کشف
------------
یانوشکا گفت: «عشق يک چيز عتيقه است که با عتيقهفروشي فرق دارد. عشق یک جواهر یا عتيقة گرانقيمت است که آدم زندگيش را با آن معنا ميکند، اما عتيقهفروشي پر از وسايل گران است که حالا از زندگي خالي شده.»
چشم دوخته بود به راه رفتن يک زن و مرد، مثل اينکه ذهنش را راه ميبرد. وقتي آنها به کوچهاي پيچيدند، گفت: «چيزهايي که توي عتيقهفروشي هست تاريخ کشف ندارد، اگر هم داشته باشد اعتبار ندارد. ولي عشق لحظة کشف دارد. نميشود فراموشش کرد. حتا اگر آن عشق تمام شده باشد، از يادآوري لحظة کشفش مثل زخم تازه خون ميآيد. تا يادش ميافتي مثل اينکه همان موقع خودت با کارد زدهاي توي قلب خودت.»
نادین
--------------------------------------
تکه ای از تماماً مخصوص، ورژن جدید
گوشي را که برداشتم ديدم حکمت سبيل است: «سر کار نرفتي؟!» و چنان با تأکيد اين را پرسيد که گفتم:
«دوباره شروع نکن ها!» و فکر کردم حتماً دارم خواب ميبينم: «سلام حکمت. طوري شده؟»
«رفيق جانجانيت احمد بنبن دستگیر شده، بدجور.»
«چه بلايي سرش آمده؟»
«هیچی! شکم یک دختری را بالا آورده.» و غش غش خنديد.
يانوشکا خاکانداز و جارو آورده بود که شيشه خردهها را جمع کند.
گفتم: «کي بهت کجا خبر داد؟»
گفت: «ظاهراً گرفتهاند و بردهاندش اسپانیا. از آنجا زنگ زدند.»
«پس چرا به من خبر ندادند؟»
«جايي که وضو هست تيمم باطل است، عباس جان! ولی خارج از شوخی، من هم اول از یکی دیگر شنیدم.»
«حالا وقت اين حرفها نيست. بايد برويم ديدنش.»
«دیگر دست ماها بهش نمی رسد. دختره دوازده ساله بوده.»
«خب؟»
«اسمش نادین بوده...»
«میدانم.»
«پس تو هم از کم و کیف این ماجرای عاشقانه خبر داشتهای!»
باز هم یک جریان قوی برق از کمرم گذشت: «من از کجا میدانستم. فقط گفته بود یک دخترک آنجاها میپلکد که دوست دارد اسپانیایی یاد بگیرد.»
بعد از مکثی صداش آرام شد: «خب بگذریم. احمد گفته کار من نیست، و لابد کار سربازهای صربی بوده. اولش زده زیرش. ماجراش طولانی ست. ببینمت برات تعریف می کنم.»
«نه. بگو. حالا بگو!»
حکمت سبیل یک نفس عمیق کشید و انگار بخواهد خودش را خلاص کند، ریخت بیرون: «آره...! خیلی این در و آن در میزند که دخترک را متقاعد کند بچه را بیندازد، دخترک اول قبول نمیکرده. میگفته آدم بچة عشقش را که نمیاندازد! میاندازد؟ آنجا دورهاش میکنند که بابا! تو دوازده سالهای و احمد تقریباً شصت ساله. خودش زن دارد، بچههای بزرگ و نوه دارد، پدر خوبی برای بچة تو نمیشود، ولش کن. به خرجش نمیرود. آخرش با ضرب و زور و التماس راضیش میکنند. قبول میکند و با پای خودش اما گریان میرود توی یک بیمارستان صحرایی، توی چادر. حتا روی تخت میخوابد.»
