پدر عزيزم
.
.
پدرم، پدر نازنينم هر چه انتظار کشيد، من نيامدم.
امروز صبح سحر جان سپرد.
مامانم میگويد از وقتی تو رفتی افسرد، همه میدانند. پژمرد.
در ايران، هر روز به ديدنش میرفتم. دفتر گردون نزديک مغازهی پدرم بود، هفت سال، هر روز به ديدنش رفتم، تا اينکه سرنوشت چنين رقم خورد و پدرم با دلهره به من گفت: «چرا نمیروی؟ منتظر چی هستی؟ برو زودتر.» و تمام اين سالها در گفتگوهای تلفنی، هربار يادش نمیرفت که بگويد: «دوری را میشود تحمل کرد، ولی تا اينها هستند برنگرد. بهت رحم نمیکنند.»
«اينها تا کی هستند؟ من تا کی اينجا بمانم؟ دلم برات تنگ شده باباجون.»
مامانم میگويد عکست توی کيفش هست، هربار به بهانهای آن را به کسی نشان میدهد.
امروز صبح، امروز صبح، خواب بودم امروز صبح، مامانم زنگ زد و گفت تو پسر ارشدی، مامان، حالا چکار کنيم؟ بگو.
گفتم فقط براش گريه کنيد.
.

پدربزرگ، آقای باسی، پدرم (پنجاه سال پيش)
شعر عقاب
امروز پنجشنبه است. قرار بود با برخی دوستان وبلاگستان، به احترام کشتگان روزهای اخير که همه جوان بودند، در مقابل فرتوتيت مصباحيان و کودتاچيان و تشيع صفوی که سيصد سال زيسته اند و از مردار خواری عمر دارز يافتهاند شعر زيبای عقاب، اثر پرويز ناتل خانلری را در وبلاگهامان بهروز کنيم. با اينکه صدای من اين روزها درهم شکسته است، اما شعر را امروز در راديو زمانه میخوانم و به يادگار میگذارم. اين شعر هم مثل جوانان کشتهی ما، سروی در ادبيات مقاومت ايران است.
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي کشور ديگرگيرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي زپي چاره کار
گشت بر باد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و ان شبان بيم زده، دل نگران
شد پي برهی نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگرداشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاري ست حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد، هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون زشمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت که اي ديده ز ما بس بيداد!
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايی
بکنم هرچه تو ميفرمیاي
گفت: ما بندهی درگاه توایم
تا که هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بگو فرمان چيست؟
جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که زجان ياد کنم
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفتگويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
از نيازست چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايدم از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر حبابی ست برآب
راست است اين که مرا تيز پرست
ليک پرواز زمان تيزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
ارچه از عمر دل سيري نيست
مرگ ميآيد و تدبيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت وجاه
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافتهاي عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده ست فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليدست که بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تونشکفته است
چيست سرمايه ی اين عمر دراز؟
رازي اينجاست، تو بگشا اين راز
زاغ گفت: گر تو درين تدبيری
عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
ديگران را چه گنه کاين ز شماست
زآسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا به جايي که بر اوج افلاک
آيت مرگ شود پيک هلاک
ما از آن سال بسي يافتهايم
کز بلندي رخ برتافتهايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند ومردار بهين درمانست
چاره رنج تو زان آسانست
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی
طعمهی خويش بر افلاک مجوي
ناودان جايگهي سخت نکوست
به از آن کنج حياط و لب جوست
من که بس نکته نيکو دانم
راه هر برزن و هر کودانم
آشيان در پس باغي دارم
وندر آن باغ سراغي دارم
خوان گستردهی الواني هست
خوردنيهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ ورا داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و کوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت: خواني که چنين الوان ست
لايق حضرت اين مهمان ست
ميکنم شکر که درويش نيم
خجل از ماحضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از و مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حَيَوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان زسفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ی او
اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند؟!
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماريِ دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ريش
گيج شد، بست دمي ديده خويش
يادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست
ديده بگشود و به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زينها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال برهم زد و برجست از جا
گفت: کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نيم در خور اين مهمانی
گند و مردارترا ارزاني
گر بر اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهاي چند بر اين لوح کبود
نقطهاي بود و سپس هيچ نبود.
دروغ آشکار
.
هرگاه خلقی دچار نفرين شود، دروغ مثل موشهای طاعونی زيرزمينهای شهرش را تسخير میکند تا آرام آرام بنيانهای زندگی و حقيقت را بجود.
خدا نيارد آن روز را که ملتی به دروغ گرفتار شود. دروغ مادر گناهان است، نقابی است بر چهرهی ترس، يک بازی سياسی مادی شهوانیست، و شيطانیست.
هرگاه کسی دروغ میگويد، بايد که چنان تمام وجودش متراکم و متلاطم از اين زهر و چرکابهی قهر باشد تا بتواند يک جرعهاش را به من و تو بپاشد؛ پس ببين چه بلايی سر خودش میآيد، سر وجدان خودش. (البته اگر داشته باشد)
بعدها يک روز که جايی بیدغدغه طبعاً بايد سرخوش و آرام زندگی کند، ناگهان چيزی دلش را میآشوبد، انگار توی دلش رخت چرک چنگ میزنند، از خودش بيزار میشود، بدش میآيد؛ و آنجاست که دست به هر کاری میزند؛
تا دروغ نگويد نمیتواند جنايت کند.
گوشش را بسته تا حرفهای مرا هم نشنود: «هميشه از ترس، نقاب دروغ بر چهره میزنی. دروغ يک قدم به پيش میبردت، اما بعد چنان بر زمين میزندت که زمان و زمين را گم کنی، ندانی راه مرگت کجاست، نتوانی پنهان از بیمرگی شوی...
