February 25, 2009
سوگوشی
.
در مطلب پيشين دوستم، مينو نصرت برام از سوگوشیهاش نوشت که گوشهام تيز و چشمهام بُراق شد، خواستم بدانم اين سوگوشیها چیاند؟ چه شکلیاند؟ از افسانهها آمدهاند يا واقعيت دارند؟ ازش خواستم که در موردشان بيشتر بنويسد، مثلاً اسم فارسیشان چيست؟ کجا زندگی میکنند؟ و... باز هم لطف کرد و اين نامه را برام فرستاد:
«آقای معروفی عزیز
روایت من و سوگوشیهایم، که متأسفانه هنوز نتوانستهام معادل فارسیاش را پیدا کنم، ولی همچنان در حال جستجو هستم و محال است اگر چنین واژهای باشد، پیدایش نکنم.
بچه که بودم در روستایمان، وقتی تشنه میشدم و کوزه خالی بود و من در باغ و بولاغ، میرفتم کنار چشمه و دراز میکشیدم، و آنقدر خیره به سنگهای رنگی کف چشمه آب مینوشیدم که گاه سرریز میشدم و چشم از سنگها بر نمیداشتم و... بعد که بلند میشدم میدیدیم در همان گودالی که چشمه میجوشید و پهنتر از جویی بود که از آن جاری میشد، چطور روی آب از اینسو به آنسو میدوند. دوست ندارم بگویم حشره، چون از همان بچگی به زبان آذری بهشان میگفتند و میگفتیم "سوگوشی"، یعنی پرندهی آب.
گاهی غواصی هم میکردند و میرفتند زیر آب و بیرون میآمدند، با بدنی کشیده، شبیه دانهی جو و پاهایی بلند و نازک. کمی بزرگتر از "آتو گاریشگا" همان مورچههای بزرگ که معنیاش به آذری میشود؛ مورچهای که اسب دارد.
چنان به سرعت روی آب میدویدند که تصويرش در چشمانم ابدی شده است. روی برکهها که فراوان بودند، حتا روی آب حوض هم دیدهامشان. یقین دارم شما هم حتماً آنها را دیدهاید. محال است ندیده باشید.
سلام و سپاس»
عزيزم، مينو نصرت
راست میگويی. من هم اين موجودات کوچولو را ديدهام. بچه که بودم بهار و تابستان، پدربزرگم در ايام تعطيلی مدرسه مرا به سنگسر میبرد، و در باغات آنجا ولم میکرد که واسهی خودم بچرم. ما در باغ چشمه داشتيم، رودخانهای از وسط آن باغات میگذشت، جوی آب و برکه داشتيم، با آنهمه موجود زنده که به شکلی با هم در کنار هم زندگی میکرديم. از گاو و گوسفند و خر و اسب بگير تا زنبور و خرچنگ و مار و مور و ملخ، از مرغ و اردک و غاز و خروس بگير تا کبکدری و قرقاول و کلاغ و کرکس، يک موجود ديگر هم بود که پدربزرگم میگفت: «باسی، يکوقت اگر ديدی "اُرسک موشو" جايی نشسته بدان که روی گنج نشسته.»
چشمم مدام به دنبال موش کوچک تاجداری بود که جايی بنشيند و من پدربزرگ را باخبر کنم. میگفتند اين موش تاجدار زمانی ظاهر میشود که گنجی زير زمين باشد. میگفتند میگردد و میرود تا گنج پيدا کند، آنوقت مینشيند روی گنج. درکی از گنج نداشتم، فقط میخواستم اين موش خوشگل کوچولو را ببينم. و تمام کودکیام چشمم به دنبالش بود، اما هرگز نديدمش.
حالا با اين واژه برگشتهام به هفت سالگی و دارم در تمامی آن جاليزها و باغها و تپه ماهورها میچرخم. آن موقع اگر اسم سوگوشیها را میدانستم بهتر بود. خب نمیدانستم. و نمیدانستم که دانستن اسم و مشخصات موجودات دور و برمان برای داستاننويسی چقدر اهميت دارد. با اين وصف میخواهم بگويم حالا هم دير نيست. حالا که اسم سوگوشیها را میدانيم، ديگر آنها از مجموعهی حشرات و موجودات فلهای خارج شدهاند، شخصيت يافتهاند، و گوشهی ذهنمان ماندهاند. با همين اسم قشنگ؛ سوگوشی، آتو گاريشگا،...
