تناسخ عاشقانه
داستانی از: فاطمه علیاکبریان
(مهندس کامپیوتر، تهران)
هرچه به آدرس مچاله شدهی دستش نزدیکتر میشد قلبش تندتر میزد. حوالی میدان فردوسی که رسید احساس کرد دیگر نفسش بالا نمیآید؛ از تاکسی پیدا شد تا بقیهی مسیر را پیاده برود. فکر کرد برای دریافتن حقیقتی که سخت از آن وحشت دارد شاید این تنها راه ممکن نباشد ولی حتماً سرراستترین راه است. خودش را برای شنیدن هرچیزی آماده کرده بود، هرچه باشد، وقتی تمام این سالها تنها حرفهای معروفی را شنیده به خودش حق میداد تا حرفهای طرف دیگر را هم بشنود. این کوچکترین حقی بود که میتوانست برای خودش قائل باشد، هر چند اگر معروفی از ماجرا بو میبرد که او این همه راه را رفته، کلی این در و آن در زده که حقیقت را از زبان یک دیوانه بشنود خونش به جوش میآمد و میگفت: «آب رو به جای اینکه از چشمه بگیری از جوب میگیری؟» اما شک که به جانت بیفتد کاریش نمیتوان کرد، تو را به جایی میرساند که برای یک قطره حقیقت حاضری ته جوب را هم لیس بزنی. بعد هم از کجا معلوم که چشمهی حقیقی همینجا نباشد؟ مگر خود معروفی نمیگفت که همه چیز جابهجا شده؟ که هیچ چیز سر جای خودش نیست؟
با قدم زدن کمی که ذهنش آرام گرفت، تازه متوجه سردی هوا شد، سوز تندی میآمد. سرش را بلند کرد و متوجه شد که پشت چراغ قرمز چهارراه ولیعصر منتظر است. از فردوسی تا ولی عصر را پیاده آمده بود ولی تا آن لحظه سردی هوا را حس نکرده بود. همانطور که پشت چراغ قرمز به زمین سرد خیره بود، سعی کرد گفتگوهای هفتهی پیش را به خاطر آورد.
«برف، آره مطمئنم که برف میومد، نه از این برفهایی که این روزها میاد، بیرون که میرفتی تا زانو خیس میشدی، سگ سرما بود، همه جا سفید بود.»
«کی بود؟ چه سالی؟»
«زمستون بود، سالش یادم نیست ولی مطمئنم که برف میومد. »
«من فکر میکردم تابستون بوده، اشتباه نمیکنید؟»
«درسته قاطی کردم، ولی گرما سرما هنوز حالیم میشه، برف و بارون رو می فهمم، اگه میشه تو تابستون اونجور برف بیاد شاید بتونی بگی تابستون بوده ولی بعیده، اونجور سرما! فقط تو زمستون ممکن بود.»
«اما من خونده بودم تابستون بوده، پس برفی هم در کار نبوده، شما این همه عمر کردید مگه تا حالا تو تابستون برف دیدید؟»
«نه والا! واسه همین میگم زمستون بوده، سرما رو شاید اشتباه کنم، یهو میبینی لرزم میگیره خود به خود، ولی سفیدی رو نه. سفیدی رو تشخیص میدم. زمین سفید بودند.»
دست چپش را بالا آورد و به آن خیره شد ولی یادش نیامد که چرا این کار را کرده، فقط حس کرد هوا سردتر شده است، دستش را دوباره گذاشت در جیب پارهی مانتوی کهنهای که معروفی تولد بیست سالگیاش به او هدیه داده بود. چه اصرار کودکانهای داشت که همیشه این مانتو را بپوشد. انگشتانش را از سوراخ جیب بیرون آورد و به پایش تلنگری زد. بیاختیار لبخندی روی لبانش نشست. لرزش رانهای او را زیر انگشتانش به یاد آورد و همزمان چراغی را که در قلبش روشن و خاموش میشد. چند سال میگذشت؟ و چرا تمام لحظاتی که با او تجربه کرده بود همچنان تازه مینمود؟
یادش آمد که میخواسته ساعت را ببیند، دستش را دوباره بیرون آورد، ساعتش را نگاه کرد، هنوز وقت داشت و چقدر زمان کش آمده بود! به این فکر افتاد که آیا میشود به حرفهای زن اعتماد کرد؟ مگر نه اینکه در "سال بلوا" هم در تابستان برف آمده بود.
