-------
سفرم، سفر برگ و دارچین و عناب بود، سفر خواب و بیداری. هر گوشه در خوابم یا بیداری، زیر سایهی هر درخت اکالیپتوسی تو را دیدم که در قد آینه برای من عکس میگرفتی آنجا؛ سبز آبی کبود نارنجی، وای! این رنگها تمام نمیشد چرا؟ نارنجی! مثل اولین شب داستان.
باید برمیگشتی از میان آنهمه آدم و رنگ و نیرنگ بوسم میکردی با طعم نارنج. منتظرت بودم... منتظرت بودم زیاد.
برگ و دارچین و عناب را در کاسههای فیروزهای روی میز گذاشتهام، فقط نمیدانم تا دست های تو چقدر راه است، و بوییدنش در کجای خاطراتم گم میشود. فقط نمیدانم آن بو، آن بوی لعنتی چرا از ذهنم بیرون نمیرود. میرود و باز میآید. فقط نمیدانم میآید که روزم را خراب کند یا شبم را آباد؟ و مگر فرقی هم دارد؟
----
گفت آن که نیروی بیشتری میگذارد بیشتر جیغ میکشد.
- (رمان تماماً مخصوص)
ولی دیگر جیغم نمیآید. به شدت زخمیام؛ زخمی و گریخته...
-------
دفترهای مشق این چلهنشین
هزار صفحه همه
نام زیبای توست در تالار آینه
و یک نامهی خصوصی
که نقطه به نقطه
تا پیش از طلوع خورشید
در گوشهات
نجوا خواهم کرد...
وحشی معمایی!
این چهل روز را
از صدای قدمهات
کم کن.
------
سکوت، همان که بر زندگی آدمی حاکم است، مثل ماری چمبره زده روی کول زندگی، و خيره نگاه میکند.
سکوت، همان که در موسيقی اگر نباشد، کمر ساز میشکند. پردهها دريده میشود. بشر از کرهی زمين کوچ میکند. و صدای خدا هم در میآيد.
سکوت، همان که هست، و تو خيال میکنی که نيست، و گاهی نيست و تو فکر میکنی که هست. وقتی نيست صداهای عوضی عاصیات میکند، وقتی هست صداش چنان تو را میبلعد که انگار در قعر اقيانوس از خواب پريدهای و نمیدانی کدام سو را بگيری تا به زندگی بازگردی. همهی راهها به نيستی ختم میشود، و همهی توان تو دست و پا میزند تا بر هراس خود چیره شوی و تصور کنی که زنده ماندهای.
بارها به نبودن فکر کردهام، و بیآنکه ياد زندگی باشم، بیاختيار به بودن ادامه دادهام. و بارها به زندگی فکر کردهام، و ناچار با مرگ راه رفتهام، غذا خوردهام، حرف زدهام، عکس يادگاری گرفتهام، و خوابيدهام، بیآنکه به نبودن انديشيده باشم.
نبودن، سکوتِ بودن است. ايستگاه آخر زندگی. اما هيچ نسبتی با آن ندارد، باهاش فاميل نيست، از جنسی ديگر است، بيگانهای که بیوقت در خانهات را میزند، و پيش از آنکه عدد بعدی را بشمری نفس قبلیات را بريده است.
صبحها که بيدار میشوم، گذشتههام خواب آشفتهای بيش نبوده، و شبها که میخوابم، آيندهام صبحی آشفته است از پس خوابی ناآرام.
در خواب، جهانم سنجيده و بهاندازه و بیمرز و مطلوب من است، و خوب میدانم که عمر کوتاه خوابم مثل زندگی يک پروانه زود تمام میشود، و ناچار بايد به زندگی برگردم و باز در اين آشفته بازار به شکستن فکر کنم، به بودن يا نبودن.
اصلاً چه فرقی میکند؟ بال پروانه باز باشد يا بسته، چه فرقی میکند؟ فقط اين اهميت دارد که بدانم يک پروانه در طول عمر کوتاه خويش چند بار بالهاش را از هم میگشايد و میبندد. و نيز بدانم سکوت موسيقی عميقتر است يا سکوت بال پروانه؟
اين مهم است. واقعاً مهم است. به اندازهی راه رفتن تو، يا خواب ديدن من. کاش میدانستی چقدر قشنگ راه میروی. تق تق راه رفتنت با آدم حرف میزند...
«تق تق تق تق...»
«واقعاً؟»
«آره... تا دو نفر بیفتن توی یک مسیر و یاد بگیرن شونه به شونه هم راه برن، کلی به هم تنه میزنن، یکی عقب میمونه، یکی جلو میزنه... تا وقتی که همدیگه رو یاد بگیرن.»
