June 23, 2009
درخواست نویسندگان
درخواست نویسندگان تبعیدیِ ایران
از نویسندگان جهان
سرکوب مردم ایران را متوقف کنید!
صدای آزادیخواهی امروز مردم ایران که واکنشی برخاسته از سی سال سرکوب آزادی بیان و حقوق طبیعی آنها است، همهی آزادیخواهان و نهادها و دولتهای دموکراتیک را بههمصدایی و همراهی فرامیخواند. ما نویسندگان، که طی سالهای گذشته شاهد بیدادهای فراوان از سوی حکومت جمهوری اسلامی در پایمال کردن ابتداییترین حقوق انسانی مردم سرزمینمان بودهایم و امروز، ناگزیر در مهاجرت و تبعید زندگی میکنیم، ضمن همراهی و همصدایی با مردم شریف ایران، بهویژه جوانان هوشمند، که برای برقراری آزادی،عدالت اجتماعی و دمکراسی در ایران با مسالمت آمیزترین روش صدایشان را بلند کردهاند، از شما نویسندهگان و فرهیختهگان جهان میخواهیم که به یاری آنها برخیزید و در اعتراض به حکومت اسلامی که برای خاموش کردن صدای آزادیخواهانهی مردم، سرکوبهای گستردهای را آغاز کرده است، با ما همراه شده و خواستار توقف این سرکوبها شوید.
مهدی استعدادی شاد، رضا اغنمی، رضا براهنی، روشنک بیگناه، شهرنوش پارسیپور، کوشیار پارسی، علیاصغر حاجسید جوادی، حسن حسام، منصور خاکسار، نسیم خاکسار، وازریک درساهاکیان، مهرانگیز رساپور، منیرو روانیپور، ناصر زراعتی، علی زرین، اکبر سردوزامی، فرج سرکوهی، اسد سیف، بهروز شیدا، قادر عبداله، رضا علامهزاده، احمد کریمیحکاک، منصور کوشان، عباس معروفی، فرشته مولوی، باقر مومنی، مجید نفیسی، علی نگهبان، پرتو نوریعلا، محسن یلفانی.
برای پیوستن بهاین همبستگی به میلهای زیر اطلاع دهید:
June 17, 2009
به ارادهی مردم گردن نهید!
بیانیه کانون نویسندگان ایران
دربارهی رویدادهای خونین اخیر
سرانجام، انتخابات نمایشی و غیردموكراتیك خردادماه به خون مردم رنگین شد. فرجام این سناریوی ضددموكراتیك چیزی جز این نمیتوانست باشد.
روزنهی كوچكی مانند این انتخابات، كه حاكمیت ناگزیر از گشودن آن بود، كافی بود تا خواستههای سركوبشده و انباشتهی مردم از آن فوران كند و به موجی گسترده بدل شود كه در روزهای گذشته شاهد آن بودهایم. ما بدون توجه به بازی قدرتی كه میان نامزدها و جناحهای مختلف ساختار قدرت در جریان است، و جدا از سوداهایی كه گردانندگان نمایش انتخابات در سر دارند، سركوب مردم و به خاك و خون كشیدن جوانان آزادیخواه این سرزمین را محكوم میكنیم و بر این باوریم كه تا آزادی بیقید و شرط احزاب، سندیكاها، اتحادیهها و انجمنهای آزاد و مستقل تأمین نشود، تا آزادی اندیشه و بیان بیهیچ حصر و استثنا محقق نشود، تا بساط سركوب به طور جدی و كامل برچیده نشود، مشكل مرحلهی كنونی تاریخ جامعهی ما حل نخواهد شد.
به سركوب و كشتار مردم پایان دهید! به ارادهی مردم گردن نهید!
کانون نویسندگان ایران
۲۶ خرداد ۱۳۸۸
June 15, 2009
راهکار ميرحسين
.
در روزهای بعد از انتخابات گستردهی مردم ايران که تمام دستاوردهای انقلاب و انتخابات توسط ديکتاتور کوچک غصب و غارت شد، در اين روزها که رأی و اعتبار و اعتماد ملت ايران دستخوش کودتای مخملی قرار گرفت، در اين روزها و شبها که ميليونها ايرانی نگران سرنوشت و آيندهی کشورند، هيچکس مثل ميرحسين موسوی تنها نمانده است.
