خدا و عشق نپرداخته است. كسي كه در واقع زيبايي را معادل خدا ميداند. نويسندهاي كه از زمان خودش جلوتر است. شايد همچون فروغ و هدايت، زمانه شناخت او را به تاخير مياندازد!؟""""
اين يادداشتِ آقاي حميدرضا سليماني را چند وقت پيش در وبلاگ يكي از وبلاگ نويسها ديدم و فريدون سه پسر داشت را خواندم. حالا هم سال بلوا را دارم مي خوانم. شما نويسنده بزرگي هستيد.
Posted by: غلامعباس شاه حسيني at May 23, 2007 11:59 AMسلام به آقاي معروفي. به جمع پنجاه ساله ها خوش آمديد استاد.
داشتم مطلب فبلي تان (گردش اختران ) را ميخواندم . بايد اعتراف كنم كه من براين باورم كه آزلدي حتي در اشكال نامتعارف آن كه شما برشمرديد هزار بار با شرف ترازآن الگو هائي است كه توسط جمهوري اسلامي برقامت زن ومردايراني دوخته ميشود.ببنيد هم اكنون. اين خداپرستان سيه كار در كوچه و خيابان چه دماري از روزگار زنان ودختران سرزمين ما درميآورند!
salam aghaye basi azizam, man dir residam vali midoonid ke be yadetoon boodam. tazeh mostaghar shodam inja. baratoon goftam ke.....hamishe khoush bashid va shad
mhboobeh ya be ghoule in henidha mehbooba!
ميشه مونده هاي همون تماما مخصوص رو بدي بخونم ؟ نميدونم چرا ولي انگار تو اون گير كردم ..... ميخوامش باسي ..... ميدونم نميشه اعتماد كرد.....چيزي نميخواي از اينجا ؟ يه مسافر داره مياد آلمان ....
Posted by: بهار نارنج at May 22, 2007 6:26 PMسلام آقاى معروفى عزيز
دست خودم نيست اما هيچوقت از تبريك گفتن تولد خوشم نمى آمده و هميشه براى كسانى كه دوستشان دارم زبانم و مغزم ناتوان از بيان ميشود.
سال گذشته همين روز ها بود كه قرنم را به ربع رساندم. همين روزها يا به گمانم يكي دو ماه بعد تر. درست يادم نيست. فقط و فقط همان موقع، هر وقت كه وقتش بشود، يكي دو روز قبلش به يادم ميايد.
سرم هميشه بالا بود.چانهام را با غرور خاصي ميانداختم بالا. ولي مردم را از زير چشم نگاه نميكردم. فقط و فقط مي رفتم. به زمستان كه ميرسيدم چشام گل ميانداخت. سرم را تكان ميدادم و سلام ميكردم. يك سال ميگذشت. گذشت تا رسيد به بيست و پنج و حالا در روزهاي پاياني كوچه گردي ميكند. يكي دو ماه بعدتر به زمستان سلام مي كنم. انقدر سلام ميكنم كه بشوم پنجاه و دوساله. دو سال از تو بزرگتر استاد. تو آن موقع وارد يك چارم نهايي شدي. ميبينمت. دستت را ميبوسم. قلمت را هديه ميگيرم. تولدت را تبريك ميگويم.
«مترو» اولين تجربهي من است كه ديروز به انجام رسيد. آنقدر ميخوانمت تا بنويسمت. با يك ليوان آب اضافي.
مبارك
سلام
چرا داستانتون را در مسابقه قلم زرين زمانه شرکن نمی دين؟
سلام
من 24 سالمه.ازدواج کردم و در آلمان مقیم هستم .وقتی دانشجوی سال اول ادبیات در ایران بودم یه روز پدرم از مغازه اومد و سه کتاب داد دستم:سمفونی مردگان,سال بلوا. وپیکر فرهاد. پدرم گفت:برادر اين نويسنده با من آشناست و امروز این کتابا رو رو به من داد که بدم تو بخونی..
من خوندم..خوندم..خوندم..
تو این سالها دارم بهشون فکر می کنم..به آیدین..به چمدان توی قطار..به زنی که سال شلوغی داشت...
من..نوشتم..نوشتم..شاید که بتونم بفهمم چطور کلمه ها جمله می شن و بعد متنی که میلیونها آدم..میلیونها کلمه جدید ازش در میارن..
حالا..
من یه کم خسته ام..مدتیه نمی نویسم..
