-------------
گاهی خدا
یکی از فرشتگانش را
شبیه تو میآفریند
و میفرستد میان اقوام بشر
تا میزان زیبایی
از یادشان نرود
هر به ایامی من
صورتم را کف دستهای تو
فرو میبرم
و عطر نارنجی عشق را
نفس میکشم
تا دلتنگیت
از یادم برود.
----------------------------------------
داشتم نظرهای کارشناسی و دقیق سرمربی تیم ملی ایران، آقای کی روش را میخواندم. وارد آسیبشناسی سیستم ورزشی نمیشوم، خرابی از حد گذشته. آقای کی روش میتوانست این حرفها را نزند، پولش را بگیرد برود. اما آدم شریفی ست که شهامت بخرج داده، دردها و حقایق را بیان کرده. دستمزدش مشخص است، منافع دیگری نمیبرد. آقای کی روش تیم ایران را واقعاً دوست دارد.
من چیزی از حرفهای ارزشمندش نقل نمیکنم، بخوانید. اما حرفی دارم که اگر افتخارهای ملی برایتان اهمیت دارد گوش کنید؛
تیمهای ورزشی ما احتیاج به کار فرهنگی اساسی دارد. لازم است فدراسیونهای ورزشی، مدیران باشگاهها را موظف کنند که هر باشگاه یک دو یا دو نویسنده معروف را در استخدام درآورند تا آنها برای افراد زیر مجموعهی فوتبال، والیبال، کشتی، یا هر ورزشی داستان و رمان بخوانند، با همدیگر فیلم ببینند، در مورد داستان و رمان و فیلم و مسایل فرهنگی گفتگو کنند. این تنها راهی است که میتوان ذهن ورزشکار را از سودجویی و سوء استفاده از شهرت آگاه ساخت، و حداقل میتوان روح آنها را تلطیف کرد. آدمی با تربیت آدم میشود.
چه اشکالی دارد که یک فوتبالیست شخصیت راسکولنیکف و جنایت و مکافاتش را بشناسد؟ چه عیبی دارد یک والیبالیست با شخصیت شازده کوچولو آشنا باشد؟ اینهمه امکانات و پول و ثروت حیف و میل میشود، چرا یک قطرهاش صرف ادبیات و فرهنگ نشود؟
یک نویسنده میتواند با ورزشکارها دوستی کند، و فضای ذهنیشان را با ابتکارها و برنامههایش به سوی فرهنگ و هنر و ادبیات رام و آرام سازد. ورزشکار ذاتاً موجودی ست که روح لطیفی دارد اما در میدانهای پر از خشونت و سرعت باید قوی بماند و نشکنند. نویسنده موجودی ست عاشق انسان، فرهنگ، اخلاق، و زیبایی. اما همهی نویسندگان (بجز انگشت شماری) شغل اصلی شان چیزی دیگر است، یا معلماند، یا کارمند، یا کاسب. چرا چنین شغل خوبی را به آنان هدیه نمیکنید که دغدغهی نان نداشته باشند و در آرامش روان بنویسند؟ چه اشکالی دارد نویسندهی یک مملکت از مسافرکشی خلاص شود؟ چه ایرادی دارد ورزشکار در وقت آزاد به جای قمار رمان خوب بخواند و لذت ببرد؟ مگر قرآن خدا غلط میشود اگر این دو قشر در هم بُر بخورند و از همدیگر یاد بگیرند؟ چرا ایران اولین کشوری نباشد که بین ورزش و ادبیات پل بزند؟ چرا ورزشکاران با ادبیات و هنر، و متقابلاً نویسندگان با ورزش بیگانه باشند؟ قطعاً این اتفاق روح هر دو گروه را به سلامت سوق میدهد، و حداقل این که نویسندهی مملکت برای چاپ آثارش حامی پیدا میکند، و ورزشکار با چند داستان و رمان و فیلم خوب آشنا میشود
و قطعاً لازم است یک نویسندهی خلاق و توانا و نوآور همراه تیم ملی، ورزشکارانی را که به میدانهای جهانی میروند، با فرهنگهای جهانی آشنا کند؛ تاریخ یک کشور، فرهنگش، ادبیاتش، مردمش، موزیکش و خیلی چیزها. حیف نیست تیم ملی یک کشور به پاریس برود و موزهی رودن را نبیند؟
پیدا کردن چند نویسندهی هوشمند و شناخته شده کار سختی نیست، هر شهری که باشگاه ورزشی دارد، نویسنده هم دارد. اگر هم نداشته باشد، نویسنده حاضر است از تهران به کرمان کوچ کند، و بشود نویسندهی باشگاه مس سرچشمه.