بعد یکباره همهی جملههای زن بدون جاافتادگی در ذهن دختر شروع به حرکت کرد:
«سرد بود و همه جا را سفیدی پوشونده بود، من و اون داشتیم توی خیابان انقلاب کنار کتابفروشیها قدم میزدیم. بهش گفتم "آیدین خودتی؟" یه لبخند زد و گفت "من یه ترکیبی از همهشون هستم." گفتم "نکنه مثل یوسف خودتو پرت کنی". گفت "یهو دیدی این کارو کردم. کی از فردای خودش خبر داره؟" گفتم "نخیر! تو جون دوستتر از این حرفها هستی، شاید یکی تو ذهنش نقشهی قتل تو رو بکشه اما خودت هیچ وقت به این فکر نمی افتی که خودتو پرت کنی" گفت "یوسف هم فکر میکرد داره پرواز میکنه". دونههای برف ریز میخورد توی صورتمون. من دست چپمو گذاشته بودم توی جیب پالتوش و همونطور که از کنار کتابفروشیها رد میشدیم راجع به شخصیت قصههاش حرف میزدیم، اون موقعها داشت سال بلوا رو مینوشت. اصرار داشت که باید یکی رو تو قصه دار بزنه، گفتم "تو چرا انقدر به مرگ فکر میکنی؟"، گفت "مرگ هست چه بهش فکر کنیم، چه نکنیم" بعد جلوی ویترین یه کتابفروشی ایستاد و زل زد توی شیشه، گفتم "به چی زل زدی؟"
"نمیبینیش؟"
"چی رو؟"
"همون جا! کنار دیوان حافظ، سال بلوا رو نمیبینی؟"
"نه! اونجا که کتابی نیست."
"من دارم میبینمش، چطور تو نمیبینی؟"
دستشو گرفتم و از اونجا دورش کردم، گفتم "چی میگی؟ تو که هنوز سال بلوا رو ننوشتی؟" گفت "نوشتمش، همونجا توی ویترین بود، برگرد بهت نشونش بدم." خب اون همیشه چیزا رو زودتر از اینکه اتفاق بیفتند میدید، بعد از اینکه سال بلوا منتشر شد، آقای حکیم، کتابفروشه رو میگم، تا چند ماه گذاشته بودهتش کنار همون دیوان حافظ. وقتی معروفی رفت آلمان بعضی وقتها که دلم میگرفت میرفتم همینطوری زل میزدم به ویترین. بگذریم. حالا تماماً مخصوص رو گذاشتن توی همون ویترین.»
با تنهی آدمها به خودش آمد، چراغ سبز شده بود. یقهی مانتویش را جوری بالا داد که روی لبهایش را بپوشاند. قدمهایش را تندتر کرد تا خودش را گرم نگه دارد، هنوز راه زیادی داشت. با خودش فکر کرد که شاید زن این قصهها را سر هم کرده تا خودش را مرموزتر جلوه دهد و کنجکاوی او را بیشتر کند.
دوست نداشت اصلاً حرفهای زن را باور کند. میدانست که از هفتهی پیش تا امروز حسادت مانند یک غدهی سرطانی آرام آرام در درون او در حال رشد کردن است. اما ریشهی این حسادت چی بود؟ آیا او به تمام خاطرات و تجربههایی که زن با معروفی داشت حسودی میکرد یا از شناخت عمیقی که زن نسبت به معروفی نشان میداد رنج میبرد؟ از حسادتی که در درونش زبانه میکشید احساس حقارت میکرد اما نمیتوانست التیامی برای آن بیابد. با اینکه میدانست تمام سالهایی را که او در کنار معروفی سپری کرده آن زن تنها به خاطرات مشترکش با معروفی دلخوش بوده. همانطور که از کنار کتابفروشیها میگذشت وسوسه شد از یکی از آنها سراغ "تماماً مخصوص" را بگیرد ولی زود از این تصمیم منصرف شد. از اینکه این فکر احمقانه به خاطر حرفهای آن زن به ذهنش خطور کرده بود احساس خشم و شرمندگی میکرد.
«شما کتابو خوندهین؟»
«سوالی میپرسیها؟ معلومه که خوندهم. کلی هم خندیدم.»
«خندیدین؟»
«به اینکه چه جوری همه چیزو عوض میکنه و همونطوری که دلش میخواد قالب میکنه. اون دختره پری که تو رمانش بود، من میشناسمش. یه سال میشد که با معروفی عروسی کرده بودم که سر و کلهی این زنیکه پیداش شد. بیست و پنج سالش بود. هر روز به یه بهانه میومد گردون، یه روز میخواست برای کتابهای دوستاش امضا بگیره، یه روز یه آشغالی با خودش میاورد میگفت طرح یه قصهست، نظر معروفی رو میخواست. یه روز میومد برای یه سخنرانی دعوتش میکرد. معروفی هم تحویلش میگرفت، البته من اعصابم خرد نمیشد، خب معروفی اینطوری بود. کافی بود یکی بگه عاشق ادبیاته حاضر بود جونشو براش بده. ولی این دختره بدجور کنه بود. یه شب وقتی رفتم خونه، دیدم نشسته روی زانوهای معروفی دست کثیفشو انداخته روی شونههای شوهر من و داشت براش قصه میخوند. معروفی هم دستشو گذاشته بود روی زانوهاش و بهش میگفت آفرین. خشکم زده بود، باورم نمیشد به این زودی پاش به خونهمون باز بشه. رفتم جلو و موهای دختره رو کشیدم. کلی بدو بیراه بهش گفتم و انداختمش بیرون. تهدیدش کردم اگر یه بار دیگه اینجا یا توی گردون ببینمش آبروشو میبرم. دیگه هم سروکلهی دختره پیدا نشد.»