علف هرز است دروغ. همين که تخم دروغ را بکاری شاخ و برگ میکند و تمام وجودت را همچون علفهای هرز میپوشاند؛ چنان که هيچ نشانی از گلبرگهای انسانیات نمیماند...
برای همين، دنيا و آخرت و زندگیات مثل دروغهايت آشکارا مزخرف و حقير است، مثل خودت.»
ذوب شده
ـ چک...
صداي انفجار در مغزش بود. توي مغزش. بعد صداي جيغ و شادی دخترهاش را شنيد که بالای سرش دور میزدند و دور میشدند. میخواست بپرد و با نوک انگشت بزند به پاهای کوچکه، ولی دستش نرسيد، و صدای شادی کوچکه تمام ذهنش را پر کرد.
مأمور ويژه بازش کرد و گفت: «زندهای يا مرده؟»
ـ چک...
از فکر اسفاری گذشت که اگر بازش کنند همه چيز را میگويد، و سعی کرد اين را به مأمور ويژه بگويد اما فقط خرخر کرد. بیرمق در خواب و بيداری يا جايی بين خواب و مرگ وارفته بود.
هربار وقتی بازش میکردند میدويد يک گوشه کز میکرد و بالا میآورد، ولی اينبار برخلاف هميشه همانجا ماند و فقط خرخر کرد.
مأمور ويژه معتقد شده بود كه اسفاري دارد برگ ميزند، و همهی اين مقاومتش برای نجات جان آزاد است. ميخواهد وزارت اطلاعات را گمراه كند و اين جانور خطرناك را از دام برهاند. گفت: «هنوز نشکسته. اما اگر بشکند!»
بازجو اما نظر ديگری داشت: «اگر کسی تا بيست و چهار ساعت، فوقش چهل و هشت ساعت نشکند، ديگر محال است دهن باز کند، و اگر هم در فشارهای بعدی بشکند مثل سد لتيان آبش تهران را میبرد، و اگر نشکند سنگينیاش نفس تهران را میبرد. آخرش هم فشار سد لتيان زلزلهی تهران را قطعی میکند. همين سد احمقانه که معلوم نيست برای چی ساخته شد.»
اسفاري قسم میخورد همهی خاطرات، و حتا شرح آخرين ديدارش را گفته، و از آن پس ديگر او را نديده است. چند روز بعدش هم دستگير شده و از آن به بعدش هم اينجاست.
مأمور ويژه گفت: «شرح آخرين ديدارت را دوباره بگو، و خلاص.»
اسفاري حس نميكرد بازش کردهاند و او را روی يک صندلی نشاندهاند، خيال میکرد روي تخت كمربنددار خوابيده است، پاها و دستهاش را بستهاند، و توي قلعهی سنگباران گرفتار شده، با اين تفاوت که اينبار حس ميكرد سنگسار جمجمهاش تمام شده و او از مرگ رسته است، همين. همين که زنده مانده بايد خدا را شکر کند، فقط بديش اين است که زندگی ديگر براش معنايی ندارد. اين تلاشها، اين رفت و آمدها، اين نظم و بینظمی، و همهی اين جهان و کائنات يک مسخرهبازی احمقانه بيش نيست. چرا آدمی به دنيا میآيد و در اين جبر مثل يك سنگ پرتاب شده میرود میرود صفيرکشان میرود تا جمجمهی کسی را بترکاند، يا جام پنجرهای را فرو بريزد، و بعد؟ به چه دردی میخورد اين زندگی؟
به راستی که از تولد تا مرگ، پرتاب سنگی از دست کودکی به جای نامعلوم است که دلايل و عواقبش بر سنگ و زننده و خورنده هيچ روشن نيست.
مأمور ويژه گفت: «خب، چی شد؟ چرا لال شدی؟»
اسفاری را نشانده بود روی يک صندلی که حرف بزند، و او خيال میکرد خوابيده و حالا چكه پهن ميشود توي صورتش.
ـ چک...
رعشه از پيشانیاش راه ميافتاد و در پاهاش ادامه مييافت. و تا ميرفت قطرهی قبلي را فراموش كند، يكي ديگر ميآمد؛ مثل يك قطرهی جوهر ناگاه صفحهی سفيد و پاکيزهاش را سياه ميكرد، و پخش ميشد توي مغزش. و بعد انفجار جمجمه اش را جلو چشمهاش میديد.
«ما سراپا گوشيم.»
اسفاري خستهتر از آن بود که بتواند چيزی بهخاطر بياورد. منگ و مبهوت نگاه ميكرد: «چي پرسيديد؟»
...
اين يک تکه از رمان "ذوب شده" است که در سال 1362 نوشتم و نتوانستم چاپش کنم. ماجراهای عجيبی بر من و اين رمان گذشت. چند سال پيش که مامان به ديدنم آمد تنها نسخه دستنويس را برام آورد، قصد داشتم روی آن کار مجدد بکنم، ولی نشد. همين جوری دادمش دست ناشرم؛ «ققنوس» که در ايران منتشرش کند. خدا کند مجوز بگيرد که من مجبور نباشم در آلمان چاپش کنم.
کپی اين رمان را به شاگردان کلاس داستان نويسیام در سال 64 داده بودم. اگر اين نسخه را مامان پيدا نمیکرد بايستی دست به دامن بروبچههای کارگاه داستان میشدم.
يک سال است که منتظرم رمان بيست و شش ساله "ذوب شده" چاپ و منتشر شود.