«همینطوره؟»
------
اين روزها
اينگونهام، ببين؛
دستم، چه کند پيش میرود، انگار
هر شعر باکرهای را سرودهام
پايم چه خسته میکشدم، گويی
کتبسته از خم هر راه رفتهام
تا زير هر کجا
حتا شنودهام
هر بار شيون تير خلاص را
ای دوست
اين روزها
با هر که دوست میشوم احساس میکنم
آنقدر دوست بودهايم که ديگر
وقت خيانت است.
انبوه غم، حريم و حرمت خود را
از دست داده است
ديريست هيچ کار ندارم
مانند يک وزير
وقتی که هيچ کار نداری
تو هيچکارهای
من هيچکارهام يعنی که شاعرم
گيرم از اين کنايه هيچ نفهمی
اين روزها
اينگونهام
فرهادوارهای که تيشهی خود را
گم کرده است
آغاز انهدام چنين است
اينگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان
ياران
وقتی صدای حادثه خوابيد
بر سنگ گور من بنويسيد
يک جنگجو که نجنگيد
اما... شکست خورد.
- نصرت رحمانی
--------
تا نجاری نکرده باشی نمیفهمی که با چوب باید نرم کار کنی، راهش را بدانی، یادش بگیری، زخمش نزنی، اندازه بگیری، بویش کنی، به تنش دست بکشی، ببُری، جور بسازی، و بعد از پنجرهات دنیا را به تماشا بگیری؛ یا به صندوقت دل بسپاری.
وقتی با چوب تند و خشن و بی نگاه کار کنی بهت رکاب نمیدهد؛ نه میزی برای نوشتن، نه نربادنی برای صعود، نه حتا تختهای که در گرداب به آن بچسبی. هیچ.
روسها ضربالمثلی دارند که میگوید: وقتی روز قیامت خدا همهی روحها را به زمین آورد، بدانها جان میبخشد، اما روح دو دسته را نمیتواند از آسمان به زمین آورد؛ آهنگسازها و نجارها، این روحهای سرگردان.
--------
و تو همین تو رسیده بودی دلهرهی من! ساقت بوی گندم میداد پرتقالهای درخت چشمم را میزد هی از تشنگی سعی کردم هفت بار برگی با یک نسیم آهسته لرزید صدای آرامت تنم را مسح کرد «بیشتر میخوام» و تو رسیده بودی دم شاهپسندی که با خورشید منفجر شد دامنت کوتاه آمد در نگاهم لمبر خورد نیم برهنه خندیدی خندیدی خندیدی من از تشنگی هروله کردم آب آب آب میریختم از خودم لبریز به آفتاب نمیرسید دستت به من میرسید وحشی! تازه رسیده بودی خورشید بوی تنت را بر پشت بام خانه ورق ورق میکرد «نارنجی! میخوای بری بالا؟» خندیدی خندیدی خندیدی «نترس من اینجام» نگاهم در ساقت بوی گندم میداد خدا پله پله از زانوهای من بالا رفت که عشقبازی ما را تماشا کند کف پشت بام دلش باز شود خودش چشمهای سیاه مرا در سفیدی ران چپت تعبیه کرد و تو رسیده بودی بلندبالا! زیاد دور میشدی زیاد نزدیک میشدی باز میرفتی باز میآمدی مثل نفس «همیشه توی توام محکمتر از بازوهات» هم دستهای من پر از پولک بود هم جیبهام سرم دهانم تنم نگاهم همهی پولکهای خورشید از چشمهای تو میریخت ورق میزدم ورق میزدم ورق میزدم پرتقالها هنوز نورس بود و من "دوستت دارم" چیدم.
-----
کَفَرَ همین پوشاندن است
تو کافری
مرا میپوشانی تا تصویر خودت را بتابانی
بتاب، خورشیدکم، بتاب.
-----
بر هرهی پنجرهی اتاق پذیرایی نشسته بودی و به افق نگاه میکردی. گفتی: لعنتی!
من در تاریکی خواب کنار در آشپزخانه ایستاده بودم و نگاهت میکردم. خواستم بگویم من؟
محو افق بودی. گفتی: لعنتی! بدون تو نمیتونم زندگی کنم. با تو هم نمیتونم. چکار کنم؟ تو بگو.