رژيم کودتا تمامی راههای ارتباطی و خبررسانی را از او سلب کرده، و تمامی امکانات را بر او بسته است، ميرحسين موسوی در شرايطی کشنده و دهشتبار قرار دارد. او امروز ديگر نمیتواند از کانديداتوری خود عقبنشينی کند، چرا که ملتی را با خود و اعتبار خود به پای صندوقهای رأی کشيده است. و نيز هيچ امکانی برای احقاق حقوق مردم ندارد. مردم هر روز و هر شب به خيابان میآيند و از او مطالبهی حق میکنند، و اين حق شرعی و قانونی آنان است که تا وصول نکنند، از پای ننشينند. حتا اگر ديکتاتور کوچک آنها را اراذل و اوباش بخواند، آرام نخواهند گرفت، بلکه بر کارزارشان جدیتر و راسختر خواهند کوشيد.
ميرحسين موسوی در برابر اين مردم ناگزير به پاسخ است و راه گريزی ندارد. آدمی هم نيست که با واسطهی بيگانگان قدرت خود را پروار کند، او به ايران و اسلام و انسان سخت پايبند است، و با تکيه به آرای بيست ميليونی، شرعاً و قانوناً رييس جمهور ايران است،
ميرحسين موسوی با توجه به عقايدش که در آخرين بيانيهی خود تأکيد کرده: «ما به عنوان کسانی که به نظام جمهوری اسلامی و قانون اساسی آن پایبندیم...» به مردم تکيه خواهد کرد و در راه آرمان و خواستههای مردم پايمردی خواهد داشت. اما شرايط دشواری را میگذراند که لازم است به اين نکته توجه بسيار داشته باشد.
1 - ميرحسين موسوی بايد پيله ببندد، وگرنه لهش خواهند کرد. او ناچار است با پشتوانهی مردمی و آرای آنان، دولت و کابينهاش را با تمامی وزيران، استانداران، فرمانداران و بقيهی دستاندرکاران تشکيل داده و به مجلس معرفی کند.
2 - او بايد در اين برههی زمانی از تنهايی بيرون بيايد و شايد با کمک علما، بزرگان، سياستمداران، و احزاب همسو با خود، در زمان پايان دولت احمدینژاد کشور را برای تصدی رياست جمهوری تحويل بگيرد. (آيا در روز موعود خواهند توانست با همراهی مردم به محل کار خود مراجعه کنند؟)
3 - کودتاچيان آنقدر ناشيانه تا اينجا پيش آمدهاند که نشان میدهد مغز متفکر ندارند، و در همين کارزار دچار خطاها و غلطهايی میشوند که خود در دامش گرفتار خواهند آمد. آنها آنقدر ناشيانه چاه میکنند و ناشيانه راه میروند که خود در چاه خود خواهند افتاد. اين مثل روز روشن است، و دولت قانونی ميرحسين موسوی میتواند از همين زاويه هوشمندانه راه مردم را روشن کند.
4 –مردم ايران بر خواستههای خود پافشاری کنند، دولت خود را تنها نگذارند، و تا پايان ماجرا عقب نکشند.
June 13, 2009
چه آرزوهايی! چه ذوقی!
.
تمام اين شبها خصوصاً امشب تا صبح چشمم به سپيده سفيد شد، و عاقبت همان سياهی برجا ماند. و عاقبت اين واژهها بر زبانم آمد: لعنت بر شما.
اگر به هر چيزی توهين کنند، ملت اينقدر دردش نمیآيد که به شعورش توهين کنند؛ چه بیاعتمادی و بیاعتقادی وحشتناکی حاکم میشود! و چه انتقامی خواهند گرفت!
دارم فکر میکنم اگر قرار بود همان آدم قبلی رييس جمهور بماند که دليلی نداشت جمعيت ميليونی پای صندوق رأی برود. داشت؟ دليل همهی اين عصبيتها و مناظرهها و شببيداریها همه اين بود که گفتند اين آدم را نمیخواهيم. به بلوغی رسيدهايم که با رأی دادن میتوانيم سرنوشتمان را تغيير دهيم. وگرنه همه میدانستند که با نرفتن به پای صندوق رأی، حکم همين آدم تنفيذ میشود.
عجيب است! يک جمعيت اميدوار روزها و شبها بخشی از تاريخ کشورش را بسازد، صبح بيدار شود ببيند که هيچ اثری از عمارتش نيست. همه چيز را توفان برده و با خاک يکسان کرده. ای لعنت بر شما.
