دلباخته به این باور میرسد که فقط یکی هست که میان اینهمه آدم جلوه میکند. بقیه بی رنگند. چشمش مثل زوم دوربین عکاسی، یک نفر را برجسته میکند، تا بقیه فلو شوند، مات شوند، در مه ناپدید شوند. فقط یک نفر وجود دارد.
بعدها که آوار بر سرش خراب شد، اگر زنده از زیر خاک درآمده باشد، مدتی مبهوت و خسته و خاکآلود سرگردان است، بعد گوشهای پنهان میشود که زخمهاش را بلیسد، بعد خاکش را میتکاند آرام آرام راه میافتد. و بعد میبیند که همهی آدمهای دنیا هستند، فقط همان یک نفر وجود ندارد.
گفتم موهات را کوتاه کردهای چه بهت میآید. گوشوارههات کو؟ و یادم افتاد که تنها تفاوت آدمها با نخل همین است. این درخت عجیب که با واحد "نفر" شمارش میشود، انگار گیاه نیست، آدم است، آدمی که موهاش را نمیشود کوتاه کرد. آن خوزستانی یا کرمانی که چهل نفر نخل دارد، میداند نخل به سرش زنده است و با تمام درختها فرق دارد، مثل آدمیزاد، که وقتی سر بمیرد تنش گیاه میشود. گیاهان به ریشه زندهاند، و وقتی سرشان را میزنی، موهاشان را کوتاه میکنی بار و برگشان بیشتر میشود، اما نخل نه. نخلِ بی سر می میرد.