گفتم: «حکمت! تو اینها را از کجا میدانی؟»
پوزخندی زد: «گوش کن حالا! بعدش دخترک دکترها و پرستارها را دودر میکند و از آنطرف چادر میزند بیرون. دو روز علف مَلف میخورده و توی کوه و کمر ویلان بوده، تا این که بالاخره یک گروه سرباز اسپانیایی توی جنگل منگلها پیداش میکنند و میفرستندش مادرید. آنجا توی مادرید گندش درمیآید. دختره میگوید میخواهم بچه را نگه دارم. کلی باهاش حرف میزنند که چرا میخواهی بچة یک سرباز صرب را که دشمن توست نگه داری؟ آنوقت دختره مجبور میشود اعتراف کند. اعتراف کند که بابای بچه سرباز صرب نیست، این خبرنگاره است، همین احمد بنبن خودمان. بچه را هم به هیچ قیمتی نمیاندازم، هم عاشق بچهام، هم عاشق بابای بچه. هرچی اصرار میکنند به خرجش نمیرود که نمیرود، میزند زیر گریه. پسرهای احمد رفتهاند پیشش وعدة پول زیاد بهش دادهاند، گفته همة دنیا را بهم بدهید بچهام را نمیدهم، این بچة عشقم است. میدانی عباس؟ بالاخره این بچه به زودی دنیا میآید، اما خواهر احمد را میگذارند کف دستش.»
گفتم: «تو اینها را از کجا میدانی؟ اینهمه اطلاعات...؟»
«از صبح دارم با زنش و پسرهاش حرف میزنم. من باید ته و توی قضیه را دربیاورم. باید بفهمیم با چه کسانی رفت و آمد میکنیم آخر! البته با آنهمه دوست و آشنایی که این جاکش دارد پرونده را ماستمالی میکند میآید بیرون، ولی تا بیاید بیرون زبان اسپانیایی را توی زندان یاد میگیرد.»
«آره.»
«آره. اینجا اروپاست عباس! آدم اجازه ندارد سرش را توی هر لجنی فرو کند. ما میگفتیم احمد کرگدن، همه میگفتند، فقط تو باور نمیکردی و هی این "بن بن" را میبستی به خیک پر از گهش. حالا تماشا کن. این هم رفیق جان جانیت! احمد کرگدن!
میدانی عباس؟ هم قیافهاش کرگدن است، هم رفتارش که با شاخش میافتد به زندگی دیگران. مردکة عیاش لاشخور! اما خوشم آمد از آن دختره، هوم... آدم بچة عشقش را که نمیاندازد...! میاندازد؟»
پف!
گوشي را گذاشتم و رفتم که آبي به سر و صورتم بزنم.
يانوشکا گفت: «خون!»
همانجا وسط هال ماندم. لکههاي خون دنبالم آمده بود. نشستم روي صندلي و منتظر شدم. آن لحظه و لحظههاي بعد از آن را که با دور کند ميگذشت، من قبلاً تجربه کرده بودم. و ميدانستم بعدش چه اتفاقي ميافتد. ميدانستم که يانوشکا يک بار ديگر تمامي آن فضا را جارو ميزند، با حوله همه جا را خشک ميکند، بعد ميآيد جلو پاي من روي زمين مينشيند، زخم کف پایم را با حوصله ميبندد، زانوهام را ميبوسد، و سرش را ميگذارد روي پاهام. و ميدانستم سرش را بغل ميکنم، دستهام را ميسرانم روي شانهها و کمرش. تا اينجا را يک بار ديگر در زندگي يا عمري ديگر تجربه کرده بودم، ولي بعدش ديگر نميدانستم چه اتفاقي ميافتد.
سعي کردم او را بلند کنم که بنشانمش روي پاهام، نميآمد، تلاش ميکرد مرا از صندلي بکشد پايين. دستهاش که دور کمرم قفل شده بود، آرام آرام مرا به زير کشيد. روي زمين توي بغلش بودم و او با اخم و لبخند توأمان نگاهم ميکرد. با چشمهاي سرخ شده، و صورت گُر گرفته.