February 12, 2009
غواصی
ادبيات يعنی غواصی، و سياست يعنی موجسواری.
اگر کسی به هنگام موجسواری پايش بلغزد، به قعر جهنم فرو میرود، به همينخاطر اشتباه سياستمداران سرنوشت يک ملت را عوض میکند. اين است که در موجسواری و بر سطح ماندن هميشه منقبض مینُمايی.
اما در غواصی حتا اگر مرواريدی صيد نکنی، آنهمه اسفنج و گياه و ماهی میبينی. آنهمه موج را شادمانه به بازی میگيری. البته مارماهی و برقماهی و ارهماهی و کوسه هم ممکن است سر راهت سبز شوند، که باز هم در مقابل جستجو و کشف آنهمه زيبايی و شگفتی و آزادی میارزد.
February 2, 2009
پايين پايين
چند روز پيش شخصی برای من نظری بلندبالا نوشته و از من خواسته بود آن را خصوصی تلقی کرده، انتشارش ندهم، ولی "فکری به حال خود" بکنم. اين دوست نوشته:
«عباس معروفی، من لفظ آقا و استاد را برای شما بهکار نبردم که ببينم به حرفم توجه میکنيد يا مثل بسياری از نظرها که در سطل آشغال میريزد با آن برخورد میکنيد. اينطور که در نظرها و کامنتها پيداست شما يک چيزی را جا انداختيد [جا انداختهايد] که همه شما را استاد و با القاب غير معمول خطاب کنند. در جايی که پروفسورها و استادان دانشگاه سرتاسر اروپا با يک شلوار لی با شاگردان قهوه میخورند و همديگر را به اسم کوچک صدا میکنند چه جای اين تعارفات است؟ من که سال بلوا را از شما خواندم [خواندهام]، تأسف میخورم که نويسندهی سال بلوا چرا و چه نيازی به اين القاب دارد؟ اين بيماری ای که روشنفکران ايرانی میخواهند از القاب و مراتب بالا استفاده کرده خود را مطرح کنند تا کی دست از سر ما خواهد برداشت؟ [برخواهد داشت؟]...»
نامه کمی طولانی است، و نويسندهاش از من خواسته به خودم بيايم و برای خودم عنوان و لقب نتراشم و "از آن بالا بيايم پايين و مردمی" باشم. و در پايان يک داستان فرستاده که بخوانم و اگر نقدی بر آن دارم بنويسم و براش بفرستم.
از اين دوست ممنونم، و لازم میدانم بگويم من بدیام اين است که معمولاً داستان را از اول شروع نمیکنم، از کمرکش يا نزديکهای آخر شروع میکنم و برمیگردم.
اولا؛ من منتقد نيستم و تاکنون نقد ننوشتهام.
ثانياً، من از هيچکس نخواستهام مرا به نوع خاصی خطاب کند. اين به عهدهی افراد است که هرجور در خور خود میدانند کسی را مورد خطاب قرار دهند. پدربزرگم مرا باسی صدا میکرد، و اين اسم در خانوادهی ما بر من ماند، يعنی همان کوچکشدهی عباس، و همين از سرم هم زياد است.
ثالثاً؛ از بچگی فکر میکردم که قبل از اين زندگی مورچه بودهام، و در خيالات خودم به اين نتيجه رسيده بودم که مورچهها اسم ندارند، وقتی يک مورچه بخواهد مورچهی ديگری را صدا کند میگويد: «مورچه!» و همهی مورچهها برمیگردند نگاهش میکنند.
رابعاً؛ اين عنوانها و القاب به چه درد کسی خورده که به درد من بخورد؟ لااقل از زمانی که ميرزاتقی خان اميرکبير القاب طويله را از روی گندهها برداشت، کمر برخی از نازکی شکست، اين را که بايد سرمشق قرار میداديم اقلاً. نه؟
خامساً؛سالها معلمی ادبيات در هدف شماره يک و خوارزمی، و سالی چهارصد پانصد شاگرد گوشم را از اين کلمه پر کرده، دستمالی شده، و از گوشم افتاده است.
