دلِ کوچولو، عزیزکم!
همراه من بیا
بهانه نگیر
بی تابی نکن دیگر
برات بستنی میخرم
دستت را میگیرم
تو را میبرم پارک
کنار آن برکهی قشنگ
به اردکهای ریز و درشت
و آن قوی سفید سرفراز
نان بده
دورت جمع میشوند
تن میشورند
سروصدا میکنند
قاشق قاشق بستنی...
تماشا کن
نانت که تمام شد
میروند
حالا بیا برویم
گریه نکن.
گفتم بوی نارنج پيچيده توی خوابم. میگذاری بخوابم؟ چقدر این پیرهن گورخری قرمز بهت میآید. چقدر قشنگ شدهای وحشی!
گفتی میخواهم افسانهی عشق مِهآلود را برایت بگويم.
گفتم کجا خواندهای؟
گفتی يادم نيست. شايد نخواندهام، برای تو بافتهام.
گفتم: بگو، شهرزاد قصهگوی من. صدای تو شبنمیست که خواب نرگس را هم نمیآشوبد، چه رسد به خواب سنگين من! بگو.
گفتی آه!
آه!... میخواستند دختر پادشاه را شوهر بدهند. بزرگ شده بود؛ زيبا و دلانگيز.
پسران وزير برای او شال ابريشمين و گردنبند ياقوت میآوردند، و خواستارش بودند، اما او هيچ کس را نمیخواست.
میگفت: «مردی میخواهم که برای من مِه بياورد.»
زمستان میآمد، تابستان میرفت، خيل خواستگار نمیرفت. همه او را میخواستند. شده بود نقل شیرینِ دهان مردان
شهر. گل هميشهبهار و چهل شتر جواهر میآوردند، ولی او نمیخواست. میگفت: «مردی میخواهم که برای منمه بياورد.»
وزيران دانا با او گفتگو نشستند که مه را چگونه بالای کوه در ظرف میتوان کرد؟
و او میگفت: «نمیدانم. مردی میخواهم که برای من مه بياورد.»
پادشاه خيال میکرد دختر زيبايش بيمار شده، دستور داد حکيم آوردند. و حکيم سر از راز دختر در نياورد و مبهوت
ماند. «مه؟ يک کاسه مه؟»
جار زدند و خبر در تمام عالم پيچيد. بسياری آمدند و رفتند، و دختر در خانهی پادشاه ماند.
روزی مردی بی ساز و جهاز آمد و گفت: «خواستگار دختر پادشاهم من.»
گفتند: «از کجايی؟ پسر کدام پادشاهی؟»
گفت: «مرا به ديدار دختر بريد تا بگويم.»
تا چشمش به دختر افتاد، زبانش بند آمد. کاسهای چوبين داشت. آن را برابر دختر نهاد و گفت:
«با همين کاسهی چوبی از بالای آن کوه سربهفلک برایت مه میآورم.»
دختر گفت: «هروقت برای من مه بیاوری یادت میگیرم.»
مرد گفت: «از یادت نمیکاهم تا مه بیاورم.» و رفت. رفت. رفت. از کوه بالا رفت.
از آن روز دختر پای پنجره مینشست و به کوه نگاه میکرد.
روزها و ماهها گذشت. بالای کوه هميشه مه بود. اما از آن مرد خبری نبود.
فقط گاهی خبر به دختر میرسید که کسی مرد را در کوه دیده است؛ بالا، پایین، در راه.
زمان میگذشت. و دختر از کنار پنجره دور نمیشد.
خبر در شهر پيچيد که دُردانهی پادشاه ماخولیا گرفته، دل به ابلهی باخته که او خود به وهم دل باج داده است.
ديوانه میتُرشد شوهر نمیکند. اين چه رسمیست؟ چه قانونیست؟
دختر اما از پای پنجره دور نمیشد. به تماشای خیالش دل بسته بود.باز سال از پی سال میگذشت.
روزی جار و جنجال مردم آسمان را برداشت. مرد را دیدند که سوی خانهی شاه میرفت.
برای عبورش کوچه ساختند، و او در میان نگاهها و حرفها به دروازهی خانهی پادشاه رسید.
پيرشده بود، پوست به استخوان چسبيده، نحيف و لاغر و غمگين. کاسهی چوبينش به دست در میان مردم
و نگهبانان هاج و واج نگاه میکرد.
پرسيدند: «مه؟ مه کو؟ کاسهات که خالیست!»
گفت: «مرا به ديدار دختر پادشاه بريد تا بگويم.»
دختر همه چیز را از پنجره میديد و میشنيد. به پيشواز آمد.
مرد کاسهی چوبين را نشانش داد و گفت: «دلم را به دستت سپردم عزم جزم کردم که آرزویت را عملی کنم.
از آن زمان که رفتم تا به امروز هر روز کاسهام را پر از مه کردم و پای کوه آمدم ديدم خالیست. باز به بالای کوه
رفتم و کاسه را پر از مه کردم، برگشتم ديدم خالیست. هر روز. اينهمه زمان گذشت و من به اشتياق داشتن عشق
بلندبالايم به کوه برشدم، کاسهی چوبیام را پر از مه کردم و برگشتم.
امروز که دیگر جانی در تنم نيست آمدم بگويم: کاسهی من پر از مه میشود اما در راه...»
دختر با دیدن کاسهی چوبين گفت: «مه! خدای من! مه!»
مرد کاسهی خالی را نگاه میکرد.
دختر از شادی فرياد میزد: «مه! مه!»
مه جلو چشمهات را گرفته بود؟ یا گريه میکردی؟ در کجای خاطرههای من گریه میکردی که من هرچه میکردم
نمیتوانستم آرامت کنم؟ کجا دستم از دستت رها شد که در خیابانهای ناآشنا سرگردان شدم؟
گفتم امروز بهخاطر تو نارنجی پوشيده بودم. گفتم هرسال بهار برایت نرگس میآورم.
گفتم تو میدانی که هرچه مینويسم برای توست. گفتم عشق آدم را از بندگی انتظار آزاد میکند،
عشق آزادی میآورد، و آزادی آدمی بر تنش عمارت میشود. گفتم اين افسانه را نشنيده بودم، بانوی من!
گفتم... و ديگر يادم نيست چی گفتم.
گفتی قبل از اينکه به خوابت بيايم دوش گرفتم. خودم را شستم. نمیخواستم غباری به تنم باشد.
از خواب که بيدار شدم فهميدم اصلاً خواب نبودهام. همهی اين رويا در بيداریام رخ میداده است.
خواستم چشمهام را ببندم برگردم به دنيای خواب، همه چيز را از نو بسازم. چرخیدم و نگاهت کردم؛
خواب بودی و آرام نفس میکشیدی؛ معصومانه و زیبا. مثل همهی شبها.
گفتم یادت باشد نرگسها زود تب میکنند، پاهاشان را در آب بگذار.