تمام سالهايی که مینوشتهام، امروز را بهانه کردهام که يک داستان بنويسم. تقريباً هر سال در چنين روزی، يک داستان به خودم هديه دادهام، بجز چند مورد و چند سالی که اصلاً نتوانستم بنويسم، درست در زمانهايی که قلمم کار نمیکرد و زندگی ملالآور، سايهاش را روی من میانداخت، تا حدی که نحوست و نکبتش بیبر و بیحاصلم میکرد. با خودم میگفتم امسال هم بی داستان گذشت.
تقريبا بيش از بيست داستانم تاريخ امروز را بر خود دارد. همين بهانه برای من کافی بود که خودم را فريب بدهم، فريب نه. يک داستان به خودم هديه بدهم.
امسال هم روزگار با من راه آمد، و يک داستان کوتاه خوشگل نوشتم. يکنفس و در يک نشست.
دو سه عبارت اولش را میگذارم اينجا، بقيهاش را در جايی چاپ خواهم کرد. کجا؟ نمیدانم. بالاخره يک ديوار بیشعار در ايران پيدا میکنم که اثر انگشتم را بگذارم روش.
تمام ذهنم از عطر کلمات آن دختر سفیدپوش پر شده بود: «اگر میخواهید، با من بیایید.» و انگشتهای کشیدهاش را زیر پستان چپش کشید و انگار که نقاشی میکند، تاش رنگ را کش داد در گودی کمرش.
موهای خرمایی بلندش را رها کرده بود دور صورتش، و دستی کمرنگ – بگویی نگویی – به لبها و چشمهاش کشیده بود که مثلاً بیرنگ جلوه نکند، شاید هم هیچ آرایشی در کار نبود و من رنگ آلبالویی لبهاش را ماتیک تصور میکردم، و سایهی کمرنگ بالای پلکها یا برجستگی گونههاش را نم رنگی میدیدم. و چه فرق میکرد؛ زیبا بود.
آنقدر زیبا بود که وقتی چشم ازش برمیداشتم دلم از همهچیز سرمیرفت. پیرهنی ساده و سفید پوشیده بود، و بند کمرش را از پشت پاپیون کرده بود و تو میتوانستی اندام ترکهاش را در میان مهمانان با نگاهت بلغزانی تا همینجور مثل پروانه بال بال بزند، برگردد، روبروت بایستد، لبخند بزند، و انگشت کشیدهاش را زیر پستان چپش بکشد: «اگر میخواهید، با من بیایید.»
همین بود که من هم دنبالش راه افتادم و به زحمت از میان مهمانان خودم را بیرون کشیدم...
...
...
27 ارديبهشت 1387