و خدا گاو را آفريد
.
و خدا گاو را آفريد، نمايشنامهای است که در سال 1374 برای چاپ و اجرا ارائهاش کردم. پانزده سالی انتظار فايدهای نداشت، و هرگز اين کار در وطن اجرا نشد. اول اسمش را عوض کردند، بعد جلو اجرای حسين عاطفی و جمال اجلالی را بعد ماهها تمرين گرفتند.
کار خوابيد، فقط ده دوازده سال بعد به همت نشر ققنوس متن نمايش با «آونگ خاطرههای ما» منشر شد.
حالا اين نمايش در بالهاوس برلين کار به صحنه رفته. هفتهی آينده پنجم دسامبر 2009 کار رسماً به اجرا در میآيد. متن را دوستم مجيد عباسيان ترجمه کرده، و گروه اجرا به من گفتند که به زبان آلمانی روانی درآمده.
تفاوت اين اجرا با متن در اين است که به جای مرد، يک زن نقش را به عهده دارد، همان مردی که وارد ساعتسازی میشود اينجا يک زن است. من هنوز کار را نديدهام، چند روز آينده خواهم ديد، کمی هم هيجان دارم. شنيدهام که بسيار قوی و حرفهای کار کردهاند. از خوششانسی من، نمايش با بازی و کارگردانی تئاتریهای حرفهای تئاتر برلين به صحنه میرود.

کارت پستال و پوستر و بروشورش در برلين منتشر شده، اين هم تصوير کارت پستال نمايش «خدا گاو را آفريد»
اطلاعات بيشتر درباره بازيگران و کارگردان و سالن و زمان اجرا هم اينجا هست
بوی گندم
.
اين دو شعر را همينجور فالی از بين کارهای مهشيد برگزيدم، و داشتم فکر میکردم کسی که پيش از هجده سالگی در اين قالبها چنين پرتوان با کلمات کار کند، چه آيندهای انتظارش را میکشد؟
حسی که به کارهای مهشيد دارم نخست يک مقايسه است با سن و سال خودم و جوانیام، هنگام که هجده ساله بودم آيا بلد بودم با کلمه چنين بازی و کار کنم؟ باور کنيد نه.
البته من معيار نيستم، اما نان گندم را دست مردم که ديدهام. بوی گندم را میشناسم. و خب، يک آدم را تنها به شعرش که ارز نمیيابند، سوای اين توان رشکانگيز، من به اراده و صبوری و چشماندازش نيز احترام دارم.
در آنسو، بسيار کسان که به قول دوستم شمس لنگردودی؛ با يک تکه کاغذ و يک قلم و يک سيگار و کمی اختلافات خانوادگی شعر نو سر هم میکنند و سال بعد خودشان هم به آن باور ندارند، کاش بياموزند که چقدر مهم است اگر در قالبهای شهر قديم، مثلاً در قالب غزل و رباعی و مثنوی و چهارپاره و ترجيعبند و غيره ذهن خود را ورز بدهند، آنوقت شانس پيکاسو شدن را خواهند داشت، چه اينکه او میتوانست دست يا اسب را با قدرتی شگرف طراحی و نقاشی کند، از اين تمرينها و مشقها برگذشته بود که کوبيسم را در قرن بيستم برای بشريت به يادگار گذاشت.
همين. امشب ياد اين دوست بودم و دلم خواست يکی دو شعرش را با هم بخوانيم.
هبوط
بنبست سرنوشت به من سنگ میزند
باران دوباره روح مرا چنگ میزند
حس غریب مردمکان سیاه تو
کابوسهای تلخ مرا رنگ میزند
ناقوس مرگ در تپش لحظههای من
خیلی غریب نیست که آهنگ میزند
در آسمان چشم تو مصلوب میشوم
قلبم شبیه وحشت آونگ میزند
خالیتر از هجای میان دو لحظهام
روحم میان خالی خود زنگ میزند
انگار در هبوط خودم غرق میشوم
تو میروی و نبض دلم تنگ میزند
بهانه
غروبهای همیشه چقدر دلگیرند
و لحظههام تو را هی بهانه میگیرند
دقیقه... ثانیه... ساعت... تمام روز و شبم
در انحنای نگاهت هنوز درگیرند
سکوت یک شب پاییزی و من و باران
و خاطرات تو انگار... نه... نمیمیرند
شبیه حادثه از گریههام میگذری
شبیه حادثههایی که دست تقدیرند
و بعد رفتن تو دستهای کوچک من
غریب و خسته و غرق بهانه میمیرند.
* عنوان شعرها از من است.