------------
اگر همهی چوبهای دنیا در و پنجره شود، و اگر همهی رنگهای گل و برگ را بکشند روی این درها و پنجرهها، دیگر دیواری وجود ندارم که من نبینم آنسویش چه اتفاقی میافتد. وقتی از کنار پنجرهها میگذرم، نگاهی میاندازم و میبینم که آدمها مشغول زندگیاند؛ کسی دارد غذا میپزد، زنی خط چشم میکشد، مردی ویولنسل مینوازد، دخترک ما گوشهای سگ را نوازش میکند، تو سه تار مینوازی، زنی نماز میخواند، گربهای خودش را میلیسد، دختری به ناخنش دهنه میزند، مردی گریه میکند، من دارم مینویسم، و آنجا در اتاق پشتی دو نفر دارند عشقبازی میکنند...
آجرها و دیوارها را میگذاریم برای آنسوی دنیای ما، آنجا که زندگی وجود ندارد، آدمی نیست. همه را جمع میکنیم و باز اینسو درخت میکاریم، و باز صبر میکنیم ببینیم کدام نجار دست به کار میشود و درختها را اره میکند، و با آن تختهها در و پنجره میسازد.
کاش غصه نخوری از این که بعضی جاها درخت ندارد. کاش از اینهمه تیر و آهن و ساختمان و سنگ و سیمان دلت نگیرد. کاش باور کنی که کسی نمیتواند درخت را نابود کند. کاش فرصتی باشد که با هم نجاری کنیم و یک پنجره برای تماشای همدیگر بسازیم.
-------------
رمان "تماماً مخصوص" را سی و یک بار زير و زبر کردم، طول و عرضش را پيمودم، و بعد از هفت سال عاقبت نسخهی سی و یکم رضایتم را جلب کرد و وسواس کشنده دست از سرم برداشت. شاید هم دلم میخواست از این زندگی نکبتی پر از دروغ جدا شوم و در دنیای رمان وقت بگذرانم؛ دنیای زلال و شفاف و پاک. از دنیای "غم" میگریزم به دنیای "حُزن" پناه میبرم...
میبينی؟ اينجوری بود که نمیتوانستم از اين رمان دل بکنم. بعدش هم همیشه چند ماهی در فاصلهی بین دو رمان روزگار نویسنده برزخی است؛ دوران نقاهتی از این زایمان تا زایمان بعدی. رمان پشت رمان، خاکریز به خاکریز گریختن از روزمرهگی غمباری که اسمش را گذاشتهاند زندگی، میشود خصلت آدم برای فتح لحظههای ناب و محزونی که سرخورده نمیشوی و دلت را حرام نکردهای.
من یک بار در زندگی واقعی تلألو خوشبختی را دیدم. یک بار خیال کردم بیرون از ادبیات در همین زندگی یک نوبتی هم میتوان آدمی را باور کرد. تا وارد خانهاش شدم، و تا آمدم ساکن شوم و تجربهاش کنم، مثل مه از اطرافم پراکنده شد، مثل خواب پرید. بعد به این نتیجه رسیدم که باید به همین دنیای رمان قانع باشم؛ با آدمهای رمان زندگی کنم، حرف بزنم، غذا بخورم، عشق بورزم، سفر کنم، و گاهی سرم را بر شانهی یکی بگذارم و بگویم چرا در دنیای واقعی نمیشود دل بست؟ تو میدانی؟
----------
وقتی بچه بودم خاکبازی و آببازی شيرينترين کاری بود که مدام به آن مشغول بودم. ساعتها و گاه تمام روز از آفتاب تا آفتاب سرم به ساختن گرم بود. بلد بودم با تنهايیهام کنار بيايم، خاک و آب هم هميشه فراوان بود. خانه میساختم با پنجرههای بسيار، شهر میساختم با خيابانهای زياد و درختهای فراوان، و دور شهرم خندق داشت با قايقهای کاغذی که روی آب دور شهر میگشت.
آب شهرم را از چشمهی باغ پدربزرگ تأمين میکردم، چشمهای که در واقعيت و تخيلم همواره و هنوز میخندد و در جويباری روان میشود تا مسيری طولانی را در آن باغ طی کند.
