سنگ؟
هر به ايامی پدربزرگ از سنگسر به تهران میآمد که مدتی هم پيش ما بماند، و يکی کارهاش اين بود که پروانهی رنگی ذهنش را يک جوری بدوزد به ديوار. به مامانم میگفت سر و وضعم را مرتب کند تا مرا به عکاسخانهی هلند ببرد. گاهی مامان با ما میآمد، و گاهی اسماعيل همراهیمان میکرد. چند باری هم يادم هست که عکاس خبر کرده بود که در حياط خانه يا در اتاق مهمانی عکسهايی از ما به يادگار بگيرد.
پدربزرگ شايد خيال میکرده بايد از کودکی که ديگر نخواهد بود چيزی به يادگار بگذارد، شايد درست فکر میکرده؛ آن کودک ديگر وجود ندارد، چيز ديگری شده، و در رودخانهی زمان آنقدر سابيده شده که نمیتوان گفت اين همان سنگ است. پدربزرگ اما خودش سالها بود که چهرهاش تغييری نمیکرد، فقط پيرتر میشد. همانی بود که هميشه بود.
آيا اين رفتار ناخوداگاه او که پافشاری داشت عکسی با معصوميتهای کودکانهی نوهاش بگيرد، بازتاب خواستهی ناگفتهی من بود که با نگاهم پدربزرگ را وادار به چنين کاری با منطق کودکانه میکردم؟ معلوم نيست، هر چه بود لطفی بود که او در حق من روا میداشت. اين لطف بیدريغ را من در يک نامه از او که برای پدرم نوشته بود فهميدم. و فهميدم که آفتاب هم بیدريغ میتابد، همچنانکه پدربزرگ مرا دوست داشت.
در سالهای کودکی و نوجوانی البته اين را نمیفهميدم، و همه چيز بر من عادی میگذشت. خيال میکردم همينطور بايد باشد که هست. سالها بعد وقتی نامههای مانده از او را دستهبندی میکرديم ديديم در تمام نامههاش مهمترين مسئلهی زندگيش باسی بوده. در يکی از نامههاش نوشته بود: ديروز برای امری از خانه بيرون رفته بودم، در مراجعت دانستم باسی در غيبت من شمعدانیهای حوضخانه را پرپر میکند، و وقتی مانعش میشوند با گريه خانه را روی سرش میگذارد. گفتهام ديگر مانعش نشوند و بگذارند هر کار دلش میخواهد با شمعدانیهای من بکند. امروز که او را به حوضخانه بردم اصلاً و ابداً کاری به شمعدانیها نداشت. دور و بر من میچرخيد و خوشحال بود.
بعدها که سيزده چهارده ساله بودم، تمام مسئلهی او سربازی رفتن عنقريب من بود. میگفت: «میخواهند باسی مرا ببرند سربازی و من دستم به جايی بند نيست.» و از سربازی رفتن من يک فاجعه در ذهنش ساخته بود، حال که هنوز چند سالی به وقت سربازیام مانده بود. میگفت: «وقتی رييس انجمن شهر بودم کجا بودی؟» و نگاهم میکرد. «من دو هزار نفر را از سربازی معاف کردم، هر سال يک عده را معاف کردم.» و من دغدغهاش را نمیفهميدم. هيچ نمیفهميدم.
چند سال بعد درست در چنين روزی که من هجده ساله شدم، روز بيست و هفتم ارديبهشت 54 خبرم کردند که پدربزرگ ديگر کسی را نمیشناسد. رفتم گاراژ اتو سير فروتن، و غروب رسيدم سنگسر.
در حوضخانه از مدتی پيش قفل شده بود، شمعدانیها را چيده بودند دور حوض بزرگ حياط. تمام فاميل بيرون گرمخانهی پدربزرگ جمع شده بودند. تا رسيدم مامان گفت: «کاش همان پريروز با ما میآمدی. حالا ديگر کسی را نمیشناسد. برو ببينش.»
