تکهی تازهای از رمان تماماً مخصوص
ژاله توی بغلم میلرزيد، گريه میکرد و میلرزيد. ماهها بود که شب پيشم نمانده بود، فکر کردم بالاخره شبش را صبح میکند، اما چقدر بی انصاف بودم!
میلرزيد و صورتش خيس اشک بود. گفت: «من دوستت دارم، ولی تو بدی. خيلی بدی.»
مثل يک گنجشک بارانخورده دلدل میزد؛ در دستهای پسربچهای که نمیداند با اين موجود چه بايد بکند؛ نگهش دارد يا پرش بدهد برود در هوای آزاد.
شايد هم ازش میترسيدم، از گذشتهاش وحشت داشتم، از قدرت ويرانگری که پشت چهرهی آرام و مهربانش پنهان بود میگريختم، همان چيزهايی که سالها خرده خرده برام تعريف کرده بود. همان بلاهايی که سر شوهرش آورده بود و او را تنها گذاشته بود. بعد هم فروخته بودش به پليس، کشيده بودش به دادگاه، براش پروندهی تجاوز و خشونت درست کرده بود. با دروغ، با شيطنت، حتا زير پوشش انجمن زنان دست به هر کاری زده بود تا به هر قيمتی خرابش کند. خراب خراب، مثل حالای خودش. بیرحمانه. خودش اين اواخر میگفت بیرحمانه!
هميشه فکر میکردم وقتی يک زن منافعش را جمع میکند میرود، و مردش را تنها میگذارد، يعنی آن مرد هيچ اهميتی براش ندارد.
میگفت: «نمیدانم چرا توفان خورد به زندگيم. دلش را شکستم. ولش کردم به امان خدا. ولی پشيمان نيستم، اصلاً پشيمان نيستم.»
فکر میکردم وقتی اينجا چشماندازی وسيع پيدا کرده، مابهازای هر چيزی که براش اهميت داشته، شوهرش براش مهم نبوده و در آيندهاش حضور و نقشی نداشته است. به همينخاطر وسط راه گريز زده به راهی ديگر. اينجا حمايتکی بوده، و او آقا بالاسر نمیخواسته. حوصلهی نقنق و غرغر را هم نداشته.
وقتی خراب میشد و مست میکرد از خاطراتش حرف میزد. میگفت: «پول ادارهی سوسيال آمت به من قدرتی میداد که فکر میکردم واسه ی خودم کسی هستم. قدرت پيدا کردم و جلوش ايستادم. دنيام عوض شده بود. میخواستم خودِ خودم را پيدا کنم. صبحها به هوای کار اداری از خانه میزدم بيرون.»
دروغ را مثل بچه قنداق میکرده و میگذاشته بغلش.
«خب خودش اينجوری میخواست! بهش گفتم اين انتخابی است که من کردهام و به نفع هردو ماست. نمیدانم چرا ازش بدم میآمد، از بوی تنش بدم میآمد، از صداش بدم میآمد، از قيافهاش بدم میآمد، حتا ديگر دلم نمیخواست باهاش غذا بخورم. همهی درها را به روش بستم. برام مثل يک عکس سياه و سفيد کهنه بود که دلم میخواست پارهاش کنم و بريزمش دور. مدتی باهام سر وکله زد، تعقيبم کرد، من بدو آهو بدو دنبالم بود و میخواست از کارم سر در بياورد. خودش ماشين داشت ولی میرفت از شرکت آويز رنگ به رنگ ماشين اجاره میکرد و زاغ مرا چوب میزد. مثل يک دختر هجده ساله بودم که از خانهی باباش فرار کرده. راه به راه ازش شکايت کردم. خسته شد. راهش را کشيد و رفت. يکباره ديدم ديگر نيست. نمیدانستم به اين روز میافتم. آخرين حرفش بدجوری توی ذهنم مانده. گفت بی معرفت! چهجوری عواطف و خاطرات را قورت دادی؟ هستهی آلبالو که نبود!»
حيرتانگيز است. خيلیها هستند که اينجا تلألو افق چشمشان را کور کرده. ژاله اوليش نبود، آخريش هم نبود، مدتی با يک آلماني پريده بود و وقتی افتاد تو دامن من نه ايرانی بود و نه آلمانی، يک موجود لقلقو بود. از آلمان هيچ چيزی جز اين رفتار مردمان ايستگاه قطار نفهميده بود و خيال میکرد اينها فرهنگ غرب است؛ يکی دارد يکی را میبوسد، يکی ساندويچ گاز میزند، يکی خواب است، يکی میدود. گفتم: «هی! تو چکارهای؟ کجايی؟ اگر میخواهی آلمانی باشی بايد فرهنگ رزا لوکزامبورگ و کانت و يونگ و هسه را بفهمی، وگرنه با گفتن "يا بيته" و "آخ سو" کسی تو را آلمانی نمیداند. بايد کتاب بخوانی، بيسوادی خانم!»