--------
برای هیچ کاری در عمرم به اندازهی "نور خانگی" وقت و احساس و اشک صرف نکرده بودم. رمانی که به اندازهی مجموعهی رمانهام براش نفس زدم، و دلبستهاش شدم، از دستم رفت. رمانی که همهی امیدم بود. انگار دو سال و نیم قطره قطره لحظه لحظه به ذهن و جانم میریخت که یک روز ناگاه در امواج رودخانهی بزرگی ناپدید شود. و حسرتش به بزرگی دلشکستگی روی سینهام چنبره بزند، بیقرارم کند، تا جایی که معنای زمان مثل بال پروانه آتش بگیرد.
در شهر واشینگتن، روی پل بلندی بالای آن رودخانهی خروشان داشتم راه میرفتم، و داشتم در ذهنم مینوشتمش که ناگاه از هراس صدای آژیر آتشنشانی انگار از این دنیا پرت شدم به آن دنیا، تعادلم را از دست دادم، چرخیدم. بند کیفم از شانهام سُر خورد و تا آمدم بفهمم کجا بودم و این صدا از کجا آمد، کیفم با تمام محتویاتش از آن بالا به رودخانه افتاد. وقتی از لبهی نردهی پل خم شدم هنوز توی رود نیفتاده بود.
وقتی آدم همهی تخم مرغهاش را توی یک سبد بگذارد که همهی تمهیدش را برای مراقبت آن به کار گرفته باشد، که همهی هستیاش را به جانش بسته باشد، یک اتفاق کافی ست که بدانی دیگر کاری نمیتوانی کرد. هم لب تابم توی کیف بود، و هم هارد همراهم که رمان را روی آن ذخیره کرده بودم.
تنها اثری بود که در طول این دو سال و نیم در حضر و در سفر مدام مینوشتمش. نه، نمینوشتم، میبافتمش. اصلاً زندگیام رفته بود در سایهی این اثر. تنها چیزی بود که با دنیا هم عوضش نمیکردم. بهترین تکههاش را هم در لس آنجلس و تورنتو و برلین و پراگ نوشته بودم.
از خواب که بیدار میشدم، مثل هیجان، مثل شادی، مثل چشمه در من میجوشید. و موقع خواب آنقدر با کلماتش خیالپردازی میکردم که در خواب ادامهی همان خیالپروری و همان آدمها و همان ماجراها محاصرهام میکرد، و من سیر نمیشدم.
حتا زمانهایی که دستبهکار چاپ و صحافی و کارگاههای آموزشی یا هر کاری بودم، ذهنم در "نور خانگی" میچرخید. میدانستم کار بزرگی ست، و میدانستم وقتی منتشر شود سروصدا میکند. برای همین دار و ندارم را گذاشته بودم برای آن. هر راه دور درازی را میرفتم تا حتا یک کلمه بهش بیفزایم. سر از پا نمیشناختم، از هیچ چیزی دریغ نداشتم، هر چیزی را پس میزدم که از "نور خانگی" غافل نشوم. گاهی میشد که سه شبانه روز چشم بر هم نمیگذاشتم، و همینجور مینوشتم و مینوشتم. در خواب مینوشتم، در بیداری مینوشتم...