گفتم: «عجيب بهت وابسته شدهام يانوشکا.»
«ولي من... فکر ميکنم عاشقت شدهام عباس.»
دست بردم توي موهاش که دور صورتم پخش شده بود: «با من زندگي ميکني؟»
«تا هروقت بخواهي.»
و نجواکنان توي گوشم گفت: «اگر مرا نخواستي و بهم گفتي برو، من چکار کنم؟»
«برو، ولي مرا هم با خودت ببر.»
«کجا؟»
«توي بغلت.»
چشمهاش را بست، خودش را رها کرد، و باز توي بغلم آب شد. بعد لباسهام را هول هولکي از تنم بيرون کشيد و شروع کرد به بوسيدن سينهام.
فکر ميکنم اين قشنگترين عشقبازي عمرم بود. بعدش سرم را روي شکمش گذاشتم و به سقف خيره شدم.
مثل انگشتهای يانوشکا توی سرم در جنگل تاريکی ميچرخيدم که نمیدانستم از کجا شروع کردهام و کجا ناپدید خواهم شد. جنگل تاریکی که یک دخترک معصوم توش گم شده، علف می خورد، و دنبال راهی می گردد که زنده بماند.
خودم را باور نمی کردم. یعنی این بودم؟ من و کمين کردن در جادهاي خلوت جنگلي؟ من و یانوشکایی که پناهگاه روحم شده؟ من و اينهمه شوربختي؟ يعني اين زندگي و اين لحظههاي قشنگ را به خطر بيندازم؟ هيچ نميفهميدم. فقط ميخواستم از آن وضعيت خلاص شوم.
گفتم: «بايد راه بيفتيم.»
«کجا؟»
«هاوانا عزیزم. برویم بنوشیم، بخندیم، و خوش باشیم.»
ورژن جدید
----------------
ميخنديديم و مينوشيديم و خوش بوديم. يانوشکا بلوز و شلوار مشکي به تن داشت، موهاش را دم اسبي
کرده بود، با يک گردنبند عقيق که خودم به گردنش انداخته بودم، ماه شده بود؛ ماهي آرام که در تمام آن شب ميدرخشيد. و دور و بر من ميچرخيد.
مدیر هاوانا آن شب ما را برد قسمت فضای باغ معلق. باغ معلق را ندیده بودم هیچوقت. آنجا یک بهشت کوچولو بود؛ با فیلکوسها و کاکتوسها و چترهای انجیری که معلوم نبود مال چه فصلی اند، مال کدام سرزمین اند، از کدام اقلیم آمده اند، فقط بوی برگ و بهشت در هوای سرد، هنگاهی که لم داده ای روی یک مبل و داری به یانوشکا نگاه میکنی هیچ چیزی نمیتواند خوشبختی را از تو بگیرد. چقدر احساس بی وزنی داشتم، چقدر دلم میخواست از این مبل پاشوم بروم روی مبل دیگر بنشینم، و چقدر خوشبخت بودم.
هرجا مينشستم یانوشکا ميآمد کنارم روي دسته ی مبل یا روی زانوهام مينشست. لبخندزنان به آدمها و گلها نگاه ميکرد و خوشحال بود. دستم را دور کمرش حلقه می کردم و دست دیگرم را می کشیدم زیر برگی که عاشقانه به زندگی ما سر خم کرده بود.
آن شب یانوشکا "آمریکایی آرام" سفارش داد و من "ضیافت"، همان رمانهای گراهام گرین که با هم خوانده بودیم. شراب سفید نوشیدیم، و من جای ماتیک یانوشکا را روی جامش بوسیدم.
آن شب یانوشکا بانوی زیبای من بود، هیجان داشت، چند بار توی راه پاهاش پیچید به هم و خودش را یله کرد به من، دلم ریخت و وسط راه بغلش کردم و بوسیدمش. عمیق. مثل یک خواب طولانی بوسیدمش. خوشحال بود. بهحدي که موقع خواب گفت: «عباس، من اين زندگي را دوست دارم. ديگر بدون تو نميتوانم زندگي کنم.»