وقتی کار ساختمان شهر تمام میشد، شاخهای کوچک از آن جويبار جدا میکردم که خندق شهر مرا دور بزند و بعد به جويبار بازگردد. و صدای آب همهی زندگی بود؛ احساس میکردم همه چيز واقعيت دارد، دروغ نيست، فريب نيست، حقيقت زندگی و شادمانی است.
گاهی همينجور که از پنجرهی خانهام مشغول تماشای شهر بودم و به اين فکر میکردم کجاش را چه کنم که قشنگتر شود، ناگاه میديدم آب جريان ندارد. صدای خنده و شاد آب قطع شده، خندق شهرم خشک است، و قايقهای رنگی در گل نشستهاند. توی دلم به چشمه میگفتم: «تو منو دوست نداری.»
مسير آب را دنبال میکردم میرفتم میرفتم تا جايی که آب هرز میرفت، جايی که زمين دهن باز کرده بود و خندههای شهرم را میدزديد؛ دهنی که آب را در خاک غرق میداد، و خوشبختی را از شهرم میگرفت.
باز با بيل و کلنگ کوچکم دست بهکار میشدم تا دهن دزد را از خاک پر کنم و آّب را به جريان بيندازم. خداخدا میکردم هنوز از روز باقی باشد که وقتی به خانه میروم، تا وقتی که میخوابم صدای خندهی آب را بشنوم، وگرنه شبم سياه و خوابم تلخ میشد.
دلم میخواست صبح که به شهرم برمیگردم، صدای خندههای آب را دور شهرم ببينم، و به چشمه بگويم: «تو منو دوست داری.»
یک خواب تکراری را چند بار میتوان دید؟ بیداری تکراری را چند بار میشود خوابید؟
انگار یک فیلم رنگی مستند ساختهاند که تا چشم به هم میگذاری برات پخش میکنند، و اسمش را گذاشتهاند خواب دیدن، و ادامهاش دلهرهای ست که سر ساعت تکرار میشود. اما اسم ندارد. چیزی ست شبیه تقدیر، شبیه یک خواب تعبیرشده، ترفندهای آب و آتش و تصویر، همراه شیرینی و گل و انجیر.
---------
به شدت دلمرده و خسته شدهام. تقصیر هیچکس نیست. خودم مقصرم. تاوانش را هم خودم میپردازم. سرخوردگی وقتی طول بکشد مثل جنگ ایران و عراق فرسایشی میشود، بیهوده و عبث. این که صبح تا شب، شب تا صبح طلوع آفتاب را انتظار بکشی و به جای آفتاب یک توپ آزمایشی تنوره بکشد بیاید یک جای دیگرت را خراب کند؛ آن هم نه به قصد تخریب، بلکه از سر تفنن، از آن نوبرانههایی است که درصد زمینگیر شدنش بیشتر از هر بیماری لاعلاجی میشود؛ یکباره آدم میبیند دارد زخم بستر میگیرد، مثل یک مجروح شیمیایی. و سال و ماهش همینجور زیر آتش توپخانه پرپر میشود.
باید جام زهر یا شوکرانش را سرکشید. بعد به داد زخمیها رسید. بعدش البته میشود فوتبالیستها را برای بازی دوستانه دعوت کرد. شاید تعامل فرهنگی و اجتماعی هم برای حفظ همسایگی خوب باشد. و شاید در حافظهی زمین بماند که اسم این شوخی بیمزه شور زندگی بود.
نه. نمیخواهم. و جوری از کادر میزنم بیرون که ردی ازم نماند. برای همیشه خدانگهدار.
--------
مامان گفت تو چرا باز موهات سفیدتر شد؟ چرا اینقدر لاغر شدهی؟ خوب بودی که.
شانههام را جمع کردم و لب برگرداندم، یعنی نمیدانم. و مامان نگاه ازم برنمیداشت. خودم میدانستم شکسته شدهام. مامان گفت غم داری. غم را که نمیتوانی قایم کنی، میتوانی؟ باید به رسمیت قبولش کنی، بغلش کنی، بوسش کنی. این که هرچی غمت زیادتر شود، کارهات هم زیادتر شود، یعنی سرت را کردهای توی آخور کار، هی میخوری... میخوری... بعد یک جایی از پرخوری میافتی. نمیگویم کار نکن، کار جوهر آدمی ست، اما خوشحال باش و کار کن. غم پیرت میکند.