تمام اين شبها خصوصاً امشب تا صبح چقدر از اميد نوشتم و به خوشبختی مردم فکر کردم که بايد بماند برای روزگاری ديگر. به درد امروز ما نمیخورد. ديگر چيزی ندارم بگويم. حرف دل من حالا همان حرفهای سيد خوابگرد است که بسيار بهتر از من گفته است. کاش پيشم بود و میتوانستم سرم را بر شانههاش بگذارم و آرام آرام نوشتهی خودش را براش بخوانم:
اگر احمدینژاد را رئیسجمهور معرفی کنند... ۲۳ خرداد ۱۳۸۸
من، تو، ما، کاری که میباید، کردیم. وزارت کشور احمدینژاد زیر سایهی شورای نگهبانِ همسو با احمدینژاد عزماش را جزم کرده که اگر به مانعی محکم برنخورد، تا پیش از سپیدهدم، احمدینژاد را رئیس جمهور ایران معرفی کند، آن هم در همان دور اول با اکثریت قاطع آرای مردم!
من، تو، ما، همه میدانیم که اکثریت مردم ایران امروز برای «نه» گفتن به چه کسی و برای انتخاب چه کسی پشت صفها منتظر ماندند. من، تو، ما، همه میدانیم که مردم ایران یک بار دیگر و اینبار، بسیار باشکوهتر، به مسالمتآمیزترین شکل ممکن، «خواسته»ی عمومی خود را برای تغییر اعلام کردند، بیآنکه شیشهای ترک بردارد یا قطرهای سرخ بر زمین بچکد. اما چه تلخ است این واقعیت که دولت احمدینژاد و نظام پادگانی پشتیبان او، نزدیک است که آخرین فرصت نظام برای رسیدن به آرامش و اصلاح و آشتی با مردم را تباه کنند. خدا کند که چنین نشود تا صبح؛ اما افسوس که به نظر میرسد دارند میکنند!
اما اگر از فردا، احمدینژاد را رئیسجمهور ایران معرفی کنند:
ـ آیا احمدینژاد رئیس جمهور ایران خواهد بود؟ واقعاً خواهد بود؟
ـ آیا دولت بعدی احمدینژاد چهار سال دیگر میتواند همگام با بدنهی اصولگرایانِ منتقد سرسخت او در بخشهای گوناگون حاکمیت، مملکت را به روال گذشته اداره کند؟
ـ آیا احمدینژادِ فردا همان احمدینژادِ دو هفته پیش است؟
ـ آیا میرحسین موسوی، هاشمی، ناطق نوری، محسن رضایی، مهدی کروبی و انبوه متصلان به اینها در ساختار قدرت ایران ساکت خواهند نشست؟
ـ آیا منتقدان احمدینژادِ فردا، همان منتقدان دوهفته پیشاند؟
ـ آیا احمدینژاد به روال گذشته به سفرهای استانیاش خواهد رفت و دشنام از مردمی که به او «نه» گفتند نخواهد شنید؟
ـ آیا با حکومت نظامی یا چیزی شبیه آن خواهند توانست بر این زخم تلخ سرپوش بگذارند و ذهن میلیونها ایرانی را دعوت به فراموشی و بخشش کنند؟
ـ واکنش جمعیت میلیونی ایرانیانی که در دورهی قبل با انتخابات قهر بودند و اینبار همگام با میلیونها هوادار «تغییر» به میدان آمدند، چه خواهد بود؟ آیا سکوت؟
ـ انبوه جوانان پرشور و باشعوری که تا دیشب، زیباترین و آرامترین بیان و زبان را برای بیان «نه» خود برگزیدند، واکنششان به درآوردن نام احمدینژاد چه خواهد بود؟ آيا سکوت؟ آیا تحصن؟ آیا درگیری؟ آیا خونریزی؟ آیا خاموشی؟
ـ آیا میشود حدس زد که توطئهای عظیم سرتاپای «نظام» و «کشور» را درهم پیچیده است؟ آیا با یک کودتای عجیب و غریب روبهروییم؟
به خداوند پناه میبرم...
من، تو، ما، کاری که میباید، کردیم. و اگر فردا به نام احمدینژاد بیدارمان کنند، کارهای بسیار دیگری خواهیم داشت که باید انجام دهیم؛ هرچند سخت و دشوار و تصورناپذیر! نخستینِ آنها، برگزار کردن جشن پیروزی میرحسین موسوی به دعوت خودِ اوست!
چه آرزوهايی! چه ذوقی!
June 12, 2009
حق
.
حکومتها هرگز آزادی نمیدهند.
