-----
بر هرهی پنجرهی اتاق پذیرایی نشسته بودی و به افق نگاه میکردی. گفتی: لعنتی!
من در تاریکی خواب کنار در آشپزخانه ایستاده بودم و نگاهت میکردم. خواستم بگویم من؟
محو افق بودی. گفتی: لعنتی! بدون تو نمیتونم زندگی کنم. با تو هم نمیتونم. چکار کنم؟ تو بگو.
امامن فقط و فقط بی دوست پریشانم....
Posted by: پرناز at December 23, 2014 5:58 PMامامن فقط و فقط بی دوست پریشانم....
Posted by: پرناز at December 23, 2014 12:02 PMبا دوست پریشانم و بی دوست پریشان ..
Posted by: leila at November 30, 2014 3:50 PMنه من هیچوقت از کسی نشنیِده و در جایی این را نخوانده بودِم ...فقط یادم هست دوستی میگفت که بعضیها بیشتر این یا آنند...ولی اینکه از جنس دیگر هم در وجود هر کس باشد ,اولین بار است ...
نوع گفتار شما مرا به یاد کسی میاندازد که از من بسیار دور است و بسیار عزیز... همینطور نوع گفتار آقای معروفی ...فقط میتوانم بگویم چه زن و چه مرد ,گفتار میتواندِ به یکدیگر شباهت داشته باشد واصلا طرز تفکر و نوشتار نمیتواند بیانگر جنسیت شخص باشد...
منهم از شما ممنونم برای همصحبتی ...دراین روزگار که بسیار دلتنگم...بسیار زیاد...
خدای من!البته که داره...موضوع به این مهمی رو نمی دونستی!؟که درون هر کسی یه قسمتی از یه مرد و یه قسمتی از یه زن هست؟که آدمی نمی تونه مرد تنها یا زن خالی باشه؟...پس من با خوشحالی اولین کسی هستم که بهت گفتمش...یادت باشه...
دوباره هم مرسی. دلم برای این مکالمه تنگ میشه.
چرابیشتر زن ? مگر زن بودن بیششتر و کمتر دارد ?
با من بودید خانم پرناز؟!
اما من ،بیشتر یه زنم.فقط روزگاری عاشق ریاضیات بوده ام...
***
اما الآن که فکر میکنم خیلی از زاویه کوچیکی به داستان آقای معروفی نگاه کردم(شاید چون وقت خوندنش صدای موسیقی وبلاگشون قطع بود...دقت کردید که فضای نوشته هاشون با اون آهنگه که کامل میشه؟!)...اون نتونستن،گاهی می تونه ناشی یک نیروی بیرونی (مثل دیگران)باشه.نیرویی غیر از نتوانستن از ناتوانی...
مرسی که با من حرف زدید...
نه آقای محترم ...کسی ِکه نمیتواند ,نمیتواند ...باید زن باشی تابتوانی معنای آن را دریابی ...گاهی ما ادای توانستن را در میاوریم ...دست میاندازیم به هر چیز تا بتوانیم ...روزی هزار بار چشمهِایمان که چشمه ی شورآب است را میخشکانیم و تلاش بیهوده میکنیم تا بتوانیم ...شاید تنها چیزی که به نجاتمان بیاید خشم است ...خشمِ...
Posted by: parnaz at November 14, 2014 9:47 PMبعد تو چی گفتی؟
نگفتی می تونی.حتما می تونی.کاری میکنم که بتونی...؟
چقدر آدم ها، احساسات و حرف هاشون، شبیه به هم هستند!!! یادم می آید وقتی یک نوشته کوتاه از شاگردتان را خواندم، به همین اندازه متعجب شدم از شباهت بین انسان ها و افکار و حرف هایشان..... انگار کسی هرچه که من در ذهنم گفته بودم تایپ کرده بود... همان حس.. همان حال و هوا.... و حالا شما.... و جالب است که هر سه ما در حال حاضر فیس بوک را ترک کرده ایم. باید اعتراف کنم از اینکه شما و ایشان هم صفحه تان غیرفعال است، خوشحالم. به دو دلیل، اول اینکه تنها دوستان فیس بوکی بودید که خیلی دلم هوای خواندن پست های شان را می کرد. و دوم اینکه، اینطور بیشتر به وبلاگ هایتان سر می زدید و اینجا می نوشتید. ( بد جنس نیستم، خواندن نوشته های او، مثل این است که کسی حرف های نگفته ی مرا می نویسد)
Posted by: sanizo irani at November 11, 2014 3:20 PMباتو بودن نتوِانم !
بی تو بودن نتوانم !