--------
اگر در فیلمی موتورسیکلتهاش دود کند، بوی گازوییل میپیچد توی ریهام. به اطرفم نگاه میکنم ببینم این بوی دود از کجاست.
از کودکی به بو حساس بودم؛ و حساسیت شدیدم به بوی خاک آبخورده بود. موقع گِلبازی و خانهسازی وقتی آب روی خاک تشنه میغلتید، نفسم را به شماره میانداخت. هنوز هم به محض روشن شدن کولر، یا وقتی در فیلمی باران بر خاک تفته ببارد، یا آب جویباری در آغوش خاک بگردد، نفسم بند میآید، سرم را بالا میگیرم، حتا صدایم خشدار میشود.
شبها که میخوابم، با دو تصویر میروم به سوی خاک مرطوب، اگر روزم را دوست داشته باشم موقع خواب میروم به خاکبازی کودکی، هرچند نفسم میگیرد اما تصویر هماغوشی آب و خاک با لبخند مرا به خواب میسپارد.
اما اگر روز و روزگارم تلخ باشد، بوی خاک مرطوب احاطهام میکند، تاریکی خاک صورتم را میپوشاند، خیال... خیال... خیال... بیل پشت بیل خاک میریزد روی پیکرم تا تمام شوم. احساس میکنم باید همه چیز را واگذارم و چشمهام را به بوی خاک سرد نمناک ببندم...
و این شبها چقدر خوابم مزهی قبر میدهد!