و من دلم گریه میخواست. سرم را کردم توی آخور دستنوشتههام که مامان آورده بود. یعنی این که حواسم به تو هست، گوشم به تو هست، تو بگو. من فقط اینها را نگاه میکنم.
چرا غم داری؟ مامان! با من حرف بزن...
... دستنویسهای سال بلوا، همانها که در رمان نیامد، و من حذفشان کردم: ... حسینا را در مریضخانه خوابنده بودند. مریض بود. روز به روز لاغرتر و پیرتر میشد. آب میشد. اما نمیدانستند مرضش چیست. نمیتوانستند تشخیص بدهند.
دکتر ملک گفت: «مریضخانه ساختهاند که مریض محتضر را بخوابانند، نه مجنون را.» و من دلم میخواست حسینا را در خانهی خودمان بخوابانند. اگر خوب شدنی ست خودم براش شوربا درست کنم و دواهاش را بدهم، و اگر ماندنی نیست در خانهی خودمان رو به قبلهاش کنیم.
زمستان بود. برف بدی آمده بود. این دو هفته فکر و خیال و بیخوابی مثل دیوانهها شده بودم. او مریض بود و من آب میشدم. دلم میخواست گوشهی خلوتی پیدا کنم و بزنم زیر گریه. دلم میخواست برای غصههای خودم بمیرم. اما نه او خوب میشد، نه من میمردم. مدام دستهام میلرزید، و موهام دسته دسته سفید میشد.
دم غروبی یک ظرف شوربای برنج و سبزی براش پختم و بردم مریضخانه. پرستار غریب بود. نمیخواست راهم بدهد. گوشهی چادر را کشیدم تو صورتم. خودم را کشیدم در سایهی چراغ. صدایم را کلفت کردم. گفتم: «من مادر حسینا هستم.»
«مادر؟ مگر مادر داشت؟ خیلی خب. بیا برو تو.»
توی اتاقش تنها بود. رو به پنجره داشت آخر آسمان را نگاه میکرد، یا هیچ چیز را. گفتم: «حسینا!»
گفت: «آخ هی.»
دکتر ملک گفته بود روی سینهاش آجر بگذارید زود تمام کند، خلاص. و من دلم میخواست سرم را بگذارم روی سینهاش...
--------
سالها پیش در خوابی عمیق تعدادی لوح سنگی از برابر چشمهام گذشت. انگار نشانم میدادند که دلم را آب کنند. میدانستم خوابم، و میدانستم باید بیدار شوم و بنویسمشان. وقتی خودم را از خواب کندم فقط این آخری در ذهنم ماند. جور عجیبی وصف این روزهای من است، انگار چند شب پیش این خواب را دیدهام:
جايی آب خوری
که فرصت عاطفه را
آب، تنگ است.
جايی بنوش
که آبِ بالا ندارد.
------------
آیدین را از روی خودم پاکنویس کردم. اخلاق و مرام و احساس و رفتارش همان است که در من هست. کودکیهای پر از شیطنت و از در و دیوار بالا خزیدنش هم به خودم رفته این جانور. تمیز بودن، لباس مرتب پوشیدن، توجهش به ظریفترین مسایل، همه همان است که باید باشد.
به پستو پناه بردن و زیرزمینی شدن من، بارزترین ویژگی شخصیتی آیدین بود که در من ماند و ماند تا به امروز هرجا زخمی شوم، خودم را جمع کنم بروم توی زیرزمین، جایی ساکت و تاریک در خودم فرو روم که آزارم را از زمین بردارم.
دوست ندارم اگر حضورم کسی را شاخ میزند همچنان آفتابی باشم. آرام و بی صدا میروم توی اتاق تنهاییام. دوست ندارم زیر نگاه کسی زخمهام را بلیسم.
تنها تفاوت من با آیدین فقط "زمانِ" داشتن سورملینا در طول عمرمان بوده. آیدین در همان سالهای جوانی سورملینایش را شناخت، و در همان سالهای جوانی او را از کف داد. بعد هم مشاعرش را از دست داد. من سورملینای مهربانم را دیر شناختم. سورملینایی که ساخته بودم با همهی زنها تفاوت داشت. و همو سطح سلیقهام را بالا برده بود که هر کس را ببینم بگویم: نه، این نیست. و هی ورق بزنم و بگذرم. همیشه از ترس این که وارد رابطهای شوم و بعد دریابم که نه، این نیست، وارد نشدم، و فقط تماشا کردم.
