.
ميدانی؟ هنوز ازش فاصله نگرفتهام. فقط دوستش دارم. همينجور که خالد را دوست دارم، يا عباس را که زير نور تند وايناختن نميدانست با تنهاييش چکار کند، و عجيب است. اين رمان تنها کاري ست که خودم هم احساس ميکنم ناتمام مانده. همهی فصلهاش و همه کارهاش ناتمام است. مثل سمفوني ناتمام بتهوون.
دلم ميخواست هنوز بنويسم، ولی مثل غذا خوردنم که هميشه به قدر بچهها ميخورم، همش فکر ميکردم ديگر بس است. پدربزرگم ميگفت هميشه دو لقمه پيش از اينکه سير بشی دست بکش. من هم همين کار را کردم.
و حالا ميخواهم بروم سراغ کار بعدی اما ذهنم همراهی نميکند، در تماماً مخصوص جاخوش کرده و همراهم نميآيد...
ميدانستم يانوشكا به شيوه ی خودش به من نزديك ميشود، و با رفتار خاص خودش ميتواند لحظه به لحظه خودش را در دل من جا كند، اما نميدانستم بعدش چه اتفاقي ميافتد. اهميتي هم نداشت. فقط هراس هردو ما از دکتر برنارد قابل فهم نبود. چرا هردو ما ازش ميترسيم و نميخواهيم بفهمد که ما به هم علاقه داريم.
گفتم: «چرا غمگيني؟»
گفت: «اميدوارم شوکه نشويد آقاي ايراني! يک خبر تكاندهنده دارم. اما نبايد كسي بداند من به شما گفتهام. اين راز بين ما ميماند؟»
جوري سر تكان دادم كه بداند مثل هميشه ميتواند اعتماد كند. نگاه دوبارهاش نشان ميداد كه اعتماد دارد، فقط از ديوار ميترسد.
گفتم: «خواهش ميکنم بگو.»
«اميدوارم ناراحت نشويد. چه جوري بگويم؟ ديشب...»
غم عميق دوباره به چشمهاش فشار آورد، و من لرزش لبهاش را به وضوح ديدم: «ديشب آقاي كريشن باوئر خودكشي...»
ديگر صداش را نشنيدم. سرما روي تنم شكست، جوري كه صداي ترك خوردن پوستي خشكيده موهاي تنم را سيخ ميكرد. خداي من!
يخ درياچة واندليتز ميشكست و کسي در آن فرو ميرفت.
خودم را بغل كردم. دوباره به درياچه يخزده زل زدم و زود سرم را برگرداندم: «گاهي آخر شبها آن اطراف ميپلكيد.»
و مورمورم شد: «خودش را انداخته توي درياچه؟»
«نه. خودش را به آن درخت...» و دستش را دراز کرد تا درخت را در تاريکي نشانم دهد.
«چي؟»
«همين.»
«شوخي كه نميكني!» و سر چرخاندم؛ به هر درخت يکي خود را آويخته بود، خالد را شناختم، همان همسايه عراقيام، گفت: «بشقاب خريدهام.» و آن شاعر افغاني را ديدم که لابد در چراغاني سال نو دنبال من ميگشت. بقيه را نشناختم، بيشتر خيره شدم، دنبال خودم ميگشتم. گفتم: «دنبال من ميگشت.» حرف ميزدم که از وحشت نميرم. بعد فرو شکستم. و بعد نشستم.
او هم سر پا نشست. سيگارم را به نرمي از لاي انگشتهام بيرون کشيد و دستهام را گرفت.
حال تهوع داشتم. ديوار ميچرخيد، يانوشکا دستهام را گرفته بود و ميچرخيد، زمين ميچرخيد، و ديوارها مرا دور ميزدند و يک حصار سفيد بلند ميساختند.
صداي لرزان يانوشکا را شنيدم که تکرار ميشد: «آقاي ايراني... فقط به خاطر من... به خاطر من... اخراجم ميکند... ميفهميد؟ اخراجم ميکند... ميفهميد؟»
سر چرخاندم، «عجب مصيبتي!»
به برفهاي مانده از شبهاي پيش خيره شدم؛ چنان چغر شده بود كه به نظر ميآمد هيچ خورشيدي قدرت آبكردنش را ندارد. يخزدگي، انجماد، و مرگ به همين سادگي است؟
يک لحظه به خودم آمدم. دستهام بر شانههاي يانوشکا رها شده بود، و داشتم بوي خوشي را از گردنش به مشام ميکشيدم. هر دو زانو زده بوديم، و او با دو دست ساعدهاي مرا گرفته بود که از پشت نيفتم. حواسم را جمع کردم و گفتم: «کي تو را اخراج ميکند؟»
ترسيده بود. داشت به گريه ميافتاد. گفت: «اگر بداند که من موضوع را به شما گفتهام...»
خودم را تکاندم. نميخواستم جلوش فرو بشکنم. يک نفس عميق کشيدم. نيرويي کمکم ميکرد که دستهاش را بگيرم و با هم بلند شويم. لبخند زد و چشمهاش پر از اشک شد: «ميترسم.»
«نترس. تا من هستم نترس.»
«به خاطر خودتان.» و چشمهاي سبزش دودوزنان روي برف چرخيد. معلوم بود كه قبلاً گريسته است.
گفت: «حالتان بهتر شد؟»
«آره.»
شانه به شانه وارد گرماي سالن شديم. يانوشكا به اطراف نگاهي انداخت، حتا به گوشههاي سقف. بعد هم از من فاصله گرفت.
صداش را پايين آورده بود و با دقت همه جا را ميپاييد: «امشب دكتر برنارد ميآيد كه با شما حرف بزند.»
«خودش گفت؟»
«بله. تلفن زد.» کمي تندتر رفت و صداش را خواباند: «وانمود كنيد كه خبر را نشنيدهايد. خواهش ميكنم.»
«چرا؟»
صداش را بيشتر خواباند «دکتر برنارد تأکيد کرد به شما نگويم.»
رفتم توي فکر؛ چرا خواسته خبر از من پنهان بماند؟ گفتم: «لابد همه ميدانند! پليس چي؟»
«امروز اينجا پر از پليس بود. ميآمدند و ميرفتند. اتاق شما را هم زير و رو کردند.»
«اتاق من؟» و اين مثل مشت خورد توي صورتم.
اتاق من؟
خودکشي او چه ربطي به من داشت؟ از سه سال پيش که اتاق کريشن باوئر را به من دادند او ديگر پا به آنجا نگذاشته بود. کجاش را زير و رو کردهاند؟
چشمهايي مثل سيگار کشيدن ممنوع از گوشه و كنار، همه چيز را زير نظر داشت. ترس و وحشت از هر طرف كله ميكشيد. بياختيار به ته سالن سمت چپ نگاه كردم، بعد رفتم تا ته تاريكياش را كاويدم. وقتي برگشتم، يانوشكا پشت پيشخان ايستاده بود. چرخي آن اطراف زدم و رفتم كنارش. دستهاش را دو طرف تاستاتور گذاشته بود و به مونيتور نگاه ميكرد. انگشتر بدلي نازك با نگين سبز در انگشت ميانياش ميدرخشيد، و آن چالهاي كوچولوي بالاي بند انگشتهاش چقدر زنانه بود!