بیدار بودم خیال میکردم در خواب است که مینویسم وقتی بیدار شوم همه از یادم خواهد رفت. خواب میدیدم که دارم مینویسم، بیدار میشدم میدیدم نوشتهام. دلهره داشتم. خیلیها میدانستند که ذهنم مشغول یک اثر است. حرفش را اما نزده بودم که بعد وقتی امضاش کردم خبر را انتشار دهم. هیچ رمانی اینقدر اذیتم نکرد، و برای نوشتن هیچ رمانی اینهمه لذت نبردم؛ لذت کشف، لذت نابی که جادوی کلمه به دستهای یک نویسنده میبخشد. هیچ کاری اینهمه سرشارم نکرد، سرشار از تازگی و بلوغ نثر، سرشار از رنگارنگی آنهمه تصویر. احساس میکردم همهی تجربهها و پختگیام را دارم در این اثر پاکنویس میکنم. وقتی میخواندمش به راستی پر از غرور و شادی میشدم.
موضوعش با کارهای دیگر فرق داشت. خب همه چیزش فرق داشت؛ نو بود، هزارویک شبی، و ناب. اثری که تمام مرا بلعیده و در جانم خانه کرده بود. لحظهای از آن غافل نبودم. یک بار میخواستم عنوانش را بگذارم "وجدان شمارهدار" به این خاطر که در این دنیای دروغ و بیوجدان، شخصیت اصلی رمانم با وجدانش تیک میخورد و از بقیه سوا میایستد. این را گذاشته بودم که خواننده خودش کشف کند، و متقاعد شدم که اسمش همان "نور خانگی" ست.
بهار امسال به دستانداز افتاد، پیش نمیرفت. تابستان صداهایی در سرم میریخت که زبانم را مختل میکرد، صداهایی مثل وَهم، مثل ترمز خشک قطاری در بیابانی غریب، یا صدای ترکیدن طبل در خواب، یا صدای بوق ممتد آمبولانسی که درست روی کاغذهای من میراند. داشت مچالهام میکرد، تا جایی که سینهام پر از درد و گریه میشد، اما مینوشتم و مینوشتم. میتوانست شاهکارم باشد. میتوانستم مثل آرش شیرهی جانم را در چلهی کمان بگذارم و مرز تازهی برای سرزمین رمان بسازم؛ در قلب بلوطی پیر. میتوانستم در گوشهای آرام جمع و جورش کنم، بیدغدغه یک دور درست آن را بخوانم، و بعد زیرش امضا بگذارم و انتشارش دهم.
آخر، رمان با داستان کوتاه فرقهای اساسی دارد. یکیش این است که برای نوشتن رمان، نویسنده به یک گسترهی زمانی ممتد نیاز دارد، و فضایی بی دغدغه که بر کلمات و تخیلش نفس بزند. و من برای "نور خانگی" بجز دو سه موقعیت مناسب، هرگز این فرصت را هم پیدا نکردم. دغدغهی کار، روزی چهارده ساعت کار جان آدم را فرسوده میکند. پس من کی فرصت مناسبی پیدا میکنم که که آرزویم را بریزم روی کاغذ؟ امیدوار بودم این بار در سفر واشینگتن فرصت و رخصتی دست دهد تا بتوانم تکلیفم را باهاش روشن کنم. با هیجان دار و ندارم را برداشتم و راه افتادم.
هیجان این که بتوانم جمع و جورش کنم، داشت مرا میکشت. همه چیزش بهاندازه و ناب و ویژه بود، طوری که گاهی فکر میکردم آفریدگار جهان به پاس یک عمر زحمتی که برای ادبیات و معلمی کشیدهام، "نور خانگی" را به من هدیه داده است. موقع نوشتن، کلمه و لحن و تخیل ناب مثل الهام، مثل سرنوشت از انگشتهام فوران میکرد. و این چیزها یعنی خوشبختی.