آزادی را مردم به چنگ میآورند؛ هرقدر که حقشان باشد، میستانند.
آزادی عين زندگیست، همانجور پيش میرود که لايقش باشيم. برای همين گاهی چند شاخه گل میخريم، يا گاه يک تابلو زيبا به ديوارش میآويزيم.
June 11, 2009
عيب و هنر
مناظرههای تلويزيونی بين کانديداهای رياست جمهوری يکی از قشنگترين اتفاقهايی بود که در اين سالها رخ داد. بسيار چيزها و حرفها به زبان آمد، و علاوه بر افشای فساد و دروغ و غارتهای پنهانی، کمی هم چهره و رفتار آن چهار نفر رو شد. مناظرهها يک سند تاريخی است که پس از سی سال کشمکش و فراز و نشيب حاصل شده، يک دستاورد قيمتیست که بعدها میتوان بدانها رجوع کرد و بارها آنها را از نظر گذراند. نکتههای عجيب و غريبی لابلای آن نهفته است.
در مناظرهی احمدینژاد و رضايی، يک جا وقتی رضايی گفت که ما در سه سال اول اين حکومت، نقش مهمی داشتيم و در واقع ما بوديم که حکومت میکرديم، يکباره احمدینژاد بازجو شد. و از او پرسيد که يعنی صباغيان و مدنی فرماندارهای شما را میپذيرفتند؟ يعنی چی که شما...؟
در آن لحظه يکباره و ناخوداگاه خودش شد: يک بازجوی تمام عيار. فيلم را دوباره ببينيد تا بدانيد که بازجويی چه جوری است، و به قيافهی رضايی نگاه کنيد که زير بازجويی چه جوری وا میرود.
اين يکی. نکتهی ديگر در مناظرهی کروبی و احمدینژاد بالا آمد. کروبی گفت: «وقتی آقای دکتر سروش حرفی میزند که آنها خوششان میآيد، خيلی آقای دکتر سروش بزرگ است، اما وقتی دکتر سروش از من تأييد میکند، يک کمونيست را وادار میکنند که بهش بد بگويد و اهانت بهش بکند. اصلاً من اين چيزها را قبول ندارم. اين را بهش میگويند تضارب افکار؟»
منظورش از يک کمونيست، محمود دولتآبادی، خالق رمان "جای خالی سلوچ" بود. و چقدر متأسف شدم برای اين کانديدا که ناچار شد در دفاع از اتحادش با سروش چنين گافی بدهد. و چقدر متأثر شدم که دولتآبادی خودش را چنين خرج میکند. قبلاً هم يک جورهايی بهش گفته بودم که آقای عزيز، ماشين کسی رو هل ندهيد.
آنجا که معتقدم نويسنده نمیتواند مبلّغ يک جريان سياسی يا يک رييس جمهور شود، برای اين چيزها و اين روزهاست. و به همين خاطر در مطلب قبلی نوشته بودم: «با چنين وضعی، آيا لازم است که ساختار حکومت (اعم از اصولگرا و اصلاحطلب) چنين بیرحمانه از نويسنده و فيلسوف و هنرپيشه استفادهی ابزاری کند؟ مگر چند تا از اين آدمها دارند که پيرترينشان را خرج سياست میکنند؟ چرا اين حکومت همهی ارزشها را میفرستد روی مين؟ و بعد فکر کردم فيلسوفی که به هر قيمتی خود را بسيج کند و ابزار تبليغات شيخ شود، و مجلسِ نويسندهای را به توپ ببندد، مسلماً در ساختار همان حکومت قد و قامت کشيده و از همان فرهنگ سيراب شده، وگرنه بر اين دوراهی نکبتی، حرمت قلم را نمیشکست و به شيوهی آدم فروشان دههی شصت دوبار تأکيد نمیکرد: اين نويسنده استالينی است (لابد برويد بگيريد دارش بزنيد!)...»
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد.
June 4, 2009
ما و حق ناچاری
سايت بی بی سی همزمان با انتخابات کار قشنگی کرده، و صفحهی تازهای گشوده که برخی آدمها درمورد انتخابات نظرشان را بنويسند. از من هم خواسته بودند که برايشان بنويسم. مطلب در آغاز کمی بلندتر بود، کوتاه و فشردهاش کردم و فرستادم. (لينک نوشتههای صفحهی «من و انتخابات» بی بی سی اينجاست.)
