كاش بعضى از لحظه هاى تلخ با آب نباتى كه هميشه مادربزرگ بعد از قرص هاش ميخورد، ميرفت؛ اما يه لحظه هايى هست كه توى غربت ميرى تو اتوبان كه بلكم چراغ ماشينا تورو ياد تمدن، شهر، حضور ادما بندازه! اما به خودت مياى و لعنت ميفرستى به زندگى كه اختيارش دستت نيست! از اين جبر زمونه كجا بريم!
Posted by: at February 9, 2015 5:23 AMسلام استاد
بعد از مدتها باز دلم خواست چیزی برایتان بنویسم.
برای من چیزی تلختر از حقیقت نیست حقیقتی که سالهاست تلاش میکنم محفی اش کنم !
مگر یک انسان چقدر تحمل دارد چطور میتوان سختی بیماری را با سختی مخفی نگاه داشتن آن از عزیزترین کس زندگی تحمل کند.......
سالهاست بیماری سخت و لا علاجم را از تنها فرزندم محفی کرده ام فرزندی که چند سالیست در غربت زندگی میکند و بزرگترین پشتوانه اش پدر است نمیدانم تا کی میتوانم دروغ بگویم و تا کی میتوانم این تلخی را به تنهایی بچشم.... نزدیکان میگویند که این حف اوست که بداند اما چطور دلم را راضی کنم که توی غربت دلش را خون کنم چقدر باید بی انصاف باشم که این همه تلخی را با او قسمت کنم...
شما راست میگویید بعضی چیزهای این دنیا قابل فهم و تجمل نیست........
------
غمگین میشم
و این همان نشان زندگی ای هست که نمی دانیم لحظه بعدش چیست .
Posted by: آمد at January 29, 2015 11:48 AMکاش واقعا تلخی های دنیامثل دارو بودند...