اما هر نویسندهای کم و بیش تلخی تجربهی از دست دادن را مزه میکند. من هم تجربهی از دست دادن چند داستان کوتاه و یکی دو رمان را در کامپیوتر و لب تابم چشیدهام. خب پیش آمده که نوشتههایی را از کف دادهام. یکی دو بار هم حتا "نور خانگی" به خطر افتاد. یکبار یادم رفته بود لب تابم روی صندلی است نشستم روی آن و لب تاب به کلی سوخت. خوشبختانه "نور خانگی" را در هاردم داشتم. این تجربهها هشیارم کرده بود که حواسم جمع باشد، و برای همین میدانستم که باید مثل چشمهام مراقبش باشم.
اما وقتی قرار باشد بلا سر آدم بیاید، میآید. وقتی قرار باشد رمانی با آنهمه مراقبت و دقت و تمهید ماندگار نباشد، کاری از دستت ساخته نیست. هربار که باز یادم میافتد همهاش از دستم رفته، چیزی مثل روح تنم را مسح میکند، و از سرم بیرون میرود. هربار که فکر میکنم بجز چند پاراگراف از آن نمانده، آن هم در ای میل دوستی، یا کلماتی که اینجا و آنجا یادداشت کرده بودم... به خودم میگویم لابد عرضهی نگهداریاش را نداشتهای و باید تا آخر عمر بسوزی. انگار معشوقت را کشتهاند، بی آن که پیکرش را به تو نشان دهند، انگار داغش تا ابد باید در دلت بماند.
گاهی فکر میکنم ممکن است کسی کیفم را از آب بگیرد و به من خبر دهد که بیا "نور خانگی" ات را ببر. و این چیزی نیست مگر امید واهی... و من چقدر امید داشتم.
نمیدانم چکار کنم. این روزها اگر خستهام، تلخم، بدم، یک خط در میان گزندهام، تحملم کنید. به خصوص بعد از افتادن از نردبام و شکستن شانهام، دردی در بازوی راستم جا مانده که شبها هر نیم ساعت دو بار با ناله از خواب کنده میشوم، پهلو عوض میکنم، باز بی اختیار در "نور خانگی" غرق میشوم. بعد باز از خواب میپرم. این روزها دیگر درد بازوی راستم بهانه است که برای درد سینهام ناله کنم.
نمیدانم چکار کنم. اما تأسف نخورید، تسلیام ندهید، به قول آن دوست که میگوید «دستم نزنید، خوبم.» من میگویم کاری به کارم نداشته باشید، خرابم. و نمیدانم تا کی. همینقدر بگویم که لذت نوشتن آن در طول این زمان، برای من همه چیز بوده. برای یک نویسنده هیچ لذتی با لذت نوشتن و کشف برابری نمیکند، حتا لذت انتشار.
در تاریکی ماندهام. "نور خانگی" من خاموش شده. دلم میخواهد باتری ساعتها را دربیاورم تا زمان از کار بیفتد، ولی هرقدر هم که در اتاق تاریک بمانم، نور صبح از پنجره جوری هجوم میآورد که خیال میکنم سونامی شده، و من در امواج نور به در و دیوار میخورم. ذهنم مغشوش نیست، دلم مجروح است. آنقدر تلخم آنقدر افسردهام که چارهای جز غرق شدن ندارم. باید در کاری غرق شوم که این درد را از یاد ببرم. میخواهم همهی حس و غم و دردم را بردارم و برگردم به فضای "مدهآی ایرانی". با تهماندهی تخیل و نیرویم، میخواهم پختگیام را صرف این رمان کنم؛ رمانی که مزهی زهرمار میدهد.
یک روز سیمین دانشور به من گفت: «نویسندگان ایران دلشان میخواهد یک رمان شاد عاشقانه بنویسند، بعد بمیرند.» شادی به ما نیامده. به جای این که در "نور خانگی" کودکانه شادی کنم و بنویسم، ناچارم در گریهزار "مدهآی ایرانی"جنون بگیرم. غمانگیز نیست؟
بیستم دسامبر 2014 واشینگتن
---------
بعضی وقتها لازم است تنهایی بنشینی به خاطرهی شب یلدایی فکر کنی که هندوانهاش یخ زده بود. اما میشد دوباره از جایی دیگر هندوانه گرفت، و میشد حرفی زد که باز دانههای انار مثل دندانهای زنی خندان زیر آنهمه نور، زمان و مکان را بیمرز کند. مگر چقدر راه بود؟
با تقدیر اما نمیشود درافتاد. نمیشود... چیزی هم در این دنیا از بین نمیرود. فقط دست کوتاه تو به آن نمیرسد، خیال میکنی شب یلدا وجود ندارد.