«همين روزها ميرويم پيانوات را ميآوريم، اثاثيهات را ميآوريم که از اين خانه به آن خانه معلق نباشي.»
«هيچ چيزي برام مهم نيست، عباس. فقط تو خوب باش. فقط باش.»
و راست ميگفت. هيچ چيزي جز زندگي مختصر ما براش اهميت نداشت. از سر کار که برميگشت، هنوز ادامه ميداد. خريد کردن، چاي گذاشتن، داروهاي من، غذا پختن، و آخر شب هم ميآمد توي آشپزخانه کمک من. و نرم نرم حرف میزد: «آقای من! عزیزم. کجایی که امروز اصلاً نداشتمت.»
«من که هستم.»
و بعدش یک دنیا غم آمد توی بغلم. کرگدن گه زده بود و نادین را حامله کرده بود. یک لحظه دلم میخواست بروم مادرید بروم زندان ملاقاتش، یک لحظه حالم ازش بهم میخورد. اَه، مگر یک انسان میتواند اینقدر لاشخور باشد که با یک دختربچه سالها ور برود، آن هم در پشت و پسله ی جنگ، عاقبت شکمش را بالا بیاورد و بعد بزند زیرش. مردکه ی انی مال! آره، مردکه ی انی مال!
این جمله مال کی بود؟
-------------------------
تماماً مخصوص، ورژن جدید
جایی بین واقعیت و رویا
---------------
«می دونی از این همه بدبختی چه جوری خلاص میشیم مامان؟ یه شب یه شام درست و حسابی بپزی بخوریم، بعد سر فرصت همه ی درزهای پنجره ها رو ببندیم، بعد یکی بره شیر گازو وا کنه. بریم بخوابیم. صبح نشده همه دردسرامون پریده.»
کف کف کف، باران باران باران
چشم هام بارانی ست. امشب رفته بودم ورزش. مثل اسب دویدم و بعد نشستم پای فیلم "اینجا بدون من". متن ارزشمند "باغ وحش شیشه ای" نمایشنامه ی نویسنده ی محبوبم، تنسی ویلیامز با طعم نارنج های ایران، توسط یک آدم با شعور ساخته شد، و من این فیلم درجه ی یک را امشب دیدم.
بازی ها محشر است. بازی رفیق گلم، فاطمه معتمد آریا قابل توصیف نیست، فاطمه بهترین بازی عمرش را صرف "باغ وحش شیشه ای" کرده است تا اینجا. بازی خوب و حسی نگار جواهریان اشک آدم را در می آورد، تحسینش می کنم. و صابر ابر نشان داد که بهتر از این هم می تواند بازی کند. بازی پارسا فیروزفر هم با کارهای قبلی اش متفاوت بود. همه آخرین بازی خودشان بودند. و همه آخرین ندارند.
آفرین! آفرین آقای بهرام توکلی که چنین متن و کارگردانی خوبی ارائه داده ای. فیلم تو یکی از بهترین فیلم های سینمای ایران است. فیلم "هامون" هم اگر فیلمی به یاد ماندنی ست بخاطر متنش است. زمانی که متن داریم، همه چیز داریم. مشکل سینمای ما، متن است. نیست؟ لازم هم نیست کسی شیر گاز را باز کند. ببینده همه چیز را می فهمد.
و اما تنسی ویلیامز. تنسی ویلیامز در "گربه روی شیروانی داغ" با همین عصای زیر بغل نیز یک تم محکم ساخته، تا حدی که حال تو از عصای زیر بغل به هم بخورد. از وابستگی، از عدم ابتکار و استقلال بالا بیاوری. "بریک" در نمایش "گربه..." با همین عصاست که می تواند از خودش بگریزد. از مارگریت می گریزد، از عشق می گریزد، تا جایی که از زبان مارگریت " امتناع های شبانه!" را می شنود اما وقعی نمی گذارد...
