------------
گریه میکنم زیر نور ستارهها
باید میرفتم
باید مدادرنگیهایم را برمیداشتم
و این تنهایی عمیق را
که مثل پیراهنی بیرنگ
روی تنم بود
فرو میکردم در دهان اتاق
من دخترکی بی قرار شدهام
که حرفهایم شبیه گنجشکهای کوچک
به سمت تو پرواز میکنند.
من با تو حرف میزنم
چرا که فقط تو میدانی
آرزوها...
پروانههای روشنی هستند
که گاهی گیر میافتند میان موهایت
فقط تو میفهمی
زمین قصهای طولانی ست
که سطرهایش کشیده میشود روی کوهها
میان درهها
شاید یک روز
جهان آنقدر اشک بریزد
که سر برود دریاها
که ماهیهای قرمز دلتنگ
جای آدمها را بگیرند
موجها را تو شانه کن!
دستهای تو
میتواند پریشانی را از موهای دریا جدا کند
و برای صدفها خوشبختی ببافد...
@
بیقراریات را
مثل شرهای شراب مذاب
بریز کف دست من
عزیزکم!
تو میدانی
که سالهاست در این سرزمین بارانی
به های تو محتاجم
به نفسهات وقتی اسمم را صدا میکنی
تو میدانی
همیشه احتمال زلزله هست
ولی زلزلهی نفسهای تو
دیگر احتمال نیست
سبز آبی کبود من!
و بیهوده نیست
که بر گسلهای دلت خانه ساختهام
از سر اتفاق هم نیست
حدیث بیقراری ست
و همین حرف ساده
که با صدای تو
دلم میلرزد
لبپر میزند
بر دامنت شُرّه میکند
همین که صدایم میکنی
همه چیز این جهان یادم میرود
یادم میرود که جهان روی شانهی من قرار دارد
یادم میرود سر جایم بایستم
پابهپا میشوم
زمین میلرزد.