با یادآوری این خاطره که از زبان زن شنیده بود یاد اولین باری افتاد که به خانهی معروفی قدم گذاشته بود. چه شهامتی به خرج داده بود! به هر حال اولین دیدار با مردی که قبلتر به او اظهار علاقه کرده بود کار آسانی نبود. همچون نوشا بود که برای اولین بار به دیدار حسینا میرود، اما نه در میان کوزهها که در میان کتابها. دلش آشوب بود و التهاب تازه عروسی را داشت که مدام از خود میپرسد آیا به دل داماد خواهد نشست. سعی کرد جزئیات آن روز را به خاطر آورد؛ مثلاً این که چه لباسی پوشیده بود؟ ولی این تلاش بینتیجه بود.
«از کجا میگید پری اون بوده؟»
«چون اون روز که تو خونهمون بود تیشرت صورتی پوشیده بود، گفتم که بیست و پنج سالش هم بود.»
«همین کافیه؟»
«برای معروفی کافیه. اون منتظر یه جرقهست. یه چیزی که میبینه خودش تو خیالش ادامهش میده. طوری ماجراها رو عوض میکنه که نفهمی از کجا آوردهتشون، ولی خب من یه عمر باهاش زندگی کردهم، از خودم بهتر میشناسمش. از این دخترها باز هم بودن، زیاد بودن دخترهایی که دور و بر گردون و حتا دور و بر خونهمون میپلکیدن. اگر میخواستم به همهشون اهمیت بدم که هر روز باید یه جنگ و دعوا راه میانداختم. ولی این دختره پری فرق میکرد، احساس میکردم واقعاً معروفی رو دوست داره، مثل بقیهشون نبود. توی چشمهاش یه برق خاصی بود. وقتی با معروفی حرف میزد، لبهاش میخندید، چشمهاش میخندید، حتا دستهاش هم میخندید. معروفی هم مبهوت اون خندهها بود. »
با خودش فکر کرد که اگر حرفهای زن درست باشد الان پری کجاست؟ آیا سرنوشتی مانند همین زن دارد؟ یک لحظه احساس کرد که دارد در قلبش برای این زنها دلسوزی میکند و از این حس خود متعجب شد. نکند با آنها احساس همدردی میکرد چون در اعماق وجودش میدانست که روزی شبیه یکی از آنها خواهد شد و سرنوشتی مشابه را تجربه خواهد کرد؟ غرق در این سؤالات زجرآور بود که تنهاش به مردی خورد. اول چشمش به شلوار سرمهای اتوکشیدهی او افتاد، بعد ساعت طلایی رنگش توجهش را جلب کرد، و دست آخر صورتش را دید؛ در آن لحظه بعید نبود از حیرت زیاد، قالب تهی کند. مردی که حالا روبرویش ایستاده بود خود معروفی نبود؟ فکر کرد که شاید دارد خواب میبیند، که مرد معذرت خواهی کرد و از او دور شد.
برگشت و داد زد: «باسی!» ولی مرد بیهیچ توجهی به راه خود ادامه میداد. این همه شباهت او را به وحشت انداخت. آیا ممکن بود که معروفی واقعاً همزادی داخل ایران داشته باشد؟ و این همزاد اوست که این همه اتفاقات را رقم میزند؟ آنقدر همه چیز سریع و عجیب مینمود که قدرت فکر کردن را ازش می گرفت.
زن گفته بود که از معروفی یک پسر دارد و حتا عکسهایش را هم به او نشان داده بود. کتاب " ازل تا ابد" را از کیفش بیرون آورد و شروع به ورق زدن آن کرد تا به عکس پسرک رسید. همانی که در دیدار اول یواشکی از زن قاپیده و لای کتاب گذاشته بود.
زن حق داشت؟ شاید. پیشانی و چشمهای پسرک در عکسها عین خود معروفی بود. همانطور که به عکس نگاه میکرد توجهش به جملههای کتاب جلب شد. اینهمه دقت و دانش، هم او را به وجد میآورد و هم به وحشتش میانداخت. به نظر میرسید که زن نهتنها تمام جملات "سمفونی مردگان" را خوانده، بلکه با آن زندگی کرده است.
«هرچی کتاب دارم یا اون نوشته یا نقد نوشتههای اونه، وگرنه از خودم یا بقیه حرفی برای گفتن ندارم... این خاصیت معروفیه. هر کی بهش نزدیک میشه فقط میتونه راجع به اون فکر کنه. ولی معروفی هیچ وقت سیر نمیشه. همون وقتها هم بهش میگفتم، وقتی هنوز ایران بود و شبها تو خواب ناله میکرد. یه شب بیدارش کردم، گفتم "چته تو؟ چرا شبها هم آروم و قرار نداری؟" گفت "یه کارهایی هست که باید بکنم ولی هنوز نکردم. پریشونم." گفتم "تو خیلی کارها کردی. چرا این چاه تو پر نمیشه؟" از جاش بلند شد و چهارزانو کنارم نشست. گفت "چاه؟" گفتم "توی وجود تو یه چاه خیلی خیلی بزرگه. هر چقدر که کتاب مینویسی میندازی توی این چاه، هر چقدر که آدمها را اسیر خودت میکنی و میندازی توی این چاه، هرکاری که میکنی انگار عوض اینکه پر بشه خالیتر میشه." گفت "میگی چی کار کنم؟" گفتم "هیچی. یه مدت هیچ کاری نکن، هیچی ننویس. آدمهای مشکوک دور و برمون زیاد شدن. یه مدت به هیچ کی اعتماد نکن. با کسی حرف نزن." گفت "یه باره بگو بمیرم" گفتم "خدا نکنه." سرشو چسپوندم به سینهم و موهاشو تا صبح نوازش کردم. آخر هم همون آدمهای مشکوک آوارهش کردن.»
