سرانجام هفت سال

و آن مرغي است كه كنار شط از تشنگي هلاك ميشود
از بيم آن كه اگر بنوشد، آب شط تمام شود.
هرچند که قبلاً تکههايی از همين رمان را در همين صفحه منتشر کردم، ولی حالا که رمان منتشر شده، به جای هر توضيحی مشخصات شناسنامهی کتاب را اينجا مینويسم، و باقی را میگذارم به عهدهی خوانندگان کتاب. از همين لحظه من ديگر نقشی در اين اثر ندارم، مثل بقيهی خوانندگان فقط يک نظر دارم. ديگر نمیتوانم بگويم اينجا منظورم چنين بوده يا توجيهی ديگر. وقتی اثری منتشر میشود، نويسندهاش از پشت ميز پا میشود میرود کنار خوانندگانش مینشيند. مثل بچههای خوب و آقا.
اين را هم بگويم که بدجوری اين رمانم را دوست دارم. از بيست و نه نسخه متعدد و گاه بسيار متفاوت، اين نسخهی آخری موجزتر و رمانتر از بقيه است. به هر حال بعد از اينهمه سال سرانجام رمان "تماماً مخصوص" با روی جلد زيبای حميدرضا وصاف منتشر شد. وصاف يکی از بهترين گرافيستهای ايران است، و برای من رفيقی نازنين و هنرمندی حساس است که نياز به معرفی من ندارد، همين که روی جلدهای کتابهای ديگرم در نشر ققنوس ايران کار اوست برای من کافیست.
در صفحه نخست کتاب نسبت به تلاش چشمگير زنان ادای احترام شده: با احترام به جنبش زنان ايران، و زنان در سايه.
و نيز يک سپاسگزاری به دوستم مديون بودم که در صفحهی چهار چنين آمده است:
با سپاس از؛ انسان شريف روزگارم، امير حسينزادگان که هفت سال برای منتشر کردن اين رمان انتظار کشيد.
نشر گردون، برلين
چاپ يکم، زمستان 1388، چاپخانه گردون
404 صفحه
(ISBN:3-938406-80-1)
جلد:حميدرضا وصاف
امور فنی: آتليه گردون
تهيهی هرنوع فيلم، نمايش يا متن راديويی از اين کتاب منوط به اجازهی کتبی نويسنده است.
Gardoon Verlag
Kantstraße 76
10627 Berlin
رمان "تماماً مخصوص" به دختران گُلم؛ مهرگان، سارا، مینا تقديم میشود.
گردنبند
.
خواب ديدم گياه بودم
گياهی تُرد
که آسان زير پا لگد میشود
خواب ديدم بیپناه یودم
کودکی بازيگوش
که مادرم
مرا به چهارصد نان فروخت
حساب کردم ديدم
به سال نرسيده
گشنگی امانبرش کرده
بايد کودکی بزايد
زمانهی ارزانی ست
چوب حراج خورده
بر تن جعبه و
جواهر و
جوهر
بی رنگ شده
دل بيچاره!
از جان آدمی گرانتر چيست؟
خيال میکردم
جانم را میدهم تا تو حرفت را بزنی
و حالا منم
با بليتهای باطله از سفری
نيميش کابوس، نيميش رويا.
بليتها باطل شد
و من به راههای نرفته
و شهرهای ندیده
و سیبهای نخورده فکر میکنم.
به مادرم گفتم
دلم برای گردنبندت تنگ شده
چنگ میانداختم به آن و میخنديدم
حالا چنگ میزنم به هوا
و رهگذران پشت پنجره
بای بای میکنند و در لبخند من
دور میشوند.
فکر بلبل
.
اين روزها که همه تلخیست و خبرهای بد از در و ديوار میريزد، خوابها هم آرام نيستند، هرکسی در تشويشی چيزیست، و نگران آينده. اتفاقهايی که در ايران امروز میافتد، حال تجربههای دوران استالين، فاشيسم هيتلری، شيلی دههی هفتاد، کره شمای پدر و پسر سونگ، و آلمان شرقی قبل از فروريزی ديوار برلين است. نشانی تمام خشونتها و رذالتها را در دولت کودتا میتوان ديد.
گرچه روزهای بدی را میگذرانيم، ولی به شکل عجيبی تمام وجودم اميد است. به هر طرف نگاه میکنم، چيزی روشن و زلال برابر همهی ما دست تکان میدهد.
ديشب داشتم چيزی مینوشتم که در همان حال خوابم برد. شايد نيم ساعتی بعد با صدای تو که چيزی گفتی، و بعد با جنبش موهات بر صورتم از خواب پريدم، و زمانی طولانی خوابم نمیبرد. کمی دور خودم چرخيدم، و عاقبت ديوان حافظ را باز کردم و خواندم:
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچهی معشوقهی ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
سرهای سبز
.
ميليونها سر سبز داريم و يک دل سرخ
زبان و بيان هر چه باشد، مهم اين است که يکدليم؛ و برای عشق بايد جنگيد