نمی خواهم فیلم را نقد کنم. می خواهم بگویم از سه فیلم خوب سینمای این سی سال ایران، یکیش هم "اینجا بدون من" است. کنار "هامون" و "شهر زیبا".
و یلدا (نگار) در واقعیت و رویا درست در نقطه ی مقابل مادرش زندگی همه را در این روایت نجات می دهد. با چشم هاش، لبخندش، و موهای تیفوسی اش. تیفوسی و زیبا.
گهواره های چوبی
-----------
زير اين آوار
دنبال دستاي تو
دنبال چشماي تو
عزيز دلم!
-----------
در این تاریکی هیچ کاری نمیشود کرد. چشمهام میسوزد و سرم عجیب دوران دارد. از صبح رانندگی کردهام، و آن همه شتاب انگار بیهوده بوده است. ما دیر رسیدهایم، حتا اگر بعد از زلزله، همان لحظه شبانه راه میافتادیم باز هم باید دیر میرسدیم. تقدیر اینطور بوده است.
یک بار صبح از اتوبان قزوین آمدیم. فکر میکردم تا پیش از ظهر میرسیم و کاری ازمان ساخته است، اما راه بسته بود و مجبور شدیم از راه فیروزکوه همهی شهرها را دور بزنیم. گفتم حتا اگر ابراهیم و مهری را نتوانیم نجات بدهیم، این دوتا کوچولو را زنده بیرون میآوریم، این را حتم داشتم. چون مهری بچهها را توی گهوارهی چوبی شان میخواباند و دور آن را تور میکشد. پشهها اینجا بیداد میکنند.
با اینکه سارا حالا هفت سالش شده، با آن قد بلندش، هنوز توی گهواره میخوابد. کمی لاغر است، به هر جاش دست میزنی، استخوان است.
گفتم: "ابراهیم، تو به این بچهها غذا نمیدی بخورن؟"
گفت: "آره، گشنه نگرشون داشتهم."
دست زدم به دندههای سارا، و پای سیما را که توی بغلم نشسته بود بلند کردم، گفتم: "این چیه آخه؟"
گفت: "به خودم رفتهن."
سارا حتماً پاهاش از شکافهای گهواره میزند بیرون. و مهری اصرار دارد که بچهها سر جاشان بخوابند. همین یک ماه پیش که بهشان سر زدم، مهری میگفت: "اینا دیگه برای بچهها کوچیک شده ولی ابراهیم هم که وقت نمیکنه ببره نجاری."
شاید هم در این مدت ابراهیم فکری به حال این گهوارهها کرده باشد. اما میدانم که آنها مثل ابراهیم روی زمین نمیخوابند. عینکش را میگذارد بالای سرش، درست پشت متکا، با دو انگشت چشمهاش را میمالد، و بعد طاقباز میخوابد. در کارخانهی روغنکشی رودبار، کارشناس فنی است و زیتونهای خوبی برای ما میآورَد. مهری هم که آخر همه،ظرفها را میشورد، همه را میخواباند و حتماً بیصدا میآید کنار ابراهیم دراز میکشد.
به ابراهیم گفتم: "این مهری زن نیست، فرشته است."
اما جلو خودش این حرفها را نمیزنم، میگویم: "دست پخت مادرت یه چیز دیگهس، مهری!" میخندد، همیشه میخندد، بعد سرش را به غذا دادن بچهها گرم میکند. گاهگاهی هم یک لقمه میخورد.
گفتم: "بذار خودشون بخورن یاد بگیرن."
گفت: "همیشه این بچههای تو امتحان دارن، خب اقلا زنتو میآوردی."
گفتم: "شهریور میارمشون، یه هفته، شایدم دو هفته."