------
باز نشد نقش و من هنوز برآنم
که نقش تو با نامهی دگر باز کنم
گشودم پردهی سبز و آبی تو به چشم
دست بر کمر نهاده بودی؛ که ناز کنم؟
------
برخی کلمهها را هزاران بار میشنوی، هزاران بار به زبان میآوری، مثل همهی واژهها، اما یک بار فقط یک بار که سرت آمد حیرت میکنی چهجوری همان بار اول که شنیدی نجهید توی حلقت خفهات نکرد؟
تکلیفت با مرگ روشن است. محکومیتی محتوم که دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. اما این یکی توفیر دارد. ماهیتش در افراطِ زندگیخواهی و تفریط مرگآگاهی آب میخورد.
با این یکی چه کنی؟ از تشنگی هلاکی و آب تلخ؟! نه مردهای خلاص، نه زندهای آزاد. تنها تفاوتش با مرگ و زندگی این است که نمردهای. نمردهای تا بفهمی که حقیقتِ اسارت، ذهنی است نه جسمی.
...و تو خیال کن که زندهای. حکم را هرروز در دستهات بچرخان و هرشب با خودت به رختخواب ببر. همین که بدانی دیگر هیچ جادهای وجود ندارد، تمام جادهها چهاردیوار سفید بیمعناست، کافی ست تمام روز حکمات را مثل یک قلوه سنگ سبک سنگین کنی، و شب موقع خواب روی سینهات بگذاریش که شورترین قصهی عالم را برایت بگوید.
چه آرزوهایی، چه ذوقی!
----------
یک جاهایی، یک لحظههایی برای خواستن و نگهداشتن کسی دنبال دلیل میگردی. هر هزینهای میکنی، پای هر مکافاتی میایستی، به هر بلایی تن میدهی، هر چیزی را دلیلی میخوانی، هر موجودی را شاهدی میدانی تا زمینی که زیر پای توست یقین حاصل کند که او مال توست، و نبض زندگی با یاد او میتپد.
همین آسمان آبی پهناور که هوایش برای ریههای تو کم میآید گاه، و گاه با ستارهها با ماه نشان میگذاری برای راه.
همین نم نم باران که دلت میخواهد در خیابانی تا ته دنیا تو را بدرقه کند، و نقطه نقطهی سرت را ببوسد؛
همین آفتاب پاییزی نرم که گرم میکند دلت را، به هر طرف میچرخی پولکهاش به چشمهات لبخند میزند؛
همین رنگ نارنجی برگ که وقتی پا میگذاری در حاشیهی پیادهرو عطر تمام باغهای پرتقال را در رگهات میدواند؛
همین سنگ صیقلی کنار اقیانوس که دست و نفس و نگاه آدمی از راهی دور دلش را به آن مُهر کرده تا در دستهای تو بگذارد، و همان لحظه با برق نگاهت دلش بریزد؛
همین درخت، همین پنجره، همین بهانههای کوچک، و هزار بهانهی دیگر بزرگ میشود، قد میکشد، شاهد و دلیلی ست برای خواستن او.
زمان میگذرد. نه. زمان ایستاده است، تو میگذری...
یک وقتهایی، یک لحظههایی همین چیزها، دقیقاً همین بهانهها دلیلهای محکمی میشود برای نخواستن او. هر هزینهای میسازی، هر بلایی سرش میآوری، هر مکافاتی را علم میکنی، هر موجودی را شاهد میگیری، و "هر داستانی میسازی" تا به او بقبولانی که هیچ مناسبتی باهاش نداری، و اصلاً زبان همدیگر را نمیفهمید، نه. نمیشود لطفاً. همه چیز شاهد است، و اینهمه دلیل؛
همین آسمان گشاد بی دروپیکر که مرام ندارد، پرنسیپ ندارد، وفا ندارد، فضای بی سر و تهی که نگاه را آواره میکند؛
همین باران چسبنده که هر قطرهاش مثل پس گردنی فرود میآید به پشت موها، خیس میشوی، خسته میشوی؛
همین تیغ آفتاب همین خنجر بی غلاف همین جهنم چرخان که هیچوقت به موقع نیست؛
همین رنگ نارنجی برگهای مچاله که دیگر هیچ نُماد و نُمود سرسبزی در آن نیست و مثل ماتم بر سرت میریزد؛
همین سنگ صیقلی کنار اقیانوس که هرچه از اینجا و آنجا جمعشان میکنی و در سطل آشغال میریزی باز هم هست، تمام نمیشود؛
همین درخت، همین پنجره، همین بهانههای کوچک، و هزار بهانهی دیگر قد میکشد، شاهد و دلیلی ست برای نخواستن و نداشتن او. حرفهاش کنایه و خنجر میشود، کارهاش بوی نفت میدهد...