اما می خوام کسی رو که اولین داستان ها رو ازش خوندم بیشتر بشناسم..پس وبلاگتون رو می خونم...
من نزدیک به هایدلبرگ زندگی می کنم..شاید یک روز هم تونستم..عباس معروفی رو ببینم.. شاید ...یک روز.
عباس جان سلام و صبح به خير.
هفت بار هفت سالگی را طی کردی.
هفت بار با هفتصد ساله گان همسنگ و همرنگ شدی.
هفت بار از هفت خوان گذشتی از هفت اندام زخمی گشتی.
هفت شب و روز، هفت هفته، هفتصد سال همدست زجر دیدگان ماندی تا هفت هزار ساله گردی.
هشتمین شروع هفت سالگی بر تو فرخنده و هفت اندامت همیشه به سلامت باد.
هر بار روح مادرم بر من ظاهر میشود و میپرسد چطوری سعید جان؟ بغضی تیز مانند کارد قصابان برگلویم مینشیند، گلویم را قطعه قطعه میبرد و من با خنده مانند مرغی گلو بریده میگویم:خوبم مامان جون شما نگران من نباش.
تو توانایی بخشش داری، به خاطر دیر کردم به خاطر تبریک تولّدت تقاضای بخشش دارم.
همیشه شاد و همیشه خندان باشی.
سعید از برلین.
يه تبريك ساده بي هيچ چيزي بيشتر. چون هرجمله اي بخوام بنويسم جلو جمله هاي شما كم مياره و از خجالت آب ميشه و محو ميشه. فقط ميگم مبارك باشه.
Posted by: دی ناز at May 22, 2007 8:46 AMسلام استاد پنجاه ساله ام كه بايد منتطر فاحشه خانه ات باشم و شصت سالگي ات را سال پر بار حتي با ارزش تر از سال نوبل براي شما ببينم
باور كردنش سخت نيست چون من دوست دارم اولين جايزه نوبل را كه به يك ايراني تعلق مي گيرد شما باشيد
اين يك آرزو است براي كسي كه مستحقش است گيرم كه براي كتاب ديگري مثل فاحشه... باشد به هر حال هر روز سرافراز تر از ديروز ببينمت
اگه وقت كردي كه نميكني ؟ يه سر به ما بزن و در مورد "مرده ها حرف نميزنند" ...
تا بعد
يا علي
نميدوني چقدر احمقم كه با وجود تاخيرم يك تبريك درست و حسابي نميدم
خوب
تولدت مبارك
سلام استاد عزيز
ببخشيد كه به موقع نتونستم تبريك بگم اينروزها يه خورده تو خودم نيستم
به هر حال اميدوارم تا روزگار روزگار است حرفهايتان جاري باشد
و سايه تون رو سر ادبيات ايران
خيلي دلگير شدم از نوشته تون انگار آدم يهو مسخ مي شود
به طوفان بر مي خورد يا چه ميدونم يه چيزي كه اسم هم ندارد راه آدمو كج ميكند همه ي قوانينو به هم مي زند
مي بوسمت با اينكه بيست و هشت سالم است و مثل بچه ها حرف مي زنم
اما دوستتون دارم
اي كه پنجاه رفت و در خوابي مگر اين پنج روزه دريابي
عمر برف است و آفتاب تموز اندكي ماند و خواجه غره هنوز
بعضي وقتها فكر مي كنم كه من دوست دارم شب ها تا صبح چنان بخوابم كه بمب بيدارم نكند. بعضي ها تا هميشه دلشان بيدارترين صدا هاست. من منتظر عيدم برسد كه سر تا پايم را نو كنم، بعضي ها تكرار حرف هايشان نو ترين قصه هاست. من دوست دارم به يك فاحشه خانه بروم تا دلي از عزا در بياورم، بعضي ها فاحشه خانه شان اميد يك دنيا است...
بعضي وقتها مي گويم يعني مي شود پنجاه سالگي من هم اين قدر افتخار آميز باشد؟
Posted by: محمد رضا جعفري at May 21, 2007 3:56 PMHappy Birthday ! Does that eraser work? what if I begin to use that eraser? can I feel better 23 years later at my 50 then?? but how should we use that eraser? i didn't learn ever!! wish you much better half a century !
Posted by: icysea at May 21, 2007 12:58 AMسلام آقاي معروفي عزيز
عذر تقصير بابت تاخير
پنجاه سالگيتان مبارك
هميشه باشيد.