جامعهای که سهم خود را برای انقلاب و جنگ و دعوای قدرت حاکميت پرداخته، و سوای بلايای طبيعی و زلزله و سيل و بيماری میپردازد، ناچار است هرگاه بر سر دو راهی رسيد، يکی را بر گزيند و باز بر سر دو راهی بعدی قرار گيرد.
جامعهای که سهم خود را برای وجود زندان و جنايتکار و دزد و نابسامانی و بيکاری میپردازد، چون صاحب تمام اين "ضد ارزشهاست" بنابراين سهامدار معتاد و بزهکار و زندانبان و شکنجهگر و بررس کتاب هم هست، ولی جامعه سهامدار سينما و تئاتر و نشريه و کتاب و نويسنده و هنرپيشه و معلم و کارگر و دريا نيست، و هيچ حقی هم نسبت به اين دارايی ملی ندارد، گروه کوچکی براي او انتخاب میکند و تصميم میگيرد که چی بخواند و چی بپوشد و چی بنوشد. همان گروهی که در انتخابات قبلی از صدقه سری اجبار جامعه، به عنوان مجری قانون اساسی انتخاب شده است. و اين دولت رسماً و علناً نشان داده که جامعه سهمی از ارزشهای مملکت نمیبرد، و برای حفاظت و دفاع از ميراث و بناهای ارزشی جامعه نه تنها اقدامی نمیکند، بلکه خود عاملی در تقابل و سلب ارزشها میشود.
پس به همين راحتی جامعه سهامدار انتخابات هم هست، باری روی کولش میگذارند و مجبورش میکنند که شرکت کند، وگرنه وضعش بدتر از اين خواهد شد. اگر سر باز زند، روزگارش سياه میشود.
اين چيزها نشان میدهد که حکومتی دارد از جامعهاش سوء استفاده میکند، در موقعيت خطير قرارش میدهد، در وضعيت تهديد و تحديد ازش تأييديه میگيرد، بر سر دوراهیهای کاذب زندگیاش را بحرانی میکند، و به همين شيوه کارش را پيش میبرد. اين يعنی توهين. و ماندن بر سر دو راهی يعنی بحران.
در ايران آنچه من در اين سی سال ديدهام، جامعه همواره ناچار به انتخاب بين بد و بدتر بوده. يعنی در مسير دلخواهش حرکت نمیکند، و چون صغير و عليل است، بزرگان بايد برايش تصميم بگيرند، اما همين جامعهی صغير و عليل چون سهامدار ناچاری است، پس تنها سهمی که از انقلاب و حکومت و دولت میبرد همين ناچاری است؛ حق ناچاری. که بدترينش را در سال 1384 تجربه کرد.
جامعهی ناچار ما امروز بار ديگر مثل هميشه بخاطر يک دعوای توازن قدرت بر سر دوراهی قرار گرفته است. همه ازش میخواهند که در انتخابات شرکت کند و سرنوشت کشور را تغيير دهد، اما کسی نمیپرسد که اين جامعه مگر چه قدرت و حقی جز ناچاری دارد؟ کجا میتواند اخبار يا آمار صحيح به دست آورد؟ کجا میتواند به وضعيت موجود اعتراض کند؟ کجا میتواند بر صندوقهای رأی نظارت داشته باشد؟ اصلاً در ساختار حکومت چه نقشی دارد اين جامعه؟
نقشی پررنگ در انتخابات! چون اين روزها باز دو گروه از ساختار حکومت جمهوری اسلامی در دعوای قدرت از مردم کمک میخواهند. يعنی افرادی از درون نظام که برخی مواضع و تفکرشان در دولت فعلی اکيداً ممنوع است و اجازهی انتشار ندارد ، میخواهند به قدرت برسند. يا به عبارت ديگر، اين کانديداها میخواهند (معلوم نيست بتوانند) در برابر کسانی بايستند که شمشير را از رو کشيدهاند، و به جای پاسخگويی به شرایط نابهسامان چهار سال اخیر، مخصوصاً تورم و بیکاری و قانونگریزی و قلع و قمع فرهنگی، عربدهی جهانی میکشد و آبروی ايران و ايرانی را میبرد.
