-------
سفرم، سفر برگ و دارچین و عناب بود، سفر خواب و بیداری. هر گوشه در خوابم یا بیداری، زیر سایهی هر درخت اکالیپتوسی تو را دیدم که در قد آینه برای من عکس میگرفتی آنجا؛ سبز آبی کبود نارنجی، وای! این رنگها تمام نمیشد چرا؟ نارنجی! مثل اولین شب داستان.
باید برمیگشتی از میان آنهمه آدم و رنگ و نیرنگ بوسم میکردی با طعم نارنج. منتظرت بودم... منتظرت بودم زیاد.
برگ و دارچین و عناب را در کاسههای فیروزهای روی میز گذاشتهام، فقط نمیدانم تا دست های تو چقدر راه است، و بوییدنش در کجای خاطراتم گم میشود. فقط نمیدانم آن بو، آن بوی لعنتی چرا از ذهنم بیرون نمیرود. میرود و باز میآید. فقط نمیدانم میآید که روزم را خراب کند یا شبم را آباد؟ و مگر فرقی هم دارد؟
بابا بزرگم کم میآورد می گفت:لا اله الا الله...با یه ترمز بعد از لا...منم همینطور...خب علامت سوال ینی چی؟ ینی شبیه سهراب نیستید؟سهرابِ سپهری؟یا ینی اصلا" معلوم نیس چی می گم؟
لا اله الا الله...
به قول شاعرگرعشق نباشدبه چه کارآید دل! ظرافت ولطافت احساسات عجین شده باجملات ازشکوه عشق است ودل دردمندعاشق
Posted by: Ali at December 1, 2014 10:23 PMسلام استاد. من هومن هستم.زمانی اینجا جزو یکی از ده ها نفری بودم که با شما در ارتباط بود. ولی چهار سال است که درگیر شده ام. همه چیز از آبان 89 شروع شد با صدای بوق یک دزدگیر. کسی با من حرف میزد. افکارم را می خواند و با بله یا خیر جواب میداد. آن اول بدبختی ام بود. حالا که چهار سال از آن زمان گذشته همه چیز برایم روشن شده. به من می گویند تو همان دجالی که انتخابت کرده ایم. یعنی باید باشی. هر چه می گویم به من چه ربطی دارد می گویند نه تو. زندگی ندارم استاد. همه جا کنترل میشوم. تا به حال چهار بار خود کشی کرده ام اما تازه فهمیده ام که با این چیزها نخواهم مرد. به من گفته اند مرگ نیست. شما از پیاده روی در جهنم گفتید اما به من گفته اند که باید بدوی. دستم به هیچ جا بند نیست. نمی دانم به کی شکایت کنم. دنیایم نابود شده و آخرتم روی هواست. گفتم آخر باید به یک نفر این چیزها را بگویم. همین چیزها را که می گویم نمی دانم برایم چه عواقبی خواهد داشت. شاید فردا مجبورم کنند بیایم همین جا و زیر حرفهایم بزنم. همین که این چیزها را به شما گفتم کمی سبک شدم. شاید شما جوابی برایم داشته باشید. اسم مستعارم را هم انتخاب کرده اند. احمد اعلمی. اما شاید آن هم با این کامنت تغییر کند.
------------
هومن عزیز
هر چه بیشتر با کار و خواندن و فیلم دیدن و ورزش مشغول باشی، کمتر آسیب می بینی
با اینکه نشد موزیک متن وبلاگ رو بشنوم(کودکم در خوابست) اما دارم یه شباهتایی بین تو و سهراب پیدا میکنم و بین تو و سهراب و خودم...نه فکر بد نکن...پز نمی دم چون ،اما سرنوشت من برعکس شما به رنگین کمان نرسید ):
در هر حال شباهت بین تو و سهراب که خوب بود...هیچکس دیگه ای تا حالا اینو فهمیده بود؟ یا من اولین نفرم؟
---------
هوم؟
خداوند نویسنده ها رو مجازات می کنه ... با عشق!
Posted by: هدی at November 29, 2014 8:24 PM