زهرا
من همیشه روز تولدم نمیدانم از اینکه عمرم گذشته خوشحال باشم یا غمگین از اینکه سالگرد به دنیا آمدنم است خوشحال باشم یا غمگین از اینکه به مرگ نزدیکتر شده ام خوشحال باشم یا غمگین. اما از اینکه کسی تولدم را تبریک بگوید خوشحال میشوم. تولدتان مبارک آقای معروفی. و منتظرم که هدیه ی تولدتان (رمان جدیدتان) را بخوانم.
Posted by: phoenix at May 20, 2007 12:24 PMدرود بر استاد معروفي
دوست ندارم واژه استاد را.احساس مي كنم فاصله ها را زياد ميكند.
در بلاگ مينوي عزيز خواندم كه بار ديگر متولد شده ايد! خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني. براستي اگر شما نبوديد ادبيات ايران چيزي كم داشت.
راستي يك سئوال دارم. براستي فريدون 3 پسر داشت؟ چرا فرزندان فريدون امروز اين چنين شده اند؟
شاد و پيروز باشيد
با اینکه دیر شده اما تولدتون مبارک.
امیدوارم "فاحشه خانه کلاسیک" کار قشنگی بشه.
فقط تو رو خدا مثل سمفونی مردگان اونقدر تلخ نباشه چون من سر سمفونی مردگان یه چند روزی مریض شدم.
عشق و عاشقی خودش تو دنیای رئال اونقدر تلخ هست که شما نویسنده های خوش قلم تو رمانها یه کم کمتر زهرش رو عیان کنید.
موفق و سربلند باشید و هرگز یادتون نره که شما و امثال شما در تبعید نیستید.
سلام
وقتي به شما مي رسم زبانم بند مي آيد...
سلام استاد عزیزم
تولدتون مبارک .
عذر تقصیر جهت تاخیر!
شما دنیای جدیدی به من دادید . فکر کنم تا قبل از اینکه
کتابهای شما را بخوانم اصلا وجود نداشتم وفقط زنده بودم
اما حالا زندگی می کنم . و همه اینها از وجود شماست.
از صمیم قلبم آرزو می کنم همیشه باشید.
خیلی خیلی دوستتان دارم.
امیدوارم موفق باشید.
همیشه باشید.
ميلادتان مبارك...
Posted by: hamdam at May 20, 2007 7:38 AMمن ذهنم مثل تقويمه و همه تاريخ تولدها خود به خود توش ثبت ميشه . هميشه فكر مي كردم 27 ارديبهشت تولد كسيه ولي يادم نمي اومد كه كي . امروز فهميدم و برام خيلي جالب بود .
دوستدار شما و قلم شما
هما
ينحاه سالگي تان مبارك باد!چهل سالگي را كه از چند ماه ييش تجربه مي كنم بر خلاف آن چه گفته اند چيزي از چلچلي ندارد!همه اش چرك است!چرك درون و بيرون! كاش به ينجاه سالگي برسم! آرزومند صد ساله گي تان...
Posted by: سام الدين ضيائي at May 20, 2007 6:09 AMسلام پدر
هر چند هديه اي مناسب نيست... ولي چيزي نوشته ام تقديم شما...
سلام آقاي عاشق...
سلام به پنجاه سالگيتان...
و خوشا به شما كه هميشه هستيد چه حال چه صد سال ديگه ... چه...
سبز باشيد
نيم قرن زندگيتان مبارك! بر ما يا شما؟ نمیدانم.
Posted by: Moeen at May 19, 2007 8:15 PM-"توي اين كتابها دنبال چه مي گردي؟"
-"دنبال خودم"
سمفوني مردگان - عباس معروفي
نمي دانم آيا هنگامي كه مي نويسم هنوز هم تولدي در كار هست يا نه؟ به هر حال تولدتان مبارك باشد.
"""نيمه تاريك ماه وجود ندارد در حقيقت تمامش تاريك است""
شاید این نظر برایتان خیلی تکراری باشد, اما می خواهم بنویسم که مثل همیشه از خوندن نوشته هاتون لذت می برم و بر جانم می نشیند.
بنویسید و زیاد بنویسید.
Aghaay-e Ma'aroufi Besyaar Besyaar Aziz:
Tavallodetoon hamishe mobaarak...
