ایران خندید: «نه! نگفته بودی.»
مَمی گفت: «مخترع چرخ خیاطی شب و روزش به این فکر میگذشت که چه جوری نخ را از پارچه بگذراند. با سوزنهای موجود که تهشان سوراخ داشت، به هیچ ترفندی نمیشد نخ را از پارچه رد کرد. تا این که یک شب خواب دید در جنگی گرفتار آمده و سپاه دشمن او را محاصره کرده. توان مقابله نداشت، به فکر فرار افتاد. اما سپاه دشمن با پرتاب نیزه این فرصت را هم ازش گرفت و اسیرش کرد. آنوقت متوجه شد که نوک پیکان نیزههایی که بهش پرتاب شده سوراخ دارد. از خواب که بیدار شد چرخ خیاطی را آفرید. حالا بیا این کفش را بپوش ببینم چه جوری پاهات توش مینشیند.»
ایران پای راستش را گذاشت توی کفش. کمی خم شده بود. موهاش ریخته بود جلو صورتش. دستش را هم گذاشته بود به شانهی ممی.
ممی نفسش کشید. بندش را بست، و باز چشمهاش را روی هم گذاشت؛ دلش میخواست زمان همانجا تمام شود، عکس شود، قاب شود.
ایران ذوقزده گفت: «چقدر خوب شده! راحت و سبک.»
ممی کف دستش را کشید دور ساق پای ایران. گفت: «اوهوم... عاشقتم گفته بودم؟»
ایران با شیطنت لنگه چپ را پوشید: «نه! نگفته بودی.»
ممی بندش را بست و سرتاپاش را در نگاهش جا داد؛ از پایین به بالا. و لبخند زد: «پس چی گفته بودم؟»
«گفته بودی برات یک جفت کفش دوختم. سلام هم کرده بودی. همین... دیگر هیچ چیز نگفته بودی.»
«هوم؟»...
------------------------
رمان "مدهآی ایرانی"، عباس معروفی