سادساً؛ من که کارم واژه و ادبيات و داستان باشد، به بار واژگان دقت عجيبی دارم. اما همهی دقت و تمرکزم را در اين باب میگذارم برای داستانها و رمانهام. بنابراين زياد در گفت و شنودها و روزمرهگیها دقتم را مصرف نمیکنم، شايد هم میخواهم ذهنم هوايی بخورد، و تمام وقت عصاقورتداده و آمپرمآب نباشم که وقتی مینشينم پشت ميز داستان، خودم تفاوتم را احساس کنم.
چيز مهمی که در اين قسمت میخواهم بگويم اين است؛ در زمان دانشجويی، در درس آشنايی با ادبيات فرانسه شاگرد دکتر محمدتقی غياثی بودم. کسی که همواره دين بزرگی به گردن من دارد، کسی که بسيار چيزها به من آموخته، و چشمم را به روی چيزهايی باز کرده که به مثابه کليدی درهای بسياری را با آن گشودهام. در يکی از امتحانهای آخر ترم، گفته بود آنچه از کامو استاندال بالزاک میدانيم بنويسيم. من هفده صفحه مطلب نوشتم، و در همان ورقههای امتحانی جلسهی امتحان بود که به اين جملهها رسيدم: «کامو برای نوشتن بيگانه در پس ذهنش سرخ و سياه استاندال را داشته، بنابراين مورسو همانقدر بيگانه است که ژولين سورل باگانه بوده...»
ورقه را تحويل دادم و رفتم. بگذريم که خاطرههای خوشی هم از آقای غياثی داشتم، از پرنسيپهاش خوشم میآمد، از تسلطش بر زبان و فرهنگ فرانسه، از طرز لباس پوشيدن و تميزی و بوی عطر و کراواتش، از دقتش، و نيز توجهی که به برخی از ماها که قديمیتر بوديم داشت، و گاه داستان کوتاهی بهش میدادم که میخواند و کارهام را دوست داشت، و گاه نشانی يک داستان ناب از نويسندهای گمنام را میداد، و همينجوری رابطهی ما، معلم شاگردی و در سايهی احترام، دوستانه شد. روزی که ورقهام را پس گرفتم ديدم به من نمره الف داده و زير ورقه نوشته است: «استاد، بسيار بهتر از من و استادانم نوشتهای. شما را ببينم. / محمدتقی غياثی.»
اين کلمهی استاد برای منی که شاگرد آقای غياثی بودم معناهای فراوانی داشت؛ نه از پايين به بالا بود، نه از بالا به پايين، فقط دوستانه به من حالی کرده بود که آن چند صفحه را با دقت يا به قول ايشان استادانه نوشتهام. آنهم معلمی که آثار بالزاک و سارتر و کامو و استاندال و زولا را ترجمه کرده و به اندازهی کافی در جامعهی ما شهرت و ارج داشته است.
من قدر آن يک سطر را هميشه دانستهام، آن ورقه را هم نگه داشتهام، و هرگز هم هيچوقت تکرار اين کلمه مزه و لطف آن دستخط معلم بزرگوارم را برای من نداشته است.
سابعاً؛ استادان دانشگاههای سراسر اروپا که با شاگردان قهوه مینوشند و همديگر را به اسم کوچک صدا میکنند، شايد به خاطر شلوار جين اينجوری میشوند. میگويم شايد به اين خاطر که من هيچوقت جين نپوشيدهام.
ثامناً؛ در کدام نوشتهی من چنين چيزی استنباط کردهايد که مثلاً ميل داشته باشم اينگونه يا آنگونه خطابم کنند؟
حرف بسيار است، و تأسفبار که بابت چه چيزهايی بايد توضيح داد و برائت جُست، حالی که استادان سراسر دانشگاههای اروپا حداقل از امنيت شغلی برخوردارند.
با اينحال اينجا از تمام خوانندگان و دوستان عزيزم استدعا میکنم که ديگر اين کلمه را برای من به کار نبرند. اين دوستی دشمنشادکن را نمیخواهم، و خواهش میکنم به سادهترين شکل خطابم کنيد. اصلاً خطابم نکنيد، حرفتان را بزنيد. من به راستی استاد نيستم، چيزی نيستم، يک آدم معمولیام که فقط بلدم بنويسم. مرا پايين پايين ببينيد.
* اين چند سطر را که مینوشتم، احساس کردم چقدر دلم برای آقای غياثی تنگ شده.