مهری همانجور که دارد لقمه دهن بچهاش میگذارد، کمی اخم میکند و به آدم چشم میدوزد، اما حرف نمیزند. زنم میگوید: "چقدر این خانومه!"
به ابراهیم گفتم: "میخوای مهری و بچهها رو ببرم تهران؟"
ابراهیم گفت: مهری؟ بی من؟ سادهای؟"
مهری باز خندید.
و حالا من نمیدانم چهکار باید بکنم. حمید اول وسط این برهوت دراز کشیده بود و آسمان را نگاه میکرد. بعد نشست و دستهاش را فرو کرد توی خاک. گفتم: "چرا اینجوری میکنی، حمید؟"
جوابی نداد، دنبال صدا میگشت. دم غروبی که داشتیم از ویرانهها رد میشدیم، جلو خانهای که بهطور اریب پهن شده بود وسط کوچه، یک دختر هشت نه ساله را دیدیم که روی خاکها نشسته بود. لباسهاش خاکی بود و موهاش ژولیده بود. یک هوا هم از سارا درشتتر بود.
گفتم: "دختر جون، چرا اینجا تنهایی؟"
مثل کسانی که جواب آدم را نمیدهند و حالت قهر دارند، با اخم نگاهم کرد.
گفتم: "خونهتون کدومه؟"
زل زد به چشمهام و همینجور نگاهم کرد.
گفتم: "از کی اینجایی؟"
حمید پشت سرم میآمد، وقتی رسید گفت: "اِ، اینا زندهن؟"
گفتم: "کدوما؟"
و بعد ما نگاه کردیم، هیچکس نبود و در آن سکوت فقط صدای باد میآمد.
گفتم: "فقط همین یکی مونده، حرف هم نمیزنه، نمیدونم به کی سلام میکنه، کجا میخوابه، چی میخوره، آخه..."
حمید گفت: "دختر جون، اسمت چیه، عزیزم؟"
و آن دختر زل زد به چشمهای حمید. منگ و وازده بود، ابروهاش را در هم کشیده بود و با آن حرکت آرام چشم و سر، فقط نگاه میکرد.
گفتم: "دختر جون، میخوای همراه ما بیای؟"
سرش را برگرداند و به جایی دور از آبادی نگاه کرد. حمید گفت: "شب نمیترسی؟"
و ما در ویرانهها راه افتادیم، دنبال خانههای سازمانی کارخانهی روغنکشی میگشتیم، درست همینجا. و وقتی رسیدیم شب شده بود. چراغ و فانوس هم که نداریم. خانهها، خب، همه خراب شده، هیچچیزی سر جاش نیست، حتا یک آدم زنده هم وجود ندارد. اینجا اوضاع به هم ریخته است اما هیچکس این را نمیداند. از دیشب که زلزله آمده، حالا بیست و چهار ساعت میگذرد، اما هیچکس نمیداند. همه در شهرهای بزرگتر دنبال کسی میگردند، اما اینجاها خبری نیست، هیچ کس نمیداند، راهها را بستهاند، و من معنی این کار را نمیفهمم. گاهگاهی از یکی از این خانهها که توی زمین فرو رفته، صدای سوت میآید. یک نفر دو انگشت هر دو دستش را توی دهنش میگذارد، زبانش را زیر انگشتها تا میکند، و میدمد، نمیداند که چهوقت از روز است، فقط میدمد، صدای سوت میپیچد و همین آدم را کلافه میکند.
حمید تکانتکان میخورد، به نظر میآید که گریه میکند. صدای سوت باز هم شنیده میشود و بعد که دقت کنی و نخواهی که به صدای باد گوش کنی، صدای یک سوت دیگر را هم، از جایی دور میشنوی.
هم من و هم حمید میدانیم که خیلیها هنوز زندهاند، اما هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم. اینجا خیلی تاریک است، مهتاب هم نیست، و صدای سوت پوست آدم را میکشد.