Doostdaar-e shomaa
Hossein
سلام استاد عزيز
تولدتون مبارك، هرچند من از تبريك سالروز تولد بيزارم اما ميلاد بعضي ها شادمانم ميكنه، كسايي مانند شما انگشت شمار. من هم تو هيجدهم ارديبهشت متولد شدم و امسال وقتي هيجدهم شد به همسرم گفتم:
فقط 9 ماه طول كشيد تا بدنيا آمدم
يك عمر طول ميكشد تا بميرم
تولدم آنقدرها سخت نبود كه مرگم سخت شده
وقتي به دنيا آمدم جز خودم هيچكس گريه نكرد
وقتي بميرم جز خودم همه خواهند گريست.
هدايت پنجاه سالگي را نديد. اينجوري كمي جلو افتاديد.
بهر حال مبارك باشه.
ولي نمي دانم چرا از كلمه "فاحشه خانه" استفاده مي كنيد. "روسپي خانه" به نظر من بهتر است. چون فاحشه با فحش و فحشا و فاحش هم ريشه است و روسپي اما آنتولوژيك با اين ها هم ريشه نيست.
سلام . استاد. پنجاه سالگيتان مبارك. ممنون از اينكه پنجاه سال بوديد و شانه بالا نيانداختيد و خلق كرديد و تاثير گذاشتيد و موجي نو را آفريديد. ممنون استاد.هميشه ممنون ... . كاش نميگفتيد .آنقدر بيتاب كتاب جديد شدم كه اصلا هيچ كتابي به نظرم نمي آيد. كي تمام ميشود؟
Posted by: مینا at May 19, 2007 8:57 AMناقابل براي تولد پنجاه سالگي شما:
http://www.surrealist.blogfa.com/post-52.aspx
صادق عزيزم
ممنونم از لطف و مهرت.
عباس معروفی
سلام دوست
انگار هنوز ميشه گفت : تولدت مبارك . و اين حس نوستالژي!
سلام دوست
انگار هنوز ميشه كفت: تولدت مبارك .و اين حس نوستالژي.
سلام ...داستانهاي كوتاه را خواندم ...ودارم سال بلوا را مي خوانم ...اي كاش مي شد حتا به بهانه دهان دره اي ...بنوسم كه شعر است باور كن بيشتر از داستان به شعر مي شناسم ...با استفاده زيبا از اسامي وكمي توضيح اضافي قبول مي كني ؟
Posted by: حسین دیلم کتولی at May 19, 2007 4:18 AMسلام ...داتانهاي كوتاه را خواندم ...ودارم سال بلوا را مي خوانم ...اي كاش مي شد حتا به بهانه دهان دره اي ...بنوسم كه شعر است باور كن بيشتر از داستان به شعر مي شناسم ...با استفاده زيبا از اسامي وكمي توضيح اضافي قبول مي كني ؟
Posted by: حسین دیلم کتولی at May 19, 2007 4:17 AMسلام استاد معروفی.
سال روز تولدتون مبارک باشه.امیدوارم همیشه سر زنده و با روحیه باشین.بهترین هام را براتون آرزو می کنم.
یک کتابی از شما دیدم انگار شاید با اسم پوف گفته شده بود پاینن 18 سال ممنوع!!!
چرا؟!
منتظرم که رو شعرامم نظر بدید
ممنون
salam twalode-tan mobarak.
Posted by: akram mohammdi at May 18, 2007 1:35 PMسلا م استاد
تولد تون مبارك ،
راستي ،مي خواستم بگم كه توي نمايشگاه كتاب تهران ،پوستر جلد"سمفوني مردگان " رو "ققنوس" زده بود اون بالاي غرفه، من گفتم كاش بزرگتر بود !اما خيلي ها خوندندش حتي خيلي جوونها ! تبريك :)
نوشته هايتان توصيف زيبايي است از دردي نهان در وجود ادمي.
سالروز تولدتان مبارك
س. م.
سلام آقای معروفی و هم شهری !
50 ساله شدید و نیم قرن زندگی کرده اید تا به این نقطه برسید که انحطاط انسان یعنی عشق به هم جنس خود !!
و حالا نوبت من است که تعجب کنم که با وجود این چرا می نویسید:
...