راست میگفت. معروفی هنوز هم شبها در خواب ناله میکرد. میگفت کارهایی هست که دوست داریم و انجام نمیدهیم، دیگر هیچگاه آنها را انجام نمیدهیم و حسرتشان برای همیشه گوشهی قلبمان خواهد ماند. به ساعتش نگاه کرد، و یاد مصاحبهاش افتاد که گفته بود هنوز شاهکارش را خلق نکرده. یعنی خلق این شاهکار بود که این همه سال او را اینطور بیقرار و بیتاب کرده بود؟ دوباره به ساعتش نگاه کرد. هنوز یک ساعت تا قرار وقت داشت. یعنی ممکن بود که زن سر قرار حاضر نشود؟ اگر نمیآمد آیا میتوانست نتیجه بگیرد که تمام گفتگوهای هفتهی پیش دروغ بوده؟ چرا همان ابتدا از زن نخواسته بود تا شناسنامهاش را نشان دهد؟ چرا اینهمه مقدمهچینی کرده بود و التهاب آن سوال و جوابهای دلهرهآور را به جان خریده بود؟
«راستش خانم یکتا! گفتنش سخته ولی ایشون تو سایتشون هرگونه ارتباط با شما رو تکذیب میکنن و الان هم دارن با یه دختر جوون زندگی میکنن، به اسم...»
«این رو هم تو سایتش نوشته؟ که داره با پری زندگی میکنه؟ از تو بعیده!»
«چی از من بعیده؟»
«اینکه انقدر زود باور باشی. معلومه که تو هنوز معروفی رو نشناختی. البته بهت حق میدم. شناختن معروفی کار سختیه. پری! پس هنوز دست از بازی کردن با پری برنداشته؟»
«بازی کردن؟»
«حتماً داره باز یه رمان جدید مینویسه.»
«یعنی میگید این زندگی کردنش با این دختر جوون همهش دروغه؟»
«نمیگم همهش دورغه ولی مسلماً اونجوری که میگه و مینویسه نیست. بهت که گفتم اون ماجراها رو توی ذهن خودش تغییر میده.»
«و اینکه ارتباطشون رو با شما تکذیب میکنن، برای این چه توضیحی دارین؟»
«میترسه. میترسه از اینکه برای من مشکلی پیش بیاد. خب اینا رحم و مروت که حالیشون نیست، میترسه عقدههایی که نتونستن سر خودش خالی کنن سر من و یه دونه پسرمون خالی کنن. اشتباه میکنه، من هم بارها براش پیغام فرستادم که اوضاع خیلی عوض شده، مثل اون اوائل بگیر ببند نیست. ولی معروفی هنوز تو اون سالها زندگی میکنه. البته بهش حق هم میدمها! بلایی رو که سر اون اومد هر کسی نمیتونه تحمل کنه. نمیدونم این نفرت تا کی ادامه داره ولی باید یک جا تموم شه. نه؟ اگر به "تماماً مخصوص" جایزه بدن شاید نظرش یه کم عوض شه و برگرده. تو اینجوری فکر نمیکنی دختر؟»
چرا وقتی زن او را مخاطب قرار میداد به دلشوره میافتاد؟ درست مانند خود معروفی به چمشهایش خیره میشد و مثل همان اوائل که با معروفی آشنا شده بود او را دختر صدا میزد. یادش آمد تمام مدتی که با زن حرف میزده دستش در دستان او بوده، و حتی تسلیم نهفته در دستهایش هم مانند همانوقتهایی بود که معروفی دستهایش را میگرفت. حس کرد که زن چه خوب میتواند او را به هر جا ببرد و هر آنچه را که میخواهد به او بباوراند. خود را در برابر زن، در برابر آن لحن نرم و آن داستانهای جالبش بیسلاح میدید.
«یعنی انقدر بعیده که من زن معروفی باشم؟»
«نه. بعید نیست ولی باورم نمیشه که یک نفر بتونه این همه سال دروغ بگه.»
« اسمش دروغ نیست. اون با سبک خودش با حقایق بازی میکنه، با آدمها، با موقعیتها.»
«با پریها؟»
«آره. با پریها. بیشتر از همه با اونها بازی میکنه. دست خودش هم نیست. هیچ کس مثل اون نمیتونه یه پری رو قشنگ ببینه، یه پری رو مثل اون ستایش کنه. این خاصیت معروفیه.»
«ولی یکی از اون پریها بودن خیلی سخته، اینکه بفهمی افتادی توی یه چرخه.»
