اين هم شعر تازه ای از شاعر ملی ايران، «سيمين بهبهانی»
شنیــدم بازهم گوهر فشــاندی
که روشنـــفکر را بزغاله خواندی
ولی ایشــان زخویشـانت نبـودند
در این خط، جمله را بیــجا نشـاندی
سخـن گفـتــی زعدل و داد و آن را
به نان و آب مجــانی کشــاندی
از این نَقلت که همچون نُقلِ تر بود
هیاهــو شد عجب توتــــی تکانــدی
سخنهایت ز حکمت دفــتری بود
چه کفترها از این دفتر پراندی
ولیــکن پول نفـت و سفرهی خلــــق
ز یادت رفت و زان پس لال ماندی
سخن از آسمان و ریسمان بود
دریـــغا حرفـی از جنـــگل نراندی
چو از بزغاله کردی یاد، ای کاش
سلامـی هم به میــمون میرساندی.
يک روزنامه را به خاطر اين عکس توقيف کردند. خب همين است ديگر! آلن دلون که نيست. يا بايد برود قيافه اش را عوض کند، يا نمی دانم چه خاکی بايد به سر خودش بريزد. کاريش نمی شود کرد. همين است، چيزی در همين مايعات