خیلیها در همان نگاه اول پای سورملینا بودنشان میلنگید. و معدود زنانی شباهتهای ظاهری داشتند، اما پیش از آن که وارد دنیاشان شوم دیدم چقدر تفاوت دارند. توی دلم میگفتم "نیستم." عطایشان را به لقایشان میبخشیدم و میگذشتم. به همین خاطر گرچه همیشه دور و برم ظاهراً شلوغ و رنگی میآمده اما به شدت تنها و منزوی بودهام.
من سورملینای مهربانم را دیر یافتم و شناختم. بعد هم زود از کف دادمش. بخاطر خودش. وقتی که احساس کردم حضورم اذیتش میکند، رفتم توی پستوی تنهاییام. دلم را از سینهام درآوردم گذاشتم زیر پاهام، خودم را و جیغهام را ازش دور کردم تا آزار نبیند. آخر، آن اواخر جیغهایی در درونم کشیدم و گریههایی کردم که دردش را در طول عمرم تجربهاش نکرده بودم. و او از صدای جیغ و گریهام رنجید. گفت: «اذیتم کردی.»
بهش گفتم: «هیچوقت اذیتت نمیکنم. و از کسی که تو را اذیت کند بدم میآید.»
بعدها براش نوشتم: «پدر تو بزرگوارتر، با شخصیتتر، و محترمتر از آن است که به خاطر یادداشت زیر دسته گل اهداییام به تو خرده بگیرد. هم او مرا میشناسد، و هم من تمام عمر به شخصیت آدمها دقت کردهام. هرگز باور نمیکنم آن نازنین وارد این دیالوگ حقیر شود که چرا آیدین زیر دسته گلت این را نوشته یا آن را نوشته.
برای من مهم نیست چرا آن بزرگوار را خرجِ بلوف آن مسیجگذارِ -به قول خودت - بی پدر مادر کردی. و مهم نیست که این بازیِ چه کسی بوده، هر چه بوده برای من نیز حقیر است؛ آنقدر که غرورم اجازه نمیدهد از دسته گل بگویم، و بگویم که برای من چه هزینههایی داشت. فقط این را میدانم که تو هم هزینه کردی، و تا مدتی بعد سخت مریضی کشیدی، و من نمیدانستم چرا. و مدتها نگرانت بودم...» اما نوشته را نفرستادم. فقط یک خط براش نوشتم: «من به درد تو نمیخورم. مناسب شخصیت تو نیستم. زندگیت را بکن.»
و اینجوری درد جانکاه نداشتنش را به جان خریدم که خودش راحت باشد، و نیفتد به این تکرار که: «زندگی مشترک؟ نه.»
نمیدانستم تا مدتها بعد این فکر مدام مرا میجود: اگر مشاعرم را از دست بدهم؟
مدام میخوابیدم که کمتر فکر کنم. اما وقتی بیدار میشدم از سوزش تبخال تازه میفهمیدم که دیگر خواب نیستم.
---------
از صبح حیرانم. مثل جغد.
دم دمای صبح میخوابم. اما تا چشمهام را میبندم جوری از حیرت باز میشود که میتوانم عنکبوت کوچولوی سه کنج سقف را در تاریکی ببینم.
انگار سوء تفاهم روزگار انگشت شست بوده، و در سه کنج سقف چنان لهم کرده که چشمهای وقزدهام مانده بر جسم بی جان و مچالهی جغدِ روی تخت. جغدی که از پنجره خیرهی برگی قهوهای است، برگی که دارد از شاخه میافتد.
هی به خودم میگویم: «من؟»
عجب!
--------
خواب دیدم مرده بودم، جغد شده بودم، و همان شب داشتم بر گور خودم شیون میکردم.
باران تندی گورستان را میشست.
------------------------
این خون بند نمیآید.
نمیآید؟ نمیدانم.