«راستش سختتر اینه که زن معروفی باشی ولی هیچ وقت یکی از اون پریها نباشی. این اعتراف رو من فقط به تو میکنم دوست بینام و نشان من! من همیشه از اینکه هیچوقت یکی از اون پریها نبودم رنج کشیدم. این سال آخری که معروفی ایران بود هر روز دعوا داشتیم. دست خودم نبود. حتی دوست نداشتم توی خونه راهش بدم. از دیدن بدن برهنهش چندشم میشد. واقعیت تلخ زندگی من اینه که من و معروفی قهر بودیم که اون رفت آلمان.»
«طلاق گرفتید؟»
«نه. وقت این کارها رو نداشتیم. جونش تو خطر بود، باید هر چه زودتر میرفت.»
دوباره به ساعتش نگاه کرد، دیگر وقت زیادی تا زمان قرارشان و دیدن شناسنامهی زن باقی نمانده بود. قدمهایش را تندتر کرد.
«برام عجیبه بعد از این همه سال دوری و رنج اینطور روشن و با عشق راجع به خاطراتتون و آقای معروفی حرف میزنید!»
« تو از عشق چی میدونی دختر؟»
زن طوری از موضع برتر این سؤال را پرسید که دختر بغض کرد و برای اینکه زن اشکهایش را نبیند سرش را پایین انداخت. در یک لحظه احساس کرد واقعاً چیزی از عشق نمیداند و تمام آنچه تاکنون برایش حکم زیباترین تجربههای عاشقانه را داشته دروغ و توهمی بیش نبوده است.
زن جوری در مورد عشقش حرف می زد که دختر به تمام اندوختهها و داشتههایش شک کرد. و حالا باز این احساس فقر و بیپناهی به او هجوم آورده بود. حاضر بود هرچه دارد بدهد تا زن سر قرار حاضر نشود. اگر او شناسنامه را با خودش میآورد، دختر دیگر به چه چیز این زندگی میتوانست دلخوش کند؟ این افکار پاهایش را سست میکرد و زانوهایش را میلرزاند. به گوشه پیادهرو رفت و سعی کرد با دیدن آدمهای مختلف ذهنش را از این افکار زجرآور رهایی بخشد. به دیوار تکیه داد و خود را در برابر اینهمه آدم تنهاترین دید.
اگر معروفی را از دست میداد دیگر هیچ کس را در زندگی نداشت. با خودش فکر کرد که آیا همین تنهایی باعث شده اینقدر عاشق او باشد؟ دوست داشت تصور کند که اگر او را هم از دست بدهد میتواند به تنهایی روی پای خودش بایستد تا روزی که بمیرد. اما حتا تصور اینکه یک روز بدون او زندگی کند برایش غیرممکن بود. خود را سرزنش میکرد که چطور به خودش اجازه داده تا این همه وابستهی او شود؟ و باز در درونش به آن زن رشک میورزید. رشک و حسد. زن توانسته بود با خیال، حالا دروغ یا راست، این همه سال خود را سر پا نگه دارد، کتاب بنویسد، بنوازد، استاد دانشگاه شود ولی او چه؟ او بدون معروفی حتا نمیتوانست غذا بخورد، زندگیاش تبدیل میشد به یک زندگی نباتی. در آن لحظات خود را ضعیفترین و بیپناهترین انسان روی زمین میدید و با حسرت به آدمهای پیادهرو که با عجله حرکت میکردند مینگریست، آدمهای باهدف، با انگیزه. با خودش فکر کرد که کاش این سالها او هم حرفهای، هنری چیزی میآموخت؛ تمام این سالها مثل پروانه دور سر او چرخیده بود. آهی کشید و با حسرت زیر لب گفت «کاش لااقل نوشتن را رها نمیکردم.»
خود را سرزنش میکرد که چرا نوشتن را ترک کرده. آیا تمام انگیزهاش از نوشتن، خود معروفی بود که حالا بعد از رسیدن به او آن را رها کرده بود؟ به دستهای یخکردهاش نگاهی انداخت. دستهایش خالی بود، مانند قلبش که آن را تهیتر از همیشه میدید.
دوباره به ساعتش نگاهي انداخت. دير شده بود، قدمهايش را تندتر کرد تا بالاخره به کافهي محل قرار رسيد. از پشت شيشه به درون کافه نگاهي انداخت و زن را روي يکی از صندليها تشخيص داد که به ديوار تکيه داده بود. ساعتش را نگاه کرد، حدود پانزده دقيقه تاخير داشت. در را هل داد و وارد شد. سراسيمه از ميان آدمها و دودها رد شد، و زن را ديد که مانند کسي که يک دوست قديمي را بعد از سالها ميبيند، به او نگاه ميکرد و برايش دست تکان ميداد. او هم دستش را براي زن تکان داد شايد براي اينکه نشان دهد او را پيدا کرده است. کنار ميز رسيد. ترديد داشت که با زن دست بدهد يا نه. کيفش را روي صندلي کناري زن گذشت و روبروي او نشست. مضطرب بود و نميدانست چطور بايد حرف را شروع کند. سراسيمه نگاهي به دور و برش انداخت و براي اينکه حرفي زده باشد، گفت: «فکر نميکردم انقدر شلوغ باشه، شايد باید جاي ديگهاي قرار ميذاشتيم و اينهمه دود! نميدونم چرا اجازه ميدن مردم اينجا سيگار بکشن.»