حتم دارم که سارا هنوز سوت زدن را یاد نگرفته، اما ابراهیم وقتیکه بچه بودیم سوت میزد. وسط میایستاد، شکمش را جلو میداد، دستها توی دهن، و چنان سوتی میزد که مغز آدم تیر میکشید.
صدای سوت که قطع میشود، آدم میتواند به این چیزها فکر نکند، بدیش این است که خیلی خستهام.
صبح از اتوبان قزوین آمدیم، دم شهر یک عده راه را بسته بودند و به ماشینها اطلاعات میدادند. آمبولانسها زوزه میکشیدند، عدهای میدویدند و چند سرباز جلو جاده ایستاده بودند.
ترمز کردم، گفتم: "برادر، میخوایم بریم رودبار."
یکی از سربازها جلو آمد و گفت: "راه بستهس، جاده قطع شده، کوه ریزش کرده."
گفتم: "چهجوری میشه رفت؟"
گفت: "از راه فیروزکوه."
دور زدم و هنوز دور نشده بودم که حمید گفت: "وایستا، وایستا، ببین چی میگه."
از آینه نگاه کردم، دیدم آن سرباز داشت دنبال ماشین میدوید. ترمز کردم، سرم را از پنجره بیرون بردم. نفسنفس میزد و میآمد، گفت: "بیل و کلنگ، یادتون نره."
گفتم: "خیلی ممنون."
گفت: "به سلامت."
ما به تهران برگشتیم، آن همه شهر را دور زدیم تا عاقبت رسیدیم، اما نمیدانستیم به شب میافتیم و هیچ کاری ازمان ساخته نیست.
حمید بدجوری خودش را باخته است. پیش من زندگی میکند. رشتهی خوبی انتخاب نکرده اما بالاخره بهتر از هیچی است. طراحی نساجی میخواند، و حالا در بهت فرو رفته. دستهاش توی زمین فرو رفته و مات نگاه میکند. نمیدانم چرا دستهاش را تا آرنج و بلکه تا بازو در خاک فرو کرده، شاید ترسیده، یا شاید عقلش را از دست داده، نمیدانم.
باد که توی ویرانهها میافتد، تختهها میریزد و صدا میکند. باز یک نفر سوت میزند و یک نفر دیگر از راهی دور جوابش را میدهد.
من میدانم سارا سوت نمیزند. ابراهیم حتماً پای تلویزیون با عینک خوابش برده و حالا دیگر کاری نمیشود براش کرد. مهری هم سوت بلد نیست، یا توی آشپزخانه مانده، یا کنار ابراهیم خواب بوده. من که نمیدانم، فقط این بچهها را باید نجات داد. اگر بتوانم خودم را سرپا نگه دارم، همین که سپیده بزند دنبال خانه میگردم و پیداش میکنم. با دست و بیل و کلنگ، با هرچه که بشود آوار را پس میزنم. ابراهیم حتماً داشته فوتبال نگاه میکرده، جام جهانی، طرفدار تیم برزیل است، از سالها پیش. شاید پای تلویزیون پیداش کنم، ولی کاری نمیشود براش کرد جز اینکه بغلش کنم و صورتش را ببوسم، خاک را از سبیل سیاهش پس بزنم، لبهاش را پاک کنم، زیر بازوهاش را بگیرم و بیاورمش بیرون. توی این برهوت میخوابانمش، بعد باید دنبال مهری بگردیم. خدا کند همانجا کنار ابراهیم خوابیده باشد. اما این فکرها درست نیست، اول باید برویم سراغ بچهها، هر چه باشد توی آن گهوارهی چوبی دوردار کمتر آسیب دیدهاند. بغلشان میکنم، میگویم: "عمو جون، چه لباس قشنگی داری؟ کی برات دوخته؟"
سارا میگوید: "مامانم برام دوخته."
سیما دو تا دستهاش را روی صورتم میگذارد و سرم را به طرف خودش برمیگرداند، میگوید: "عمو جعفر، عمو، این لباس من، مامانم برام دوخته، ببین آستینش قر داره!"
