.
ديشب در طول "تماماً مخصوص" خيابانگردی میکردم، زير ابروی چند جا را بر میداشتم، دستی هم بفهمی نفهمی به رخسارش میبردم. و هيجانزده میرفتم و بر میگشتم. بعد افتادم به کوچهگردی؛ از اين کوچه به آن کوچه. سر يک کوچه حجله گذاشته بودند. حجلهی پرنوری که از دور مرا میخواند. رفتم کنارش به ديوار تکيه دادم. کوچه خلوت بود. کسی آمد و شد نمیکرد. سکوت مطلق. فقط نيمههای شب آن مرد را ديدم که مثل يک شبح از تاريکی خانهای درآمد و شتابان طول کوچه را پيمود. دم حجله کمی کند کرد، و بعد ايستاد به تماشای آنهمه عکس.
فکر کرد برای آنهمه جوان يک حجله بس بود؟ يک حجله برای نابغههای غرقشده، استعدادهای سرکوفته، دلخوشیهای ماتمگرفته، آرزوهای گمشده. همينجور که به اين چيزها فکر میکرد راه افتاد و رفت. وقتی برگشت ديدم نان و پنير و طالبی خريده که لابد شامش را بخورد.
من هم به شدت هوس کردم بروم سراغ نان و پنير و طالبی خودم. شبها موقع نوشتن بدجوری گشنهام میشود. و جز نان و پنير شاهانه، هوس هيچ چيز ديگری نمیکنم.
برعکس، در انتشار کارهام سختگير شدهام، وسواسی و نکتهبين. بيست و شش بار اين رمان را زير و زبر کردهام، طول و عرضش را پيمودهام، و اين وسواس کشنده دست از سرم برنمیدارد. میگويم کاش مثل ذائقهی غذا خوردنم بود که میتوانستم با همين نان و پنير ساده شبم را شاهانه بسازم. و نمیشود.
مثلاً نسخهی بيست و پنجم يکجا، اينجوری بود:
چند وقت بود به مامان تلفن نزده بودم. شايد او تلفن میزد و من در خانه نبودم تا گوشی را بردارم. از پيامگير خوشم نمیآمد، يا هستم، يا نيستم. بگذار زنگ بزند، عيبی ندارد. لابد مامان میداند كه من سر كارم.
صدای هور هور يخچال كه بلند شد، به اتاقم پناه بردم. جلو آينه ايستادم، و بوی يانوشكا را به درون كشيدم. آخ! نكند بدبخت شده باشم؟ عشق؟ ديوانهام من!
لب تخت نشستم، تلويزيون را روشن كردم و از اين كانال رفتم به آن كانال. مزخرف، مزخرف، مزخرف! هيچ كانالي نمیتوانست مرا از ياد كريشن باوئر بيرون بياورد. هيچ كانالي مرا خوشبخت نمیكرد.
آبجويی از يخچال درآوردم و باز كردم، و تا آمدم بنوشم صدای گرومب گرومب پايی اتاق را لرزاند. انگار يك خرس قطبی داشت سرپا از آن اطراف میگذشت. تلويزيون را خاموش كردم و از اتاق بيرون زدم. مردی بسيار چاق و تنومند به پيشخان نزديك میشد؛ تنها مهمان هتل كه سه شب بود مرا از برلين به واندليتز میكشاند، وگرنه يانوشكا به من زنگ میزد و میگفت: «خبر خوبی برايتان دارم، آقای ايرانی.»
و ديشب در نسخهی بيست و ششم اينجوری شد:
چند وقت بود به مامان تلفن نزده بودم. شايد او تلفن میزد و من در خانه نبودم تا گوشی را بردارم. از پيامگير خوشم نمیآمد، يا هستم، يا نيستم. بگذار زنگ بزند، عيبی ندارد. لابد مامان میداند كه من سر كارم.
چی میشد ريش میگذاشتم، میشدم زابلی، از مرز بلوچستان میرفتم تو، سری به مامان میزدم، سری به ميرزا عبداله؛ هی کجايی پسر! يک کشيده میخواباند بيخ گوش سيگارم. نکش!
خب نمیکشم. پاهات کو ميرزا؟ حالا چه جوری برويم راه آهن؟ چه جوری توی جاليزهای خيار و گوجه بدويم؟ چه جوری فرار کنيم؟ چه جوری بخنديم؟ سری هم به لعنتآباد بزنيم پرسان پرسان شايد قبر پری را پيدا کنيم. چه جوری ازش دل بکنم ميرزا؟ آخر تا آدم مردهاش را به خاک نسپارد هيچوقت باور نمیکند.
ذهنم پر از فکرهای جورواجور شده بود. صداي هورهور يخچال كه بلند شد، به اتاقم پناه بردم. جلو آينه ايستادم، و بوی يانوشكا را به درون كشيدم. آخ! نكند بدبخت شده باشم؟ عشق؟ ديوانهام من!
لب تخت نشستم، تلويزيون را روشن كردم و از اين كانال رفتم به آن كانال. مزخرف، مزخرف، مزخرف! هيچ كانالی نمیتوانست مرا از ياد كريشن باوئر بيرون بياورد. هيچ كانالی مرا خوشبخت نمیكرد.
آبجويی از يخچال درآوردم و باز كردم، و تا آمدم بنوشم صدای گرومب گرومب پايی اتاق را لرزاند. مثل اينکه يك خرس قطبی داشت سرپا از آن اطراف میگذشت. صدای تلويزيون را بستم و از پنجره به بيرون چشم دوختم.
نگاهم به دنبال يک موجود عظيمالجثه از روی سفيدی يخزده سُر خورد و رسيد به درختهای حاشيهی درياچه. وهم دوباره به جانم افتاد، تپش قلبم باز شدت گرفت. صدای پا نزديکتر میشد. اما بيرون خبری نبود، جنبندهای نبود، سکوت مرگ بود. صدای گرومب گرومب از آنطرف میآمد. تند از اتاق بيرون زدم، و در راهرو سينه به سينهی مردی تنومند گفتم: «آخ!»
فکر کنم صدای قلبم را شنيد. گفت: «شب بخير.»
لالمانی گرفته بودم. عقب عقب به ديوار چسبيدم تا بگذرد. چنين موجود عجيبی را فقط در فيلمهای چارلی چاپلين ديده بودم.
از پلهها پايين رفت و جلو پيشخان ايستاد. وقتی زنگ روی پيشخان را زد گفتم: «آهان! شما تنها مهمان هتل هستيد؟»
«بله.»
بله. همانی كه در آن برف و يخبندان سه شب پياپی مرا از برلين به واندليتز كشانده بود، وگرنه يانوشكا به من زنگ میزد و میگفت: «خبر خوبی برايتان دارم، آقای ايرانی.»
میبينی احمد جان؟ اينجوری شده که نمیتوانم از اين رمان دل بکنم.