----------
پسر عموهام هردوشان ایستاده بودند، از مرتضا پرسیدم چندتا بچه داری؟ گفت دوتا دختر دارم، و انگشتهاش را به نشانهی دو بالا آورد. زن عمو از درگاه اتاق بیرون آمد: «اروای باباشون! اما خوشگلن.»
بیدار شدم و فکر کردم زن عمو کجا بود بعد از هجده سال؟ عموجان را بارها خواب دیده بودم، و از همین طریق بخشی از دلتنگیهام رام و آرام شده بود. عادت کردهام با خواب دیدن از بار دلتنگیهام کم کنم. آدم وقتی راه برگشتش بسته باشد، قناعت میکند، و یاد میگیرد که با خواب دیدن، گاهی با پدرش یا مادرش یا عمویش دیدار کند. عموجان را همیشه با وضعیت همان سالها سرزنده و خندان میدیدم. پارسال مامان زنگ زد و گفت: «عموجون هم رفت.» و باز مثل روزی که پدرم رفت پشت تلفن لال شدم.
عموجان تنها عموی من، نقش پدر هم بر من داشت، تابستانها و نوروزها که باباجی مرا به سنگسر و درگزین میبرد، زندگی من در خانهی عموجان ادامه مییافت، و من یکی از اعضای این خانواده میشدم. یعنی بودم. اما بچهی سربهزیر آرامی نبودم. هرروز یک بساطی راه میانداختم. پنج ساله بودم که رفتم طرف چرخ چاه، و خواستم ببینم آن تو چه خبر است، چرا هرچه خاک بیرون میدهند به آخرش نمیرسند؟ اصلاً آخرش کجاست؟ که با سر رفتم پایین، و مشدعلی با ریش سفیدش روی هوا مرا گرفت، بعد صدای مندل که از بالای چاه داد زد: «بگیر»، او مرا گرفت.
تا سه روز زن عمو به تنم مرهم میمالید، و استکان را پر از آب میکرد که دور حلقهی چشمهام بگذارم تا خاک را بیرون بیاورم. شش ساله بودم که با چوبدستی زدم زیر لانهی زنبورها، که همهشان ریختند به سرم، و کلهام را مثل شکمم باد انداختند. یک هفتهی تمام زن عمو الکل میمالید به سرم و پشت گوشهای بادکردهام...
تمامی نداشت این شیطنتهام. شیطان توی پوستم خانه کرده بود، و هرروز یه ماجرای تازه داشتم، یک روز بالای پشت بام بی نردبان بودم که زن عمو وقتی پاهام را با زرده تخم مرغ میبست، خندان میپرسید: «تو فقط به من بگو چه جوری رفتی بالا، هرچی بخوای بهت میدم.»
و من فقط نگاهم را دوختم به آنطرف که به چشمهای او نیفتد: «هوم؟»
یک بار غر نزد، یک بار دعوام نکرد، حتا یک بار اخمهاش را نبرد تو هم. فقط نگرانم بود. میگفت: «تو امانت شهربانویی، اگه بلایی سر خودت بیاری چی بهش بگم؟ چه جوری تو چشاش نگاه کنم؟ تو رو خدا هر کار میکنی بکن، فقط مواظب خودت باش.»
شیشهی آب را سرکشیدم و باز خوابم برد. این بار زن عمو توی حیاط ایستاده بود. من و تو داشتیم توی کوچه باغها حرف میزدیم و میرفتیم طرف خانه که ناهار بخوریم. و خیلی عادی و طبیعی بود که تو حالا سنگسر بودی. تا وارد خانه شدیم، همان خانهی سال بلوا، زن عمو گفت: «منتظر باسی جانم بودم، آمد. حالا ناهار را میکشم. بفرمایید سر سفره.» و به ما نگاه کرد.