با چنين وضعی، آيا لازم است که ساختار حکومت (اعم از اصولگرا و اصلاحطلب) چنين بیرحمانه از نويسنده و فيلسوف و هنرپيشه استفادهی ابزاری کند؟ مگر چند تا از اين آدمها دارند که پيرترينشان را خرج سياست میکنند؟ چرا اين حکومت همهی ارزشها را میفرستد روی مين؟ و بعد فکر کردم فيلسوفی که به هر قيمتی خود را بسيج کند و ابزار تبليغات شيخ شود، و مجلس نويسندهای را به توپ ببندد، مسلماً در ساختار همان حکومت قد و قامت کشيده و از همان فرهنگ سيراب شده، وگرنه بر اين دوراهی نکبتی، حرمت قلم را نمیشکست و به شيوهی آدم فروشان دههی شصت دوبار تأکيد نمیکرد: اين نويسنده استالينی است (لابد برويد بگيريد دارش بزنيد!)
آيا طول و عرض ما همين است؟ و آيا میخواهيم کشورمان را با اين نسخههای تکراری بر سر دوراهی، با اين کانديداها، و اين دولت و حکومت بسازيم؟
ياد تحصن اصلاحطلبان در مجلس میافتم. همانهايی که برای لايحهی مطبوعات ساکت ماندند و بهخاطر احراز صلاحيتشان نماز شبخوان شدند، همانهايی که در کارنامهشان "خواندن و اجرای حکم حکومتی" ثبت شد، کسانی که پرده کشيدند و تاريکی چشيدند، آنها که پر پرواز را چيدند و مطبوعات را جلو پای مصلحت سر بريدند، شايد به عقوبت همان خطا امروز آنها هم به درد ناچاری مبتلا شدهاند، ناچاری در خالی بستن.
و همين خالیبندیها خواستههای اصلی جامعه است که تنها در شعارهای انتخاباتی کانديداها فقط بيان میشود. اگر دوست داريد خواستههای جامعه را بشناسيد شعارهای کانديداها را فهرست کنيد، در خواهيد يافت چه بلايی سرمان آمده. اما میپرسم مگر همين کانديداها خود را روشنفکر و خدمتگزار نمیخوانند؟ پس چرا سالها خاموش ماندند و اين حرفهای قشنگ را سالها در سينهی خود انبان کردند؟ چنين آدمهايی را چه میتوان نام نهاد؟
از طرفی هم فکر میکنم همين ها که الآن در قدرتاند چهار سال ديگر لابد میشوند مثل سياستمداران دورهی قبل، يعنی سياستمدارانی که در حکومت هستند ولی در قدرت نيستند. اگر برگرديم به چهار دورهی پيش، میبينيم حرفهای دولتمردان آن روز با حرفهای دولتمردان امروز تفاوت چندانی ندارد، فقط خود آنها تغيير کردهاند. و دوران رشد و گذار اين آدمها تاوانی دارد که جامعه بايد آن را بپردازد.
همچنان که قبلیها در قدرت کمی تمرين دموکراسی کردند، با چهار تا آدم نشست و برخاست داشتند، چند سفر خارجی رفتند، وقت کم آوردند، از هنگ موتورسواران فاصله گرفتند، خانهشان را ساختند، بارشان را بستند، فيلم ديدند، کتاب خواندند، يک زبان ياد گرفتند، و حالا همهی همّ و غم شان شده دموکراسی و عدالت اجتماعی و آزادی. وگرنه وزير فرهنگ اصلاحطلبان در داشتن بررسهای کتاب و ادارهی مميزی تا آخرين روز وزارتش اصرار داشت. و مثلاً به هيچکدام از آثار بنده اجازهی تجديد چاپ نداد. (خيلیها معتقدند که وضع بهتر از حالا بود، ولی اين موضوع بحث من نيست.)
سال پيش آقای ابطحی به کتابفروشی من آمده بود. (البته برای کتاب خريدن) براش چای آوردم، او هم چند عکس يادگاری گرفت. ازش پرسيدم: «شما اصلاً مرا میشناسيد؟» چيزهايی گفت که تعجب کردم. کتابهام را هم خوانده بود. گفتم: «موقعی که معاون رييس جمهور بوديد هم همين نظر را داشتيد؟» خنديد و با شوخی گفت: «آدم وقتی در قدرت است کور میشود.»
من هم عضو اين جامعهی ناچار هستم، دلم میخواهد در انتخابات شرکت کنم، دلم میخواهد در سرنوشت مملکت تأثير داشته باشم، اما نمیتوانم، چون با پاسپورت پناهندگی اجازه ندارم به سفارت ايران بروم.
June 2, 2009
اوج و فرود
گاهی هيچ چيزی نمیتواند جلو فرو رفتن يا اوج گرفتن آدمی را بگيرد. تو يک جا ايستادهای و میبينی داری فرو میروی.
از رمان تماماً مخصوص