نسخهی روانپزشک فرويدیاش را میپيچيد و زندگی میکرد: برو خوش باش، به خودت فکر کن. يکبار بهش گفتم: «ريشهی مشکلات روانی همهاش مسائل جنسی نيست. يونگ هم هست. اسطورهها هم هستند، وجدان هم هست. میدانی؟ تو بايد روانپزشکت را عوض کنی. آدم در ساعت آخر شب وقتی چشمهاش گرم میشود بايد وجدانش آسوده باشد. تو آسوده میخوابی؟»
بروبر نگاهم میکرد و سر تکان میداد. میگفت که دوستم دارد و میخواهد با من زندگی درستی راه بيندازد. میگفت که من ته خطش هستم و میخواهد در ايستگاه من پياده شود. اما من فکر میکردم کجای اين آدم را میشود درست کرد؟ آدم وقتی کسی را به راحتی تحمل کند ولی در غيبتش دلش براش تنگ نشود يعنی دوستش دارد؟ شانه خالی میکردم که خوش خوشک تا آخر خط خودش برود.
فکر میکردم وقتی آدم شاخهای را ببرد که خودش هم روش نشسته، چنان توی هوا ول میشود که مدام ته دلش هری میريزد و کاری جز ماتيک زدن و آويزان شدن به ديگران و فال گرفتن و خنديدن و ترس از افتادن براش نمیماند. در اين سقوط ناچار چشمهاش را میبندد، و خيلی چيزها را نمیبيند. حتا ديگر فرصت عذاب وجدان هم دست نمیدهد. روحش مثل يک قوطی خالی نوشابه مچاله میشود، جوری که هرچه تلاش کند صاف نمیشود.
خواستم بهش بگويم هرکس مخالف طبيعت حرکت کند، طبيعت ازش انتقام میگيرد. ولی نگفتم. مامان هميشه میگفت پارچهی شل با آهار سفت نمیشود، آب بخورد خودش را ول میکند.
ژاله دست برد توی موهام. چشمهاش را دوخت به چشمهام: «آخ عباس! دلم میخواهد برات آواز بخوانم. چقدر دلم تنگ شده برای بابام!»
چه بدبياری عجيبی ژاله! آرزو داری با من خانواده راه بيندازی! رعيت که بد بياورد در شورهزار میکارد. جوری نگاهش کردم که نتواند فکرم را بخواند. گاهی لبخند میزد، چشمهاش را تنگ میکرد، و دو نفس پياپی میکشيد. گاهی هم جوری نگاهم میکرد که نتوانم فکرش را بخوانم. خب نمیخواندم، بروبر نگاهش میکردم. سه روز و سه شب با پشه جنگ کردی، شب آخری يک پات را لنگ کردی. مامان هميشه میگفت رختت را عوض کردی، بختت را چه میکنی؟
چشمهام را بستم بلکه خوابم ببرد. جايي بين واقعيت و رؤيا و تخيل معلق بودم؛ لابلای کلمات. اينجا سرزمينی است که ايمان فلک رفته به باد. شيشهی آب را سر كشيدم و دوباره خوابيدم. هنوز تشنهام بود و به گمانم تب داشتم. دور پلكهام عرق كرده بود، و لبهام از حرارت ترك ميخورد.
چقدر تشنهام بود! دلم میخواست بروم از يخچال شيشهای آب بياورم، حالش را نداشتم. همهاش میگفتم حالا میروم. نمیدانستم دنبال چی میگردم.
نزدیک به دو سال نمیتوانستم بنویسم. تمرکز نداشتم. فقط کارهای روزمرهام را پیش میبردم، یادم رفته بود که زمانی کارم نوشتن بوده است.
در این مدت اصلاً نمینوشتم، گاهی به سراغ رمان میرفتم، ولی از همان آغاز مه میآمد سرزمينم را میپوشاند و آفتاب ذهنم را مهآلود میکرد. زیر آواری مانده بودم که فکر میکردم "تماماً مخصوص" هم سر زا رفت. رهاش کرده بودم، همانطور که خودم را ول کرده بودم.
از پارسال اوضاع من عوض شد. دوستم مهدی جامی مرا دعوت به کار کرد، و من در طول این یک سال سه برنامه برای رادیو زمانه تهیه کردم. یکی "اینسو و آنسوی متن" که دانش و تجربهی سی سالهام در نویسندگی است، و تا کنون شصت برنامه تهیه کردهام و هنوز تهیه و پخش آن ادامه دارد.
دوم، تهيهی برنامهی "داستانخوانی نویسندگان ایران" با صدای خود نویسندگان که باز به لطف مهدی، حالا یک بانک صدا و داستان از نویسندگان معاصر داریم، و تهیه و پخش این برنامه نیز همچنان ادامه دارد.
و سومی برنامهی "قلم زرین زمانه" که این روزها وارد مرحلهی دومش شده و میخواهیم ببُینیم ده داستان برگزیده سال کدامها هستند، و تا چه حد میتوان انگیزه نوشتن و رقابت را بالا برد، تا چه حد میتوان صداهای تازه را شنید، و یا خونی تازه در رگهای ادبیات داستانی دواند.