زن که انگار به حرفهاي دختر گوش نميکرد لبخندي زد و دستهايش را روي دستهاي او گذاشت: «چقدر دستهات يخ کرده.»
«از فردوسي تا اينجا رو پياده اومدم.»
بعد با خودش فکر کرد که نبايد اين اعتراف را ميکرده چون توجيهپذير نبود که بهخاطر پيادهروي، زن را يک ربع اينجا معطل کند: «ببخشيد منتظر مونديد.»
زن دستهاي دختر را در دستش گرفت و دختر دليل اين کارش را نفهميد، شايد ميخواست گرمشان کند، شايد ميخواست آرامش کند ولي هرچه بود دختر از اين کار خوشش نيامد، چون او را ضعيفتر از زن جلوه ميداد و براي همين زود دستش را پس کشيد و نگاهي به زن انداخت. زن مانتوي سبز روشني پوشيده بود که به سن و سالش نميخورد، کمي هم آرايش ملايم کرده بود و لبخند ورمکردهاي هم روي لبانش بود. دختر حسابي از اينکه زن اينطور خوشحال و با آرامش روبرويش نشسته و او مثل اسپند روي آتش است حرص ميخورد.
«انگار خيلي منتظري که زودتر شناسنامه رو ببيني؟»
«فکر کنم براي همين قرار بود همديگرو ببينيم.»
«خب خودت ميدوني که شناسنامه بهانه بوده. من همون روز هم ميتونستم نشونت بدم.»
«شما گفتين که نميدونين کجا گذاشتينش. يادتون نيست؟ نکنه دروغ گفتين.»
«به هر حال تو ميخواستي منو دوباره ببيني و البته بهانهاي براي اين کار نداشتي. من فقط خواستم کمکت کنم.»
دختر حسابي گيج شده بود. اين زن خيلي به خودش مطمئن بود و خيلي صريح هرچه به نظرش ميرسيد به زبان ميآورد. يک آن از اينهمه صراحت و حاضرجوابي خندهاش گرفت و با نوعي تمجيد به زن نگاه کرد. آرايش به زن ميآمد و دختر احساس کرد که از اولين باري که او را در خانهاش ديده بود زيباتر شده است. پوست صورتش شفاف و سفيد بود و چشمانش برق خاصي داشت. دختر سعي کرد که زن را در جواني تصور کند، حتماً آن روزها براي خودش دختر بسيار زيبايي بوده. در دلش به معروفي حق ميداد که روزي واقعاً آنطور که زن ادعا ميکرد عاشقش شده باشد. در همين افکار بود که دوباره ديد دستش در دستهاي زن گمشده است. يادش نميآمد کي زن دستهايش را گرفته بود. با لحني آرام گفت: «خانم يکتا اميدوارم اينبار شناسنامهتون رو همراه آورده باشين و باز گم نشده باشه.»
زن دستهاي دختر را رها کرد، شناسنامهي کهنهاي از کيفش درآورد و روي ميز گذاشت: «ببينم اينطوري خيالت راحت ميشه!؟»
دختر دستهايش را جلو برد و روي شناسنامه گذاشت اما احساس کرد که دوست ندارد زير نگاههاي زن آن را باز کند.
«چرا انقدر نگراني؟»
دختر دستهايش را از روي شناسنامه برداشت: «نميدونم.»
«توي شناسنامه دنبال چي ميگردي؟ فکر ميکني اگر پيداش کردي چي ميشه؟»
«مطمئن نيستم.»
«ميدوني دختر! شناسنامه چند ورق کاغذه. چيزي رو مشخص نميکنه. من نميدونم چي تو رو به اينجا کشونده؟ ولي هرچي که باشه جوابش رو اين تو نميتوني پيدا کني!»
دختر احساس حماقت ميکرد. اين همه راه آمده بود تا شناسنامهي زن را ببيند، الان شناسنامه زير دستهايش بود ولي آن را باز نميکرد. زن شناسنامه را گرفت و در دستهاي دختر گذاشت: «بازش کن!»
دختر شناسنامه را باز کرد، به صفحهي دوم آن خيره شد و با تعجب نگاهي به زن انداخت که داشت سفارش قهوه ميداد.
«تو هم قهوه ميخوري؟»
دختر سرش را پايين انداخت و دوباره به شناسنامه خيره شد.
«دختر! ازت پرسيدم قهوه ميخوري؟»
دختر انگار که پيروز از جنگي سخت بازميگشت هيجانزده و با غرور سرش را بلند کرد: «بله.»
و بعد همه اش شاد بود. حتا وقتی با فنجان قهوهاش بازي ميکرد، از شادي زن سردر نميآورد. باورش نميشد که اين همه اضطراب و دلهره را براي ديدن آن شناسنامه به جان خريده. زن يک بار ازدواج کرده و طلاق گرفته بود. البته با فردي که نامش معروفي نبود. يک فرزند پسر هم داشت.
