اين چشمها
من دو بار يادداشت روزانه نوشتهام. بار اول يادداشتهای بعد از انتشار سمفونی مردگان بود تا آخرين روزی که در کانون نويسندگان ايران فعال بودم. يعنی متن «ما نويسندهايم»، يعنی تا پاييز 1373 که در فشار گازانبری قرار داشتم؛ از يکطرف گروه هشت نفرهی جمعآورندگان امضای متن که میخواستند امضا و نام يک نويسنده و عضو قديمی کانون را حذف کنند، و از طرفی بازجوهای دادستانی انقلاب و وزارت اطلاعات.
در يک غروب جمعه تمامی آنها را بر بام خانهمان سوزاندم. سوزاندم و اشک ريختم. برام خيلی مهم بود، ولی اسم آنهمه آدم با جزئيات دقيق راهی جز سوختن برام نمیگذاشت. يادداشتهای سه سال فعاليتم در تالار رودکی که همزمان مدير روابط عمومی، مدير اجراهای صحنهای، مدير ارکستر سمفونيک تهران، و سردبير فصلنامهی موسيقی "آهنگ" بودم. و نيز خلاصهی تمام جلسات چهار پنج سال فعاليت کانون، ديدارها و خاطرههايی که در زمان مديريت گردون داشتم، گفت و شنودهام با بازجوها، و اتفاقهای مهم زندگيم...
به آلمان که آمدم قصد نوشتن داشتم ولی نشد، ننوشتم. اما وقتی به برلين آمدم و به عنوان مدير شبانهی يک هتل دورافتاده استخدام شدم، برای بار دوم شروع کردم به نوشتن. اين يادداشتها از بردگیام در هتل يک پزشک که خودش را دوست من میخواند آغاز میشود تا آخرين روزهای جولای 2008 که آخرين برگ آن دفتر بزرگ را سياه کردم. يعنی هشت سال.
ياداشتهايی که هيچ اهميتی ندارد، فقط سرگذشت من است، بی کم و کاست از آنچه ديدم و شنيدم و گفتم، و آنچه سرم آمد.
گاهی روزها هيچ اتفاقی نيفتاده، عربدهای نکشيدهام، توی دلم گريه نکردهام، و معلوم است چيزی هم ننوشتهام. به همين خاطر آنها را در يک دفتر بزرگ جلد مشکی خوشگل نوشته ام نه در تقويم. دفتری که خيلی چيزها توش هست؛ از توفان و گردباد بگير تا خشخش آرام خودنويس بر کاغذ، از برلين بگير تا سفر مرگ به قطب شمال، از ديدارها و گفت و شنودهام تا شوربختیها و خوشحالیهام. بلاهايی که سرم آمد، جايزههايی که گرفتم... اما اين روزها که دفتر را ورقی زدم احساس میکردم بردگی و تبعيد و خستگی و تنهايی در اين يادداشتها همه به دوش چشمهام بوده، و اين چشمها چه باری کشيدند! گاهی به شوری يک دريا نمک، و گاه با درخشش خورشيد.
و اين يکی از ياداشتهای مربوط به سال 2003:
«امروز مسعود بارزانی آمده بود اينجا. چند باديگارد بيرون ايستاده بودند و چندتايی هم در کتابفروشی پخش شدند.
سکوت بود، حتا موزيک هم خاموش بود. و او از قفسهها کتاب جدا میکرد و به دست همراهش میداد. براش چای ريختم و چند دقيقهای فرصتی دست داد تا با هم حرف بزنيم.
برام جالب بود. تصور من از رهبر يک قوم چيز ديگری بود، نه آدمی ساده و مهربان که مثلاً کتابهای مرا خوانده. و با خوشحالی از دانشگاه کردستان حرف میزد، و درست در همين لحظه چشمهاش مثل الماس میدرخشيد: «میدانيد؟ ما در کردستان بيست و شش هزار و پانصد دانشجو داريم.»
اين شوق در تمام صورتش مثل غرور کودکی که بهترين نمره را گرفته رنگ عوض میکرد. و من در دلم تحسينش میکردم.
«من يک بار در عمرم گردنم را کج کردم، آن هم بهخاطر همين دانشگاه...» و لبخند زد. با شرم و غرور لبخند زد.
آفرين. رهبر يک قوم که در يک ديدار کوتاه باليدن جوانهاش را تعريف میکند، باغبانی است که درختهاش را يکی يکی با دست کاشته، آب داده، آوازی هم زير لب زمزمه کرده مبادا از تنهايی و شب بترسند. آن هم کجا؟ در عراق؟ بيخ گوش صدام حسين؟
آفرين. رهبری که ادبيات معاصر منطقه را مثل کف دستش میشناسد. دلم میخواست همان لحظه به تک تک نويسندهها زنگ بزنم: هی! کتاب تو را هم خوانده. از کتاب تو هم حرف زد.
البته که خوانندگان کتاب شأن برابر دارند، اما حرفم از جنس ديگر است، يک قوم را چنين رهبری بايد...»
ذوبشده
رمان «ذوبشده» تمام شد. آن را برای نشر ققنوس در تهران فرستادم که اجازهی چاپ و انتشارش را بگيرد. رمانی که بيست و شش سال پيش نوشته شد ولی منتشر نشد. يک ماه گذشته دستی به سروگوشش کشيدم، يک نوازش، يک ويرايش کمرنگ. و همين. نتوانستم در ساختارش دست ببرم.
عنوان قبلی اين رمان «طبل بزرگ زير پای چپ» بود که وقتی يک کارگردان متوسط اسم رمان را برای فيلم بدش سرقت کرد، به ناچار عنوان را تغيير دادم. در حالی که بيست و شش سال اين کتاب به دليل نداشتن مجوز انتشار در کشو ميز ماند و خاک خورد، و در تمام اين مدت عنوانش در جاهای مختلف آگهی شد. تقريباً هر کس يک کتاب از من خوانده باشد میداند که يک رمان با عنوان «طبل بزرگ زير پای چپ» دارم.
خب ايرانی هستيم. اخلاق و معرفت حرفهای هم ربطی به رژيم و زندگی برخی در تبعيد و ماندن بعضی در ايران و اين چيزها ندارد، و شعور را در داروخانه نمیفروشند. آدم بايد داشته باشد. حکايت آن ناشر بیپرنسيپ است که چند سال پيش به ناشر آثار من گفته بود: «اون که فراريه، رفته اون ور آب، من حتا شنيدم مرده. خب بذار ما هم اين سمفونی مردگان رو چاپ کنيم...!» بله، اينجوریهاست...
به هر حال رمان «ذوبشده» آمادهی انتشار است. اگر هم مجوز چاپ و نشر نگرفت، خيالی نيست، خارج از کشور چاپش میکنم. اما دوست دارم در ايران منتشر شود.