راستش اگر مجبور یا متعهد نبودم هیچکدام از این کارها را نمیکردم. نه جانش را داشتم، نه انگيزهاش را.
این دو سال بهخصوص یک سال گذشته، جایی که بودم اسمش برای من چنین است: زیستن در دشت مشوش، نظم یافتن در یک فضای دقیق.
این حجم کار تولید شده گر چه راضیام نمیکند، اما احساس خوبی به من میدهد که در پوچی و بطالت خودم را نخورم. توانی که در خود سراغ داشتم میبايستی همپای پنجاه کتابی که با احمد در نشر گردون چاپ و منتشر کرديم (يعنی کار گل)، حداقل سه رمان تمام شده میداشتم.
پدربزرگم به من آموخت که ناسپاس نباشم، و میگفت: "ناسپاسی درهای رحمت را به روی انسان میبندد."
داشتم فکر میکردم اگر مهدی این فضا را به وجود نمیآورد، هرگز این کارها را نمیکردم. به ویژه نوشتن برنامهی "اینسو و آنسوی متن"، که من میبایستی اینها را در اختیار نسلی دیگر میگذاشتم. خب، رادیو زمانه این فضا را فراهم آورد که هرگونه دلم بخواهد مانور بدهم.
هر چند خودم مدیر مجله بودهام، اما در "زمانه" دست و بالم بازتر است. انگار در یک دریای آرام و آفتابی شنا میکنم. میتوانم با آزادی عمل به عمق بروم، سری به سطح بزنم، و در نهایت یک "کار مهم زندگیام" را بگذارم روی ميز مهدی جامی، و با چشمهام ازش ممنون باشم.
همکاری با او برایم دلانگیز است، آدمی سختگیر که اگر گیر سهپیچ بدهد، نفس آدم را میبرد، از سمبلکاری بیزار است، نوسازی میکند. مدیریتش را دوست دارم، و میبینم که با همین شیوه از دستهای آدم "کار" میتراشد. با چهرهای که احترام میانگیزد.
سوای کارهای زمانه، من رمان هم میبایستی مینوشتم. و راسنش نتوانستم، گفتم که!
نمیدانستم برای چی زندگی میکنم، برای کی؟ آدم گاهی اسب عصاری میشود؛ با چشمبند در يک دايره راه میرود، و خيال میکند چندين کيلومتر راه رفته، از چه منظرههای سرسبزی گذشته، چه چشمههايی را پشت سر گذاشته، اگر چشمش باز بود چه دلانگيز میشد طول مسافت! شب که کار تمام شد و چشمهاش را باز کردند، میبيند در همان دايره ايستاده است، حالا يک قدم جلوتر يا دو قدم عقبتر.
خب، بدتر از اينهاش هم گذشت. در اين مدت زندهبهگوری خودم را ديدم. صورتکها برداشته شد، چهرهی واقعی دروغ را ديدم. سقوط انسان را ديدم. شب با روز بیمرز میشد، متلاشی شدن باور را ديدم. دنيا کوچک میشد، دست و پا میزدم. زمان تنگ میشد، در پستوی شب با اين اميد میخوابيدم که شايد صبح بيدار نشوم.
تا اینکه پونه از راه رسید، دستم را گرفت، خاکم را تکاند، و مدتی را به مريضداری گذراند. راستش آدمی را که از زير آوار بيرون میکشند، مدتی به تماشای مسخشدگی چهرهاش میگذرانند.
و در تمام این چند ماه بیشترین دغدغهاش نوشتههام بود که ببيند چه بلايی سر "تماماً مخصوص" آمد، داستانهای کوتاه چه شد، رمان "طبل بزرگ زير پای چپ" کجاست، اصلاً اين نويسندهای که کارش نوشتن بوده چرا به همه چيز فکر میکند جز نوشتن، و گفت: «شما حتا يک بيوگرافی از خودتان نداريد.»
و او نيز با ترفندهای خاص خودش مرا به کار کشید. مثلاً از من میخواست شبی یک تکه از رمان را براش بخوانم. میخواندم. و آنقدر این خواندن ادامه یافت که حالا دوباره اسیرش شدهام. در بیست و سومین پاکنویس آن احساس میکنم کار تراش خوبی خورده است؛ پاکیزه و مرتب.
و حالا مدتی است که به لطف پونه، مینویسم و کمی هم به خودم میرسم. ورزش هم میکنم. آلمانیها میگويند: ضربهای که تو را نکشد، قویترت میکند.
دامنهی آشنایی من با پونه هنوز به یک سال هم نرسيده، اگر دو سال پیش با من بود، يا اگر چهار سال پيش کنارم ایسناده بود، خدای من! وقتی به پشت سر وا میگردم، باورم نمیشود که در وادی حیرت، درخشش معجزه چه دیدنی است. به اين میگويند: بازیافت انسان.