از بیقراری میلرزیدم. ساعت سه از خانه زدم بیرون. تک و توک ماشینی در تاریکی شب گم میشد و صداش توی سر من کش میآمد. بیتاب بودم. چیزی درونم را متلاشی میکرد و روی سینهام جمع میشد.
هوا در برلین سرد شده انگار.
بوی پاییز بوی نم بوی خاکستر راه نفسم را میبست. دلم میخواست راه بروم، و نمیتوانستم. کنار باغچهی پیادهرو زانو زدم، دستم را به نردهی لولهای گرفتم و بالا میآوردم. کاش میتوانستم قلبم را بالا بیاورم. کاش میتوانستم بروم آن روی دیگر زمین که کسی مرا نشناسد، من کسی را نشناسم.
موقع برگشتن دیدم بی امان میبارد؛ آسمان و زمین خیس بود.
گفت حتا زمانی که نیستی، هستی. مگر میشود آدم یادش برود که هستی؟ فقط بدیش این است که آدم با خودش لج میکند، پای یک چیزی میایستد که بعدها نمیتواند تاوانش را بپردارد؛ میگوید نیستی، و با صدای تو فکر میکند، با چشمهای تو میبیند، با دستهای تو تنش را نوازش میکند، و با ناخنهای تو کتفش را میخاراند.
هستی تو جزو زندگیش میشود، بی آن که باشی. و این درد تا آخر عمر باهات هست.
آدم با همین دروغ بزرگ خودش را میکشد و میبرد. کجا؟
----------------------
بهش گفتم من از دروغ بدم میآید. یعنی وقتی از شنیدن دروغ بدم میآید، از دروغ گفتن بیزارم. هرگز دروغ نمیگویم چون از کسی نمیترسم. و هیچوقت خلاف پرنسیپهام کار و حرکت نمیکنم که ناچار به دروغ شوم، وگرنه اسم عباس معروفی نبود.
من به این اسم افتخار میکنم، چون براش زحمت کشیدهام. خیلی جاها نرفتهام، با خیلی آدمها ننشستهام، خیلی کارها نکردهام، خیلی چیزها نخورده و ننوشیدهام، چون باید مراقب یک اسم میبودم. و میشاشم به تمام شایعات و دریوریهای آدمی که پشت سرم حرف میزند، بی آن که مرا دیده یا شناخته باشد. آدمی کجدار و مریض. و نه کژدار و مریز.
بهش گفتم هرچیزی از من نمیدانی از خودم بپرس، خودم بهت میگویم، و راست میگویم. به حرف آدمهای ناشناسی که معلوم نیست چه منافعی میبرند توجه نکن.
نشناخت، ندید، نفهمید مرا. و دردم آورد بارها و بارها. دلم را شکست. به شعورم توهین کرد، و فقط به تماشای خودش پرداخت. آینه را نفرین میکنم اگر مرا نشانش دهد.
-------------
مامان گفت: «تو خوشبختی؟»
چشمهام را دوباره بستم: «خوشبخت؟»
داشت زیرپوشهام را که تازه شسته بودم تا میکرد و میچید توی کشو اول. گفت: «راضی باش به رضای او.»
شیشهی آب را سر کشیدم: «فعلاً راضیام به رضای "او". صدام هم درنمیآید.»
«چقدر زیرپوش زیاد داری؟ اینا مال چند وقته؟»
پتو را کشیدم روی شانهی راستم. درد امانم را بریده بود. گفتم: «موقع نوشتن عرق میریزم. روزی دو بار، بعضی وقتا سه بار زیرپوش عوض میکنم.»
«یادم باشه این بار برات زیرپوش یقه گلابی بیارم.» و آنقدر نگاهم کرد تا از رختخواب درآمدم.
دفتر یاداشت من مثل یک اجاق پر از آتش گداخته کنار تختم چنان حرارتی داشت که شبهای سرد و تاریکم را به صبح روشن میرساند. با خواب میجنگیدم تا دور و بر این اجاق، سرم را و دلم را گرم کنم. گاه از حرارتش تب میکردم، و با آن حال تبدار، هیزم تازهای میگذاشتم که آتش نمیرد. صبح با همهی بیخوابی و آنهمه مشغلهی روزانه، باز به فکر شب بودم که به اتاقم بروم، بخزم زیر پتو، اجاق را پیش بکشم، کمی هیزم تازه بگذارم، کمی آتش گذشته را هم بزنم، به اخگرهای درخشانش خیره شوم، گرم شوم، خاکسترهای دورش را جمع کنم، و مراقبش باشم.