وقتی وارد گرمخانه شدم ديدم روی تختخوابش نشسته و به پنجرهی مقابلش نگاه میکند. چند متکا زير سرش گذاشته بودند که حالت خوابيده و رقتانگيز نداشته باشد. پدر و عمويم پای تخت نشسته بودند و نگاهش میکردند، و اتاق پر از آدم بود. فکر میکنم همهی خانواده آنجا بودند. لحظاتی نگاهش کردم و بیاختيار گفتم: «باباجی!»
گفت: «باسی جان، آمدی؟» و بازو گشود که بروم کنارش دراز بکشم. کسی که عشق را برام تعريف کرده بود، حالا برام بغل گشوده بود. مامان گفت: «برو ديگر، چرا معطلی؟»
و من رفتم زير لحافش، و او تنگ بغلم کرد. کسانی که در اتاق بودند زدند زير گريه، بعضی هم از اتاق بيرون رفتند. پدربزرگ داشت چيزی برای من تعريف میکرد. بعد ساکت شد و نگاهم کرد. آنوقت دست راستش را آورد روی قلبش و شروع کرد به جستجو، جوری که همه متوجه شدند دنبال چيزی میگردد؛ آنوقت چند پر گل ياس خشکيده از جيب پيرهنش در آورد و گذاشت توی دستم.
اين آخرين کارهايی بود که توی اين دنيا انجام داد.
يک ساعت بعد هم چشمهاش را بست و تنهام گذاشت. و من سالهاست نتوانستهام برای اين مسئله پاسخی پيدا کنم که چرا درست در چنين روزی؟
آدميزاد گاهی سنگ میشود. سنگی که گوشهای از دنيا مانده و قدرت و ارادهای ندارد. و اين اجبارها در عواطف او نقش ايفا میکنند. گاه يک دلتنگی ساده، بلايی سر آدم میآورد که تصميمها و رفتارهای تو را از مسير طبيعی و منطقی خارج میکند. هر چه از تقدير میگريزی انگار به آن نزديکتر میشوی. حتا به هنگامی که از من میرنجی و میگريزی و دور میشوی. آنقدر دور میشوی که میخواهی تا آنسوی جهان از من فاصله بگيری، و میگيری. دنبال جای امن میگردی، وقتی چشمهای گريانت را باز میکنی میبينی توی بغل خودم آرام گرفتهای.
گريزی نيست. گزيری هم نيست. بايد ادامه داد. مثلاً من جوری تربيت شده بودم که در عمرم هرگز تمايلی به کار سياسی نداشته باشم. هميشه از سياست و احزاب و پلههای قدرت فرار کردم. سياسیکار نبودم، اما در حد سياسیکارهای شاخهی نظامی آسيب ديدم، کتابفروش نبودم، ولی بيشتر از همهی کتابفروشها کتاب فروختم. میخواهم بدانم آيا اين تقدير است که چنين از راه دور کمانه کرده و قلب کسی را در جايی ديگر نشانه گرفته؟
پدرم بيمار و بستری است. سالهاست که او را نديدهام. میگويند ديگر کسی را نمیشناسد، فقط نگاه میکند. نمیدانم میبيند يانه. فقط میدانم که روز به روز فاصلهاش با زندگی بيشتر میشود. چند وقت پيش مامان میگفت: «من تا به حال بهت نگفته بودم، وقتی رفتی افسرده شد و ديگر برنگشت به حال اول. بعد هم آلزايمر گرفت و حالا هم اينجوری شده. ديگر کسی را نمیشناسد.»
چند روز پيش مامان يک عکس برام فرستاد. گفت: «اين توی کيف بغلیش بود.» و من سخت برای پدرم دلتنگم.
بدرقه
.
قطاری در سرم
با سرعت به خط پايان میرسد
همه چيزی
برای بدرقه
نگاه بیتفاوت دارد
در سکوت.
در آن همهمه
کسی عکس میگيرد
دريچهی دوربين باز نمیشود
کسی دست تکان میدهد
برای آدمی ديگر شايد
و من بين اين وداع
سرگردانم.
تنها صدايی دور
بسيار دور
در دلم فرياد میکشد
با کلماتی گنگ.