«خب! الان خيالت راحت شد؟»
چرا زن اين سوال را ميپرسيد؟ دختر با خودش گفت ديگر نبايد به حرفها و سوالهاي اين زن توجهي کند. همين چند هفته براي اينکه وقت پاي آن اراجيف بگذارد کافي بود. دوست داشت زودتر آنجا را ترک کند و خودش را به کاري سرگرم کند تا شعلههاي خروشان آن افکار پوچ و تشويشها و نگرانيها فروکش کند. دوباره احساس کرد که چقدر دلش براي معروفي و تمام علائق روزمرهاش تنگ شده.
دختر گفت: «بله! فکر ميکنم ديگه خيالم راحت شد.»
اما خیالش راحت نشده بود و این را خودش چند لحظه بعد میفهمید. آن جمله را فقط به نشانهی پیروزی به زن گفته بود، اما چه فایده وقتی پیش زن پیروزی و شکست مفهوم خاصی نداشتند و دختر این را از همان اولین دیدارشان فهمیده بود؟ اصلاً دنبال چی بود؟ نشانههایی از دروغ و خیانت در معروفی؟ که بعدش چکار کند؟ او را ترک کند؟ یعنی این همه راه آمده بود، خودش را به آب و آتش زده بود که بهانهای پیدا کند تا او را ترک کند؟ و این بهانه را برای چه کسی میخواست؟ خودش یا او؟ شعلههای سوزان تمام این سوالات با سوالی که زن پرسیده بود دوباره در ذهنش روشن شد.
«اگر کسی بخواد با کسی بمونه نیاز به دلیل نداره. اگر هم بخواد اونو ترک کنه باز هم نیاز به دلیل نداره.»
این جمله را زن گفت، انگار که افکار دختر را میخواند. دختر روبروی زن در حالیکه شناسنامه را دیده و خیلی چیزها را فهمیده بود ولی هیچ چیز در او تغییر نکرده بود. تمام احساس خوشحالی که چند لحظه پیش داشت چقدر زود ناپدید شده بود! با خودش اندیشید که همیشه همینطور است، شادیهای زودگذر و غمهای ماندگار! هنوز داشت با فنجان قهوهاش بازی میکرد که زن سفارش کیک شکلاتی داد و با لبخندی بر لب با مهربانی رویش را به سمت دختر برگرداند. دختر داشت همچنان با فنجان قهوهاش بازی میکرد که زن برای برطرف کردن تشویش و اندوه او با لبخندی طعنهآمیز پرسید: «تا کی؟»
«تا کی چی؟»
«تا کی میخواهی تو زندگی معروفی، گذشتهش و آدمهای اطرافش جستجو کنی؟»
«شما میگید چکار باید بکنم؟»
«خودت بهتر میدونی! بهتر نیست هرچی زودتر به خودت برگردی؟ از احساساتت هر چقدر هم که متضاد و مشوش باشن فرار نکن. خودتو بشناس. همون راهی رو انتخاب کن که واقعاً آرومت میکنه.»
«شما منو میترسونید.»
زن که با حالتی سرخوش و بیاعتنا داشت کیکش را با لذت میخورد، با تعجب سرش را بلند کرد: "من؟ از چی میترسی؟»
«انگار که واقعاً ذهن آدمها را میخونید. منظورم همون حرفهایی هست که تو سایت آینهها نوشته بودید.»
«کدوم حرفها؟"
«همون حرفها راجع به صداهایی که میشنوید و افکار آدمها که میخونید، یادتون نمیآد؟»
«نه. یادم نمیآد.»
دختر با خودش فکر کرد که واقعاً نمیتواند روی هیچ یک از حرفهای زن حساب کند؛ دوست داشت هرچه زودتر آنجا را ترک کند تا افکار خویش را در تنهایی منظم کند. تا به قول زن بتواند راهی را انتخاب کند که واقعاً آرامش میکند ولی از طرفی دل آن را نداشت که در آن لحظات سخت از زن جدا شود. این زن با آن چشمان و دستهای مهربانش خوب توانسته بود در قلب دختر رخنه کند و دختر احساس میکرد که او هم مانند معروفی چقدر میتواند به او آرامش ببخشد. انگار دیگر حرفهای متضادش، خاطرههای دروغینش و شناسنامهاش هیچ اهمیتی برای دختر نداشت. وقتی حواس زن به جایی دیگر معطوف میشد، دختر به چهرهاش خیره میگشت گویی میخواست خطوط چهرهاش را یک به یک به خاطر بسپارد. او را یاد معروفی میانداخت
«خب؟ شناسنامه رو هم که دیدی. برنامهی بعدی چیه؟»
دختر لبخندی عصبی زد و رو به زن گفت: «شما طوری حرف میزنید که انگار منو میشناسید. که انگار از زندگی من و دغدغههای من خبر دارید.»