موبایلم زنگ میزد، پشت سر هم زنگ میزد. کورمال کورمال برداشتم و روشنش کردم، شش و پنجاه دقیقه. برادرم بود: «آقا، سلام.»
«سلام سعید جون.»
«آقا، مامانجون نتونست بهت زنگ بزنه خبر بده. به من گفت بهت زنگ بزنم.»
«چی شده سعید؟»
«زن عمو امروز صبح تموم کرد. یک ماهی بیمارستان بود، امروز تموم کرد.»
لال شدم. و بعد در آن تاریکی سرم را فرو بردم توی متکا. آنهمه آدم ایستاده در حیاط، همه منتظر ما بودند؟ زن عمو منتظر من بود؟ چرا اینقدر طول کشید؟ قرار نبود اینهمه سال طول بکشد، و من دیگر عموجان و زن عمو را نبینم، پدرم را نبینم، کیا را نبینم...
اشکهام بند نمیآمد و باز خوابم برد. باران تندی میبارید و من از قطار جا مانده بودم. نمیدانم کجا بودم فقط جا مانده بودم. جای غریبی بود. یکباره سر برگرداندم و دیدم بازجویم آقای محمدی دارد به طرفم میدود. من هم شروع کردم به دویدن. توی خیابان پهنی که یک طرفش تپه بود و یک طرفش دره، میدویدم و صدای پاهای محمدی را پشت سرم میشنیدم.
یکباره تو با کپل جان از راه رسیدی، در را باز کردی، و همینجور که در حال حرکت بودی، اشاره کردی بپر تو ماشین. خودم را انداختم توی ماشین. سرم را گذاشتم روی پاهات. و نفس نفس زنان آرام گرفتم. دستت را توی موهام فرو کردی، گفتی: «همینجور بخواب، جات امنه، امن امن.»
برگشته بودم به بوی امنی که امنترین و محکمترین آغوش دنیا بود. صدای زنگ تلفن از بیرون میآمد. از خواب که پریدم ترسیده بودم. هراس و دلهره به دلم چنگ میزد. دنبالت میگشتم. دنبال امنترین صدا. زنگ زدم؛ نبودی.
کار خاصی نداشتم. تا عصر گوشی دستم بود و دلم میخواست ازت بپرسم این خوابم هم تعبیر میشود؟ کسی دنبالم است؟ دلم میخواست بگویی نه، جات امنترین جای دنیاست. و دستهات را فرو کنی توی موهام.
------
گفتم: «مراکش؟ هند؟ یا اسپانیا؟»
نگاهم کرد. تا لبخند میزند چشمهاش تنگ میشود؛ براق و تنگ.
گفتم: «بلیت مراکش بگیرم؟»
از آشپزخانه که بیرون میرفت گفت: «با تو جهنم هم میآم.»
گفتم: «چمدونتو ببند. خب؟»
-------
تنها صدای تق تق دوبندیها بر سنگفرش شنیده میشد. یکی در این کوچهی تاریک سر گذاشته بود، دیگری در آن کوچهی تاریک پا برداشته. آسمان ماه نداشت که سایهی آن دو نفر را بر سنگفرش دراز کند، فقط غم داشت. غم قدمهایی که در تاریکی به هم نزدیک میشدند، قدم به قدم، بیرحم، نفس به نفس تا سر میدانچهای فراخ چنان رسیده بودند به هم که دیگر صدای دوبندیها هم ایستاده بود.
«کی هستی؟»
«تو کی هستی؟»
موزر را از کمر بیرون کشید: «بگیر.» و نمیدانست که آن دیگری، پیش از او موزر را در تاریکی به سینهاش نشانه رفته بوده است: «بگیر!»
تنها صدای یک گلوله به گوش آسمان رسید، ولی دونفر کشته شدند.
- تصویری از رمان "سال بلوا"