این روزها نمیدانم چرا به سرم زد که خودم را از دست این اجاق پرماجرا این دفتر پر قصه خلاص کنم. دست خودم نبود و نیست. آدم بی آن که بخواهد یا حتا بداند، گاهی انگار روی زخم کهنهای را میکند که همیشه جلو چشمش است، میافتد به جان زخم، دردش را هم تحمل میکند، اما همین وررفتن به زخم خودش زخمی کردنی ست از نوعی دیگر. یک جور وررفتن با تهماندهی آتشی است که زمانی مثل آفتاب گرمت میکرد. لای خاکسترها و سوختهها و نیمسوختهها یکباره آتشی نهفته تا جگرت را میسوزاند. اینجوری میشود که آدم با حالتی جنونزده شروع میکند به ورق ورق کردن دفتری که دو سال گریه و خنده و شادی و ذوق و شور و خیال و زندگی مثل رگ و مویرگ در تنش جریان داشته و گرمش میکرده است. با پرسشی مالیخولیایی: حالا اجاقی که دیگر گرمت نمیکند، چرا نگهش داری؟ که هروقت چشمت بهش افتاد زخم سر باز کند و خون تازه راه بیفتد؟ نه هیمهی تازهای، نه اخگری، نه حرارتی.
منقل چدنی قدیمی را از زیرزمین به آشپزخانه آوردم، پر از زغالش کردم و به شعلهها خیره شدم تا اخگر شد. آنوقت دفتر را گشودم و پیش رفتم؛ ورق ورق دو سال واقعیت و خیال و رویا و افسانه بر آتش پیچ و تاب میخورد و شعله میکشید، سر بلند میکرد که گریه کند، بخندد، حرف بزند، راه برود، عاشقی کند، اما آتش مجالش نمیداد، و با نیستی بیمرزش میکرد.
یکیش را کش رفتم و اینجا نوشتم که نثر و سیاقش بماند:
«آدمها وقتی هدیه میدهند، بلدند خوب بستهبندیاش کنند، در زرورق بپیچندش، به روت بیاورند با لبخند که دوست داری؟ و این خوشایند است، خوشایند و طبیعی. من اما این چیزها را بلد نبودم. نه این که بلد نباشم، از مامان یاد گرفته بودم که هدیهام را نکنم توی چشم گیرندهاش؛ به خصوص اگر آن فرد عشقم باشد.
مامان وقتی جایی میرفت همیشه چیزی تحفهای میبرد، و بعد یک جوری یک گوشه میگذاشت و میرفت که انگار جا گذاشته است. این کردارش را دوست داشتم. و فکر میکردم آدم وقتی به کسی هدیه میدهد درواقع به خودش هدیه میدهد، برای دل خودش این کار را میکند. وقتی به سن غرور بودم، هیچوقت پول به من نمیداد، یکجوری یواشکی میگذاشت توی جیبم که فکر کنم خدا داده است، و همینطور هم بود؛ مامان خدا بود.
چقدر دوست داشتم برای تو هدیه بخرم. بیشتر از این که ازت هدیه بگیرم، دلم میخواست بهت هدیه بدهم. هرجا میرفتم به ویترین فروشگاهها خیره میشدم، یکی از آن لباسها را در ذهنم اندازهات میکردم، نگاهت میکردم، برازندهات میکردم، میخریدم، و بی آن که آن را در زرورق یا کاغذ کادو بپیچم، ساده و عادی میگذاشتم یک جا که برداری بپوشی بیایی جلو من بچرخی، به اندامت تاب بدهی، دستهات را باز کنی، ببندی، بخندی، و بعد خودت را بیندازی توی بغلم.
نمیخواستم با هدیه دادن ارج و قرب پیدا کنم. میخواستم اگر دوستم داری بخاطر خودم باشد، میخواستم بدانی که برای لبخندت دست به هرکاری میزنم، میخواستم بدانی اگر تمام دنیا را برات بخرم، باز هم کم است؛ به اندازهی دوست داشتنم نیست.»