زن در حالی که روسریاش را مرتب میکرد و با چشمانش پیشخدمت کافه را دنبال میکرد با حالتی عاقل اندرسفیه جواب داد: «چیزهایی رو که باید میفهمیدم در همون نگاه اول فهمیدم. این کنجکاوی و نگرانی تو نشون میده که بدجوری به معروفی دل بستهی و حالا شک کردهی. نه به عشق خودت که به عشق اون. نمیدونم الان چه رابطهای باهاش داری، نمیخوام هم که بدونم، دوستش هستی یا زنش، طرفدارش یا هر چی. برای من فرقی نداره، برای منی که اینهمه سال دور از اون بودم. خب اون حق داره که تنها نباشه.»
دختر احساس کرد گوشهی لب زن به هنگام گفتن این جملات میلرزد و حتی صدایش هم کمی عصبی و همراه با بغض شده است. دستش را به طرف زن برد و دستش را نوازش کرد ولی نمیدانست چه جملهای را برای آرام کردن او باید بر زبان بیاورد.
«اون همسر منه. خودت که توی شناسنامه دیدی. من تمام این سالها را به عشق اون و با خاطراتش زندگی کردم. راحت نیست دختر! کلاً عاشقی کردن راحت نیست. شاید با معروفی کمی هم سختتر باشه. اگر واقعاً دوستش داری انقدر فکر نکن. انقدر کنکاش نکن. شک نکن. اینجوری که عاشقی نمیکنن.»
دختر گیج شده بود. حتا یک لحظه به چشمهایش شک کرد، به چیزی که فکر کرده بود در شناسنامه دیده، طوریکه دوست داشت دوباره شناسنامه را بردارد و نگاهی به آن بیندازد ولی از نگاههای زن خجالت میکشید.
«اون همسر منه. خودت که توی شناسنامه دیدی. ولی نمیفهمم چرا معروفی انقدر این موضوع رو تکذیب میکنه. اگر برای من و پسرش میترسه، بهش بگو، بهش بگو که دیگه مثل اون اوائل نیست. بهش بگو که دیگه از اون بگیر ببندها خبری نیست. اون همسر منه. خودت که توی شناسنامه دیدی! ندیدی؟»
دختر از جایش بلند شد، روی صندلی کنار زن نشست و دستش را روی شانههای او گذاشت: «بله. دیدم. دیدم خانم یکتا.»
«بهش بگو دیگه تمومش کنه. بهش بگو بهخاطر ترسش نباید بزنه زیر همه چیز!»
«میگم.»
«بهش بگو بسه. دیگه باید برگرده. اینجا اوضاع عوض شده. نمیبینی دختر؟ قراره به "تماماً مخصوص" جایزه بدن. اون باید برگرده.»
«برمیگرده خانم یکتا. من مطمئنم که یه روز برمیگرده.»
دختر در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد دستهای زن رو گرفت و گفت: «میشنوید خانم یکتا؟»
«چی رو؟»
«موسیقی رو. این موسیقی خیلی به من آرامش میده. گوش کنید!»
«آره. دارم میشنوم دختر!»
«قشنگ نیست؟»
«چرا. خیلی قشنگه.»
«نمیخواین سفارش یه چیز دیگه بدیم؟ من که احساس میکنم میتونم یه فیل رو یکجا بخورم.»
«چرا. چرا.»
دختر دستش را برای پیشخدمت تکان داد. زن در حالیکه دستهایش را روی زانوی دختر میزد گفت: «گفتنش برام سخته. ولی تا وقتی که برگرده، مواظبش باش. عاشقش باش. بهم قول میدی؟»
«قول میدم خانم یکتا. قول میدم.»
زن لبخند زد، اشکهایش را پاک کرد و جوری چهرهاش در چند لحظه تغییر کرد که دختر با تعجب خیرهاش شد. انگار که از نو متولد شده بود. دیگر از لرزش لبها و بغض در صدا خبری نبود. زن با همان اعتماد به نفس اولیه گفت: «حالا چی میخوری دختر؟»
«هرچی شما بخورین. فقط دلم میخواد دوباره از اون روزها برام بگین. از همون زمستون سرد.»
«آره. زمستون سردی بود. همه جا رو برف پوشونده بود. زمین سفید سفید بود. من و معروفی داشتیم کنار کتابفروشیهای انقلاب قدم میزدیم. اینها را برات گفتم دختر؟»
«دوباره بگین.»
«بهش گفتم "تو آیدینی؟" گفت "من یه ترکیبی از همشون هستم" گفتم "نکنه خودتو مثل یوسف پرت کنی." گفت "یوسف هم فکر میکرد داره پرواز میکنه".»
زن خاطراتش را میگفت ولی دختر غرق در موسیقی شده بود. زن را نگاه میکرد، حرکت لبهایش را میدید ولی چیزی نمیشنید. یک آن احساس کرد در یک رویاست. انگار زن، کافه و تمام آدمها و دود تصاویری غیرواقعی و مبهم بودند. انگار در آن فضا تنها موسیقی آروُ پِرت واقعیت داشت. چشمهایش را بست و خود را بدست موسیقی سپرد. وقتی چشمهایش را باز کرد، زن رفته بود. بعد موسیقی قطع شد. دختر سر بلند کرد؛ خود را در میان آدمها و دود تنها دید. سرگردان بود، لحظهای بعد صدای زن در ذهنش پیچید: «تا وقتی برگرده مواظبش باش. عاشقش باش.»
پایان