در سرزمين قدکوتاهان
معيارهای سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
...راستی هیچ از خود پرسیده اید، چرا این همه پارادوکس؟؟؟؟
انگار هميشه مرگي هست كه ادمي را تنها كند و در خود فرو بريزد. پدرم در ٥٥ سالگي بامرگ مادرش تنها شد و من در ١٨ سالگي بامرگ پدرم. نوشته هايتان توصيف زيبايي است از دردي نهان در وجود ادمي.
سالروز تولدتان مبارك
س. م.
سلام خب نيم قرن زندگي تبريك هم دارد@چنان ما را بهم ريخته اند كه كارمان در خيلي اوقات با اما واگر پيوند خورده.با اميد به روزهاي بهتر براي تكميل يك قرن آنهم نه با اما واگر بلكه برايزندگي با بهترين شورها وعشق ها وشادي ها براي شما وهمه
Posted by: navid at May 18, 2007 10:42 AMما که هستیم انگار نیستیم و در جایی میان همیشه و هنوز گیر کرده ایم
Posted by: بهار نارنج at May 18, 2007 10:36 AMسلام مومن.
پنجاه سالگی!
ای لحظه شگفت عزیمت به آخرت!
تولدت مبارک ...
Posted by: صورتک خیالی at May 18, 2007 9:45 AMاول اينكه، تبريك!
با يه عالمه دعا و آرزو...
بعد اينكه، دلم گرفت!
به حال خودم، كه بعد از 50 سال...
ولي، بسي خوشحالم!
كه باسي رو شناختم، (مهم نيست كي)
و ديگه اينكه:
27 اريبهشتم ديگر رنگ ديگريست،
طعم ديگريست،
نوايي ديگر...
به خاطر بودنش شاكرم!
و به خاطر بودنتون...
(و ديگه در كلمات نمي گنجم)
به خاطر داستان ها و رمان ها
دوست داشتم سالي چند بار 27 ارديبهشت مي شد!!
انگار همه ي پدربزرگها عين همند و همه ي تولدهاي ميانسالي اينهمه حزن انگيز. انگار همه ي شهرها مثل سنگسرند و همه ي دستها براي تنگ در آغوش گرفتن آدمها / گشوده/گاهي ... اما ميدانم /همه تو نيستند ...باسي جان ! تو نيستند كه هر دو روي زندگي را ديده اي/ تو نيستند كه لايه هاي تبعيد در تو ادغام شده / تو نيستند كه پنجره ي گشوده ي اتاقت با باران ِ خواسته اش باز هم بوي جنگ بدهد و لهيدگي غرور/ تو نيستند اينهمه بزرگ و باشكوه و غمگين كه از ترحمت آسيب ديده اي... باسي جان ! با اينكه اشك دارد اين نوشته ات / با اينكه پنجاه سالگيت هم ... اما تبريكم را بپذير . من اينقدر خود خواهم كه حضورت را با همه ي اشكها و سختيهات مي طلبم و به آن دلخوشم... روزهايت هميشه آفتابي ...
Posted by: رويابيژني at May 18, 2007 5:14 AMسلام مهربان پدر
تولدت مبارك
نشد تلفن بزنم... ببخش...
مرا بخاطر همه ي بي مبالاتيهايم ببخش
سلام استاد--
تولدت مبارک ... شادزی مهر افزون...
سلام آقاي معروفي عزيز. تولد 50 سالگي مبارك. به اميد بازگشت به ايران و ديدن شما و دوباره كلاس هاي آقاي سمندريان. انشالله تا وقتي هستي بنويسي . ارادتمند
Posted by: اكبر منتجبي at May 18, 2007 1:15 AMزادروزتان خجسته و شاد باد
و چه خوب شد که نیم قرن پیش این باسی نازنین به دنیا اومد
وامید دارم که تا نیم قرن پس از این نیز از شما بخوانیم و بخوانند و ...
دلم سوخت. یادم اومد که در نخستین ماه خروجم از ایران، مادربزرگم رو از دست دادم. زنی که بسیار دوستش داشتم... و دلم می خواست من هم توانسته بودم مثل دیگران در کنارش باشم و احساسش کنم.
تولدتون مبارک...نیت قشنگی است نوشتن داستان هرساله...
حسابِ چاهها و مرگها را کردهاید
حسابِ خندقها را کردهاید
حسابِ اینکه چقدر بمب میتواند کافی باش
برای مرگ کشوری
ولی در دور دستهایی که
حسابِ همه جایش را کردهاید
امشب برای تو تولدی میگیرند
برای تو
که هیچ گاه
از قلبها نمیروی.