وقتی میخواهم بگذارمش زمین، پاهاش را دور تنم چفت کرده، و صورتم را با دستهاش نگه داشته است، میگوید: "عمو جعفر، عمو، عمو!"
میگویم: " جونم عمو!"
میگوید:"ببین، دمپایی دارم!"
گفتم: "بهبه، بهبه، چه قشنگه! کی برات خریده؟"
به مهری نگاه کرد و چشمهاش برق زد: "مامانم برام خریده، ببین، این جوراب من، ببین عمو جعفر! این جوراب من، عمو! ببین..."
مهری گفت: "خیلی خب، بیا پایین، بذار عمو برسه، حالا خستهس."
سیما گفت: "نمیخوام، عموی خودمه، ببین عمو..." و صورتم را با دو دست کوچولوش گرفت و به طرف خودش کشید: "ببین عمو، عمو جعفر، ببین این شلوار من چه قشنگه!"
گفتم: "آره عزیزم، شلوارت خیلی قشنگه، کی برات دوخته؟"
گفت: "مامانم برام دوخته. ببین، عمو جعفر، ببین، منو بذار پایین، بابام برام چمدون خریده، بذار بیارم." و بعد دوید توی اتاق خودشان، و بعد همهي چیزهاش را با خودش آورد؛ یک چمدان قرمز داشت، یک پیراهن آبي، یک کفش قدیمی که براش کوچک شده بود، و یک عروسک کچل هم داشت، گفت: "عمو جعفر، ببین، عمو، این عروسکه چچله، مال خودم بوده".
من فکر میکنم حالا در گهوارهی چوبیاش خوابیده، اما فکر نمیکنم خفه شده باشد، شاید زنده است، شاید هم نمرده، من که نمیدانم، من از این صدای سوت دارم دیوانه میشوم، پوست تنم کش میآید، چیزی توی مغزم منفجر میشود و بعد وحشت تمام بدنم را میگیرد. من از صدای این صوتها که به هم جواب میدهند دیوانه میشوم، من دیر رسیدهام. اینهایی که اینجا زیر آوار ماندهانده، برادرزادههام هستند، سارا و سیما. عروسک سیما مثل من کچل است، از خودش هم بزرگتر است، بغلش میکند و میگوید: "عمو، عمو جعفر، ببین!..."
من موهای صاف این دخترک را دوست دارم، من چشمهای سیاهش را دوست دارم، من آن دستهای کوچولوش را دوست دارم. اما اینجا آنقدر سوت میزنند که آدم دیوانه میشود، اینها با سوت به هم جواب می دهند و من هیچ کاری نمیتوانم بکنم.
خوابگردی
-------------------------
داشتم به عکس هات نگاه می کردم
از موها به شانه ها
از دستهات تا دستهای من
از خیابانی به کوچه ای
و باران تمام نمی شد
دست هام را در جیبم گذاشتم
برای روز مبادا.
روز مبادایی که می گویند
نزدیک عید است
وقتی که نرگس ها
بی تاب می شوند
و تمام.
یک گل به موهات بزنی
عید می شود
نارنجی من!
اینقدر خوابم را نبین
اینقدر خوابگردی نکن
بگذار بخوابم
بگذار خیال کنم بیدارم
و در خواب تو
دارم ازت عکس می گیرم.
راز
-----------------
همچو یک ساز
در آغوشمی
می نوازمت نرم و آرام
در نفس هات می چرخم
و لایه لایه اوج می گیرم
همچو یک پیانو کنارت آرمیده ام
و انگشتانت
نقطه نقطه ی تنم را
به صدا در می آورد
گل به گل ورق می خوری
لبریز می شوی
نارنجی من!
بگذار این راز
در آسمان بماند
و هیچ کس نداند
که آه تو کدام بود
و بوسه های من کدام