آرش
27 اردیبهشت 1386
مشتاق خوندن این داستانتون و داستان های آینده تون هستم.
Posted by: لولو at May 18, 2007 12:15 AMچرا اينقدر گذشته ي من و خاطرات من و اسم هايي كه من به ياد دارم با گذشته ي شما مي خواند........ اين تشابه مرا به وحشت مي اندازد.... من بي هيچ ربط مشخصي خاطرات تخيلات اسامي و زندگي تو را به ياد دارم.... احمقانه است نه.... ولي.
Posted by: reme at May 18, 2007 12:08 AMسلام
تولدتون رو تبریک میگم
امیدوارم همیشه شاد و سالم و سرافراز زندگی کنید و در کنار خانواده خوشبخت باشید
از نوشته های شما خیلی خوشم میاد
مطمئنم که تولد بودنت خانه روشنی تمام عیاری بوده و هست٬تولدت مبارک.
:)
برای خانه روشنی خانه ی من به خانه ی خودت می آیی؟
تباري كه اتصال اش و حس اش از راه نسيم است و باد ...ريشه هايش بهانه است ...
...
تبريك ........ با آرزوي يك حس خوب كه با اولين نسيم بوزد...
تولدت مبارك عباس عزيز. اسم رمان را عاشقم........ مبارك.
Posted by: حسین نوروزی at May 17, 2007 9:11 PMدوستي داشتم كه وقتي به او مي گفتم تولدت مبارك ناراحت مي شد و
مي گفت نگو تولد بگو ميلادت مبارك و من با لبخندي كنايه آميز مي گفتم ميلادا مبارك حضرت فلان......
راستش با مقاله شما ياد او افتادم كه انگار زود متوجه شده بود و رحم نداشت. از خود گذشتگي نمي كرد و ما تمسخرش مي كرديم.
حالا در اين غربت مي فهمم كه او راست مي گفت و شما راست مي گوييد...
با اين همه تولدتان (ميلادتان) مبارك باد
تولدتون مبارک باسی عزیز..
مرسی که اجازه دادید با داستان های قشنگون زندگی کنم..
تولدت مبارک باشی جان.هر سال این موقع سنگسر می لرزد.دلش می خواهد باسی برگردد و با پاک کنش همه "داد" ها را پاک کند.شاید هم همه بیدادها را.
اما همیشه همین موقع کتابی شروع می شود و من یاد ان تقدیم زیبا تماما مخصوص می افتم.وقتی اسمم را کنار همه مخصوص ها دیدم.
پنجاه سالگی جوانی کهولت است.شاد باشد و طعم باران را مزمزه کنید.
روشنای همه کشهکشان ها ، درود
دوستی بس عزیز می گفت " زندگی بستري براي دلتنگي ست و هماره دردي پيچيده در مه وجود آدمي را فرا مي گيرد اما کوه با نخستين سنگ آغاز مي شود و انسان با درد "
سالروز تولدت مبارک .
مانا ، گرم و آبی بر قلب مان بتاب .
(گل)
قباد جلي زاده...ترجمه:سعيد دارايي
به بهانه ي تولد عباس
باد..لختش مي كند
زنبور..دختري اش را مي برد
بلبل..عطرش را..
و آنگاه كه از غصه خودش را مي كُشد
باران.. جنازه اش را مي شويد
شب.. كفني برايش مي دوزد از مهتاب
باغ..دفنش مي كند.
شما باسی عزیز ِ همهی ما هستید!
تولدتون مبارک.
زندگیمون با خوندن داستانهای خوب قشنگتره.
مرسی که دنیای مارو قشنگتر میکنید.
خیلی خوبه که هستید!
برای پدربزرگتون اشکی ریختم. انگار که پدر بزرگ خودم بود... :(
ممنونم از لطف شما
باسی
تولدتون مبارك. ممنون بخاطر گردون و همه سرمقاله هاش.
Posted by: مازیار at May 17, 2007 6:47 PMشادباش هم براي سالروز تولدتان و هم ميلاد داستان جديدتان.
خوشحالم كه هنوز هم گاهي بزرگ مردماني پيدا مي شوند كه مي پرسند:
‹‹ ...چرا توقف كنم؟ ››
تولدتون مبارک ... همین !
Posted by: آلوچه خانوم at May 17, 2007 4:42 PM